دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

جفتشون تروتمیز و خوش تیپن. من که اومدم اینجا بودن. هنوز هم هستن. حواسم بهشون نبود. ولی خب صداشون میان گاهی.. پسره از ونکوور اومده.. می خواد با دختره ازدواج کنه ببرتش.. دارن آشنا می شن.. به هم میگن شما.. دختره مومن هست انگار.. مثل قبلنای من.. پسره می خواد تاثیر مثبت بذاره، می گه من دو سال پیش که رفتم کانادا نماز می خوندم.. نمی دونم چرا می خواد تاثیر مثبت بذاره؟ چرا باید تاثیر مثبت بذاره واقعن؟ دلم نمی خواد گوش کنم بهشون.. مکالمشون، فضاشون، استرس و تنش داره.. حواس خودمو پرت می کنم.. بعد نیم ساعت باز صداشون بلند میشه.. دختره میگه آخه به مامانم چی بگم؟ نمیشه عکس نفرستم واسه شون که؟ فیس بوکو چی کار کنم؟ پسره میگه به خاطر فیس بوک می خوای روسری سرت کنی؟ باز صداشون یواش میشه.. می تونم گوش نکنم.. ولی کلن یک ساعتی هست که کلمه های نماز و روسری به گوشم می خوره.. و کلمه شما..
.

تنها باد

سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ کو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر "او" می چید، "او" می چید
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگل ها می خوانند؟
و ندا آمد: خلوت ها می آیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
"او" آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد : پرها هم
.

سهراب سپهری
می دانید؟ خوشبختم.
لم داده ام روی صندلی کافه محبوبم. تنها. به مردم لبخند می زنم اما لبخنم از روی عجز نیست. یعنی این نیست که نمی توانم حرف بزنم. یعنی این است که بیا حرف بزنیم. با خانم کافه دار کلی گپ می زنم مثلن. بعد می روم سر کتابخانه کافه. عمر خیام و باباطاهر و هشت کتاب را برمی دارم می آیم لم می دهم پشت میز گرد کوچک پشت حصیر. گلگاوزبان می نوشم در آن لیوان های بزرگ.، به جای قهوه در آن فنجان های کوچک.. نیاز داشتم به ایران آمدن. یاد خانه کوچکم می افتم در پاریس. که کتاب شعر فرانسوی را بر می داشتم لم می دادم کنار عود و کتاب را مثل حافظ باز می کردم.. با چشم های بسته و اولین سطرش را می خواندم.. حواسش بود که درست بخوانم و درست بفهمم و یک شعر کوچک می شد موضوع یک ساعت گپ و گفت.. حالا هشت کتاب را که باز می کنم چشم هام می خواهند ببلعند سطر سطرش را.. چشم آدم به هر کلمه ای که می خورد می فهمد. خوب است. خیلی خوب است. نه اینکه آن بد باشد ها. اینکه حس کنی داری حرف آدمی از یک گوشه دور دنیا را می خوانی.. با کلمات خودش.. و می فهمی بالاخره.. آن هم خوب .. است. اما فرساینده است. برای هرروز و هرشب فرساینده است. آدم باید گاهی هم کتاب فارسی بخواند. به گمانم بهتر است توی ایران هم بخواند. در کافه محبوبش..
آدم باید گاهی هم یک بعد از ظهر را با آدمی که دوست دارد در خیابان های تهران قدم بزند. بی که حواسش باشد. بی که حواسش به سال ها و ماه ها و روزها و لحظه های قبل باشد.. بی که حواسش به فردا باشد حتی.. آدم باید گاهی خوشبخت باشد فقط. بی که حواسش به خوشبختی باشد
.

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

روزمره 8

دیشب خواب دیدم دارم می دوم. خیلی تند. خیلی حرفه ای. با بلوز شلوار زرد ورزشی. بدون روسری. توی تهران هم بودم ها. جمهوری اسلامی هم بود. توی خیابان های تهران. می دویدم. قدم هام خیلی بلند بود. کفش هام سیاه بود. خوب یادم هست. هی می دویدم و هی ریه هام پر و خالی می شد و کیف می کردم. خسته هم نمی شدم. هی می دویدم و هی تندتر. فکر می کردم چه خوشبخت است آدم وقتی می دود.
بیدار که شدم توی اتاق مادربزرگم بودم. بلندشدم آمدم بالا. بابا بداخلاق روی مبل نشسته بود. گفتم چه شده؟ شروع کرد به نق زدن. خیلی با صدای یواش که مامان و طلایه نشنوند. که من نمی خواستم فلان کار را بکنم اینها مرا مجبور کردند. این مامان و طلایه. نمی گذارند تصمیم بگیرم. بیچاره داشت درد و دل می کرد. من اما نذاشتم که. گفتم بس که خودت تصمیم درست نتوانسته ای بگیری تا به حال. ساکت شد. فکر کنم دلخور هم شد. به نظر من مامان و طلایه حق دارند. به نظرم بابا هم گناه دارد. خیلی بد اخلاقِ به همه ریخته ای ست. مثل قبل نیست که هی سربه سرمان بگذارد و بخندد و لپ هاش چال بیافتد. ما هم هی محکم بهش می گوییم اه چقدر بداخلاقی. من خودم کلی اخم کردم بهش از وقتی آمدم. او هی لبخند زورکی می زند. هی مرا نگاه می کند چشم هاش پر از اشک می شود. دلتنگ است. خیلی دلتنگ است. توی فرودگاه که مرا دید کلی اشک ریخت حتی. مامان و طلایه بزرگ ترند انگار. خوددارترند. نمی دانم. صبورترند. کلن توی ایران این مدلی ست. زن ها صبورترند. خیلی. من این مدلی نبودم هیچ وقت. من هیچ وقت زن کاملی نتوانستم باشم. خیلی خواستم ادایش را در بیاورم. نشد اما. نتوانستم صبور و عاقل باشم. نتوانستم سر موقع ش ازدواج کنم و بچه دار شوم. مثل خیلی از دوست هایم. سعی کردم ادایش را در بیاورم ها. هی سعی کردم با دوست پسرهایم ازدواج کنم. نشد اما. مفهومش حتی برای من سنگین است. همیشه فنرم یک جایی در رفت. همیشه به یک نقطه ای رسیدم که دیگر نتوانستم. همه چیز را زدم بهم ریختم، بعدنشستم تنها که آخیش. چه خوب شد زندگی م. امروز صبح مامان داشت از مزایای ازدواج کردن برایم می گفت. من می ترسانم ش. این مدلی که ازدواج حتی در گوشه های دور ذهنم هم راه پیدا نمی کند، مامان را می ترساند.
نمی دانم. کلن من آن آدمی هستم که هارمونی خانواده را به هم می ریزم همیشه.. ته اش اما، بعد این همه سال، فهمیده ام بهتر این است که خودم باشم. ادا در آوردن چیزی را حل نمی کند.

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

از یک جایی به بعد، زندگی آدم ها شبیه به فیلم ها می شود. همان قدر غیرمنتظره و مرموز.. همان قدر پرهیجان و پر احساس.. همان طور لبریز از سورپرایزهای کلاسیک.. همان طور باور نکردنی.. باور نکردنی.. و باور نکردنی..
.

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

دلتنگی ش... می ماند

می دانید، در این چهارماه سرگرم آدم ها و تجربه های جدید بودم به شدت. کلن ش را بخواهم بگویم خوب بود. دغدغه زیاد داشتم، درست. خیلی هاش استرسِ مزخرف بود فقط. خیلی هاش چالش بود اما. چالشی که شیرین بود. همان که به دنبالش زندگی م را کندم از ایران. همان که باور دارم آدم را می پزد، بزرگ می کند. اما هزینه ی داشتن این چالش ها، همان دغدغه هایی ست که سطرح استرس زندگی آدم را به شدت می آورد بالا. ایران که بودم، در بحرانی ترین روزهای زندگی م بدنم واکنش هایی نشان می داد که دکترها می گفتند استرس! آنجا که رفتم این واکنش ها همیشه همراهم هستند. و بی آنکه دکتر بروم خودم به خودم می گویم استرس. و این حدِ استرس دیگر بحران نیست. چیزی نیست که منتظر باشم بگذرد. لااقل تا دو سال دیگر نه. مطمئنم که اگر زیاد نشود، کمتر نخواهد شد. اسمش را من می گذارم هزینه. هزینه ای که کم نیست. و جلوی من را می گیرد برای اینکه آدم ها را تشویق کنم به مهاجرت.
اگر تشنه ی آن چالش ها نباشی، اگر با کله خودت را پرت نکنی وسط یک دنیای تازه ی تازه ی تازه.. اگر نخواهی عوض شوی، تجربه کنی.. دلیلی برای تحمل آن سطح بالای استرس نداری.. پس نباید بکنی شاید.. پس اینکه من حالا خوشحالم از رفتنم یا نه، دلیلی نمی شود برای تو که تصمیم بگیری به رفتن و ماندن.

بعد: دلتنگی شده بخش گریزناپذیر هستی م. اینجا هم که هستم هنوز دلتنگم..
.


یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

لحظه دلپذیری ست الان. غذای خوب گرم خانه پز خورده، یک حمام گرم سرحوصله گرفته، توی تخت کنار عود لم داده ام. گرمم. راحتم. خیلی سخت و فشرده بود زندگی م در یک ماه اخیر. خصوصن سه هفته آخر. حتی دلم نمی خواهد بنویسم چطوری بود. لاقل حالا نه. حالم بهتر از آن است که غر بزنم. اسباب کشی کردم بالاخره. فکر می کردم جمع کردن وسایلم دو ساعت بیشتر طول نمی کشد. ده ساعت طول کشید. کسی نبود کمکم کند. دیشب آخرین پارتی سال بود و صبح همه مست و خراب. باید یازده صبح اتاقم را تحویل می دادم. کابوس بود. نرسیدم آخر به یازده که. خانمه ولی مهربان بود. امضا کرد برگه خروجم را. تا ساعت سه همچنان می بستم. خسته. گشنه. خلید با ماشین آمد که مثلن ببردمان. خیلی وسایلم زیاد بود. ما توی ماشین جا نشدیم. هوا سرد. بارانی. گشنه.. آویزان خیابان و مترو شدیم تازه. من و عود. خوشبختانه اینجا اولین روزی بود که آسانسور کار می کرد. بعد از دو ماه. وگرنه طبقه هشتم! با سقف های بلند.. می دانید؟ باورم نمی شود اینجا همان خانه ایست که بارها آمده بودم، شب مانده بودم، دقت کرده بودم به همه چیز حتی.. اینبار خیلی فرق دارد همه چیز. خیلی. همین پریشب که با یک چمدان اینجا بودم، هیچ چیز مثل حالا نبود. خانه ام چون هنوز آن اتاق کوچک طبقه اول سرژی بود. اینجا هنوز غریبه بود. حالا نیست. خیلی خانه است. خیلی راحت است. نه اینکه فیزیکی راحت باشد. نیست اتفاقن. چون نفر قبلی هنوز نرفته. من اتاق ندارم. شبها پیش عود می خوابم. وسایلم گوشه هال است. وضعیت درامی ست برای خودش.درام دلپذیری ست ولی. خیلی همه چیز دلپذیر است کلن. حتی تکرار کردن این کلمه ی دلپذیر خودش دلپذیر است. بس که خوب می نشیند روی این لحظه ها..

