پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

از دیروز تا فردا

روح برنامه ریزِ پسرها همیشه مرا آزار می داده و می دهد
منی که از شانزده، هفده سالگی مهمترین تصمیمات زندگی م را با نشانه ها می گرفتم. نشانه هایی که هرروز خدا یا حالا جهان و کائنات، برایم می فرستادند. مثلا کلاغی که یک روز روی بند رخت خانه مان می نشست، یک نشانه بود برای تصمیماتی که آن روز می گرفتم، یک لبخند از پسرک روزنامه فروش، می توانست زندگی مرا زیرو رو کند.
من آدمِ لحظه بوده ام همیشه، دلم می خواسته که باشم. انگار یک جورِ نرم و سبک، سوار بوده ام بر زمان. البته همه ما سوار بر زمان هستیم، اما من بر موجِ زمان سوارم، که نرم می رود و گاهی می ایستد و گاهی سوار بر تندباد می شود و... پسرها اما سوار بر اسب زمان می شوند، افسارش را در دست می فشارند و زل می زنند به هدفی که برنامه ریزی کرده اند و تمام نشانه ها را موانعی می بینند که باید از رویش بپرند
اولین بار که با پسری دوست شدم، بیست سالم بود. او مرا دوست داشت و اخلاق متلاطم مرا تحمل می کرد و نایس بود و خانواده روشن فکری داشت و در نقش آژانس و یک سوپرمارکت هیجان انگیز خوب ظاهر می شد و مدام مرا تحسین می کرد. برای منِ کودکِ سربه هوای آن روزها همین کافی بود، پس دوستش داشتم و راضی بودم ازش. زیاد هم پیش نمی آمد که از فرداها حرف بزنیم و اگر هم پیش می آمد من تخیلاتِ همان روزم را می گفتم! یعنی برنامه مشخصی نداشتم که برایش ارائه دهم، هر سوالی که می پرسید همان لحظه بی فکر قبلی جواب می دادم و هیچ برایم مهم نبود که پایبند باشم به حرفی که می زنم.
یک بعد از ظهر داغ تابستان، دفتر یادداشت کوچکی از جیب پیرهنش بیرون آورد و یک صفحه را باز کرد و دیدم اسم مرا آن بالا نوشته و شروع کرد به اعلام برنامه زندگیم: تو در سی و پنج سالگی باید دو تا بچه داشته باشی و در یک شرکت فلان و بَهمان شغلی اینجوری و اونجوری داشته باشی و ساز فلان بزنی و.. پوووووووووووف
آن روز من فقط سکوت کردم در مقابل این همه بی رحمی! این همه سلاخی رویاهایی که هرروز عوض می شد. حرفش را گاهی زده بود قبلترها، اما از دفتر و دستک و حساب و کتابش ترسیدم. رهایش کردم همان روز
داستان من و پسرها همیشه همین بوده. منِ امروز را می کِشیدند می بُردند در ده سالِ دیگر و می پرسیدند آن روز می خواهی چه کاره باشی.. همیشه اسم فرداها که آمده من رم کرده ام و افسار زمانم را از دستشان کشیدم بیرون و خودم را سپردم به امروز فقط.
حالا چه شد که اینها را نوشتم؟ امروزیک دیدارِ فرهیخته داشتم با یک دوست قدیمی که باز آخرین بحث غم انگیزمان برسرِ فردا مداری او بود و حالا یک سال بیشتر بود که بی خبر بودیم ازهم. امروز اما، چشم های سیاه درشتش را دوخت به چشم هام و گفت، حق با تو بود. زندگی را نمی شود برنامه ریزی کرد
.

قشنگ بودیم، نبودیم؟

بعد من داشتم فکر می کردم چقدر بی تفاوت شده ام نسبت به زندگی م این روزها. یعنی نسبت به جاهایی ش که قبلترها حساس ترین و مهمترین بودند و کوچکترین تلرانسی در آن روتین ها، می توانست منجر به مهلک ترین اتفاقات شود. چقدر خنده ام می گیرد حالا از بعضی هاشان. چقدر سخت می گرفتم دنیای به آن راحتی را، درسم را، کارم را، عشقم را، چقدر بحران می ساختم از بی بحرانی! چقدر غیر واقعی اذیت می شدم و گاهی اذیت می کردم* و
چقدر اشتباهی می گرفتم و چقدر توقعات نامعقول از خودم و دیگران و دنیا و کائنات و خدا و زمین و زمان داشتم و
حالا چقدر باز عوض شده ام.. یا شاید عوض نشده باشم اما چقدر دلم می خواهد عوض می شدم. یعنی چقدر حالا فهمیده ام که آن طوری که بودم و هستم نباید می بودم و نباید باشم و اصلا بی ربط بودم
اما خوبی من این است که قشنگ بودم همیشه، یعنی یک روز یاد گرفتم که قشنگ باشم. قشنگ غُر بزنم، قشنگ بی تابی کنم، قشنگ زوربگویم، قشنگ عقب بمانم، قشنگ گریه کنم حتی؛
حالا از همان بی ربط بودگی هام، کلی قشنگی به یادگار دارم و دارید، حالا می توانم بنشینم و آن قشنگی ها را یاد کنم و یک لبخندی از روی آخی، رعنای کوچک دوست داشتنی من، بزنم برای خودم و باز برای دیگرانی که سهیم اند درآن قشنگی ها

* وام گرفته از نامه سروش
.


چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

به من چه؟ حیاتی گفت

رهبر: هدف جمهوری اسلامی برافراشتن پرچم عدالت در جهان است
.

خورشید می آید یعنی؟؟

من همین جور می نشینم در دل تاریکی، سفیدی چشم هام را می دوزم به سوسوی ستاره ها و منتظر می مانم طلوع خورشید را
با من می نشینید؟
.

لبخند بزن لیلا جان، لبخند بزن هنوز

لبخندش از جلوی چشم هام کنار نمی رود
راه که می روم، با غذا که بازی بازی می کنم، وبلاگ که می خوانم یا می نویسم، سرم را که روی بالش می گذارم، با کسی حرف که می زنم، وقتی که می خندم، مامان را که بی هوا از پشت بغل می کنم،
شبها که تپش قلب دارم، که سردرد، که ..
لبخندش از ذهنم پاک نمی شود
از آن لبخند ها بود که روی کل صورت می نشست، که کیف می کردی نگاه می کردی، که ناخودآگاه لبخند می زدی تو هم
حالا یعنی پشت میله ها، او دیگر لبخند نمی زند؟
.

از من و این روزها

بعد من عاشق این روزهای پر از شلوغِ بدو بدو ام. که بالاخره مجبور می شی یکی دو تا از برنامه هات رو کنسل کنی در کمالِ شِت، بعدترش عاشق یکهو زیاد شدگی هم هستم. یعنی مثلا نشسته اید با دوستتان در بوفه دانشگاه، می گویی میای بریم فلان کافه، می گوید آره و چه کار داری تا بنشینید در کافه و مِنو بیاید می بینی شُدید هفت هشت نفر و آی می چسبد این طور بی برنامه گی
مِرج کردن برنامه ها هم مرا خیلی به وجد می آورد. مثلا از صبح چندتا قرارِ یکی دو ساعته با چند گروه مختلف از دوستانت داری، بعد یکهو به سرت می زند که همه را مِرج کنید و قضیه بشود یک پیک نیک صبح تا شبانه، البته اگر شانس دوستی با چارپایه هایی چون دوستان مرا داشته باشید، این روزها از به یاد ماندنی ترین روزهای عمرتان می شود
.

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

من نمی دونم این همه کفن توی مجلس آخه چی کار می کنه؟!؟!
مملکته داریم؟
.

کفن پوشان

بعد تلویزیون نشان می داد:
یک آقای روحانی ای در تجمعاتِ محکومیت حرمت شکنی عاشورا، عمامه ی سفیدش را بالا گرفته بود و جیغ می کشید که ما روحانیون، همیشه کفنمان همراهمان است
خب حالا من هیچی نمی گم، اما دلم می خواست یه تفنگ داشتم و یه تیر هوایی می زدم. ببینم آقایان شجاع کفن پوش، چه عکس العملی نشان می دادند
.

قهرِ ملی و آشتیِ من؟؟

نمی دانم همه این جورند یا من یک دخترِ لوسِ احساساتی لعنتی ای هستم
اما درگیری های خیابونی که بالا می گیره، دلم بغض می خواد، گریه ی لوسی توی یه بغل امن، یه صدای گرم که دلداری بده آدمو
خاک تو سرِ لوسم کنن واقعا
شِت
گاهی فکر می کنم در انتخاب دوست پسر زیادی وسواس به خرج می دم
.

ما برای وصل کردن آمدیم

روزی که رفتم خوابگاه هیجده ساله بودم. چهار نفر بودیم در یک اتاق کوچک.

اول. من با پیشینه­ ای از خانواده بی حجاب. مردان شلوارک پوش. مهمانی­های مختلط. الکل. مسافرت دختر جوانی چون من بدون پدر و مادر به شمال. ابروهای برداشته شده . موسیقی. خانه شهرک غرب. دوست پسر. کانال V. خیابان ایران زمین گردی. پینک فلوید و متالیکا. مایو. زنان سیگاری.

دوم . دختر دیگر تهرانی ساکن شرق تهران بود. او هم پیشینه اش بی حجابی داشت. نماز داشت. عروسی مختلط داشت. زیر ابروی تمییز با حفظ میان ابرو داشت. با مزاحم تلفنی حرف زدن داشت. روزه داشت. نذر داشت. خواستگار داشت. احترام به بکارت داشت. ترانه های مختاباد داشت.

سوم .ساکن دیگر اتاق دختری بلند قد و یزدی بود. او دو چادر گرانقیمت کرپ داشت. نماز داشت. افطاری بعد از نماز داشت. کتاب مفاتیح داشت. ابروهای پر مشکی داشت. مهمانی زنانه و روضه و سفره داشت. نگاه زیرزیرکی به دوست برادر داشت. چادر نماز داشت. همیشه وضو داشت. جهزیه آماده داشت. صدای خوشی داشت که وقتی ظرف شستن افتخاری را زمزمه می کرد.

چهارم . دختری از قم بود که یک برادر شهید داشت. یک شوهرخواهر معمم داشت. عکس آیت الله خمینی داشت. چادر و مقعنه بلند مشکی داشت. نمازهای مستحبی داشت. به نجاست و آب کشیدن معتقد بود. حج عمره داشت. صدای خوش تلاوت داشت.

من و دختر چهارم کابوس یکدیگر بودیم . در ذهن هیجده ساله او، من همان نجاستی بودم که روابط نامشروع داشت. که دنیا را به گند می کشید. که حیوان بود. در ذهن هیجده ساله من او دیو بود. دیوی که قدرتی داشت که حکومت به دستش داده بود. من باید از او می ترسیدم. او قلب نداشت. او می خواست مچ من را بگیرد و مرا از تحصیل محروم کند. او سنگدلی بود که به پشتیبانی برادر شهیدش دانشگاه قبول شده بود. دختر دو و سه هم بین ما بودند.

شاید دو ماه هر کدام غذای خودمان را خوردیم. به هم سلام سرد کردیم. من به اجبار و تظاهر روزی دوبار جلوی شماره سه و چهار خم و راست شدم. یواشکی در دستشویی آرایش می کردم و به خودم که شهرستان قبول شده بودم فحش و لعنت می دادم. دختر شماره چهار هم بخاطر حضور من در اتاق فقط در نمازخانه نماز می خواند. حضور من نماز نداشت. به دلش نمی چسبید.

یک روز عصر من آمدم خوابگاه و سردم بود. باد غریب کش آذرماه می آمد. دختر شماره چهار تازه چای دم کرده بود. برای من هم یک لیوان ریخت. مثل دو دختر هجده ساله با هم حرف زدیم. از کتابها. از پسرهای هم کلاسی. از کنکور. از کفشهای من که آیا راحتند. از خواهر و برادرهایمان. از آرزوها. هر دو محتاط حرف می زدیم. من قسمتهای را که می دانستم برای او زننده است سانسور می کردم . او هم همانطور. ما در آن چهار سال دوستان خوبی شدیم. فهمیدیم خیلی بیشتر وجه مشترک داریم تا وجه تفاوت. با هم خندیدم. درس خواندیم . از خواستگارهای دختران سه و چهار شنیدیم و از دوست پسران من و شماره دو گفتیم. ماه هر چهار تا چهار دختر دانشجوی مهندسی ایرانی بودیم و این بود که مهم بود. من دیگر دروغ نگفتم. دیگر نماز دروغ نخواندم.

کاش همه کشور را چهار سال می فرستادند خوابگاه. کاش این فاصله که امروز دره­ ای شده است از بین می رفت. که منطقه های زندگی ما خط نمی کشید بین ما. که دسته بندی نمی­شدیم به “بچه سوسول” و ” بچه بسیجی” . همه این­ها کاش است. دیروز که سنگها را به دست سبزها دیدیم ترسیدم. ما و آنها شده ایم. منِ ” سبز” نمی خواستم خونی از دماغ کسی بریزد. آرزو می کردم در راهپیمایی سکوت بودم. من نمی گویم لنگش کنید. می دانم که شش ماه است خورده اید و سکوت کرده اید. می دانم زندان رفته اید. می دانم آنها که باورشان داشته اید را پشت میله ها دیده ­اید یا پشت میزهای اعتراف. می دانم دادتان بجای نرسیده است. کشته هایتان به قاتلهای فرضی نسبت داده شده است. زخم تجاوز بر تن دارید و مهر اجباری سکوت بر لب. عکس فرزندان شهیدتان را از دیوار کنده اند بی انکه کسی مجازات شود. یا حتی حکم پیگیری صادر شود. می دانم خسته اید. جای باتوم درد می کند. چشمهایتان می سوزد. سنگ برداشته اید چون می خواهید عاجزانه ندوید. همه را می دانم و دیده ام. گریسته ام. ولی حق بدهید که گریه کنم از غصه. دل است دیگر می گیرد. می گیرد برای سکوت ما که به سنگ تبدیل شد. برای سنگرهایی که ساخته شد. برای جملاتی که در فرند فید می خوانم. از برادران شماره چهار که ما را اغتشاش گران می خوانند. که انتحاری شده اند. من باور دارم که زیبایی در تفاوت است. در همزیستی ما چهار تا در یک اتاق. من این جمله ی یا شکل من باش با هِررری را دوست ندارم. من خیلی دلم گرفته است.

+

.


گفته شده این روزها از دست هر کس ( دوست و آشنا و فامیل و همسایه و استاد و رئیس و ...) عصبانی شدید، ناسزاهایتان را فروخورده، در عوض بگویید مرگ بر دیکتاتور
حالا من الان:
مرگ بر دیکتاتور
.

شهر من

من عاشق خیابان های تهران بودم
عاشق آسفالت های سیاه و موزاییک های شکسته و جدول های لب پر دود زده و جوب های پهن و موش های چاق و تاکسی ها و سطل آشغال ها و ترافیک و دست فروش ها و ...
من عاشق پاساژ گیشا بودم و پارک دانشجو و تالار وحدت و خیابان انقلاب و کتاب فروشی هاش
من عاشق میله های سبز دانشگاهمان بودم و در پنجاه تومنی، من عاشق آن حوض بزرگ وسط حیاط، عاشق ساختمان های هنر و ادبیات و علوم و پزشکی، عاشق فنی خودمان، من عاشق کتابخانه مرکزی با آن همه نسخ خطی اش..
من عاشق بوفه، من عاشق لبخند همکلاسی هام، من عاشق اردوها، عاشق کنسرت ها، عاشق کایت هوا کردن ها، عاشق چمن نشینی ها، من عاشق دوستی ها، لجاجت ها، عاشق شدن ها، فارغ شدن ها، من عاشق خر خوانی های شب امتحان، من عاشق کنفرانس چت های شبانه، من عاشق تولد بازی ها..
من عاشق بام تهران، نان سنگک، گردوی تازه، من عاشق جاده هراز، تاب بازی، لیس های نوبتی بستنی، من عاشق کافه های تهران بودم
من عاشق آدم ها و ساختمان ها و تونل ها و زیرگذرها و خیابانها... من عاشق تهران، من عاشق ایران..
من عاشق تمام خنده های از ته دل بودم، من عاشق بی خیالی، عاشق خوشبختی..
من عاشق خوشبختی مان بودم که
قدرش را شاید ندانستیم

حالا ماییم و گره مشت ها و فشار بغض ها و سکوت
ماییم و گرد مرگ، رنگ خون
ماییم و آتش، تیر، چماق
ماییم و ما و
اشک هایی که طعم شور تنهایی دارند
ماییم و
ما و
...
.

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

حروف کوچک

اول اسمت را هیچ وقت با حرف بزرگ نمی نویسم. تیز می شود آخر. می بُرَد. یک جور بدی زمخت و زننده می شود. می ترسم ازش
اسمت را با حروف کوچک دوست تر دارم. نرم است. آرام است. مهربان است. اسمی می شود که من دوست دارم.
تویی می شوی که مال من است
که مال من بود
.

کار خیر

خب امروز صبح من و دوست جان، بعد از پیاده روی و ورزش صبحگانه، در کوچه پس کوچه های سعادت آباد به دنبال نان بربری می گشتیم...
که با نیت خدمت به خلق، پیرمردی را که لاغر مردنی، که کج و معوج، که عصا، که گوش های سنگین.. که با دست علامت داد که سوارم کنید را، سوار کرده، پرسیدیم: پدر جان تا کجا می روی؟
بعد پیرمرد طوری که انگار سوار آژانس بوده باشد: پاساژ گلستان!
خب گفتن ندارد که مسیرمان اصلا آن سمت و سو نبود اما چشممان کور، مسیرمان را عوض کرده، روبروی پاساژ ایستادیم.
پیاده نشد!
دوست جان بلند شد و در را برایش باز کرد که: پدر جان همین جاست!
پیرمرد: نه. من می خوام برم پاساژ گلستان!
حالا پیاده می شد مگر؟؟؟؟
خلاصه به هر زبانی بود پیاده اش کردیم و ناگفته نماند که آنچنان مبهوت به اطرافش نگاه می کرد و آنچنان بی جان بود که فکر کنم همان جا بیافتد بمیرد
حالا از وقتی آمده ام خانه همه اش عذاب وجدان دارم که اگر بمیرد؟؟
خدایا می شود نمیرد یعنی؟؟؟؟
.

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

شده تا به حال آدم ها به خاطر قوانین خود گذاشته شان بی هوا درهایشان را به رویت ببندند؟

نه اینکه فکر کنید بهم بر نخورده و شاخ در نیاورده ام و چه و چه و چه
اما بیشتر از آن
دلم
برایش
سوخت

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

کلمه لال است

آدم‌ها، يعنی آدم‌بزرگ‌ها، يعنی نه آدم‌بزرگ‌های دنيای واقعی، آدم‌بزرگ‌های همين ولايتِ خودمان، بايد، بايد، بايد بلد باشند آدم وقت‌های قهرکرده‌گی برنمی‌دارد موبايل‌اش را خاموش کند. اصلن موبايل خاموش کردن خر است و کار زيرِ هيژده‌سالانه‌ای‌ست. خاموش کردنِ موبايل يعنی من رفته‌ام توی غار. يعنی بگذاريد پنج دقيقه برای خودم باشم. بعد، بعد از پنج دقيقه بياييد دم در غار دنبالم. آخر پدرِ من، غاری که ويزا می‌خواهد و گرين‌کارد می‌خواهد و بيليت هواپيما می‌خواهد و چه و چه، آدم چه‌جوری با کدام وسيله‌ی نقليه‌ی ديجيتال‌ای پاشود بيايد دمِ درش خو!

به نظرم قهرِ ال-دی بی‌چاره‌ترين کار دنياست. بس‌که تاچ ندارد و بغلِ يواش از پشت ندارد و سکوت توی بغل ندارد و لُپ ندارد و دماغ توی يقه ندارد و اصلن هيچ کوفت ديگری ندارد که بشود بی‌کلمه حل و فصل‌اش کرد. کلمه؟ کلمه خر است اين‌جور جاها، به‌خدا
+
.

فرهیختگی

گاهی آدم دلش می خواهد خودش را امتحان کند ببیند چقدر فرهیخه است
.

مگر چند نفر هستند کسانی که بتوانی رک و پوست کنده بهشان بگویی ایمیل های فُرواردی شان را نخوانده پاک می کنی و ازت دلخور نشوند هیچ
بعد باز هم هی برایت ایمیل بزنند و تو هی پاکشان کنی و یک لبخند یواشکی روی لبهات بنشیند
.

خیابان های تهران

بعد فکر کن شب باشد
باران نم نم باشد
.

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

شب یلدا

هرچه پاییز شور است و بارانی، زمستان بی مزه و یخ
..
شب یلدا را من به سوگ می نشینم هرسال. شب یلدا را دوست دارم تا صبح اشک بریزم
بر پاییزی که تمام می شود
.

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

آهنگ تو

من آدم آهنگینی هستم کلا. یعنی خیلی وقت ها به لحن کلام ها عاشق می شوم
آهنگ کلام، آهنگ نگاه، آهنگ قدم ها، خطوط نرم شانه های پهن
در عوض در مقابل چشم های درشت با مردمک های سیاه و نگاه های تیز و عضلات درهم پیچیده و حرف های خیلی رک و پوست کنده و بوسه های ناگهان و .. رَم می کنم. می کِشم کنار. پناه می گیرم جایی. پنهان می شوم
من باید آرام آرام، کم کم، آهنگ وجود کسی را بشنوم. باید زمان باشد، دوستی باشد، باید نرم باشد. باید از تکه کلام ها، از اخم های گاه به گاه، از سکوت ها، بله از سکوت ها شروع شود. عاشقی باید ازجایی شروع شود که آرام و بی هیجان باشد. باید امن باشد، باز باشد،
.
با تو من سکوت می شوم
با تو آرام
می خواهم هم آهنگِ هم شویم
.

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

حافظ

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود/ وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
از سرِ مستی دگر با شاهد عهد شباب/ رجعتی می خواستم لیکن طلاق افتاده بود
در مقامات طریقت هرکجا کردیم سیر/ عافیت را با نظر بازی فِراق افتاده بود

نیمه پنهان

موسیقی بهتر و ساده‌تر بیان می‌کند، ولی من کلمات را ترجیح می‌دهم؛ همچنان که به جای گوش‌کردن هم خواندن را ترجیح می‌دهم. من سکوت را بیشتر از صدا دوست دارم. خیالی که توسط کلمات ساخته می‌شود در سکوت می‌زاید. یعنی غرش و موسیقی نثر در سکوت پدید می‌آید.

ده گفت‌وگو/ ...از گفت‌وگو با ویلیام فاکنر/ احمد پوری
+
.

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

آنچه گذشت

حفظ هر رابطه‌ای انرژی می‌خواهد و خلاقیت. رابطه اگر راهش دور باشد تلاش مضاعف می‌خواهد و خلاقیت صد چندان. فضا و زمان تان که یکی نباشد، باید فضا بسازی، باید اول صبح بگویی شبت بخیر و توهم کنی برف شبانه را در یک ظهر داغ. باید حواست به وضع هوا باشد که یادت نرود سفارش شال و کلاه کنی. حواست به ساعت باشد که کی بخوابد و بیدار شود. عاقلیتی می‌طلبد که سم عاشقیتت است.

دیگر لمس نیست، نگاه نیست. تو هستی و سی و دو حرف و کلماتی که باید بدانی کلمات تواند. خودت را باید بشناسانی در خلال حروف بهم چسبیده. وام گرفتن از شعر و کتاب و فیلم زود لو می رود. باید خودت باشی. خودت را باید دوباره پیدا کنی در خلال کلمات. باید بدانی کدام حرف، کدام کلمه تب تو را نشان می‌دهد. کدام کلمه نیازت را. سکوت خطرناک است. نگاهت نیست که معنایش کند. دستانت نیست که آتش بزند بر تنش وقتی لبانت بسته است. باید کجا سکوت کردن را دوباره بنویسی برای خودت. جملاتت باید عین موسیقی باشند. بدانی کجا شروع کنی، کجا به اوج بروی و کجا تمامش کنی. لب‌هایت چسبیده به لاله گوشش نیست که نفسش را بند بیاوری،‌ دست‌هایت نیست که برقصاندش و چشم‌هایت نیست که همه نیازت را داد بزند. تو می‌مانی و عشق بازی با سی و دو حرف و تنی با تشنگی مدام
+
.

گاهی باید دست آدم ها را گرفت و از دنیای مجازی کشیدشان بیرون. بعد این باید اش خیلی مهم است.
یعنی می خواهم بگویم دوستی می تواند برسد به جایی که مجازیَت خرابش کند. همین مجازیتی که قبل تر شاید پرو بال بوده برای دوستی. مجازیتِ صِرف. یعنی طوری که انگار یک پیمان ناگفته بسته باشید که طرف باید مجازی بماند. که اصلا آغاز اعتماد از همانجا بوده، ستونِ دوستی. از همان چشم در چشم نشدن، همان بودن های بی اثر، بی رد پا؛ بودن های مجازی.
بعدتر اما می رسید به جایی که اعتماد هست، دوستی هست، دیگر طرف آدمِ دنیای شماست.
آدمی که شاید دلتان بخواهد یک عصر پاییزی را با او بگذرانید
هوم؟
.

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

ترسیدی؟

کلا خوشم میاد از پسرها را ترساندن
طوری که دلشان در سینه بلرزد
.

پسندیدم

درسته مشکل پسندم
ولی وقتی بپسندم، دیگه پسندیدم
.

منطقی باشیم

وقتی بیت امام حمایت ضمنی خود را از جنبش سبز نشان داده اند، چرا باید کسی عکس خمینی را پاره کند؟
والا
.