بعد: تازه فردا هم برمی گردم ایران. وقت نداشتم اصلن بهش فکر کنم. خیلی ناگهان است. ناگهان دلپذیری ست.
.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

Intercultural Management

Being different is fantastic if two parties are open. It is an opportunity to get strong and learn a lot.

But whenever you doubt about something, talk about it before it becomes a problem. So talk, communicate, ask questions even about simple and silly topics, and take your time to explain your behavior. Don't hesitate to communicate. The less you know, the more pressure you have. Don’t wait for the other part to do the first step. If you put first step and the other person is an open one, s/he will do the next for sure. So no looser or winner, just the game may began sooner.

بخشی از حرف های استاد مدیریت بین فرهنگی مون. نوشتم اینجا که یادم بمونه. خیلی می فهمم حرف هاش رو در زندگی. یعنی از معاشرت با آدم های متفاوت یا امتحان کردن شرایط مختلف لذت می برم واقعن و به نظرم واضحه که میشه لذت برد. اما کار کردن با آدمایی با فرهنگ کاری مختلف.. هنوز خیلی فاصله دارم که بتونم لذت ببرم ازش. یعنی چطور میشه یک آلمانی از کار کردن با یک فرانسوی لذت ببره مثلن. (منظوراز آلمانی و فرانسوی طبعن ملیت شناسنامه ای نیست، منظورم فرهنگ کاری ای هست که به آدم های این کشورها نسبت می دن) سخته. واسه من در این چهارماه بسیار بسیار پرکار، سخت ترین جا همین کارگروهی ها بوده. مدلش هم این طوری هست که توی هر تیم باید خودت رو با فرهنگ و مدل کاریِ آدم پررنگه وفق بدی. گاهی آدم پررنگه خیلی پرکاره مثلن. خیلی زود شروع کنه. خیلی استرسو ه. بعد خیلی سخته همراهشون دویدن. یک موقع آدم پررنگه تیم بی خیال و آسون گیره. بعد می بینی دیر شده همه هم خوشحالن. آدم استرس داره همه اش توی همچین تیمی. یه موقعی توی یه تیمی آدم پررنگه خیلی جداجدایی ه. همون اول کاره رو قسمت می کنه به تعداد آدما، هر کس تا ته کار خودش رو باید انجام بده، بی که بدونه بقیه چیکار می کنن. بعد روز ارائه هر کس دو تا اسلایدشو می ذاره کنار بقیه اسلایدها! خیلی به نظر من ناهمگون مزخرفی هست این مدل، اما اینجا خیلی ها این مدلی ان. من کلن در این مورد خیلی بی رنگم. یعنی از این آدم هام که توی گروه همه اش فکر می کنم به اینکه هارمونی خراب نشه. نظرم رو خیلی جاها اعلام نمی کنم. اون آدمی ام که سعی می کنم کنار بیام. خیلی جاها نمی ذارم بفهمن که من فرق دارم اصن. من مدل دیگه ای کار گروهی کردم تا حالا و با همون مدله راحتم. بعد نتیجه اینکه تبدیل می شم به آدم تنبله. که اثر بخشی نداره. بعد چون هیچ وقت تو زندگی م اون آدمه نبودم، خیلی بهم فشار میاره این.. کلن خیلی خسته م کرده همه چی.. خیلی پاپیون دارم درونم هنوز.. اگر این درس مدیریت بین فرهنگی رو اول سال واسه مون گذاشته بودن، زندگی شیرین تری داشتیم.

بعد: شلوغِ خسته ی مریضی ام که نمی تونم از روی متن بخونم. ببخشید دیگه. به قول مامان بزرگم امشب خودمونی ه. یادم باشه بعدن قصه خودمونی رو اینجا تعریف کنم.

.

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

روزمره 7

خیلی شرطی وار صبح بلند شدم با اولین سرویس آمدم دانشگاه. بعد می بینم صبح کلاس نداریم. ظهر کلاس داریم فقط. سرما خورده ام طبق معمول. تمام دیروز و دیشب را هی خواب و بیدار بودم. از این پودرهای سرما خوردگی ریختم توی آب خوردم. بعد خوابیدم. مثل جسد. آن وسط ها فقط برای خودم چلو گوشت درست کردم. خوشمزه. با دو نفر هم اسکایپ کردم. البته الان زیاد مطمئن نیستم که واقعن اسکایپ بود یا خواب دیدم. به هر حال. یک وقت هایی آرام چشم هام را باز می کردم. یک وقت هایی هول از خواب می پریدم. قلبم توی دهنم. آرام که چشم هام را باز می کردم دلم قل قل می کرد از دوست داشتن. فکر می کردم چه خوب آدم کسی را داشته باشد که با یادش بیدار شود. قل قل کنان. بعد دنبال گوشی م بودم که بنویسم برایش دلم قل قلش را می کند. گوشی م دور بود همیشه. ننوشتم. هول که از خواب می پریدم خیلی با مزه تر بودم می رفتم تندتند غذا می پختم. یا ظرف می شستم. انگار کوزت باشم و زن تناردیه را دیده باشم. مثل فرفره تمیز می کردم. سه بار جارو کشیدم فقط آن یک وجب اتاق را. آشغال ها را بردم پایین گذاشتم دم در. فین فین کنان. یک وضعی. بعد هربار که بیدار می شدم فکر می کردم که خیلی خوابیدم و تا صبح خوابم نمی برد. خوابم می برد. نمی فهمیدم کی خوابم می برد. نمی فهمیدم چقدر بیداری هام کش می آید. دو دقیقه یا دو ساعات. اما چلو گوشت در دو دقیقه نمی پزد. به این خوشمزگی.
.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

شهر خالی ست زعشاق بود کز طرفی/ مردی از خویش برون آید و کاری بکند

دلم را می کند می برد این آهنگ.. دلم را می کند می برد یعنی.. می برد شمال مان.. می برد ساحلی که کنارش یواش یواش قد کشیدم.. که هی ساعت ها روی ماسه های نرمش قدم زدم.. که چشمم سیر نمی شد از دریای بکر وحشی ش..

نبسته ام به کس دل/ نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج/ رها رها رها من

زمن هرآنکه او دور/ چو دل به سینه نزدیک
به من هرآنکه نزدیک/ از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی/ نه باده در سبویی/ که تر کنم گلویی/ به یاد آشنا من
ستاره ها نهفتم/ در آسمان ابری/ دلم گرفته ای دوست/ هوای گریه با من
دلم گرفته ای دوست/ هوای گریه با من

شاعر : سیمین بهبهانی
با صدای هماییون شجریان بشنوید

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

شبها خواب ایران را می بینم. اینکه برگشته ام و به اندازه کافی سوغاتی ندارم. خیلی سخت است سوغاتی خریدن. آدم وقت ندارد. پول ندارد. اصلن یک وضعی. دیشب خواب می دیدم که حسین و علیرضا آمده اند کمک چمدان هایم را از پله های خانه مان بیارند بالا.. بعد من همه اش توی کله ام هست که برای علیرضا سوغاتی خریدم برای حسین نه. پسرونه کم دارم. یاد سفرهای مکه کربلای مامان می افتم که می آمد چمدانش را باز می کرد سوغاتی ها را می ریخت بیرون، میگفت اینها را مردونه خریدم، اینها را زنونه.. مردونه ها اکثرن دمپایی بود و پیرهن مردانه، زنونه ها پارچه و روسری و ملافه. دیشب توی خواب فکر می کردم که باید یک پسرونه برای حسین دست و پا کنم. نمی شد اما. بعدترش چمدان را باز کرده بودم و لباس هایی که برای خودم خریده بودم بر می داشتم می گفتم این یکی را می دهم به فلانی، اندازه اش می شود. آن یکی باشد برای زن بهمانی.. من می روم بعدن برای خودم می خرم باز. بعد یعنی تنها دغدغه ام همین بود ها. خیلی هم شدید و مهم. فقط توی خواب نیست البته! در بیداری هم همین است. با هر آدمی که قرار می گذارم توی فیس بوک یا جای دیگر، می آید توی کله ام که سوغاتی ندارم. وضعیت درامی ست خلاصه. یاد هدیه هایی می افتم که گروگر قبل رفتن برایم خریدند ملت، حالم بدتر می شود. مطمئنم خیلی هاشان هیچ ایده ای ندارند که من چقدر اینجا سرم شلوغ است. شلوغِ مزخرفی ست واقعن. سوپرمارکت نمی رسم بروم. یک سفارت می خواهم بروم بیست روز است وقت نمی شود. اگر اسباب کشی م قبل از رفتنم باشد که به هیچ خرید دیگری نمی رسم. اگر نباشد شاید بتوانم کمی خرده ریزه بخرم باز.

.

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

زبان ندانستن آدم را پرت می کند سه طبقه پایین. حالا این طبقات می توانند طبقه اجتماعی باشد، شعور باشد، ادب باشد.. زبان که ندانی نه می توانی تعارف کنی، نه می توانی جواب تعارف درست و حسابی بدهی، نه می توانی یک فرم ساده را بدون کمک و بی غلط پرکنی.. نه می توانی برای یک سری شرکت ها درخواست کار بفرستی.. آدم زبان که نداند باهاش مثل احمق ها برخورد می کنند چون اشتباهات احمقانه می کند. مخصوصن در کارهای اداری.. بعد آنجایی که می خواهی برای کارمند تنبل انگلیسی ندان توضیح بدهی که چه شد که این جوری شد، آدمِ توی کله ات تند تند و بل بل کنان دلایل را می شمارد اما از دهان آدمِ واقعی ت کلمه ها پت پت و نابه جا پرت می شوند بیرون.. کارمنده هی نگاهت می کند و هی دقت می کند و آخرش هم جان مطلب را نمی گیرد طبعن.. امروز رسیدم به یک جایی که دیگر خسته شدم. همان جا وسط اداره به آن مهمی و بزرگی زر زر گریه ام را ول دادم. یعنی فنرش در رفت دیگر. آدم چقدر مگر مقاومت دارد. نتیجه؟ به جای یک نفر زبان نفهم، چهارنفر زبان نفهم دورم را گرفتند و از آن طرف، به زبان الکن من هق هق گریه را هم اضافه کنید.. نتیجه ترش اینکه قرار شد شرایط خاصِ زبان نفهمیِ من را برای رئیسشان توضیح بدهند تا شاید بشود استثنایی قائل شد و این حرف ها.. خسته ام.. خسته تر از آنم که فکر کنم.. خسته تر از آنکه یک بار از روی این متن بخوانم حتی.. گریه چه آدم را خسته می کند لعنتی.. خسته.. آرام.. آدم دلش یک بغل گنده می خواهد فقط که بچپد تویش.. مچاله
.