لحظه

یک لحظه‌هایی هست در زندگی‌ات، که خوب‌اند. که می‌دانی خوب‌اند
و کار دیگری از دستت برنمی‌آید جز این دانستن
می‌دانی چه می‌خواهم بگویم؟ می‌خواهم بگویم نشستی روبه‌رویش، و یک جور ساده‌ای خوشبختی. امنی. آرامی
و می‌دانی که این موقتی‌ست. عاریه‌ست. مثل خوشبختی تا دوازده شب سیندرلاست. دوازده تا دنگ و دونگ، و تمام
می‌دانی و کاری ازت برنمی‌آید جز این دانستن. توی چشم‌هاش نگاه کردن، شانه بالا انداختن و لبخند خل‌خلکی زدن که همین است زندگی، که دو دستی همین لحظه را چسبیده‌ام، حواسم به‌ش هست، بعدش را چه باک
...
بعدش؟ هاه... بعدش
بعد یک کلمه‌ی ساده نیست. خیال نکن که یک بار اتفاق می‌افتد و می‌رود پی کارش
بعدش هزار بار تو به یاد آن قبل‌ترها می‌افتی. هزار بار یاد گذشتن، تمام شدن
بعدش زندگی‌ات تبدیل می‌شود به مراسم هفته‌گرد و ماه‌گرد و سالگرد آن لحظه‌ی خوب
اصلا می‌دانی شوخی زننده‌اش کجاست؟
این که باز خود بی‌گناهت را به دادگاه می‌کشی که کاش بیشتر بودم توی آن لحظه، کاش محکم‌تر، طولانی‌تر می‌فشردمش به آغوش، کاش بیش‌تر بی‌هوا می‌گفتم دوستش دارم
.این جوری‌ست که همیشه لحظه کوتاه است، کم است، حتی اگر وقت اتفاق افتادنش حواست به همه‌ی این کم و کوتاه و یگانه بودنش باشد
..
...
یک لحظه‌هایی هست در زندگی‌ات، که اسمش را می‌شود بگذاری اوج، قله
پذیرفتن این اوج‌ها، شجاعت می‌خواهد، اگر بدانی که باقی لحظه‌های عمرت، بازمانده‌های روزت، هر چه هم خوب، می‌شوند دامنه‌ی این قله
اگر بدانی که داری زندگی‌ات را دچار قیدهای زمان می‌کنی، قبل و بعد
...
حالا بیا و بگو قله‌های بلندتر هم هست، اگر همتت بلند باشد
بیا و بگو از این دامنه که پایین رفتی، سرت را بالا که بگیری، قله‌‌ی تازه‌ای هست برای دست رساندن، ایستادن و آن پایین را، راه آمده را با کیف تماشا کردن
بیا و بگو راه تمام نشده، من هم آرام سر تکان می‌دهم به لبخند کمرنگ، که بله، تو راست می‌گویی
+
.

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

بعضی شعارها

تلویزیون روشنه. صدای خانم های بسیجی میاد که با مشت های گره شده:
خامنه ای خمینیه
خامنه ای خمینیه

آخه خودتون قضاوت کنید
من هیچی نمی گم
.

جوراب پشمی

محققان اعلام کردند که پوشیدن جوراب پشمی هنگام خواب، آرامش بخش است.
با شلوار جینِ تنگ، ساعت و انگشتر، سوتین سفت، بالش بد، بلوز یقه اسکی و چراغ روشن توانسته ام بخوابم، حتی خوب هم خوابیده ام؛ اما با جوراب؟؟
.

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

بعضی جاها هست در زندگی که آدم باید چشم ها را ببندد و خودش را رها کند. یعنی می خواهم بگویم یک جاهایی باید بی کله بود. یک جاهایی منطق را باید بوسید و گذاشت کنار. باید تصمیم گرفت. باید پای تصمیمه ایستاد. مثلا حوضچه آب سرد بعد از سونا. دیدی بعضی ها می ایستند بالای پله ها بعد نوک انگشت شست پاشان را آرام می کنند در آب و می گویند سرده! بعد از کلی دو دو تا چهارتا و شمردن ضربان قلب و احتساب اختلاف دمای بدن با آب و پوووووف.. تازه یک پله می آیند پایین و آب می رسد به قوزگ پاشان
من اما آدمی هستم یکهو. که چشم ها را می بندم از لذت و می پرم وسط آب و طوری می پرم که کف دست هام برسد به کف حوضچه. که بعد از ده ثانیه که سرم را می آورم بالا همه چشم ها بهت زده و دهن ها بازمانده باشد که نکند دختره فرو رفته در چاه! ه
که بعدترش که می آیم بیرون تمام پوست تنم سرخ باشد و بسوزد. که نفهمم از سرما می سوزم یا از گرما
.
بعد: بیا حوضچه آبِ سردم باش
.
دوست نیست که لامصب، چارپایه ست
هنوز جمله از دهن آدم درنیومده میگه: آره آره، میام
.
هرروز لباس های کتک خوری مان را می پوشیم می رویم دانشگاه
مملکته داریم؟
.

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

چند شب پیش خواب تو را می دیدم. بعد توی خواب هم همین طور بودیم که حالا هستیم. نه دوست، نه دشمن. فقط بودی. در آن حاشیه های پررنگِ خوابم، واضح و روشن می دیدمت. زیر چشمی نگاهت می کردم که نفهمی. زیرچشمی نگاهم می کردی که نفهمم. حرف نمی زدیم با هم اما هشیار بودیم به بودنِ دیگری
صبح که بیدار شدم مادربزرگ گفت دیشب خیلی خوب خوابیدی.
من پرسیدم: جان؟ دیشب؟
مادربزرگ: آره مادر. بعد از مدتها دیشب خوب خوابیدی. خیلی خوب و آروم. شب های دیگه زیاد تقلا میکنی. پهلو به پلهو میشی، بالشت رو از بالای تخت پرت میکنی، پتو رو صد بار می زنی کنار، گاهی حرف می زنی با خودت.. دیشب اما آرومِ آروم، مثل یه بچه خوابیده بودی. یه جوری که دلم نمی یومد چشم ازت بگیرم. نماز شبم داشت دیر می شد
بعد من زیر لب: کثافت. هنوز هم با تو آرامم
.

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

دیدی بعد از هر مهمونی تا چند روز شَست پای آدم بی حسه؟
.

عید

ساعت شش و نیم صبح!
تلفن خانه مادربزرگ زنگ زد.
مثل قِرقی پریدم گوشی را برداشتم. معمولا در خانواده ما وقتی کسی نیمه شب می میرد، صبر می کنند حدود ساعت 6، 7 صبح به بقیه خبر می دهند.
البته من کلا آدمی نیستم که بد به دلم راه بدهم، اما خب، این موقع صبح تلفن خانه مادربزرگ..
حالا فکر کن گوشی را برداری ببینی یکی از دوست های مادربزرگ است و می خواهد تبریک روز عید بگوید
.
مملکته داریم؟
.

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

چینی

رژیم مثل ظرف چینی می مونه
اگه بشکنه دیگه شکسته
.

لرز

دیشب من لرز کرده بودم
از آن لرزهای بی وقفه، لرزهای مدام، از آنها که آرواره را هم می گیرد، آنقدر که پله ها را دویدم تا خانه مادربزرگ که آتش شومینه اش همیشه زیاد است. من اما دیشب گرم نمی شدم هیچ. پوستم می سوخت از هرم آتش اما می لرزیدم هنوز.
بعدترش زیر لحاف، کنار بخاری من می لرزیدم همچنان. از آرواره گرفته تا شانه ها.
لرز آمده بود. لرز نمی رفت.
به گمانم،
مرگ هم باید چیزی شبیه به لرز باشد
.

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

دویدم و دویدم

بعضی مردها هستند که آدم در کنارشان زن تر می شود
بعضی مردها هم هستند در عوض، که اصلا می کُشند هر آنچه زنانگی که در آدم هست. بس که خودشان می نشینند در نقش زن بودن. بس که سکوت هایشان جانکاه می شود؛ بس که نمی دوند؛ بس که می دوانند و می دوانند و می دوانند، که اصلا فرصتی نمی ماند برایت تا گاهی گم و گور شوی. فرصتی نمی ماند برای بعضی مکث هات، برای بعضی ندیدن هات، بعضی دیر شنیدن هات. فرصتی نمی ماند که زن باشی در کنارشان، که سوزنِ پرگارشان شوی؛ که بنشینی و بدوانی
بعد اگر دوستشان داشته باشی، مدتی می دوی باهاشان، می دوی تا داشته باشی شان. اما اینجاست که می بینی بودنشان انگار یک چیزی کم دارد. که او هست، صدایش، نگاه اش، آغوش اش.. اما هنوز چیزی کم است. راضی نیستی. شاد نیستی. خوشبخت نیستی. چون زنانگی ات کمرنگ می شود. چون دویده ای. چون خسته ای از دویدن. چون او خسته می شود از ندویدن.

بالاخره یک روز یک زن باید بردارد برایشان بنویسد که دواندن نقشِ مردانه نیست.
که رهایم کن
تا بدوانم ات
.

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

غم

غمگینم. غمگینم. از آن غم‌های بی‌‌امان، بی‌دلیل، بی‌درمان. ادای آدم‌های شاد را در می‌آورم و این چیزی از غم کم نمی‌کند. غم می‌ماند همین‌جا، توی چشم‌هام، توی گلوم، راه نفس را می‌بندد. شب‌ها توی خانه راه می‌روم و هی چشم‌ها پر اشک، هی بغض، کشنده. بهانه می‌آورم برای قرمزی چشم‌هام: حساسیت، شامپو، خواب... خسته‌ام. غم نمی‌رود. می‌نشیند کنارم، می‌نشیند روی بودنم، دراز می‌کشد روی تختم، سرش را می‌گذارد روی بالشم. خوابم می‌برد. غم نمی‌رود. بیدار می‌شوم. غم نمی‌رود. هی شبی هزار بار، هی حسرت خواب، هی حسرت فراموشی. هی شعر، هی «چگونه جنگ تو را در قلب من دگرگون کرد»، هی «ره نیست، تو پیرامن من حلقه کشیده»، هی «کولی، دلی کنده دارم،‌ با خود ببر زین دیارم»، هی «مامان! من شاعری بلد نیستم، در نمازخانه‌ی قلبم، شعر می‌خوانند دیگران»... غم نمی‌رود
+
بعد: حالِ من نه، حال یکی از دوست ترین هایم اینگونه است این روزها. و من دلم تنگ می شود لحظه هایی، برای غمی این چنین، که حالا دیگر اصلا نیست
.

جیب دیگری

خب اینکه می گویند خرج کردن از جیب بابا راحت است، مطلقا دروغ است.
در مدتی که کارمند بودم و کلا جیبم را از جیب باباهه سوا کرده بودم، بیشتر، راحت تر، سبک تر و خلاصه شادتر از همیشه خرج می کردم. و حالا که دوباره به جبر زمانه دستم در جیبِ پربرکتِ پدر، یا مناسبتر است بگویم کارتِ پربرکتِ پدر در جیبِ کیفِ بنده است، می فهمم که چه همه خرج کردن سخت و سنگین شده است.
بعد تازه پدر من یک پدر کولی ست که به یاد ندارم در جواب " بابایی پول می خوام" کلامی به جز " چقدر؟" شنیده باشم و هیچ وقت در مورد پولی که در اختیارم بوده توضیحی بیشتر از"خرج شد" نیاز نداشته. ولی باز لامصب سخت است خرج کردن از جیبِ کس دیگر
نمی دانم حالا شاید من آدمِ بکنی ( کسر ب و فتح ک مشدد) نیستم اصولا
.

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

شاید آدمِ امروزی ای نباشم، اما عاشق اینم که در خانه مان جلسه قرآن داشته باشیم
بعد باز عاشق آن آخرش هستم که چراغ ها خاموش، که همه با هم دعا می خوانند، صد نفر با هم فریاد می زنند، که دف ها در هوا می چرخند، که دست ها بالای سرها به هم می خورد، که مو بر اندام آدم راست می شود، که آدم انرژی می گیرد
که.. که.. که باید بود و دید و شنید
همین
.

همین حالای حالا

از من انتظار نداشته باشید برای تک تکِ رفتارهام، جمله به جمله حرف هام، خط به خطِ نامه هام، و چه و چه و چه، دلیل منطقی داشته باشم.
یعنی خودم می دانم که گذشته ام قابل دفاع نیست
می دانم که می توانید از میان حرف ها و نوشته هام هزار هزار تناقض پیدا کنید
من آدمِ ایستادن و بحث کردن نیستم
آدمِ حلاجی شدن نیستم
من آدمِ لحظه ام. آدمِ دیوانه بازی. آدمِ جفتک اندازی
با من از دیروز و فردا گفتن جایز نیست
با من از لحظه بگویید
.

20111VDP2M4B3D3S

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

من آدمِ قهر کردن نیستم
آدمِ کنار گذاشتن ام
.

دوست گو یار شود هر دو جهان دشمن باش

تجربه به کرّات ثابت کرده که به پشت گرمیِ یاریِ دوست هردوجهان را به دشمنی گرفتن، یعنی بعد که دوست به هر دلیل دشمن شد، تنهای تنهای تنها ماندن. و یا با گردنِ کج به جمع دوجهان برگشتن
.


مامانه تقسیم کار می کنه:
یکی خونه رو جارو برقی بکشه ( خونه ای که شب قبل پذیرای 120 تا مهمون بوده) یکی دیگه تون آشغال ها رو بذاره پشت در
خواهره: من آشغال ها رو می ذارم پشت در
..
مملکته داریم؟!
.

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

I hate it when I miss someone!
این جور آدمی شده ام که همیشه چتر همراهم باشد که زیر باران خیس نشوم، که یک تِرَک موسیقی را نمی توانم تا آخر گوش دهم. یعنی بدون استثنا حوصله ام سر می رود و می زنم تِرَک بعدی و باز دوباره بعدی.
این جور آدمی که حوصله صبر کردن ندارم. که حوصله منتظر ماندن، حوصله صف، حوصله اس ام اس زدن و جواب نگرفتن، حوصله تلفن همراه و غیر همراه و کلا به جز چند نفر آدم خاص حوصله هیچ همراه غیرتلفنی را هم.
حوصله تجمعات بیش از سه نفر. البته اگر غریبه باشند قضیه کلا فرق دارد. با غریبه های غیر کنجکاو بودن را از تنهایی دوست تر دارم
دیگر شیر دوست ندارم. حتی با بتری سر کشیدنش را هم.آب آلبالو را هنوز دوست دارم اما.
دیگر حوصله داستان های بلند را ندارم. داستان های کوتاه طنز می خوانم فقط. حوصله شعر هم اصلا. حافظ را دوست دارم هنوز.
حوصله حرفی به جز چرت و پرت های روزمره زدن، حوصله قدم زدن، حوصله نوشتن هم ندارم
.

اعصاب نداره ها

دوست ندارم آدم هایی را که فرصت می سازند. فرصت باید خودش رخ دهد. یا اگر ساخته می شود آنقدر استادانه باشد که طرف نفهمد ساختگی ست. باور کند که تصادفی کیف این آقا جلویش افتاد زمین؛ تصادفی خودکارش تمام شده، تصادفی ماشین هاشان کنار هم پارک است، تصادفی در یک رستوران غذا می خورند و چه و چه و چه
و اما پیشنهادم به کسانی که بلد نیستند استادانه تصادف بسازند، این است که رک و پوست کنده باشند لااقل. که از مکالمات تکراری کپک زده برای فرصت ساختن استفاده نکنند. که لبخندهای مصنوعی تحویل ندهند و خلاصه اینکه من از همین رسانه عمومی اعلام می کنم که این حرف های تکراری و لبخندها و نگاه ها و سلام های یخ وارفته از سن و سال من بدجوری گذشته. یعنی شخصا جذب این جور موقعیت ها و این مدل رابطه ها و آدم هاش نمی شوم که هیچ، ممکن است جفت پا بکوبم توی صورتشان حتی، اگر به موقع نفهمند که باید جول و پلاسِ این مدلی شان را برای دخترهای شانزده هفده ساله پهن کنند
.

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

بعد من گاهی هم این جور آدمِ خری می شوم
.

تولدت مبارک عزیزترین

از وقتي يادم هست، يك كوچولوي دوست داشتني ميان قدم هايم مي دويد و نگاه تيزش كوچكترين حركاتم را مي پاييد سخت بود باوركردنش.. كه نگاه شيطاني كه هميشه قلقلكم مي داد، نگاهي كه عادت داشتم آن پايين ها به دنبالش بگردم، تبديل شده به يك نگاه مهربان و صبور و آرام از چشم هايي كه حالا از قد من هم بالاتر رفته اند راستي چطور مهار كردي آن همه شيطنت را؟؟ پشت نگاه معصوم و لبخند آرامت؟ مي دانم كه باور نمي كني، مي دانم كه خنده ات شايد بگيرد... اما، بزرگ شدنت را.. لحظه به لحظه قد كشيدنت را.. قدم به قدم راه رفتنت را.. حلقه به حلقه بلند شدن موهاي فرفري ات را.. كلمه به كلمه حرف زدنت را.. لقمه به لقمه غذا نخوردن ها و خوردن هايت را.. نت به نت ساززدن هايت را.. گاهي مريض شدنت را.. چپ و راست شوت هايت را كه به آن توپ چهل تكه پارچه اي مي زدي.. كم كم آرام شدنت را.. تودار شدنت را.. ستاره بازي هايت را.. گوش دادن ها و حرف نزدن هايت را.. درس نخواندن ها و خواندن هايت را ..زندگي كردنت را ..حس كردم با تو انگار زندگي را‌ دوره كردم.. لحظه به لحظه، مو به مو .
نمي دانم،‌ مي داني آيا؟ كه بودنت را در لحظه لحظه اين بيست سال با تمام وجود پاس داشته ام . .
براي تو.. قلبي پر از شادي و آرامش،‌ چشمايي پر از برق نگاه هاي تازه و آسموني پر از ستاره؛ و براي خودم..‌ بودن تو رو دست كم تا وقتي كه نفس مي كشم از صميم قلب آرزو مي كنم
.
.
بعد: یعنی هر سال که می گذره ما کلی خواهرتر می شیم. قبل تر ها فقط یه کوچولوی شیطونِ دوست داشتنی بودی، بعدش شدی یه دخترخانم با سیاست و آروم. بعدترش، یعنی حالا، کم کم داری می شی یه خواهر درست و دَرمون.
دوسِت دارم عزیزم
بیست و یک سالگی مبارک
.


شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

just a min

دیدی بعضی روزها آدم اصلا نمی رسد؟
از صبح زود در حال دویدن و تندتند کاری را سرهم بندی کردن و فکر اینکه برنامه بعدی دیر می شود و در آخر هم نیمه رهایش کردن و به برنامه بعدی دیر رسیدن و گاهی هم اصلا نرسیدن و اس ام اس ها را با یکی دو ساعت تاخیر جواب دادن و غیر ضروری ها را اصلا جواب ندادن و تمام تماس ها را به میس کال تبدیل کردن و ضروری ها را: الو الان زنگ می زنم و الان می شود زودِ زودِ زود دو ساعت بعدش. بعد نیمه های روز خاموش کردن گوشی و ..ه
بعد همه اش هم خوش گذراندن است ها. اما همه اش یک جوری هول هولکی خوش گذراندن است
از ساعت ده شب هم داری فکر می کنی که بروی مثل جنازه بیافتی توی تخت خواب بس که خسته ای، اما تا ایمیل های دو روز پیشت را جواب بدهی و لباس های روی تخت را مرتب بگذاری سر جایشان و کفش ها را بگذاری در جعبه و جعبه ها را بچینی در طبقه زیری کمد و بعد فکر اینکه باید روی میز تحریرت را مرتب کنی و لوازم آرایش ات را از اقصی نقاط اتاق جمع کرده، بریزی توی کشوی کوچک میز توالت، لاک ها را بچینی توی قفسه بالای کامپیوتر، کتاب های داستان و شعر را از کف اتاق جمع کنی و بگذاری درکتابخانه و جوراب ها را بگذاری در حمام تا فردا صبح بشوری و ماسک صورتت را آماده کنی و بعد بگذاری ده دقیقه بماند و تقویت ناخن و تجدید لاک و ..پووووف. می بینی ساعت شده دو و تو هنوز توی اتاقت می چرخی. این است که بی خیال می شوی و این کار هم مثل باقی، ناتمام رها می شود و سرت را که روی بالش می گذاری یک صدایی می گوید پایان نامه چی پس؟؟؟
بعد غم انگیزش این است که می دانی کمِ کمِ کم، یک هفته ای برنامه ات همین جوراست
.

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸

بابا: آب می خوری؟
من: نه. مرسی
بابا: تو چرا اصلا تشنه ات نمی شه؟؟
.
بابا: یه آینه بده ببینم
من: ندارم
بابا: تو چه دختری هستی که یه آینه توی کیفت نیست آخه
من: من دختر گلی ام آخه
.
من توی اتاق پرو. صدای گریه یه بچه: مامااااان. کجا بودی؟ گم شده بودم.
صدای مامانه: مامان جون گریه نداره که. هرموقع گم شدی برو توی یه مغازه به آقا بگو. بعد پشت بلندگو صدات می زنن من میام پیدات می کنم. حالا بدو برو بیرون بازی کن
بچه هه: مامااااااااان. (گریه)
مامانه: گفتم برو بیرون بازی کن
.
بابا: تو کجا می ری امروز؟
من: نمی دونم. کجا برم؟
بابا: ام.. دوچرخه سواری کنار ساحل.. بعدش هم جت اسکی
من: یعنی عاشقتم بابا
.
یه دختر کوچولو منو با انگشت به مامانش نشون می ده و داد می زنه: مامان، شوهر این خانمه امروز کجاست؟
مامانش: ای وای مامان جون. شوهرش نیست که. باباشه
.
من: خیلی خوش گذشت بابا
بابا: خستگی ت در رفت دخترم؟
من: اووووهووووووووووم. بوس
.

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

زن بودن

خوبی زن بودن این است که آدم به‌طور منظم به خودش حق می‌دهد که برای دو سه روز غمگین و پرتوقع و زودرنج و ننر بشود. که می‌داند حالش موقتی‌ست اما همین‌طور غم‌بار ادامه می‌دهد و تظاهر می‌کند که هیچ‌کس نمی‌فهمدش. به حال خودش غصه می‌خورد. دلش برای خودش می‌سوزد. با بالای چشمت ابروست هم قهر می‌کند. اجازه می‌دهد به خودش که بگوید من طاقت ندارم. که کرگدنش را می‌فرستد مرخصی. ننر می‌شود. مچاله می‌شود توی بغلی... اگر باشد. نبود هم غصه می‌خورد که می‌بینی یک بغل هم نیست حتی و کیسه آب‌گرم را می‌برد توی تختش. خوبی‌ش این است که اگر چیزهایی هست که تمام ماه به خودت اجازه نمی‌دهی برایشان گریه کنی، دو سه روز به خودت حق می‌دهی که برایشان گریه کنی و به خودت می‌گویی این گریه نیست. این سندرم فلان است و خوب می‌شود زودی
+.

Random

من عاشق این روحِ خرخوانی ام هستم که هر چند سال یک بار حمله ور شده، مرتبه علمی مرا یک تکانی می دهد و باز ناپدید می شود
.

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

رد پا

وقتی که یک رابطه تمام می شود، بعضی چیزها هست که مایه دردسر است. مثلا دوست مشترک، یا برادری، خواهری، یا مثلا پروژه ای، برنامه ای که دونفره در حال انجام بوده. امانت هایی که آدم ها پیش هم دارند، بدهکاری ای مثلا، ساعتی، دستبندی، چیزی که جامانده باشد در ماشینی، خانه ای. خلاصه بد نیست پیش از آنکه پروسه قطع ارتباط کامل شروع شود، طرفین فکری برای این خرده ریزهای باقی مانده در زندگی هم بکنند. یک طوری باید هندل شود که هردو راحت تر باشند.

حالا اگر پیش آمد و دو نفر یکهو تصمیم گرفتند دوستی ای را تمام کنند، ناچارند بعد از یکی دو ماه که میزان از ریخت هم سیر بودگی شان کمتر شد، تماسی داشته باشند و فکری برای این بقایای خودشان در زندگی همدیگر بکنند. بعد خوب است که وقتی یکی به این منظور با دیگری تماسی می گیرد آن دیگری توهم برنداردش که حتما آمده منت کِشی و حالا نباید جواب بدهم و فلان. بد نیست آدم ها کمی جنبه به خرج دهند و حرمت نان و نمکی که با هم خورده اند را نگه دارند
.

I hate it!

هی همین جور روزها و شب ها می گذرند و هیچ چیز عوض نمی شود
.


شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

محرمانه

یک آقای خوش پوش میان سالِ هیکل نسبتا ورزش کاریِ موهای جو گندمیِ نگاه باهوشِ برخوردِ یه کم روان شناسی دانانه ای آمد نشست روبرویم
گفتم فلانی هستم، گفت: منتظرتان بودم
گفت کارت ورود به ... را تحویل دهید
من تحویل دادم
گفت: این فرم را تکمیل کنید
من تکمیل کردم
گفت: اگر کارکردن در سازمان محرمانه محسوب شود، کار کردن در شرکت های تابعه سازمان، فوق محرمانه محسوب می شود و اطلاعاتی که شما دارید و برایتان عادی شده، اطلاعات فوق سری است و ما نگفته بودیم که هول نکنید! بعد پرسید: سریال آینه های نشکن را دیده اید؟ من با یک ذوق احمقانه: بله! مرد: آدمها گاهی ناخواسته وارد بازی های جاسوسی می شوند و .. داشت برای خودش ادامه می داد که من: ببخشید. من هیچ اطلاعات خاص سری ندارم ها!! بعد او: شما خودتان خبر ندارید خانم. همین که شما می دانید چه کسی در شرکت مدیر کدام بخش است و اطلاعات فنی ای که دارید و ... ه
حالا فکر کنید من این جور آدمی هستم که بعد از شش ماه کار کردن در شرکت هنوز نمی دانستم آقای ایکس، مدیر فلان معاونت، که عضو هیئت مدیره هم هست؛ کدام یکی ست! یک روز یک برگه دادند دستم که برو پیش آقای ایکس ، بعد من رفتم پیش آقای ایگرگ و با اعتماد به نفس: سلام آقای ایکس.
یعنی می خواهم بگویم این آقای خوش پوش میان سالِ هیکل نسبتا ورزش کاریِ موهای جو گندمیِ نگاه باهوشِ برخوردِ یه کم روان شناسی دانانه، داشت وقت خودش را تلف می کرد که برای آدمی که من باشم چنین مسائلی را توضیح می داد و از امنیت ملی و آخرین جاسوسی که دستگیر شده بود و اینها می گفت و در آخر از دهان مبارک اش پرید که: اگر شما سهل انگاری کنید و ما لو برویم برای آبروی ملی مان ضرر دارد.
من حقیقتا تا آن لحظه نمی دانستم کاری که می کنیم ممکن است لو هم برود!! یعنی کم کم داشتم شک می کردم که نکند خبرهایی بوده و من نفهمیدم
خیلی دلم می خواست به او بگویم که من در حال نوشتن یک فیلم نامه جاسوسی هستم و سوالاتی دارم در این زمینه، اما ترسیدم دست از سر کچلم بر ندارد و برگه را حالا حالاها امضا نکند. پس ترجیح دادم برای فیلم نامه از قوه تخیلم استفاده کنم
بعد: همکارهای عزیزی که این پست را می خوانند، لطفا کس دیگری به جز خودتان چند نفر این پست را نبیند
.