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۰

مورمورهای قلب دخترکی که آفتاب رنگ چشم هاش را برده بود*

می دانید، ما دنیا را یک مدل دیگری می شناسیم. مدلی که خاص خودمان است.. ما که می گویم یعنی منظورم مایی ست که در ایران بزرگ می شویم و می دانم تعمیم دادن هفتاد ملیون آدم به دو تا حرف به هم چسبیده ی "ما" چقدر دور از حقیقت است. اما می دانم هم که پیدا می شوند آدم هایی که در این "ما" ی من جا شوند. ما دنیا را مدل دیگری می شناسیم. یک مدلی که چتر خانواده خیلی پهن است روی سرمان. یعنی پهن تر از هر نهاد اجتماعی دیگری، از مدرسه بگیر تا دولت. از همان بچگی یاد می گیریم که هرچه از معلممان شنیدیم، قبل اینکه باور کنیم بیاییم بپرسیم مامان، خانوممون راس میگه؟؟ خانواده هامان چی؟ یعنی پدرمادرهامان کدام نسل اند؟ انقلاب داشتند، جنگ داشتند بدتر از انقلاب.. جنگ مثل باران نیست که امروز ببارد فردا خشک شود. جنگ می ماند در رگ آدم ها.. بهت اش، وحشتش، دلهره اش، گر و گر جان دادن جوان هایش.. آن همه سال.. این ها کم نیستند. می نشینند در گوشت و پوست آدم.. خیلی آسان خوشبختی های کوچک زندگی را پاک می کنند. خیلی راحت از یاد آدم ها می برند شاد زیستن را.. دوست داشتن می شود عادت پنهانی.. عشق می شود دغدغه سطحی.. می شود واقعن.. همین دو سال پیش خودمان، من خیلی پست های عاشقانه م را پابلیش نمی کردم. روم نمی شد. خیلی ساده. خیلی سریع. عشق می رود توی پستو..
ما زیر چتر این خانواده ها بودیم. می خواهم بگویم، ما خیلی چیزهای ساده را سخت یاد گرفتیم. از بین سطرهای کتاب های شعر.. بین کلمه های وبلاگ ها.. فکر کردیم.. زور زدیم.. زار زدیم.. ما می شود بیست و چند سالمان و هنوز بلد نیستیم بگوییم دوستت دارم.. هنوز اصطکاکمان زیاد است.. سنگین یم..
گفتم که ایران سومین کشور بلاگرهاست در دنیا؟ من حسش می کنم واقعن. رکورد مهم ترش این است که وبلاگ هاش باقی می مانند. آدم های وبلاگ ها می شوند بخشی از زندگی ت. بخش مهمی ش حتی. آن جایی که داری یاد می گیری.. میبینی.. تجربه می کنی.. سرنوشت این آدم ها مهم می شود برایت کم کم.. غصه شان می نشیند روی دلت واقعن. به سنگینی غم خودت.. سنگین تر حتی..
عشق را من اولین بار در کلمه های صبا دیدم. با وبلاگ صبا معنای احساس برایم عوض شد. عشق دیگر آن حس گنگ پنهانی که چاره ای جز سرکوب کردنش نداشتم نبود. فهمیدم که می شود فریادش زد. می شود آوازش کرد و همراهش رقصید.. عاشق شدم باز.. یاهوسیصدو شصت.. یادش به خیر.. می دانید، پسرکی که آن روزها دوست داشتم هنوز پررنگ ترین مرد زندگی م است. جمله های صبا هنوز اولین عاشقانه هایی ست که به زبانم می آید.. هنوز هر شب بارانی زیرلب تکرار می کنم " امروز باران بارید. تمام وقت یاد تو بودم. خط به خط نامه هایت را مرور کردم و هی زور زدم که اشک نریزم. هی زور زدم که یادم نیاید چند روز گذشته از آخرین دیدارمان.. از آخرین آغوش تو.. از آخرین بوسه ات.. "
احساس با کلمه های صبا ریشه دوانده تا عمیق ترین لایه های روحم.. حالا عجیب نیست که غم این روزهایش بشود کابوس شبهایم..
این پست برای توست صیب قشنگم.. بعد این همه سال.. باید یک روز می نوشتم برایت، نه؟ که هر گوشه ی دنیا که باشی یک گوشه از دلم همراهت هست همیشه. یک گوشه از دلم لبریز از تمام آرزوهای خوب.. آرزوی روزهای شاد شاد شاد.. روزهایی که لایقش هستی بی شک. بی شک. و بی شک.
.
* باغ های معلق سیب
.

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰

که مرغ آن چمنم

دیروز بین این همه درس و امتحان باید می رفتم اداره پست که اعلام کنم که می خواهم خوابگاه را تخلیه کنم. یک جایی همین نزدیکی هاست اداره پست من اما تا به حال نرفته بودم. روز قشنگی بود. خیابان های خیس باران خورده، درخت ها با برگ های زرد و قرمز.. سنگفرش های قدیمی کوچه پس کوچه های پاریس.. با آدم های تک و توکِ سردرگریبان باران گریز.. من دیوانه ای بودم که صورتم را گرفته بودم رو به آسمان.. به اداره پست که رسیده بودم صورتم خیس بود کلن.. من همیشه عاشق باران بوده ام در زندگی م.. برگه تخلیه را که امضا کردم، به خانه جدیدم فکر کردم و آدم های تازه و خیابان های تازه و .. یک لحظه حس کردم چه خوشبختم.. چه یواش یواش و بی سروصدا خوشبختی هه پررنگ می شود در زندگی م.. همه برگه ها را ریختم در کیفم و انداختم روی دوشم و موهام را بالای سرم جمع کردم.. این کار خوشبختی م را کامل می کند معمولن.. مثل بستن دکمه های پالتو.. توضیحی ندارم برایشان البته.. اما همین طور است.
بر که می گشتم.. سرم توی موبایلم بود و دنبال آدرس می گشتم.. تندتند از پله برقی های مترو می آمدم بالا.. مردم اصولن می ایستند توی پله برقی و من طبعن باید ردشان می کردم یکی یکی.. رسیدم به دو مرد میان سال.. سرم همچنان توی موبایل بود وقتی از بینشان رد شدم.. ازشان یک سایه دیدم فقط.. یک فرم کلی.. که خیلی آشنا بود.. خیلی.. خودم رد شدم دلم اما کنده شد افتاد وسطشان.. نمی فهمیدم چرا.. بعد هی فکر کردم چه شبیه به نقاشی هایی بودند که قبلتر می کشیدم، طرح های چهل ثانیه ای با زغال روی کاغذهای کاهی.. دلم پرت شده بود دیگر، می فهمید؟ گوش هام را تیز کردم پشت سرم.. فارسی حرف می زدند. فارسی شان را که شنیدم به پشت سرم نگاه کردم.. لبخند زدند و سلام کردند.. ایرانی بودند. حرف زیادی نزدیم. عجله داشتم.. اما رفتنشان را هی نگاه کردم و نگاه کردم تا کوچک و کوچک تر شدند.. دیدنشان خوشبختی را از سرم پراند.. یادم انداخت که چه همه دلم جان می دهد هنوز برای کوچه پس کوچه های تهران.. برای آدم های توی خیابان هاش.. برای این مدل یلخی ایستادنشان، برای مردهای کچل با سبیل های گنده، درست عین دایی م.. این مدل یکوری رو به بالایی که سرشان را نگه می دارند همیشه.. یک مدل خاصی ست.. می دانید؟ می دانم که می دانید.. دلم پر کشید برایشان.. پرکشید
.

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

دلم گرفته.. دورم.. دورم از آدمی که بودم.. از دنیایی که داشتم.. خیلی دور پرت شدم یکهو.. گاهی حس می کنم خسته و تنهام.. تو می فهمی، نه؟.. تو می بینی چه آویزان از سقف دنیا دارم تاب می خورم؟.. ته دلم اما، آنجایی که اگر بریزد فرومی پاشم، قرص است به بودنت..
.

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۰

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

تنها که زندگی می کنی خیلی خودت می شوی. یعنی زندگی ای که داری را بسط نمی دهی هی به خانواده و فرهنگ و..
در خانواده که زندگی می کنی یک سری چیزها را چون بقیه دارند، تو هم فکر می کنی که داری. نمی فهمی خیلی وقت ها که تو این نیستی. خانواده ات این بود. بعد هی باورت شده که من آدم این مدلی ای هستم. تنها که زندگی می کنی و دور، می بینی نبودی واقعن.
می خواهم بگویم یک سری جاهای خالی در زندگی ت، در وجودت، بوده که ندیدی هیچ وقت. تنها که می شوی همه اش با هم توی چشم می زند یکهو. حواست جمع خیلی چیزها می شود. خیلی برداشت های اشتباهی که از خودت داشتی اصلاح می شود و یک سری گره کورها و به قول معروف خودمان سوال های بی جوابت به کل موضوعیتشان را از دست می دهند. بعد این خیلی کیف دارد در زندگی. می دانی، آدم جدیدی داری می شوی آخر. گفتم برداشت های اشتباهی که از خودت داشتی اصلاح می شود. اشتباه گفتم. اصلاح نمی شود. پاک می شود و جایشان بدجور خالی می ماند. یعنی می فهمی که آن نبودی اما اینکه بفهمی چه هستی به این آسانی ها نیست. بعد برمی داری یک سری مسائل جدید می کوبی وسط زندگی ت که ببینی تا کجا می توانی بروی بالا.. مثل امتحان تعیین سطح.
بدجوری گیر داده ام به خودم. می دانید؟ یک مدلی اصرار دارم خیلی چیزها را همزمان پیش ببرم. بعد خیلی ها بهم هشدار می دهند که با یک دست ده تا هندوانه بلند نکن. من با یک دست نمی خواهم بلند کنم اما. باباجان چندسال و چندقرن باید بگذرد تا باور کنیم یکی دو تا دست نداریم ما. آدمیزاد هزارتا نیاز و توانایی مستقل از هم دارد. من دیگر برای هیچ کدامشان معطل دیگری نمی مانم.. قبلتر در همین وبلاگ از زن های درونم نوشته ام. نمی توانم بهشان بگویم نفس نکشید چون الان نوبت آن یکی ست که نفس بکشد. بعد هی یکی شان درونم قد بکشد از حدقه چشم هام بزند بیرون، چندتاشان خفه شوند برای همیشه بمیرند. یکی دو تاشان را باید با شوک الکتریکی و هزار بدبختی برگردانم.. آخرش هم آدمِ درست حسابی نشوند برایم. که چی؟ که خواستم با یک دست یک هندوانه بلند کنم. نه آقا جان. من اصلن می خواهم با کله بپرم در مزرعه هندوانه. یک همچین متعادل خری ام یعنی.
.

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

یک کنفرانس داشتم راجع به ایران. سه ساعت روی سن بین دو پسر افغان روی یکی از آن چهارتا صندلی نشسته بودم.. یک ساعت و نیم حرف زدم.. یک ساعت و نیم سعی می کردم با انرژی و بشاش حرف بزنم اما نمی شد.. درونم دریای بدبختی موج می زد.. کلمه ها به زبانم نمی آمد اصلن.. چون دلم نمی خواست بروم آن بالا و بگویم ایران سیاه و عقب افتاده و بدبخت نیست! چرا هیچ کس هیچ کنفرانسی راجع به برزیل نمی گذارد مثلن؟ یا راجع به چین؟ اسپانیا؟ خیلی سختم بود.. خیلی.. این مدلی که باید آمار فعالیت زنان را می شمردم، که ببینید، ما هم آدمیم در آن مملکت به خدا، یا عکس های دختر پسرهای خوشحال را نشان می دادم.. آن مدلی که همه ساکت بودند.. مدلی که نگاه می کردند.. نمی دانم.. شاید همه چیز خوب پیش رفت، اما دیگر راحت نیستم بین بچه ها.. انگار یک جور گداییِ کرده باشم.. گداییِ شخصیت اجتماعی.. برای خودم، برای کشورم.. احساس می کنم یک ساعت و نیم آنجا حرف زدم که بهشان ثابت کنم من هم آدمی هستم مثل شما.. و نبودم.. اگر بودم جایم کنار آنها روی صندلی بود.. نه آن بالا.. دلم نمی خواهد دیگر ببینمشان.. دلم یک پستوی کوچک تاریک می خواهد با یک پتو.. دلم می خواهد بخزم توی پستو و پتو را بکشم روی سرم.. دلم نمی خواهد هیچ کس را ببینم دیگر.. هیچ کس..
.

چرا حافظ چو میترسیدی از هجر/ نکردی شکر ایام وصالش*

خسته ی زیادی ام.. دلم حتی نمی خواد ایران برگردم.. دلم می خواد توی همین تخت فسقلی اینجا دو هفته بگیرم بخوابم.. تنها.. هیچ ایمیلی هم واسه م نیاد. تلفنم هم زنگ نزنه.. مصاحبه کار هم نخواستم.. یه دو هفته بمیرم اصن که غذا هم لازم نداشته باشم.. بعد دوباره زنده شم. زنده شم حتمنا.. اشتباه نشه مرده بمونم.. کار دارم. باید برم یه جا یه نفرو ببوسم.. با چشای بسته، طولانی.. بعد حاضرم دوباره بیام اینجا درس بخونم.. خل شدم نه؟ بغل خوابگاه دارن یه بیمارستان روانی می سازن.. یه ماه دیگه افتتاح میشه.. برم از حالا اتاقم رو رزرو کنم..
زندگی آدما همین طوری تموم میشه یهو نه؟ بعد غرق حسرت می مونن.. می ترسم یه روز با موهای سفید نشسته باشم از خودم بپرسم جوونی م چی شد؟ بعد یادم نیاد.. یادم بیاد فقط که خسته بودم جوونیام.. خیلی خسته

* حافظم یعنی حواسش به دلش نبوده یه وقتایی..
.

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

You have been seen just because you believed*

دیشب آپارتمانم را برای اولین بار دیدم. طبقه هشتم با سقف بسیار بلند. خب آسانسور هم که می دانید گاهی خراب می شود دیگر. من سقف بلند را دوست تر دارم کلن. سقف کوتاه آدم را افسرده می کند. اما از پله ها که بالا می رفتم فکر می کردم شاید سقف های این آپارتمان زیادی بلندند. راه پله ها برعکس عموم خانه های اینجا تمیز و مرتب و نو بود. اصولن اینجا راه پله ها سیاهِ هولناکی ست آخر. از در خانه که می آیی تو دست راست، یک آشپزخانه دراز و باریک است با یک پنجره آن ته که همیشه باز است. در بعدی دستشویی ست که خب با حجم بالای رفت و آمد آدم ها به این خانه بیشتر شبیه به توالت عمومی ست. می دانید برای من توالت خیلی جای مهمی ست در زندگی. یعنی خیلی فکر می کنم به اتمسفر حاکم بر توالت و به نظرم خیلی طبیعی می آید که توالت مهم باشد. دستمال توالت، مایع تمیز کننده، خوش بو کننده، صابون، همه را با دقت و حوصله انتخاب می کنم همیشه. خلاصه توالتش توالتی نبود که من بپسندم. روبروی آشپزخانه و توالت اتاق من است با یک پنجره باریک و بلند. اتاقش تفریبا نصف اتاق الانم است. اما کافی ست. بعد می رسی به سالن. سالن بزرگ دلبازیست که نگو. پر از کتابخانه و قفسه. همیشه هم چندنفری هستند که نشسته باشند و بنوشند و موزیک گوش کنند و سیگار دود کنند.. بعد از سالن اتاق عود است و به طور با نمکی باید از اتاق عود رد شوی تا برسی به حمام. حمامش بزرگ نازی بود. تا حد زیادی کمبودهای دستشویی را جبران می کرد. کلن؟ همه چیز مثل فیلم های کلاسیک فرانسوی. خانه قشنگ دوست داشتنی، آدم های عزیز دوست داشتنی.. اما هیچ کجای مغزم جا نمی گرفت که اینجا قرار است خانه من باشد.. دلم برای خانه تهرانمان پر کشید. با فرش های تمیز بزرگ کف اتاق.. با صدای مامان پای تلفن و سرفه های کوچک بابا وقتی دقت می کرد. چقدر زیادی راحت زندگی می کردم تهران. چقدر خانه آرامش مطلق بود.. الکسانررو کنار خودش برایم جا خالی کرد و یک گیلاس داد دستم. من هنوز تهران بودم و نمی خواستم برگردم.. احساس می کردم وصل نمی شوم به این آدم ها.. هیچ وقت.. گفت بو کن.. گیلاس را آوردم بالا زیر دماغم.. شروع کرد به توضیح دادن. می دانید؟ اینجا همه چیز تاریخچه دارد. هر بطری شراب حتی.. من هنوز تهران بودم و کم کم داشتم می ترسیدم که برنگردم هیچ وقت.. عود یک کتاب عکس های قدیمی گذاشت روی پایم و گفت چند تا عکس از تهران قدیم درش دیدم یکبار.. الکسانررو گیلاس را از دستم گرفت و کتاب را برداشت و اینبار تاریخچه کتاب .. من هنوز دور بودم.. بین کلمه هاش دنبال چیزی بودم که برم گرداند جایی که هستم.. وگرنه این موج آشوب درونم نزدیک و نزدیک تر می شد.. کتاب را باز کرد گذاشت روی پایم و وسط تاریخچه زندگی عکاس گفت درضمن پیرهنت را خیلی دوست دارم. همین بود. پیراهن شیری گشاد، برم گرداند درست وسط سالن آپارتمان طبقه هشتم خانه شماره دوازده خیابان پیسی..
.
*چیزی شبیه به این توی کتاب عکس نوشته شده بود..

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

زندگی نمی کنم اینجا. هنوز در مرحله کشفیاتم. می دانید، آدم باید مرحله کشف کردن را پشت سر بگذارد تا به مرحله زندگی کردن برسد. خیلی فاصله دارم هنوز. تا حالا یک سری چهار چوب های ذهنی م را شکستم. مثلن در مک دونالد غذا می خورم یا قرار گذاشتم سوشی را امتحان کنم. می دانم که اینها هیچ ربطی به پاریس ندارند اما ربط مستقیم با چارچوب های ذهنی دارند. چارچوب های ذهنی شاید مهم ترین قدم باشد اما خیلی کوچک است.. می دانید؟ احتیاج به یک چسب دارم. چسبی که فاصله م را با آدم ها و خیابان ها و بارها و رستوران ها و کافه ها و مغازه ها کم کند..

بعد. آرامم این روزها. یک عشق عزیز قدیمی ته سینه ام آرام خوابیده و عجیب آرامم نگه می دارد.
.

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

من که عاشق گلهای تمام لچک های دنیا بودم..

دوش که گرفته بودم و تندتند با حوله صورتی که روز اول سفید بود، موهایم را روی شانه راستم خشک می کردم و می انداختمشان روی شانه چپ.. یک لحظه حس کردم که اوه! چقدر احساسم نسبت به موهایم عوض شده. بعد دقت کردم دیدم خود موهایم چقدر عوض شدند.. آفتاب خورده ی سرحالی هستند. سبک و فرفری از روی این شانه می پرند روی آن یکی.. کلن فرز و سرحال شدند..
یادم هست ده دوازده ساله بودم که مامان اسمم را نوشت کلاس بسکتبال. نمی دانم واقعن چیزی یاد گرفتم یا نه، اما خوب یادم هست که روزهای اول دویدن با توپ برایم کار سختی بود. احساس می کردم یک چیز بیخود اضافه همراهم هست. مدام بهش توجه می کردم و گاهی نمی توانستم پیش بینی کنم چقدر می آید بالا.. یا جا میماندم یا جلو می زدم.. روزهای آخر ترم یادم هست که بدون توپ دویدنم نمی آمد. حتی راه کلاس تا خانه را با توپ قدم می زدم بی که توجه کنم.. یا بترسم که توپم پرت شود وسط خیابون زیر ماشین ها. چون بلد بودمش دیگر.. جزوی از من بود..
حالا داستان موهایم داستان همان توپ است.. اول ها همه اش حواسم بود که دارم با موهایم می روم بیرون. باد و گرد و خاک که می شد دلم همه اش شورشان را می زد.. فکر می کردم ایران که بودم موهایم امن تر بود. آشغال تویش نمی رفت.. باد به هم گره شان نمی زد..زیر بند کیفم کنده نمی شدند.. اینجا که آمدم، موهام را با بقیه دخترها مقایسه می کردم و فکر می کردم پرپشت تر و قشنگ تر است چون از باد و طوفان مصون بوده تا به حال. امروز اما که بعد از مدت ها حواسم جمع موهام شد، دیدم چقدر خوشحال ترند.. چقدر شخصیت دارند حالا.. و چقدر دیگر دلم نمی خواهد آن روسری را..
.

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

واسه کسی که همه زندگی شو.. فکراشوو... احساسشو.. رویاهاشو.. توی وبلاگش با اسم خودش می نویسه، با اسم ناشناس کامنت گذاشتن بی انصافی نیست؟
.