لذت دیده شدن

بعد من در یک شوی لباس بودم و یک شلوار مشکی بی ریخت را به پیشنهاد دوستِ مامان امتحان کردم. یعنی فقط رودربایستی بودها. وگرنه شلواری نبود که عمرا من بپوشم اش. بعد شلوار را پوشیدم و خانم فروشنده به زور یکی از کفش های پاشنه ده سانتی اش را پایم کرد و مرا فرستاد وسط سالن و من دنبال دوستِ مامان می گشتم که خودم را نشان اش دهم که ببیند من شلوار را پوشیدم و نخریدم، یعنی بفهمد که من برای پیشنهادش ارزش قائل شدم. بالاخره پشت یک رگالی پیدایش کردم و او با صدای مهربانِ بلند گو قورت داده اش : به به! یه چرخی بزن ببینم، بعد من: یه چرخی؟؟ بعد او: آره دیگه، برو تا جلوی آن آینه و برگرد.
به به اش به اندازه کافی بلند بود تا همه گردن ها بگردد سمت من و سکوت شود و حالا من تق تق.. بعد دیدی آدم کرمش می گیرد، کلی قِر و ادا چاشنی راه رفتنش می کند این جور وقت ها؟ آن جوری که در سالن رقص راه می رود مثلا
چه کار داری به آینه که رسیدم دیدم حیف است چرخ بزنم و برگردم. ایستادم جلوی آینه و هی فیگورهای لایت نیم رخ و تمام رخ و
مامان نزدیک شد و من: مامان چه کار کنم؟ مامان: بگیرش. قشنگه. من: اِم.. نمی دونم
بعد باز از همان فیگورها. حالا یک خانمی: بگیرش دخترم خیلی قشنگه. یک خانم دیگر: خانم از کجا برداشتی؟ آن یکی: ببینم؟ دیگری: قیمتش چنده؟
خب در همان صحنه از آن شلوار شانزده عدد فروش رفت
و من دچار حس خوبِ مدل بودگی شدم
فکر کردم مدل بودن را هم باید به لیست شغل های مورد علاقه ام اضافه کنم
.
تا به حال کسی را با ماشین از پله بالا برده اید؟ اگر دوست دارید این حرکت هیجان انگیز را انجام دهید، با یک مریض بدحال مراجعه کنید به اورژانس بیمارستان امام
چنین امکاناتی دارد که طرف را در راهروی بیمارستان از ماشین پیاده کنید
.

جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

برای هدی و مهربانی چشم هایش

دیشب، در آن لباس سفید قشنگ که دیدمت، می دانی یاد چه افتادم؟
یاد نیمکت چوبی ته کلاس. یاد دست خط قشنگت که همیشه سعی می کردم شبیه اش بنویسم. یاد سیاه قلم هایی که سر کلاس ها می کشیدی از چهره ام. یاد حیاط کوچک دبیرستان و رویاهایی که می بافتیم برای بزرگ شدنمان. یاد یک سالی که قهر بودیم با هم. یاد کتابخانه پارک شفق و تاب بازی. یاد تست زدن ها، درس خواندن ها.. یاد تمام راه هایی که با هم رفتیم، حرف هایی که با هم زدیم. یاد تمام سفرهای مدرسه و دانشگاه. یادم افتاد ما با هم بزرگ شدیم انگار، قدم به قدم، مو به مو.
یاد اولین بار که محمد را کنارت دیدم، که بخشی از وجود خودت بود انگار، آرام و مهربان و عاشق. که همان اول جای خودش را باز کرد در دلم، کنار تو. حالا بعد از آن همه نباید، آن همه نبرد، آن همه ضربدر قرمزی که روی عشقتان می کشیدند؛ پسرک آن روزهای دور شده مرد زندگی تو. همیشه غبطه می خورم به ایمانی که به عشق ات داشتی. که حتی لحظه ای به یاد ندارم که شک کرده باشی..

همیشه سعی کردم دوست داشتن را از تو یاد بگیرم، عاشقی کردن را. اما نشد. مثل دست خطم که هیچ وقت به قشنگی دست خط تو نشد. آخر تو بهترینی عزیز دل.

لحظه لحظه ات لبریز از عشق و آرامش،
خوشبخت باشی عروس قشنگم
.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

درخت گیلاسم

چند دقیقه ایه که ماشین تو کوچه باغ های خاکی باریک و پیچ درپیچ ، به آرومی حرکت می کنه و ما به شدت تکون تکون می خوریم.
و حالا آخرین پیچ و این هم دیوار سنگی باغ باباجون، که مثل همیشه بوته های تمشک از روش تا تو کوچه اومده. از ماشین پیاده می شوم و همین طور که نفس عمیقی می کشم از بالای پله ها به باغ نگاهی می اندازم. چهار تخته باغ که پر از درخت گیلاسه. وقتی به درختای گیلاس نگاه می کنم، دلم می گیره. یاد دوران شیرین و پاک کودکیم می افتم...
خیلی سال پیش، وقتی جلوی همین دیوار از ماشین پیاده می شدم، به سختی از پله های سنگی که هر کدام تا کمرم می رسید، پایین می آمدم و بعد مثل تیری که از کمان جدا شده باشه به طرف درختای گیلاس می دویدم. دویدن که چی بگم، پرواز می کردم. پرواز می کردم تا برم پیش درختم و بهش سلام کنم. آخه من از بین درختای این چهار تخته باغ، یه درخت گیلاس برای خودم داشتم..
درختی که نمی دونم اون من رو اهلی کرده بود، یا من اونو...
هیچ وقت نفهمیدم درختم تو کدوم تخته باغه. با اینکه جای درختای زیادی رو می دونستم. مثلا می دونستم که درخت توت بین تخته سوم و چهارمه. یه ردیف درخت آلو هم تو تخته دوم داریم. حتی می دونستم درخت سیما – دختر داییم که اونم برای خودش یه درخت گیلاس داشت – تو تخته چهارمه. اما درخت خودم؟ نمی دونم. آخه هیچ وقت نمی فهمیدم از کجا، از کدوم راه بهش می رسم. حتی نمی دونستم چقدر طول می کشد! فقط در حالیکه همه هوش و حواسم درختم بود به سمت درختای گیلاس می دویدم ..
نمی تونستم حواسم را جمع کنم و تخته باغ ها و درختها رو بشمارم. اصلا یادم می رفت که دارم توی باغ می دوم. فقط چشمم رو به انبوه درختا می دوختم و گام های مشتاقم رو با سرعت هر چه تمامتر بر می داشتم. هر وقت که دیگه قلبم تو سینه جا نمی گرفت و روحم تو بدن، می فهمیدم که بهش نزدیک شدم. و بالاخره هیبت کج و معوجش رو که از دور می دیدم روحم پرواز می کرد.این چه شوقی بود تو وجود کودکانه ام؟! بعدها هیچ وقت برای دیدن هیچ کس دلم این جوری تاپ و توپ نکرد..
دستای کوچکم رو دور تنه اش حلقه می کردم و پوسته ی زبرش رو می بوسیدم. بعد با دقت نگاهش می کردم. جای تک تک گره ها رو روی تنه اش حفظ بودم. حتی می دونستم از کدوماشون صمغ بیرون زده. صمغ نباتی رنگی که مثل شیشه شفاف بود ..
قدّم کوتاهتر از آن بود که دستم حتی به پایینترین شاخه درخت برسه. این بود که همه نیروم رو جمع می کردم و جست می زدم بالا. یه بار، دوبار، سه بار،چهار بار... آهان بالاخره دستم به شاخه می رسید و محکم می¬چسبیدمش. سختترین قسمت کار این بود که خودم رو بکشم بالا... حالا دیگه تمومه. وقتی رو پایینترین شاخه یه درخت نشستی دیگه تو یه چشم به هم زدن نوک درختی.
وای که نوک درخت نشستن چه حالی بود! همیشه درختا مثل چتر بالاسرم بودن، اما حالا من بالاسر اونا بودم! تازه می تونستم تمام تخته باغ رو از اون بالا ببینم. حتی باغای همسایه رو هم. وای خدا جون، دیگه حتی بابا جونم برای اینکه منو نگاه کنه باید سرشو می گرفت بالا! اگر یه باد آرومی هم می اومد که کیفم تکمیل می شد. چون شاخه های نوک درخت سبک اند و با باد مثل تاب تکون می خوردند..
من نوک درختای زیادی نشستم، اما نوک درخت خودم نه! هیچ وقت. آخه بابا جون می گفت "شاخه های نوک درخت نازک و جوون اند و اگه برین اونجا بنشینین دردشون می یاد. تازه ممکنه بشکنن." این بود که همیشه رو همون شاخه های پایینی درختم می نشستم و ساعتها باهاش حرف می زدم. اصلا یادم نیست چی می گفتم، ولی خوب یادم هست که باهاش حرف می زدم و خیلی هم مواظب بودم که کسی نبینه.چون می دونستم هیچ کس با درختای گیلاس حرف نمی زنه. فقط جلوی سیما با درختم حرف می زدم. آخه یه بار دیدم که اونم با درختش حرف می زد. راستی، دنیای بچه ها چقدر شبیه به همه...
باباجون هرسال فصل رسیدن میوه ها که می شد، قبل از اینکه گیلاس چین ها رو خبر کنه که گیلاسا رو برامون تو جعبه بچینن، یه روز همه رو جمع می کرد می برد باغ که هر چقدر می خوان گیلاس بخورن. آخه می گن میوه ای که آدم خودش از درخت بچینه و بخوره یه مزه دیگه داره. البته به نظر من گیلاسای تو جعبه هم به همون خوشمزگی بودن. فقط یه بدی داشت. اونم این بود که نمی فهمیدی داری گیلاس کدوم درختو می خوری. این موضوع خیلی مهمی بود که حتی باباجون هم بهش توجهی نمی کرد!
وای که درختم توی اون گیلاسای تک دونه سیاهش چه ماه می شد. اول از همه چندتا از خوشگلترین گیلاسا رو می چیدم و به گوشام آویزون می کردم. آخه من گوشواره گیلاسی رو خیلی بیشتر از گوشواره طلا دوست داشتم. چون برعکس طلا هم خوش رنگ بود، هم خوشمزه! فقط یه بدی داشت. اونم این که اگه زیاد ورجه وورجه می کردی ازگوشت می افتاد پایین و زیر پا له و لورده می شد. اما چیزی که زیاد بود گیلاس..
من هرچی گیلاس از درختم می خوردم، هسته هاش رو جمع می کردم و چال می کردم زیرش. آخه قرارمون همین بود. آره کلی قول و قرار با هم داشتیم. اما..
نفهمیدم چی شد که یهو درختم رو گم کردم...
یه بار که رفتیم باغ، هر چی تو درختای گیلاس گشتم، درختم رو پیدا نکردم.
از کی شد؟ نمی دونم! شاید از وقتی که می تونستم قدمای بلندتر بردارم؛ از وقتی که دیگه دستم به تمشکای روی دیوار می رسید. دستم به شاخه های بالاتر درخت هم می رسید. دیگه بزرگترا برای اینکه باهام حرف بزنن مجبور نبودن دولا بشن. دیگه می تونستم برم و برای مادربزرگم سبزی صحرایی و برگ مو بچینم. می تونستم تو کارای خونه دستی به بزرگترا برسونم. دیگه اگه دنبال باباجون تو باغ راه می افتادم، نمی گفت بچه جون برو بشین پیش مادربزرگت.حتی باهام از درختا و آب باغ و خیلی مسائل مهم دیگه هم حرف می زد. دیگه حتی می تونستم تنهایی برم دم رودخونه، تنهایی چیه! تازه بچه های کوچکتر رو هم می بردم...
چیزایی که وقتی کوچیک بودم آرزوش رو داشتم.
اما نمی دونستم با این چیزا درخت گیلاسم رو گم می کنم. اگه می دونستم هیچ وقت بزرگ نمی شدم...
راستی، چرا بچه ها این همه دوست دارن بزرگ بشن؟
.