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

بابا زنگ زده. می گم چه خبر. میگه طلایه کلاس زبانه مامان هم خونه نیست. من تنهام. می گم چیکار می کنی حالا؟ میگه خونه داری. پرسیدم یعنی چیکار دقیقن؟ میگه خرید کردم و خریدارو سروسامون دادم. ساکت می شیم. موبایلش زنگ میزنه. منو پشت خط نیگه می داره موبایلشو جواب میده. صداش میاد همین جوری توی گوشی.. صدای روزمره اش.. داره یه دستگاهی می خره که نمی دونم چیه.. دلم تنگ میشه واسه خونمون.. واسه جایی که مدام این صداها توش پیچیده.. موبایلشو قطع می کنه. میاد میپرسه درس می خونی بابا؟ طبق معمول با این سوالش عصبی می شم و جواب می دم یا می خونم یا نمی خونم دیگه.. مثل همیشه می خنده.. بعد هی میگه خب.. من هی می پرسم دیگه چه خبر؟ هی تکرار می کنه که طلایه کلاس زبان ه و مامان هم خونه نیست.. حوصله ش سر رفته معلومه.. باز موبایلش زنگ می زنه. باز منو نگه می داره پای خط.. بر میگرده میگه هی می خوام کش بدم حرف زدنمو تا مامان بیاد.. آخه تنهام تو خونه.. نمیاد ولی فکر کنم. باید برم مطب کم کم.. مامانو دیگه همون هشت شب می بینم.. خونه بدون مامان رو نمی تونه تحمل کنه.. هنوز، بعد بیست و شیش سال، گاهی از این همه عشق بابا به مامان تعجب می کنم.
حسودی م میشه به بابا.. به اینکه چقدر مهربون و آروم و عاشقه.. آخرش بهم میگه صدات افسرده ست بابا.. نمون تو خونه تنها.. برو بیرون بگرد.. میگم باشه.. قطع میشه تلفن.. پنج دقیقه بعد زنگ می زنه.. میگه دیگه مامانت نیومد من دارم میرم مطب. گفتم زنگ بزنم باز صداتو بشنوم قبل اینکه برم..
من؟ تب دارم.. غمگینم.. هرچی قرص داشتم خوردم.. اما خوابم نمی بره.. چرا خوابم نمی بره؟
نمی دانم قبلتر نوشته ام یا نه. اما آدم ها به نظر من دو دسته اند. نه اینکه همین دو دسته باشند ها، اما دست کم این دو دسته آدم میان آدمیان وجود دارند. یک دسته آدم های حرف زدن، دسته دیگر آدم های نوشتن. نه اینکه آدم های حرف زدن هیچ وقت ننویسند و آدم های نوشتن هیچ وقت حرف نزنندها. آدم های حرف زدن آدم هایی هستند که موقع حرف زدن با دیگران فکر می کنند و به نتیجه می رسند. مثلن مدیر ارشدمان در آخرین شغلی که داشتم. مثل تمام مدیرعامل های دیگر یک اتاق دردندشت در طبقه هفتم ساختمان با پنجره های قدی رو به تهران بهش داده بودند که هی فیگور مدیریت بگیرد و سرتا سر اتاق قدم بزند و فکر کند. برداشته بود یک میز گرد کوبیده بود وسط اتاقش با شش تا صندلی. شش نفر بچه تازه فارغ التحصیل که یکی شان من باشم استخدام کرده بود نشانده بود آنجا. اتاقش سگ می زد گربه می رقصید طبعن. می خواست رد شود برسد به میزش باید صدتا قر و قمبیل به خودش می داد. صدبار سیم های لپ تاپ هامان داشت با مخ می کوبیدش زمین. مدیرهای دیگر هیچ خوششان نمی آمد از اینکه ما آنجا بودیم. می توانست ما را بفرستد طبقه پایین. کلی جا بود آنجا. نمی فرستاد اما. من می دانم چرا. می دانید که من تا سرحد مرگ به آدم های اطرافم دقت می کنم. به اراده هم نیست دیگر. ذاتی شده. خوب یادم هست، هر موقع مسئله مهمی پیش می آمد یا تصمیمی می خواست بگیرد یا چه، شروع می کرد با ما حرف زدن. ما هم حرص می خوردیم که باید کار و زندگی مان را ول کنیم به حرف هایش گوش کنیم. فکر می کریدم ما را برای کارهای دیگر استخدام کرده که باید انجامشان می دادیم. ما را اما برای گوش کردن استخدام کرده بود. حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و از یکجایی شروع می کرد و استدلال می کرد و داستان می گفت و می رسید به یک جای دیگر. آخرش یکهو ساکت می شد و سر و گردنش فرو می رفت پشت لپ تاپ و شروع می کرد به تایپ کردن. انگشتیِ ضایعی تایپ می کرد که همیشه سوژه ما بود. پشت لپ تاپش که گم می شد ما می فهمیدیم که سخنرانی تمام شده. بعد از پنج دقیقه گوشی را بر می داشت کمی قربان صدقه منشی ه می رفت و بعد می گفت نامه فلان قضیه را زدم، پیگیری کن. دلم برایش تنگ شد در این صحنه.
گروه دوم. آدم های نوشتن. آدم هایی که وقت نوشتن مغزشان کار می کند و به نتیجه می رسند. که خب طبیعتن مثال بارزش خودمم. که موتور اصلی وبلاگم هم برای همین است که روشن است. هفت روزی که گذشت نمونه بارز این قضیه بود. روزی سه چهار ساعت فقط نوشتم و درفت کردم. می دانید؟ آدم تا یک چیزی توی مغزش فیکس نشود نمی تواند پابلیش کند. کلن موجود خنده داری شدم این روزها. شعر می خوانم، اخبار گوش می دهم، گریه می کنم زیاد، یک مسائلی را راجع به خودم توی اینترنت سرچ می کنم حتی، می نویسم هی. با دوستانم حرف می زنم طبیعتن، می روم پاریس خیابان گردی.. حالا دارم به یک سری نتایج نزدیک می شوم و این خیلی امیدوار کننده است. تفاوتی که کردم نسبت به قبل این است که نتیجه گراتر شدم. ربطش می دهم به اینکه در دو-سه ماه گذشته متوسط ده روزی یک پروژه جمع کردیم تحویل دادیم. کلن تمرین کردن، حرکتی ست در زندگی که واقعن جواب می دهد. آدم باید هرکاری را که دوست دارد خوب انجام بدهد تمرین کند. گاهی سخت است موقعیت تمرین کردن را ایجاد کردن، اما اگر ایجاد شد باید روی هوا بلعیدش. بس که تمرین، آدم ساز است. شبیه به مادربزرگ ها شدم الان؟ می دانم. اما ذوق برم داشته. اینکه آدم بتواند مسئله خودش را حل کند خیلی خبر خوبی ست. آن هم نه بعد از ماه ها جان کندن و پرپر زدن. در مدت یک هفته، ده روز.
.

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰

این روزها.. همه اش حس می کنم به خودم مدیونم..
به خودم مدیونم چون همیشه خواستم سر همه طناب های زندگیم دست خودم باشه فقط. تصور کنید من رو که یک عروسک خیمه شب بازی ام با یک عالم نخ های نامرعی که سرهاشون توی صحنه نیست. من خیلی وقته که خودم هم توی صحنه نیستم. خیلی وقته که بلند شدم رفتم اون بالا نشستم که سر نخ های خودم دست خودم باشه.. هی از اون بالا به عروسک خودم نیگاه می کنم و کلن راضی ام ازش. راضی بودم ازش.. حالا اما حس می کنم به خودم مدیونم به خاطر گره هایی که درست کردم. بله. یه سری نخ هام گره خورده و من خودم رو مقصر می دونم. یک سری نخ ها رو هی کشیدم که سرش دست خودم باشه.. نباید می کشیدم.. سرش هیچ وقت دست من نمیاد.. عشق مثلن. عشق از اونایی ه که نخش دوتا سر داره. یه سرش دست منه. اون یکی ش نیست.. و منِ تمامیت خواهِ بی رحم، چشمم رو بستم. به جایی که بودم بستم. به آدمی که بودم بستم. چشمم رو به فردایی که همیشه میاد و هیچ وقت منتظر باز شدن هیچ گره ای نمی مونه بستم و نخ عشق رو اونقدر محکم کشیدم و کشیدم و کشیدم.. که خیلی چیزها خفه شد.. هی نخه رو کشیدم و هی زمان گذشت. هی من بزرگ و بزرگ تر شدم و به نخ های دیگه ی زندگی م مسلط تر شدم و قشنگ تر توی صحنه بازی کردم.. نخ عشق اما همان طور ابتر ماند. رابطه های خوبی رو تجربه کردم که همه ش توی هوا ول شدند. چون توی زمین هیچ ریشه ای نداشتند.. این روزها؟ حس می کنم به خودم مدیونم.. به خاطر این حجم احساساتِ ولِ سرگردانی که درونم دارم و سرنخی که گمش کردم.. به خاطر تمام نمایش های قشنگی که می توانستم بازی کنم و نکردم.. به خاطر تمام پاسخ هایی که به خودم ندادم.. به خاطر پاک کردن صورت مسئله هایی که هیچ وقت به معنی باز شدن گره ها نبودند.. به خودم مدیونم، وقتی می بینم که هنوز در مقابل بعضی آدم ها چقدر شکننده ام.. و این هیچ منصفانه نیست..
.

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰

مجنونِ بی لیلا شدم..

مدل جدید زندگی م را دوست دارم. که فاعل تمام جمله ها خودمم. مثلن دستمال توالت صورتی توی حمام. آنجاست چون من خریدم ش. یا در کابینت را که باز می کنم، دم نوش های توی جعبه که وقت های غمگین بی حوصله هی مرتبشان کرده ام. تک تکشان را حفظم. سورپرایزی در کار نیست. صدایی اگر در این چهار دیواری می آید من خواسته ام. میزان بلندی ش را من تنظیم کرده ام. اینجا هر شیئ و صدا و حرکت و نوری فقط یک دلیل ساده دارد: من.
گفتم دوست دارم نه؟ حالا که باز پاراگراف بالا را می خوانم می بینم جمله اول نچسبیده اصلن به باقی جمله ها. حقیقت این است که من دلم برای آدم ها تنگ می شود. بهانه برای ذوق کردن کم می آورم. دستم به هیچ کس نمی رسد و دست از دست کشیدن نمی کشم و این فرساینده ست. هر بار که در جواب دوستی می نویسم: کلاسم! هر بار که می بینم چراغی یک گوشه ی دور دنیا سبز شده و من چراغم قرمز است.. هر بار که هر آدمی را می خواهم و او نیست.. دور است.. مشغول است.. یک چیزی در من جان می دهد و این درد دارد..
گاهی دستم به خودم نمی رسد حتی.. به آدمی که بودم.. به آدمی که دوستش داشتم.. که آشنا بود..
امروز ظهر.. بعد از تحویل پروژه در رستوران همیشگی که نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم.. با آدم های خیلی صمیمیِ راحت این روزهایم.. در یک روزِ خیلی طبیعی که همه چیز سرجایش بود.. یک زن جوان حامله همان طور که از شیشه قدی رستوران نگاهمان می کرد از پیاده رو گذشت.. من؟ نشستم در نگاه آن زن جوان حامله. همان طور که هربار آدرس وبلاگم را به کسی می دهم، می نشینم ده دوازده پست آخر را می خوانم. انگار آن آدم نشسته باشد کنارم و با هم بخوانیم.. عکس العمل های ذهنی ش را پیش بینی می کنم. تصویری که از من می بیند برای خودم می سازم و از خودم می پرسم که دوستش دارم آیا؟
امروز.. در نگاه آن زن حامله که نشستم ترسیدم. یک گروه آدم رسمی رسمیِ تا دلت بخواهد جدی دیدم فقط. مردهای جوان با کت شلوار و کروات و زن های جوان با کت دامن و آرایش رسمی.. روزنامه های اقتصادی روی میز پهن بود و یک نفر بلند بلند روزنامه را برای بقیه می خواند و بقیه؟ انگار جذاب ترین داستان دنیا باشد.. زن که رد شد داشتیم به تری گوش می دادیم همه و گزارشی که می خواند.. من حواسم پرت نگاه تیز زن شد.. تری حرفش را با چه تمام کرد که همه خندیدند نمی دانم.. خنده شان اما مو را برتنم صاف می کرد.. باورم نمی شد این من بودم که آن زن دید و رد شد. من بودم در یکی از روزمره ترین لحظه های زندگی م..
بر که می گشتیم.. هی از خودم می پرسیدم به کجا داری می روی واقعن؟ سوالش درواقع این قدر فانتزیِ سر طاقچه ای نبود. بیشتر شبیه وقت هایی بود که در بزرگراه های تهران گم شده بودم و هی به دنبال خروجی بعدی گاز می دادم و هی می پرسیدم به کجا داری می روی؟ دقیق ترش می شود اینکه به کجا آمده ای آخر یابو؟ چه شدم آخر در زندگیم؟ از آن آدم هایی که همیشه یک پروژه نیمه تمام مهم دارند.. نه از آن پروژه های نیمه تمام مهمی که قبلتر همیشه سر طاقچه داشتم و موعدش که سر می رسید سنبل می کردم و می گذشت.. از آن هایی که باید زندگی ت را بچلانی بالایشان.. چه پروژه ای آن وقت؟ عدد و رقم همه اش.. کاش عدد و رقم خنثی.. همه اش سود و درآمد و قیمت و.. چه شدم آخر؟ اگر عکاس بودم زندگی م چطور بود؟ با چه آدم هایی همکاسه بودم؟ اگر دنبال داستان های نیمه تمامم بودم..
کجایند پس آن لحظه های ناب زندگی که به خودم وعده می دهم مدام؟ کی می رسد روزی که برق نگاه آدم های عزیز زندگی م پشت بخار بی خیال چای گم شود؟ کی می توانم باز بنشینم گوشه یک خیابان شلوغ و کثیف و در دفتر سیاه کوچکی که همیشه در کیفم بود.. حریصانه کلمه بنشانم؟
خسته ام. خستگی لابه لای سطرهایم هم نشسته انگار. نه؟ تویی که می خوانی هم می بینی؟ تویی که می خوانی.. من تمام شدم. آخرین ذره های وجودم در اشک های ناگهان شوره می زند و برای لحظه ای دستی حلقه می شود دور شانه ام و بوسه ای می نشیند کنار چشمم از لبهایی که می ترسند خیس شوند.. من تمام شدم.. چه تمام شدنی، مثل استونی که درش باز مانده باشد. من پریدم. چه پریدنی، من قربانی فریب پروازم.. تویی که می خوانی، تو می دانی که من در هیچ گم شدم. من در هیچی که یک عمرباور کردم همه چیز است.. هیچی که هنوز رویای پروازم است.. تویی که می خوانی، تو می دانی فقط. که من چقدر خسته ام..
.

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

دوستم غمگین بود. زیر بارون ایستاده بود خیس می شد. گفتم می خوای بیای زیر چترم؟ گفت نچ. پرسیدم خوبی؟ گفت نچ. بعد گفت فاک طبیعتن. پرسیدم دوست دخترت؟ گفت اکس. دوست داشت دوست دخترش را. معلومِ همه مان بود. یک روز شماری معکوسی می کرد وقتی قرار بود بیاید. دوست دخترش نیامد ولی. گفت رابطه ال دی نمی خواهم دیگر. دوستم فقط فحش می داد تا دو هفته.. امشب ولی.. وقتی خیس باران خورده و بدون خداحافظی توی خیابان دیدیمش.. با آن ساک آدیداس سبز روی شانه اش.. غمش بدجوری توی چشم می زد.. گفت دارم برمی گردم دو روز پیش مادرم.. معلومِ همه مان بود که چرا دارد برمی گردد.. دلم می خواست برایش بخوانم.. زیر همان باران.. که دمی با غم بسر بردن، جهان یکسر نمی ارزد.. نمی فهمید ولی.. و این خیلی غم انگیز بود.
.
اگر بدانید چقدر از خرمالوهایی که خریدم راضی ام.. در این حد که خورش بادمجان را گذاشتم توی یخجال به جایش دارم خرمالو می خورم.. خرمالوهای تپل.. نرم.. خوشحالِ راضی.. احساس می کنم اگر میوه بودم خرمالو می شدم.
.

دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

نوشته ام خیلی در این دو ماه، که چشم هام به جنبه های جدیدی از خودم و زندگی باز شده. بی که تلاشی کرده باشم یا انتظارش را داشته باشم یا هیچ. بعد بسته به اون حقیقتی که چشمم بهش باز شده! گاهی خیلی منطقن یک سری رفتارهام عوض شده. که خیلی این مدل عوض شدن را دوست دارم. مثل فتح مکه بدون جنگ و خونریزی. یک سری رفتارهاییم که باید ولی عوض نشده. فقط آن حق پررنگی که پشتش برای خودم قائل بودم قبلتر پاک شده. که خب آدم نرم تری م کرده در معاشرت با دیگران. اما هنوزبه طور جدی ازم سر می زنند. بعد من همه اش فکر می کنم زندگی باید مثل همان فتح مکه باشد. حتمن تکه های بیشتری از پازلم باید پیدا شود. پیدا شدن شاید کلمه خوبی نباشد اینجا. چون اصولن آدم می گردد تا پیدا کند. من منظورم آن مدلی ست که یک نفر دارد رد می شود پایش گیر می کند به یک کلید و یک لامپ گرد گنده وسط یک عالمه سیاهیِ زندگی چه همه سخت است.. روشن می شود و می بینی هه. چه زندگی نرم است بدبخت.
زندگی م باید نرم تر از این باشد اما. نیست. منتظرم یک نفر رد شه.
.

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

کلن؟ خوشحالم. بعدتر در یک زمان مناسب تری باید بروم راجع به اینکه تمام احساسات آدم ها از شیمی نشات می گیرد و محرک بیرونی ای وجود ندارد و اینها مطالعات تمام عیاری به عمل بیاورم. می دانید؟ گاهی دقیقن احساسش می کنم. یک روزهایی مثل دیروز و امروز هست در زندگی م که خوشحالم. و هیچ چیز نمی تواند جلوی خوشحالی م را بگیرد. نه جوش های گنده ای که کنار دماغ و روی لپم سبز شده اند، نه نامرتبی اتاق، نه به هم ریختن برنامه سفر، نه هیچ اتفاق خر دیگری مثل خراب شدن مترو و خیس شدن ناگهان. در یک چنین روزهایی صورتم همیشه داغ است. یک مدلی که دست هام که یخ می کند می گذارم شان روی لپم، گرم می شوند. یعنی لپ ها سرد بشو نیستند، دست ها گرم می شوند. بعد هی لباس هایم را در می آورم توی خیابانی که همه باور دارند می تواند سرد باشد. همه لباس ها را نه البته. بالاخره آدمی به لباس محتاج است، می دانید که. اما اضافه ها را می چپانم توی کیف قرمز قشنگ بزرگی که تازه خریدم. بعد برای خودم چیپس می خرم بعد از دو هفته سالاد خوردن و این خوشحالی م را دو چندان می کند. جایزه ی خوشحالِ دوچندانی، برای خودم جوراب شلواری بنفش می خرم. می بینید؟ مثل یک حلقه می ماند. بله. خوشحالی مثل یک حلقه می ماند که وقتی افتادی توش دیگر خوشحالی. بعد من دلم می خواهد هی دست آدم های دنیام را بگیرم بیاورم توی این حلقه هه. فکر کن همه با هم توی حلقه.. خوشحال.. اووف
.

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

دلم یک وقت هایی یک مدل عجیبی می تپد.از تو. یک چیزی قل قل کند انگار. قل قل جوشان نه البته. مثل بخار بالای قابلمه ای که زیرش را خاموش کرده باشی. قل قلِ میرای نا فرجامی. یک مدلی که این همه جوشیدی چه شد؟ بعد خودم را کش می آورم پنجره را باز می کنم. هوای تازه با چه چه گنجشک ها سرریز می کند تو. آسمان را نگاه می کنم و نفس عمیق می کشم و باز قل قل می کند. اگر بلوز طوسی ه تنم باشد که خیلی همه چی بهتر است. باد از زیر آستینش می رود تو. زیربغلم یخ می کند. پنجره را بسته تر می کنم. بعد عکس خودم را در شیشه اش می بینم. با موهای انبوهی که بالای سرم جمع شده. موهایی که یک تیغ سیاهند هنوز. یاد آن یک تار موی سفیدی می افتم که خیلی وقت است گم اش کرده ام. دلم قل قل می کند. از تو.
.

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۰

هی دوش می گیرم، کاکوتی می خورم، آرایش می کنم، خودم را می برم پاریس می گردانم، لباس می خرم، با آدم ها حرف می زنم، ایرانی جدید پیدا می کنم.. بهتر نمی شوم اما. استرس عجیبی بر وجودم حکمفرماست. در این حد که هر لحظه ی معمولی ای مثل حالای در خانه، قلبم دارد توی دهانم تالاپ تولوپ می کند. سر کلاس امروز مثلن، استاد که حرف می زد و نمی فهمیدم استرس برم می داشت. حتی نزدیک بود بالا بیاورم از استرس ها! بعد حالا کاملن طبیعی بود که جلسه آخر درس باشد و من هیچ وقت درسه را نخوانده باشم و فقط سرکلاس گوش داده باشم و چهل درصد حرف های استاد را بفهمم فقط. یعنی می خواهم بگویم ایران که بودم از جلسه دوم به بعد هیچی نمی فهمیدم. شب امتحان تازه می نشستیم می خواندیم و دوزاری ها دانه دانه می افتاد و همه چیز خوب بود و استرس نداشتم. اینجا یک مدل عجیبی شدم اصلن. سریع استرس برم می دارد می برد. همه وقت مفیدم را دارم سعی می کنم خودم را آرام کنم. حجم کار البته خیلی زیاد است. به نظرم باید این دوره های یک ساله فشرده را ریشه کن کنند. یک مدلی ست که امروز مثلن یک گزارش باید بدهی و فردا از پروژه نهایی یک درسی دفاع کنی و پس فردا میان ترم داری و روزی هم بین شش تا نه ساعت کلاس داری. بعد یک درس های مسخره ای هم دارید این وسط که تو رئیس یک شرکتی مثلن و باید بروی برای خودت نیرو استخدام کنی برای هر پروژه و هی رزومه دریافت می کنی و یعنی یک عالمه کار چرت وقت گیر. بعد استرس زاست دیگر به خدا. نگویید نیست. همه اش یاد خانم گرافولوژی ست می افتم که میگفت چرا حالا تو این همه ایده آلیستی؟ هی می خواهم بروم پیدایش کنم بپرسم چگونه نباشم؟ یادم بدهید واقعن. نمی دانم چرا ایده آل این همه از من دور است. ایران که بودم ایده آل نبودم هیچ وقت ولی ایده آل نزدیک بود. دستم را دراز می کردم توی مشتم بود و همین خیالم را راحت می کرد و اعتماد به نفس بهم می داد. اینجا ایده آل از من خیلی دور است و این استرس لامصب هی دورترش می کند و اگر بلدید بیایید به من یاد بدهید چکارش کنم لطفن.
.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

آن خانه و آن خیابان..