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

وقتی که عشق نباشد

مربی سی دی را می گذارد در پلیر و دست ها را روی هوا می زند به هم : راه برو
همه شروع می کنند به راه رفتن. بعد موسیقی هنوز همان جاهاست که خانمه برای خودش جیغ بنفش می کشد و همه خیلی یللی تللی راه می روند و تمام حواسشان به خودی شان است که در آینه های قدی می بینند، یکی موها را صاف می کند، یکی ساعتش را می چرخاند، یکی گردن بندش را میزان می کند و خلاصه همه به همین وضع اند تا آنجایی که کم کم دوبس دوبسِ آهنگ شروع می شود و قدم ها انگار جان می گیرند و راه رفتن ها هماهنگ می شوند و اصلا هارمونی پیدا می کنند همه با هم و کم کم ضربان قلب ها تند می شود. هنوز هم همه زل زده اند به همان آینه های قدی اما این بار کسی خودش را نگاه نمی کند. انگار کسی حواسش آنجا نباشد. بعد کم کم موهاست که به هم می ریزد و گردن بند ها که می چرخند میافتند پشت گردن و لباس ها که کج و معوج می شوند. اما این حرکتِ هماهنگ با آن دوبس دوبس لامصب از بس هارمونی دارد که کسی حواسش به جای دیگر نباشد.
خب یعنی حالا می خواستم بگویم که عشق در زندگی، مثل دوبس دوبسِ موسیقی در سالن ورزش است
وقتی که نیست آدم می فهمد که چقدر زندگی اش وا رفته. که چقدر کلماتش دیگر هارمونی ندارند. که چقدر همه چیز بی جان می شود. درخت ها فقط درخت اند، آسمان فقط آسمان است، ماه فقط ماه. باران حتی. باران هم حتی فقط قطرات ریز آب می شود
.

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

لحظه

ای کاش بعضی لحظه ها را می شد سیو کرد. که بعد هی تکرارش کرد و هی باز هم. که همه لحظه هایت اصلا می شد همان لحظه. همه عمرت شاید. شاید هم نه.
ای کاش لحظه پاک می شد. کاش می شد آدم ها بنشینند و گذشته شان را مثل یک فیلم مرور کنند و بعضی لحظه ها را یواشکی پاک کنند. بی سر و صدا. طوری که فقط خودشان بفهمند.
.

miss loving u !

این روزها سرم شلوغ است، دلم خلوت
.

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

پدر بچه ها

این خیلی خوب است که مردی در زندگی آدم باشد تا روزهای دلتنگی، که بارانِ نم نمی هم می بارد حتما، که آسمان هم یک بوی خاصی می دهد، گوشی را برداری و مطمئن باشی کسی آن طرف هست که همیشه برای تو وقت دارد. حوصله هم. کسی که با شنیدن صدایش کامل می شوی. لحظه کامل می شود.
تا به حال همیشه همین برایم کافی بوده. همین بودن های دور و کمرنگ. سفرهای گاه به گاه و کافه نشینی ها و کلا بیرون بودگی ها. یعنی بیرون از زندگی همیشگی بودگی ها. یعنی یک جور خوبی که همیشگی نباشد. وقت هایی که بودنش نیاز است فقط. وقت هایی که به بودنت نیاز دارد. که آلوده روزمرگی های زندگی م نشده باشد. که در روزهای همین جوری الکی، در نهان خانه دلم قایم کرده باشم نامش را.
دوست عزیزی دارم که به تازگی با مردی که دوستش دارد ازدواج کرده و وظیفه خود می دانست که از مزایای ناتمام باهم بودن های بیست و چهارساعته برای من بگوید. از ازدواج. از حس خوبی که خانواده بودگی به آدم می دهد. که یعنی برای همیشه کنار هم. که یعنی نه همیشه توی ترگل ورگل تر و تمیز. که حتی توی مریض فین فینو هم. توی شلخته مو شانه نزده هم. توی پاچه گیر هم. تو با تمام نحسی هات. تو با تمام کارهای عقب افتاده ات. تو با تمام لحظه های تنها برای خود بودگی هات. با تمام رویاهای محقق نشده ات. با تمام کمبودهات. با تمام زشتی هات. توی کامل. یعنی کلا تو. با تمام ملحقات.
بعد خب بحث ازدواج که پیش می آید انتخاب کار مشکل تری می شود. یعنی می خواهم بگویم قضیه کلا فرق می کند با انتخاب همراه کافه نشینی هات و خیابان گردی هات و یک آغوش و چند بوسه و فوقش چند روز سفر و بعد باز هرکه دنبال زندگی خودش. آن کجا و این کجا؟ یک بار یکی از هم مدرسه ای های قدیمی ام که از قضا شرترین و بازی گوش ترین و سربه هواترین بچه کلاسمان هم بود در حالی که بچه یک ساله اش از سرو کولش بالا می رفت و ماما، ماما می کرد، به ما گفت: باید کسی را برای زندگی انتخاب کنید که پدر خوبی برای بچه هایتان باشد.
بعد این جمله که هیچ گاه از ذهنم پاک هم نمی شود، کلا فضای جدیدی برای تصمیم گیری باز می کند. یعنی هرچه فکر می کنم می بینم مردهایی که پدرهای فوق العاده ای خواهند بود، همسرهای حوصله سربر روی اعصابی پیش بینی می شوند و مردهایی که می شود مطمئن بود لحظه لحظه بودنشان روی آتش نگاهت می دارد از عشق، بدون استنثا پدران نامناسب.
حالا خر بیار و باقالی بار کن. اینجاست که هر دختری باید انتخاب کند. انتخاب کند که مادر فداکاری باشد و به خاطر فرزندانش از زندگی با مردی از گروه همسران جذاب و پدران نامناسب چشم پوشی کند و با یکی از پدران فوق العاده ، یعنی همان همسران حوصله سربرِ روی اعصاب ازدواج کند؛ یا مادر بی فکری باشد و برای همیشه فرزندش را از داشتن پدری قابل اتکا و پرگذشت و فرهیخته محروم کند.
خب من گزینه دیگری را انتخاب کردم. یعنی از خیر با هم بودگی بیست و چهار ساعته و زندگی عمیق و خانواده بودگی گذشتم و ترجیح دادم به همین دوستی های لایتِ گاه به گاه با مردان جذاب بسنده کنم
.

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

درفت

نه اینکه فکر کنید این روزها کم می نویسم. نه
معتاد شده ام
به دِرَفت-نویسی
پابلیشم نمی آید هیچ
.

آن

دیدی واسه باز شدن یه صفحه تو اینترنت یه ساعت صبر کردی، باز نشده ..
بعد بی خیال میشی و دی سی می کنی.. یهو همه عکس و متن های صفحه هه، واسه یه لحظه ظاهر میشه؟

نگاه آخر ٬ تو خدافظی هم یه همچین چیزیه

+

.



خداحافظی

خداحافظیِ کوتاه را بیاموز. اهلِ خداحافظی‌هایِ طولانی نباش، اهلِ به عقب برگشتن و یک بارِ دیگر نگاه کردن، وقتی فاصله و دوری محتوم است. نمی‌شود در آن چند ثانیه‌ی آخر، چیزی بیش‌تر از «بدرود» گفت و جز نگاه کردنی کوتاه در چشم‌هایش، کاری کرد. نباید بگذاری ناراحتیِ دوری بدود تویِ دلت، بعد هم تویِ نگاهت لابد. یاد که بگیری اهلِ خداحافظیِ طولانی نباشی، این ناراحتی هم گم می‌شود. یاد بگیر که خداحافظی، آغازِ انتظارِ دیدارِ آینده است. و منتظر بودن برایِ دیدنِ آدمِ روبرویت سخت نیست. روزهایی را به یاد بیاور که ساعتِ ششِ بعد از ظهر قرار است ببینید هم‌دیگر را. خداحافظیِ کوتاه را بیاموز. بگو «بدرود» و برو. نگاه انداختن به پشتِ سر، تو را از ادامه دادن باز می‌دارد
(گودر) ه
.

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

خواب

مامان: دخترم، آرام بخش می خوای یا ضد افسردگی؟
من: هان؟؟
مامان: تو همیشه 4- 5 ساعت می خوابیدی. حالا 16- 15 ساعت از شبانه روز خوابی. افسرده ای یا استرس داری؟
من: خوابم می یاد (همراه با حرکت اکشن کشیدن پتو روی سر) ه
.


با احترام

بالاخره یک روز باید کلاه من خرم را از سرم بر می داشتم
.

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

شكلات

مهسا مي‌گه: كش دادن بعضي از شوخي‌ها مثل ليسیدن پوست شكلات مي‌مونه
من مي‌گم: كش دادن بعضي دوستي‌ها هم
.

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

hey you!

keep me sign in
please
.

دعوا

جوان‌تر كه بودم زودتر عصبي مي‌شدم. با كوچكترين مسئله‌اي از كوره در مي‌رفتم و دماي بدنم مي‌رفت زير صفر و رنگم مي‌پريد و صدايم مي‌لرزيد موقع فرياد زدن. خلاصه در چشم برهم زدني جهنمي به پا مي‌كردم كه بيا و ببين. بعد همه هم مي‌دانستند اين اخلاق مرا و حسابي حواسشان به ريزريزِ رفتارهاشان بود و من كيف مي‌كردم از قلمروي هيتلري كه پيرامونم ساخته بودم. كلا آدم مزخرفي بودم. بعد خودم هم مي‌دانستم اين را. كه مزخرفم
حالا بعد از مدت‌ها دوباره همان‌طور عصبي شده بودم و يك لحظه به خودم نگاه كردم ديدم اَاَاَ.. همان طور دارم داد مي‌زنم و يخ كردم و خلاصه فكر كردم كه دوباره همان خري شدم كه بودم. و آن همه مثنوي‌ خواني و غرق شدن در معنويات و اخلاق عرفاني و اين‌ها انگاربراي همان دو- سه سال مرا آرام و دوست داشتني كرده بود و حالا دوباره من بودم و رعناي وحشي درونم و خلاصه در همين فكرها بودم كه چشمم به چهره طرفي افتاد كه سرش فرياد مي‌كشيدم و چشم هاي از حدقه بيرون زده و چانه لرزانش را كه ديدم نتوانستم جلوي خنده‌ام را بگيرم و حالا نخند، كي بخند
ميان قه‌قه خنده، به زحمت پرسيدم: تو چرا اين شكلي شدي؟؟
بعد او گفت: خاك تو سرت. يعني عصباني هم نمي توني بشي تو؟؟ تو چه جور آدمي هستي؟
بعد من ديگر افتاده بودم روي سيكل خنده و آن جور خنده‌اي كه اشك از چشمانم روان بود و
حالا او هم داشت مي‌خنديد و كلا دعوا رفت روي هوا و
من هرچند بابت خنده نابه جا ميان دعوا كه نشان‌دهنده ضعف اينجانب بود، زياد خوشحال نشدم، اما لااقل خيالم راحت شد كه هنوز نمي‌توانم كاملا وحشي شوم
.

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

براي مهدي

آدم گاهي دلش براي آن دوست‌هاي خيلي دوست تنگ مي‌شود
آن‌ها كه تا وقتي بودند جاي هيچ كس انگار در زندگي آدم خالي نبود
آن‌ها كه جاي‌شان خالي مي‌ماند هميشه
آن‌ها كه
دوست بودند، دوستي مي‌كرند
گاهي بايد تنها بنشيني و لعنت بفرستي بر اين جبر جغرافيا
لعنت بفرستي به هرچه مريضي‌ست و بي‌تابي‌ست و
لعنت بفرستي برهرچه زندگي كش دار مسخره است
...
.


شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

شنا زير آفتاب

بعد من هي محكم پا مي زدم و هي يواش يواش چرخ ها مي چرخيدند و ماسه هاي خيس كيف مي كردند.. انگار خستگي شان در شود.. بعدترش يك موج بزرگ آمد كه تا زانوهام رفت در دريا و من جيغ كشيدم و چشم هام را بستم از لذت و باد جيغم را برداشت و برد نمي دانم كجا..دوباره كه اما موج رفته بود هيچ رد پايي نبود از من..
بعد آنجا كنار ساحل پر از آدم هاي فشن تي وي هم بود با ماشين هاي مدل بالا و لبخندهاي مصنوعي عروسكي كه من عاشقشانم.. بعدترش منِ ماسه اي خيس با دوچرخه سياهم كه از ميان ماشين هاشان مي گذشتم هاج و واج نگاهم مي كردند با همان لبخندها.. و نگاه هاشان سرتاپايم را هي مي گشت دنبال كلمه اي كه توصيفم كنند براي هم..اما پيدا نمي كردندم.. بعد كه من دست راستم را در هوا برايشان چرخاندم و يك لبخند گنده روي صورتم نشست.. ته چشم هام خواندند كه:
هي!
من ديوانه نيستم..
عاشقي مي دانم
.
پ.ن. دوچرخه سواري كنار ساحل يك جور خيلي خوبي ست.. مثل شنا زير آفتاب
.

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

صورتي يخي

خودم را با صورتي يخي دوست‌تر دارم
صورتي يخي يعني همان صورتي كمرنگِ خيلي كمرنگ. كه انگار سفيد يخي باشد و يك قطره صورتي.. يا نه! اصلا صورتي مناسبش نيست، يك قطره ياسي چكيده باشد ميان‌اش
يعني يك صورتي لايت كه نگاه آدم يخ مي‌كند و رويش مي‌ماند
لامصب از آن رنگ‌هاست كه روي پوست خوب مي‌نشيند. از آن رنگ‌ها كه سَرد است اما كشش دارد، كه رهايت نمي‌كند.
اصلا يكي از بزرگ‌ترين لذت‌هاي كوچك زندگي من همين صورتي يخي‌ست. به خدا
.


آنچه سلطان ازل گفت بكن آن كردم

آدم‌ها تمام می‌شوند.
دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام می‌شوند. تمام شدن بعضی‌ها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را می‌زند و تو می‌دانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه می‌کنی و تلاش می‌کنی که فراموش کنی آن کلمه را، آن جمله را، ولی خودت هم می‌دانی که تمام شد. اینها از این حرف‌هایی است که همیشه ته دل طرف، پشت نقابش بوده اما یکبار بی احتیاطی کرده و گفته. قسم و آیه و از دهانم در رفت بعدش هم فایده ندارد. دردناکی اینطور تمام شدن ها مبارزه آدم با خودش است که حالا فراموش کنم یا نه. اما بالاخره دیر یا زود یک جور دیگر خودش را نشان می دهد
+
.

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

ويران‌سراي دل را گاهِ عمارت آمد

آدم گاهي دير مي‌فهمد كه چه همه براي خودش عزيز است
.

از ديروز تا امروز

بايد اجازه داد به آدم‌ها كه ديروزشان را بچپانند در يك چمدان قهوه‌اي چرمي و قفلش را به زور ببندند. نبايد هيچ وقت تحت هيچ شرايطي رفت سراغ چمدانشان و چيزي را به زور كشيد بيرون و كوبيد جلوي روي آدم‌ها. تمام آن ديروزها براي اين بود كه ما اينجايي باشيم كه حالا هستيم. امروزِ من مهم است. امروزِ تو. امروزِ ما.
بيا امروز براي هم باشيم
هوم؟
.

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

آدم‌هاي تازه

براي من كم پيش مي‌آيد اما،‌ اين روزها يك جوري در تعادلم با آدم‌هاي دنيايم. يعني يك جور خوبي هيچ پُزيشن خالي ندارم. يعني ظرفيت تكميل. آدم جديد نمي‌پذيرم. همه چيز سرجاي خودش است. اين است كه مي‌گريزم از محيط‌هاي تازه، آدم‌هاي تازه، دوستي‌هاي تازه.. يعني خواستم بگويم اگر جواب حرف‌هاي بعضي آدم‌ها را با تنها با يك لبخند كج لوس مي‌دهم، اگر با همان بعضي‌ها چاي نمي‌خورم، قدم نمي‌زنم، دعوت‌هاي كوچك قشنگشان را قبول نمي كنم و چه و چه و چه يعني اين نيست كه آدم‌هاي جذابي ، دوست‌هاي خوبي، همكارهاي با مرامي، يا هرچه نيستند.. فقط چون آدمِ تازه‌اند
همين
.

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

چت‌هاي نو به نو

يعني چسبيده‌ايم به چندتا آيكون خاص و هيچ حواسمان نيست كه مثلا اين گاوه چه قشنگ ما-ما مي‌كنه. يا اون دلقكه چه قشنگ شيپور مي‌زنه و اون كله سبز احمق با اون شاخك‌هاش چقدر دوست داشتني مي‌تونه باشه
.

كلمه حجم ندارد

شايد نيازي به نوشتن اين حرف‌ها نباشد
شايد خواننده امروز بايد باي ديفالت خودش بداند اين‌ها را
اما من امروز دلم مي‌خواهد بنويسم برايتان
براي شمايي كه روز به روزهايم را دنبال مي‌كنيد و نمي‌دانيد عطر قدمتان را اين‌جا چه همه دوست دارم من

شمايي كه مرا نمي‌شناسيد كه هيچ. با شما راحت‌ترم
اما شماهايي كه مي‌شناسيدم، كه من برايتان يك موجوديت مجازي نيستم فقط. كه مرا در زندگي حقيقي‌تان مي‌بينيد. رفتارهايم را مي‌بينيد، گفته‌هايم را مي‌شنويد، خشمگين شدنم را، شاد شدنم را، توي لاك خود بودن‌هام را، سوتي‌هايم را، ضعف‌هايم را، موفقيت‌هام را، بزرگ شدنم را، زندگي كردنم را مي‌بينيد، شماها كه با من زندگي مي‌كنيد روز به روز، ماه به ماه، سال به سال
شما مي‌دانيد حتما. كه آنچه اينجاست فقط كلمه است. كلمه‌هايي كه من دوست‌ داشته‌ام كنار هم بگذارم، رديف روي يك خط. اينجا زندگي نيست. اينجا تنها خطوطي‌ست از زندگي. اينجا فقط كلمه است. و كلمه حجم ندارد. وجود ندارد.
اينجا گاهي دنباله حس‌هاي گم شده‌مان است. اينجا شايد آنجاهايي از زندگي باشد كه نخواسته‌ايم‌. راه‌هايي باشد كه در زندگي حقيقي نرفته‌ايم. يعني مي‌خواهم بگويم آدم‌ها لزوما از تجربه‌هاشان نمي‌نويسند. شايد گاهي از تجربه ناشده‌هامان بنويسيم.
و من اين طور نوشتن را دوست‌تر دارم
.

نوبت تو

من هرچقدر هم دلم بخواهد مردي را نگاه كنم، وقتي او نگاهم كند، نمي‌توانم. يعني نگاه كردنم نمي‌آيد. يعني انگار نمي‌خواهم نگاه كردنش را با نگاه كردنم خراب كنم.
بعد فكر كن يكهو در خيابان ببيني‌اش و سوار ماشينت شود و گيركنيد در ترافيك و او هم نگاهت نكند هيچ.
اين مي‌داني يعني چي؟ يعني محشر. يعني تو يك دل سير نگاهش مي‌كني. يعني انگار يك جور خوبي كه بالاخره نوبت تو هم رسيد؛ بعد از اين همه وقت كه از او فقط سنگيني نگاهش را خوب مي شناختي
.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

حضرت حافظ

دل چو پرگار به هر سو دوراني ميكرد
وَاندَران دايره سرگشته پابرجا بود
.

بعد از چندروز تنهايي

اي كاش همه‌تان مثل من يك فرشته مو فرفري در خانه داشتيد..
كه صبح آرام صدايش مي‌زديد و او دست مي‌كشيد روي صورت خواب آلوده‌اش و سرش را كمي مي‌چرخاند و يك انحناي دوست داشتني به بدنش مي‌داد
كه بعد يك صبحانه دو نفره تپل مي‌زديد و او در ليوان نارنجي‌‌اش هي چاي مي‌خورد و نان و پنير و كره و عسل و هي حرف مي‌زد و شما هي گوش مي‌داديد.. كه فكر مي‌كرديد دنيا انگار وارونه شده و شما اين وارونگي‌اش را چه همه دوست ‌داريد.
كه بعدترش شما هي باز خدا را شكر مي‌كرديد براي داشتن‌اش و براي فرشته كوچكتان تعريف مي‌كرديد كه چطور پريشب در خواب صدايش را شنيديد كه صدايتان مي‌زده و نيمه شب در خانه و راهرو و حياط به دنبالش پرسه زده‌ايد و نامش را بلند بلند تكرار كرده‌ايد. كه او از خنده ريسه مي‌رفت و سرش را خم مي‌كرد و موهاي سنگين‌اش آويزان مي‌شد و شما هي عكس مي‌گرفتيد و او هي شاكي مي‌شد و شما باز از شاكي شدنش هم عكس مي‌گرفتيد تا شايد بشود اين لحظه‌ها را به زور يك گوشه‌اي نگه داشت. يك گوشه دوست داشتني كه بعدها بشود هي بارها و بارها مرورشان كرد
كه بعد او مي‌رفت بيرون و با يك كيسه پر از خوراكي‌هاي هيجان انگيز برمي‌گشت و مي‌نشستيد جلوي تلويزيون -فقط محض اينكه جايي باشد براي نشستن، نه اينكه مثلن بخواهيد برنامه‌اي نگاه كنيد - و چيپس‌ها را كه هي فرو مي‌كرديد در كاسه ماست، فكر مي‌كرديد كه بالخره مي‌رسد روزهايي كه باهم نباشيد و چيپس‌هايي كه هيچ‌گاه مزه اين چيپس و ماست را نخواهند داد..
اي كاش شما هم مثل من يك فرشته مو فرفري در خانه داشتيد
.


خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

وقتي ساكتي يعني دلت براي يك چيزهايي تنگ شده حتما... وقتي زياد مي گويي يعني دنيا به هيچ جايت نيست
+
.

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

به گفته دوستم

حالا من يك گل در زندگي‌ام زده‌ام
.


زير آتش فقط خاكستر است

ديده‌اي بعضي مردها آن‌قدر خوش‌قيافه، آن‌قدر بلند، شانه‌ها آن‌قدر پهن، سينه آن‌قدر ستبر، آن‌قدر خواستني و آن‌قدر تمام هرآنچه در كلام نمي‌گنجد هستند كه در همان برخورد اول هرچه مي‌كني نمي‌تواني چشم بگيري ازشان. بعد هي هرچه نگاه‌تر مي‌كني‌شان، در دلت بيشتر مي‌گويي، حس مي‌كني، مي‌شوي:
wow
بعد ديده‌اي تا به حال كه تنها سلاحت در مقابل اين جور آدم‌هاي فوق جذاب،‌ كم‌محلي‌ست؟ يعني بعد از آن چند لحظه اول كه ضربان قلبت تركيد و رنگت به حتم پريد و دست و پايت گم شد، ديگر نه نگاه مي‌كني بهشان و نه حتي سعي مي‌كني در برقراري ارتباط باهاشان
يعني من اين‌جور آدمي هستم كه با اين قبيل مردهاي كمياب! تنها اگر مجبورِ مجبور شوم به مراوده، با فاصله ازشان مي‌ايستم و با جملات كوتاه و تن صداي آرام صحبت مي‌كنم و اغلب جواب‌هايي مي‌دهم كه جايي براي كِش‌داركردن مكالمه باقي نگذارد. بعد حتي اگر در جمعي گل سرسبد شده باشند و درحال تعريف خاطره‌اي، توضيح مسئله‌اي يا هرچه باشند، و مدام سعي‌شان بر اين باشد كه مرا هم مثل بقيه جمع مسحور خود كنند - صرفا از اين جهت كه يك آدم تازه‌ام آنجا- من نگاهم را مي‌دزدم از چشم‌هاشان و در يك موقعيت مناسب جمع را مي‌پيچانم و فلنگ را مي‌بندم. البته من هيچ يك از اين كارها را به قصد و از روي تفكر قبلي انجام نمي‌دهم، اين‌ها تنها عكس‌العمل‌هاي طبيعي من است به عنوان دختري كه هيچ وقت از نظر ظاهر آنقدر جذاب نبوده‌ام كه كسي اين‌گونه در نگاه اول مسحورم شود، نسبت به مرداني كه صرفا فيزيك‌شان اين همه جذبم مي‌كند و لجم را در مي‌آورد. سردي رفتار برايم مي‌شود يك سلاح كمكي در اين نبرد نابرابر طبيعت. اما اين رفتار هرچه هست، و از هركجا كه مي‌جوشد، از آن دست رفتارهاست كه مردها را بشدت جذب مي‌كند و همه دخترها هم مي‌دانند اين‌ را و بَلدَند، اما هيچ‌گاه دلشان نمي‌خواهد با اين حقه كسي را كه حقيقتا دوستش دارند به سمت خود بكِشند، كه اين خود بحثي جداست كه بعدا راجع بهش خواهم نوشت.
بعد اين مي‌شود كه يك‌هو به خودت مي‌آيي مي‌بيني داري پاي تلفن اصرار آقا را براي دعوت به يك شام دونفره رد مي‌كني و باز معمولا اين‌طور مردها آن‌قدر جِنتِل هستند كه بتوانند شما را قانع كنند براي صرف شام در يكي از گران‌ترين رستوران‌هاي شهر، خصوصا بعد ازاين‌كه پيشنهاد انجام پروژه كاري دونفره، كلاس زبان دونفره، ماموريت دونفره، ورزش دو نفره و هرآنچه پيشنهاد نزديك‌كننده‌ي غيرمستقيمِ دو نفره‌ را از سويشان رد كرده‌اي و تمام اين‌ها او را مطمئن‌تر كرده بر اين‌كه اين شام، آخرين تير كمان اوست.
حالا كنار اين‌طور مردها راه رفتن هم عالمي دارد. بس كه گردن ملت مي‌چرخد به سمتتان. البته در مملكتي كه ما زندگي مي‌كنيم اصولا شما با هر موجود ذكوري كه قدم بزني، گردن‌هاي فراواني به سمتتان مي‌چرخد. اما اين‌كه مي‌گويم چيز ديگري‌ست. يعني بايد تجربه‌اش كرده باشيد تا بفهميدم. تجربه‌اي‌ست به يادماندني و وجودتان را لبريز مي‌كند از احساس غرور توام با معصوميت شگفت‌انگيز. بعد تعجب مي‌كنيد كه اين نگاه‌هاي هميشه آزاردهنده، تا چه اندازه مي‌توانند آدم را اسرار‌آميز و خواستني كنند در نگاه خودش، در نگاهِ او و در نگاه تك تك مردم.
بعد شما هنوز كم‌حرفيد و آرام. و اوست كه سرشار از انرژي، حرف مي‌زند و از معدود روابط احساسي قبلي‌ش مي‌گويد و اين‌كه آدم‌هايش را درست انتخاب نكرده بوده و در اين فرصت آن‌ها را با شما مقايسه مي‌كند و كم كم عنوان مي‌كند كه شما جزو معدود دخترهايي هستيد كه او دلش مي‌خواهد براي هميشه كنارشان بماند.
در اين لحظه شما مي‌پرسيد چرا؟ و او اول مي‌گويد نمي دانم. بعد هي داشته‌هاي شما را برايتان مي‌شمارد و درآخر مي‌گويد همه اين‌ها البته خوب‌اند و خيلي خوب‌اند و او را مطمئن‌تر مي‌كنند بر اين انتخاب، اما علت چيز ديگري‌ست كه به زبان نمي‌آيد. و در آخر بعد از يك عالمه تته پته و بازي با كلمات مي‌گويد: تو از آن دخترها هستي كه بلدي!
بعد شما قه‌قه خنده را سر مي دهيد كه:‌بلدم؟؟ بلدم چي؟
و آخرين كلام او سر ميز شام همين مي شود: بلدي چطور آدم را روي آتش نگه داري
حالا آن لبخند رضايت روي لب‌هاتان نقش مي‌بندد و براي اولين و آخرين بار مستقيم و ممتد در چشم‌هايش زل مي‌زني و وقتي آب دهانش را قورت داد، مي‌گويي متاسفم
واين‌گونه است كه شما پيروزِ اين نبردِ نابرابر مي‌شوي
.