فرشته موفرفری کوچک قشنگم
دوسال پیش در چنین روزی این پست رو نوشتم..
روزهایی که رفتند برنمی گردند.. این فاصله هم.. ذره ای کم نمی شود.. می دانی؟ دلم تنگ شده.. برای خیلی آدم ها. برای خیلی لحظه های معمولیِ نه حتی خوشایند. برای غمِ ولوی شب جمعه های غبار گرفته تهران.. برای پل چمران.. برای بیست سالگی و شیدایی عاشقی هاش.. برای آن خانه ویلایی بزرگ قدیمی.. در آن کوچه ای که تک تک خانه هایش داستان دارد.. برای آن تک درختی که سال ها با مقنعه های چانه دار کنارش منتظر سرویس مدرسه می ایستادم.. برای خانه ای با دیوارهای سفید و در طوسی.. که در حیاطش پینگ پنگ بازی می کردیم و گاه به گاه با پول تو جیبی هایمان جشن خوراکی می گرفتیم.. تو یادت هست فقط، نه؟
.

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

روزمره 6

یک) مریضم. مریض سنگینی نیستم. مریض سبکی هستم که راه می افتم این طرف آن طرف، که باد سرد می خورد توی صورتم و هی بدتر می شوم. مریض سبک مریضی ست که لبخند می زند و کفش پاشنه بلند می پوشد و مهمان دعوت می کند و به طبع تمام خانه را تمیز می کند و هی چای داغ به خیک خودش می بندد.. مریض سبک ولی غذا نمی تواند بگذارد برای خودش که.. مریض سبک فقط چای و شیرینی می خورد، چای و نان، چای و .. برای مریض سبک تمام کارها سخت است.. تمام کارها آهسته.. روزش کش می آید.. خسته ی آرامی می شود که درس نمی خواند.. این درس لامصب چرت سخت..
دو) پسری که می آید به یک مریض فین فینو پیشنهاد دوستی می دهد خیلی مهربان است. می دانید؟ من بهش گفتم که خیلی مهربان است و او کلی خندید و فکر کرد شوخی می کنم.
سه) خانم بریتیش بسیار قدبلند بسیار پیر بسیار لاغر، داشت رزومه ام را ادیت می کرد مثلن. رسید به آنجایی که در سرگرمی ها نوشته بودم داستان کوتاه و نقد ادبی.. بعد گفت این را حذف کن. داستانی که به زبان فارسی نوشته باشی اینجا به درد نمی خورد. حذفش کردم. بعدتر رفت سراغ کاور لتر. یعنی همانی که باید روده درازی کنی که من که هستم و شما که هستی و چرا شما باید مرا استخدام کنید. پاراگراف اول را خواند و کلی کامنت داد که باید بنویسی مثلن شش ماه کارآموزی در دفتر لندن می خواهم و ال و بل.. بعد رسید به بخش های بعدتر روده درازی ش.. هی می خواند و هی ابروش را می داد بالا و هیچی نمی گفت. آخرش گفت ساختار جمله ها و مدل گرامر درست هست ها.. اما قوی نیست.. ولی من دست بهش نمی زنم. بس که ایده ات را خوب گذاشتی جلوی چشم مخاطب. می ترسم دست بزنم، خرابش کنم. بعد گفت باید نویسنده خوبی باشی در زبان فارسی. من نیشم باز شد. تا بناگوش.
چهار) یعنی الان حاضرم این پست را تا چهل ادامه بدهم که نروم و درس معاملات بین الملل را نخوانم.
.

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

حقیقت خیلی ساده است

عوض شده ام. می دانم. خودم نمی فهمم البته. خودم فقط حس می کنم مدام که به کشف و شهودات جدید می رسم در زندگی. خیلی مسائلی که قبلتر برایم شگفتی های مرموز ستودنی بود، حالا لو رفته، لوس شده. یعنی می خواهم بگویم دلیل های ساده ی مسائل بزرگ را پیدا کردم. نه اینکه در پی جستجو های بی وقفه پیدا کرده باشم ها.. مثلن داشتم رد می شدم از یک گوشه زندگی یکهو دیده ام اوا! این دلیل ساده آن همه تقلاست که داشتم. دلیل ها که پیدا شود آدم ها عوض می شوند بی که واقعن عوض شده باشند. آدم ها بزرگ می شوند انگار. آدم ها سوارتر می شوند بر اسب زندگی و به تاخت تر می رانند و بی هیجان تر و مطمئن تر و درست تر. مطمئن تر و درست تر.

.

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

روزمره 5

بیدار که شدم، اولین چیزی که یادم آمد این بود که دیشب یک نفر گل سر سرخابی م را از سرم برداشت.. یادم می آمد که می خواستم از دستش بگیرم بگذارم توی کیفم. اما یادم نمی آمد که از دستش گرفته باشم گذاشته باشم توی کیفم. بعله. گل سر سرخابی قشنگم گم شد. چرا گم شد؟ چون من یادم نمی آید آن آدم که بود. من در اتوبوس کاملن خواب بودم. گل سرم نمی گذاشت راحت بخوابم. یک نفر از روی صندلی پشتی خیز برداشت و گل سرم را از سرم باز کرد.. حالا که دارم فکر می کنم می بینم انگار گذاشته باشد روی صندلی کناریم.


گل سر سرخابی اولین چیزی بود که یادم افتاد. بعد یادم افتاد که الان صبح خیلی دیری باید باشد. صبح خیلی دیری بود. بلند شدم نشستم توی تخت. اتاقم نامرتب عجیبی بود. یک مدلی که ترس برم می داشت بیایم بیرون. همان طور تکیه داده بودم به دیوار و فکر می کردم مثلن از کجا می شود شروع کرد؟ به نتیجه نمی رسیدم. می دانم که نمی دانید از چه حجم نامرتبی دارم حرف می زنم. چون اصولن آدم خانه زندگی درست و حسابی که داشته باشد، از یک جایی به بعد که حجم اتاق جواب می کند، وسایل پخش سالن و اتاق مامان و انباری می شود. اینجا ولی فرق دارد.. تنها کاری که ازم بر می آمد این بود که حوله اضافه را از کشوی زیر تخت بکشم بیرون بروم زیر دوش. حمام دستشویی تنها جایی ست که همیشه تمیز و مرتب است. حالا سه چهار ساعت از آن موقع گذشته و لباس هایم دارد توی ماشین لباس شویی می چرخد و یک ظرف غذای آماده هم روی گاز دارم و از اتاقم فقط مانده کفش ها و کیف ها! بعدترش باید بروم از پایین جاروبرقی بگیرم و خلاصه ساعت پنج و نیم می توانم بزنم بیرون.


.

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰

کز شما پنهان نشاید داشت سر می فروش

به نام خدا. فردا امتحان دارم. دیروز هم امتحان داشتم. پس فردا هم تحویل پروژه دارم. پس طبیعتن امروز عصر مطالعه امتحان فردا را شروع کردم.


دیروز تست گرافولوژی داشتم. برای کسانی که نمی دانند، گرافولوژی علمی ست که از روی دست خط شما به ویژگی های شخصیتی شما پی می برد. یک چیزی مثل کف بینی خودمان است فقط کلاس دارد. خانم گرافولوژیست یک پیرزن زیبای آرایش کرده ی زیاد بود که فقط فرانسه حرف می زد. البته من فرانسه می فهمم اما در مواقع جدی مهم، نمی توانم حرف بزنم. او هم انگلیسی می فهمید اما نمی توانست حرف بزند. یک مدل مضحکی، او فرانسه حرف می زد و من انگلیسی جواب می دادم. می دانید؟ همین طور جنبه های پنهان و آشکار شخصیتم را می شمرد. خیلی دوست داشتم. خیلی مفید خوبی بود در کار و زندگی کلن. گفت از دست خطت پیداست که احساسات خیلی خیلی زیادی داری که سعی می کنی پنهانشان کنی. بعد دست گذاشت روی نقطه حساسی که چندسال است مرا رنج می دهد. گفت که خیلی زود نگران و آشفته می شوی و سعی می کنی از دیگران پنهانش کنی و این خودش فشار خیلی بیشتری ست. بعد یک چیز دیگری که از اول تا آخر هی می گفت و هی پلاس می گذاشت جلویش ایده آلیستی بود. خلاصه اینکه، من کشف کردم چرا این همه دختر گریه کنی هستم. بس که ایده آلیست ای هستم که خیلی زود نگران و آشفته می شوم و احساسم را از دیگران هم پنهان می کنم و این می شود که یکهو خیلی بی دلیلِ خیلی بی فکر قبلی، می زنم زیر گریه و اصولن این مدل گریه هایم هم چهار پنج ساعت طول می کشد. چون یک ریشه عمیق درونی دارد و چون نمی خواهم با کسی حرف بزنم یا از آن موضع ایده آلیستی بیایم پایین که بابا جان همین است که هست، هی تمام فشارها به صورت اشک فواره می کند.


دیروز یکی از همان روزها بود. یعنی یک مدل مضحکی وسط شلوغ ترین و بگو بخندترین حیاط دنیا، گریه ام شروع شد و از این بغل به آن بغل و از آن بغل به دستشویی و بعد سرکلاس و بعد در سرویس و.. همین طور اشک فشان! از آنجایی که خانم گرافولوژیست خیلی تاکید کرد که این پنهان کردن آنچه که درت می گذرد بزرگترین مانع پیشرفت کاری ت خواهد شد و راستش را بخواهید در آخرین شغلی که داشتم خیلی حس می کردم، دیشب سعی کردم که با یکی حرف بزنم و او کسی نبود جز جسیکا. و سرانجام بعد از یکی دو ساعت بحث، دلایل گریه کشف شد. یکی ش دعوایی بود که با آن پسر خر فرانسوی کرده بودم. البته دعواش گریه آور نبود چون من پیروز شده بوم اما اینکه چرا باید نتوانم بدون دعوا همه چیز را هندل کنم.. این گریه داشت. یکی دیگر نگرانی از اینکه نتوانم شرکت فرضی احمقانه ی درس مشاوره را آنطور که می خواهم اداره کنم. سوم اینکه از خودم انتظار دارم مثل بقیه آدم ها فرانسه حرف بزنم و نمی توانم. چهارمش یک آقایی که جسیکا اسمش را گذاشته همسر آینده ات! بس که مثل کنه هرطرف می روم بهم چسبیده و نه بهش برمی خورد، نه بی خیال می شود نه هیچ.


بعد جسیکا نشست دانه دانه دلایل را بررسی کرد و گفت ببین! خیلی احمقی. هیچ کدامش تقصیر تو نیست و برای هیچ کدام کاری بیشتر از این که داری انجام می دهی ازت بر نمی آید، پس اینقدر خنگ نباش و بیا برویم با هم بدویم. آخر حرف هایش هم گفت: سلوم. اسمِ من جسیکاست.