عادت هاي ريز من

شانه نكردن موهايم
دست راستم هميشه روي دنده ماشين
نديدن چيزي كه دنبالش مي گردم
شكستن سكوت‌هاي سنگين و آزار دهنده در مجالس رسمي
سِلف تايمر دوربين
روي پهلو خوابيدن
ريمل بنفشه
خوددار نبودن
ميوه پوست كندن
نوشتن در مورد آدم‌هاي دنيايم
كمي دير رسيدن
كش دادن آخر كتاب‌ها
جفتك اندازي‌هاي يك‌هو
صبح‌هاي خيلي زود حمام آب داغ
سَنبَل كردن تمام پروژه‌ها در دقيقه نود يا حتي وقت اضافه
فرار از سفرهاي يكي دو روزه
نشستن روي ميز
لذت بردن از با خود بودن (همان خود-شيفتگي)
لباس‌هايم هميشه روي تخت
خاموش نكردن چراغ دستشويي و حمام پس از خروج
همراهِ روزهاي سختِ آدم‌ها
پوشيدنِ دمپايي‌هاي پدر، روسري‌هاي خواهرم،‌ لوازم آرايش مادر(استفاده از وسايل شخصي كساني كه دوستشان دارم)
درِ كمدها و كشوهايم هميشه نيمه باز
خيال پردازي‌
سركشيدن شير با بطري
جاگذاشتن انوع وسايل (كليد، غذا، تكليف، كيف پول، هديه، حوله، و ..)
خواب سبك
مدام روي ترازو رفتن
غلط املايي
باز نگه داشتنِ چشم‌هايم زير دوشِ آب
لباس خريدن
گريه بي‌جا
عينك آفتابي
زياد حرف زدن
.


يا مريم مقدس

آدم طول و عرض و ارتفاع بعضي قرص‌ها را كه مي‌بيند، آدم در دستش كه مي‌گيردشان..؛ يعني مي خواهم بگويم حجم قرصه مي‌گيرد آدم را، بد
.


با من راه نشين باده مستانه زدند

گفت:‌آخ جون. دوباره هوا سرد مي‌شه و همه رنگ به رنگ مي‌پوشن
گفتم: آره! آستين‌هاي قرمز از زير آستين مانتوهامون مياد بيرون،
گفتم: شايدَم سبز
گفت: شايدَم بنفش
گفتم: بعد يكي يه ژاكت هم روي شونه‌هامون انداختيم و آستين‌هاش رو جلوي گردن‌هامون گره زديم. بعد همه‌اش رنگي
گفت:‌همه‌اش قشنگ
.
گفتم: همه رفتن سفر اين تعطيلات رو
گفت: اوهوم
گفتم: ما هم سال ديگه مي‌ريم
گفت:‌سال ديگه؟
نگفتم. اما فكر كردم اگه سال ديگه اينجا نباشه
فكر كردم بايد حتما يه سفر با هم بريم. قبل از سال ديگه
.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ


چشم هايش - شور زندگي - بادبادك باز - راز فال ورق - درخت زيباي من - سلوك - بيگانه - جاودانگي - بوف كور - كوري - سووشون - آن روزها - شازده كوچولو - حدثه اي عجيب براي سگي در شب - دميان - جاناتان مرغ دريايي - دفترچه ممنوع - .. ه
.


Damn it
يا همان پليس نامحسوس
.

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

آدم هاي از دور

بعضي‌ها هستند كه.. خيلي مي‌دانند آدم‌ها را
بعد من يك جورهايي مي‌ترسم ازشان
يعني مي‌گريزم از معاشرتشان، از قاطي شدن باهاشان و درد و دل كردن برايشان و ..
مي ترسم نزديكشان شدن همانا باشد و گرفتارشان شدن همان
بس كه مي فهمند، مي دانند، بس كه دست آدم را از پيش مي خوانند
اين آدم‌ها را بايد فقط از دور ببيني و بگويي
w
o
w
.

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

آ مثل آبي

بعضي رنگ ها هستند كه من اسمشان را مي گذارم آغوشي. كه ميان تمام رنگ هاي آغوشي، اين آبي كمرنگ لامصب آغوشي‌تر است. بعد هرچه آبي‌اش كمرنگ‌تر باشد و آسماني‌تر و.. كلا هرچه جاي بهتري نشسته باشد، آغوشي‌تر هم مي شود باز.
مثلا روي يك بلوز كه ترجيحا گشاد هم باشد، كه شانه‌هايش هم پهن.. كه انعكاسش بدرخشد در چشم‌هايي
يا نشسته باشد روي آسماني كه هيچ مرز ندارد. آسماني كه همه‌اش آسمان است، بي هيچ ساختمان اضافه، اعم از آسمان خراش يا چند طبقه و دو طبقه، يا درخت‌هاي سربه فلك كشيده، يا هرچه كه بشكند حريم آسمان را
اينها يعني آغوشِ باز.
يعني رها باش.
يعني جاري شو.
يعني بيا،
بنشين
بمان
.


می باشد

من عاشق این کنترل اف ام. که می گردد زیر و رو می کند هرآنچه نگارده ای و به طرز تمیز هیجان انگیزناکی تک تک آنچه می خواهی پیدا می کند و حالا می توانی هر تغییری که دلت خواست بدهی و مطمئن باشی چیزی جا نمی ماند.
من اصلا یک جورهایی کنترل اف را بیشتر دوست دارم از آندو. آندو فقط اشتباهات آدم را پاک می کند. آن اشتباهاتی که حتم داریم اشتباه اند. آنها که هنوز جوهرشان خشک نشده گندشان بالا می آید. که انگار اصلا یک لحظه خون به مغز آدم نرسیده بوده وگرنه چنین اشتباهی از چنین آدمی که ما باشیم بعید است و این حرف ها. اما کنترل اف برای آن جاهایی خوب است که روزگار مدیدی گمان می کردیم درست بوده. درست بوده ایم. بعد یک روزی یک جایی می رسیم به اینکه اگر این نبودیم یا اگر طور دیگری بودیم.. می رسیم به ای کاش. به اگر. نه ای وای و ای داد.
مثل امشب که یک صفحه سفید جلوی رویم باز کردم و داستان قدیمی گزارشات اساتید، که از اهمیت مسئله شروع می شود و تعریف مدل و حل و حالا بماند. و مثل معدود دفعاتی که این همه به موضوع مسلط بودم نان استاپ یا به عبارتی شلپ شلپ مشغول تایپ شدم و گمان می کردم کارم را به بهترین نحو ممکن انجام می دهم.
تا حدود سطرهای آخرکه جمله ای را با می باشد تمام کردم و دیدم پوووف.. می باشد. می باشد.
نمی دانم چه چیزی در این کلمه هست که یک لحن آزاردهنده ی ناراحتِ تته پته ای دارد. که فکر کردم ای کاش تمام می باشدهایم، است بود. البته می باشد اشتباه نبود اما است چیز دیگری ست. محکم است و راحت و متین. یک جور خوبی آرام است و استوار. خب حالا کنترل اف دوست داشتنی من و
فکر اینکه ای کاش در زندگی هم کنترل اف داشتم و اگر داشتم.. فکرتر کردم دیدم ای کاش در زندگی با تو کنترل اف داشتم و اگر داشتم ته تمام خداحافظی هایم اضافه می کردم: می بوسمت
.

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

پرواز

از يه پسر كوچولو پرسيدن دوست داري بزرگ شدي چه كاره بشي؟
گفت: خلبان
گفتن: چرا؟
گفت: آخه دوست دارم پرواز كنم
.
از يه دختر كوچولو پرسيدن دوست داري بزرگ شدي چه كاره بشي؟
گفت: فرشته
گفتن: چرا؟
گفت:‌آخه فرشته بال داره. من دوست دارم پرواز كنم
.
بر اساس واقعيت
.

آينده يعني يك مه غليظ

بعضي آدم ها هيچ بلد نيستند در زمان حال زندگي كنند
تا نفس مي كشي آينده را مثل يك پتك مي كوبند بر سرت
يكي نيست بگويد آخر برادر من آينده خودش به موقع مي آيد و حال همه‌مان را مي گيرد
چرا پيش‌واز مي روي حالا؟
.

من قهر نمي كنم

با كسي قهر كن كه قهر كردنت خم به ابرويش بياورد
اگر نمي آورد به خودت زحمت نده. قهر نكن
چرا كه هميشه قهر كردن بيشتر از قهر نكردن انرژي مي گيرد
.

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

آي

من بي قِر و قورباغه چه كنم؟؟
.

فهميدن يا نفهميدن

تو احساساتی هستی، طرفت منطقی است.
کاش آدم‏های احساساتی گاهی منطقی فکر می‏کردند و آدم‏های منطقی گاهی احساسی
+
.
مي تواني اميدوار باشي كه آدم منطقي ات قبل ترها احساساتي بوده باشد. دست كم مي فهمد تو چه مي گويي
در هر صورت هر كسي اين شانس را ندارد كه در زندگي اش هم آدم منطقي اي بوده باشد، هم احساسي
من اما به شخصه اين جور آدمي بودم. تا سن نوزده بيست سالگي منزجر بودم از هرچه بويي از احساس يا به قول منطقي ها همين لوس بازي ها را مي داد. آن روزها به نظرم ارزش آدم ها تنها به ستون بودنشان بود. يعني هرچه هميشه تحت كنترل تر بودند، هرچه به دورتر از تلاطم هاي ويرانگر غير قابل پيش بيني، يعني همان احساس،‌ بودند، قابل احترام تر بودند براي من و قابل معاشرت تر و خلاصه چنين آدمي بودم خودم هم. كه به ندرت به ياد دارم اشكي ريخته باشم در بيست سال اول زندگي م ! بعد خوبي اش اين است كه حالا كه با تعريف تكنيكي كلمه يك آدم كاملا احساسي محسوب مي شوم مي فهمم آدم هاي منطقي را. مي فهمم كه چطور آدم را نمي فهمند. كه چطور در يك باغ ديگري براي خودشان زيست مي كنند.
حالا خاطرات آن روزها يك جورهايي مرهم مي شوند براي اين روزهايم
.

يكي بردارد مرا ببندد به ديواري جايي

آدم گاهي مجبور است مسئوليت احساسش را بپذيرد. حالا گيرم همچين احساسي هم نباشد. يعني مي خواهم بگويم گمان نكنيد فقط عشق هاي آن چناني يا دوستي هاي اين چنيني مسئوليت پذيري مي خواهد، نه. كوچكترين تمايلي، كششي حتي اگر به يك جمله داري كه كسي نوشته، به عكسي كه كسي گرفته، حتي نه در اين حد كه عكس را بك گراند پي سي ات كني، يا جمله را به در كمدت بچسباني، در همان حد معمولي اينكه در فيس بوك لايكش كني. همين لايك كردن در فيس بوك لعنتي مسئوليت است. كمترين اش اين است كه هر كس، هر كامنت بي ارتباط به توي، محض يك لحظه خنده ي، مسخره ي.. يا اصلا هر كامنت جدي درست و حسابي كه گذاشت براي آن عكس، آن جمله؛ تو ايميلش را دريافت مي كني و بعضا مي روي مي خواني و خلاصه تا آن عكس يا جمله آنجا هست، تو پايت گير است برادر من
.