این جمله را که می گوید یعنی می خواهد مرا خیلی خوشحال کند. علاقه بسیار دارم که این پست را تمام نکنم اما قرار مطالعه گروهی شب امتحانی داریم و من دیر کردم و هی موبایلم دارد زنگ می خورد.


.

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

می دانید، تا اینجاش را این مدلی آمدم که چشم هام را بستم و به دنیا لبخند زدم فقط.. دنیا لبخندم را دوست داشته انگار که بلندم کرده کاشته وسط درست ترین معرکه هایش.. این مدل رایج فکر کردن بود در جایی که من قبلن بودم. حالا اینجا.. در مدرسه جدید با رشته استراتژی.. همه چیز بر می گردد به خود آدم ها.. اینجا کسی چشم هاش را نمی بندد. دنیایی در کار نیست که لبخند آدم ها را حس کند.. اینجا فقط تویی و خودت که باید به شانه های خودت تکیه کنی.. اینجا دیگر ماه، می شود فانتزی شب هایی که دلت هوای چشم هایی آشنا می کند.. اینجا دیگر ماه معجزه نیست.. باران، معجزه نیست.. اینجا باید بنشینی از بالا خودت را نگاه کنی هی.. اینجا همین را توی کله آدم فرو می کنند.. تنها چیزی که در این دو ماه در من عوض شده همین است. همین مدل نگاه کردن. همین مدل نگاه حلاجی وار.. اینکه می فهمی کجاها صدایت می لرزد و نباید، کجاها منطقت ضعیف می شود و نباید.. حتی با یک فرانسوی دعوا می کنی و بعد می نشینی روی آن نیمکت سنگی وسط پاسیو و می گویی به جهنم.. یک نفر دوست! می آید می نشیند کنارت که فکر می کنی چرا حالا در چنین موقعیتی هستیم و خلاصه زورت می کنند که از بالا نگاه کنی..

این می شود که ظرف دو ماه، از دخترک سرخوشی که با چشم های بسته به دنیا لبخند می زد و پیش می رفت.. تبدیل می شوی به چهارتا چشم.. که بی رحمانه تمام نبایدهایت را ردیف می کنند جلوی رویت و مسیر موفقیت آینده بدون این نباید ها را ترسیم می کند و تو باید بدوی و بدوی و بدوی.. با چشم های باز.. و بی هیچ لبخندی..

.

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۰

حقیقت این است که خوبم. اما نمی دانم چرا این حقیقت در وبلاگم بازتاب نمی کند. قبلترها هم گاهی همین طور بود. خودم خوب بودم وبلاگم بد بود. یا برعکس حتی. خودم خراب بودم، وبلاگم سرمست بود. آدم هیچ وقت تمامن در وبلاگش ابراز نمی شود. وبلاگ آدمی، معجونی از احساسات و افکار آدمی ست. قبول. اما بُعد زمان اینجا مطرح است. شاید غمی که امروز دارم، امروز ننشیند لابه لای کلمه هام. شاید غمی که این روزها میان کلمه هام هست، برگردد به روزها و ماه ها و سال های پیش.. بعد خواهر آدم می آید می گوید چرا غمگینی؟ پدر آدم می گوید آخر هفته بلند شو بیا ایران. بله. در دنیای هرکس آدم هایی هستند که از تصور غمی که لابه لای روزهایش نشسته غمگین می شوند واقعن. این پست مخصوص آن آدم هاست..

از جایی که هستم خوشحالم. از درسی که می خوانم. از آدم هایی که هرروز می بینم. از خریدی که می روم. از فرانسه ای که کم کم حرف می زنم. از بادی که بین موهام می پیچد. از ساختمان های صدساله با تراس های کوچک پر از گل. از سالن ورزش طبقه ششم. از صندلی های رنگ به رنگ کافه تریا. از باران های ریز نم نمی که می بارد.. خوشحالم واقعن.. گاهی فقط یادم می رود که خوشحالم..


.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

گ م ش د م

این یکشنبه می خوام از صبح تا شب بشینم تو اتاق بیست متری م، با در و پنجره ی بسته.. فقط فکر کنم.. به خودم. به زندگی م از اول تا اینجایی که حالا هست.. به راهی که واسه از اینجا به بعد انتخاب کردم.. اصلن بشینم تعجب کنم از اینکه راه انتخاب کردم.. به آدما و رابطه ها و بکش بکش ها دیگه نه.. به خودم فقط.. که فراموشِ خودم شدم..
.

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۰

روزمره 4

یک) خرید بوده ام. خسته و خوشحالم. قرار پینگ پنگ داریم. باید بروم سالن. باید اینجا را مرتب کنم. آدم یا باید مرتب کند یا باید تمیز کند یا غذا بپزد یا حتی خرید کند. خیلی بد است که در فارسی برای خرید فقط یک فعل داریم. خرید ماست با خرید لباس فرق دارد خب..
در این صحنه وقت رفتن به سالن فرا می رسد. و من این پست را پابلیش می کنم وگرنه حناق می گیرم.


دو) حالا فردا صبح است و من دارم فکر می کنم باید بروم شلوار طوسی را هم بخرم. منطقن باید قبلش موجودی حسابم را چک کنم بعد تصمیم بگیرم اما من آدم منطقی ای نیستم. نخواسته ام باشم هیچ وقت. پس می روم شلوار طوسی را می خرم و بعد می آیم خانه موجودی م را چک می کنم و می گویم اووپس، زندگی چه سخت است. و در بدترین حالت یک شب خوابم نمی برد اما در عوض یک عمر شلوار طوسی را می پوشم و تق تق قر می دهم. لازم است تاکید کنم که منظور از یک عمر، مشخصن عمر بنده نیست و عمر شلوار است.


سه) از خودم انتظار دارم که بعد از یک ماه و نیم جا افتاده باشم. نیافتاده ام ولی و این مایوسم می کند. کابوس دیوار کذا، بلند و بلندتر می شود. حتی وقت حرف زدن، زبانم بیشتر از قبل گره می خورد. فعل های انگلیسی را با ضمیرهای فرانسه صرف می کنم برای خودم و بدی ش این است که این مدل حرف زدن اینجا مرسوم است و آدم ها خیلی جدی سرتکان می دهند و همانطور معجون وار جوابت را می دهند و بی شک پس از مدتی ما در این مدرسه بین المللی!! تبدیل به موجوداتی خواهیم شد که هیچ گاه نخواهند توانست با جهان بیرون ارتباط برقرار کنند.

.

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش/ زده ام فالی و فریادرسی می آید

خسته شده ام از ماسک خندان احمقی که چسبانده ام روی صورتم، وجودم، زندگی م.. راه نفسم را گرفته انگار.. حقیقت این است که من خسته و غمگینم. من تکه پاره شده ام، می دانی؟ همه ی من با من نیست و این بی تابم می کند.. یک آتش کوچک میان دلم دارم که گاهی شعله می کشد و آخ از وقتی که شعله می کشد..
این شبها.. خواب های عجیبِ سخت می بینم.. کاش اینجا بودی.. یا کاش خانه ام همین نزدیکی بود.. مثل پسرک اتاق روبرو هر جمعه شب چمدانم را می بستم و می رفتم آن سر شهر.. آن وقت جای پسرک اتاق روبرو این همه خالی نبود، نه؟ آنوقت من آخر هفته ها این همه اینجا زیادی نبودم.. کاش اینجا بودی.. آن وقت ما هم را داشتیم و دنیا به هیچ جامان نبود.. نه پسرک اتاق روبرو و چمدان جمعه شب هایش، نه منوی درهم برهم رستوران کنار مترو، نه حتی باران.. که ببارد یا نبارد..
.

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

بالنی که نترکیده بود..

امروز در یک گروه سه نفره باید تعداد قطارهای متروی پاریس را تخمین می زدیم. هدف استاد حلاجی کردن نحوه فکر کردن بود. برای اینکار باید چند عدد و رقم را به عنوان فرض درنظر گرفت و بعد دو تا ضرب و تقیسم و جمع و تفریق. برای یکی از عدد ها یکی از بچه ها تخمین پرتی گفت. وقتی داشتم استدلال می کردم که این عدد چرا نمی تواند منطقی باشد حرفم را قطع کرد که: تو چند سال است در پاریس زندگی می کنی؟ سوالی که شبیه به سوال نبود. چون هفته قبل راجع به پیشینه هم پرسیده بودیم و در گروهمان کسی نبود که نداند من یک ماه است در اروپا هستم و او هفت سال است در پاریس زندگی می کند. سوالش را نشنیده گرفتم و به استدلالم ادامه دادم. دوباره حرفم را با همان سوال قطع کرد. نگاهش کردم. گفت: چند سال است در پاریس زندگی می کنی؟ گفتم: این عدد منطقی نیست. گفت: شاید بهتر باشه اینطوری بپرسم: چند روز است در پاریس زندگی می کنی؟ اگر بخواهم نقل قول دقیقی کنم جواب دادم: ایتس نات دِ کیس! این عدد منطقی نیست. نفر سوم گفت که مسئله زیاد مهم نیست و یک عددی آن وسط ها را گرفت و گذشت. یک جای دیگر باز به یک تخمین احتیاج داشتیم و آقای پاریس دان! تخمین زدند و گذشتیم و کیس تمام شد و ارائه اش کردیم و عدد اول واقعن اصلن مهم نبود اما تخمین دوم را که گفت کل کلاس همراه با استاد گفتند که خیلی از واقعیت به دور است. نمی خواهم بگویم این آدم پاریس را خوب نمی شناسد یا چه، قضیه فقط این است که بعضی از آدم ها با اعداد راحت نیستند و صرفن نمی توانند حسی که نسبت به یک قضیه دارند به زبان عدد و رقم ترجمه کنند. همین. این پسر در اعداد خوب نبود. حرف من واقعن منطقی بود اگر او فقط به استدلالم گوش می داد. بعد از کلاس نفر سوم تا ایستگاه مترو همراهم قدم زد چون حدس می زد که رنجیده باشم. در یک روز تعطیل آفتابی، بعد از یک کلاس جذاب با استاد امریکایی (لهجه قابل فهم)، با خانه تمیز و لباس های شسته و یخچال پر، شاید احمقانه به نظر بیاید که آدم از همچین مسئله کوچکی برنجد. من رنجیدم اما. زیاد.. باید اعتراف کنم که بین خودم و بقیه آدم های اطراف یک دیوار بلند آجری حس می کنم. انگار پرت باشم روی یک جزیره دور.. بدی ش این است که این حس مختص بیرون کلاس نیست. مثلن سر کلاس بازاریابی که استاد مدام به شرکت های فرانسوی و تبلیغات و پروموشن هاشان اشاره می کند و من هیچی نمی فهمم! یا دو سه روز دیگر که باید راجع به روند رشد صنعت مشروبات الکلی برای کلاس بیست دقیقه صحبت کنم. یا هزار هزار نمونه دیگر.. این دیوار اینجاست و من حسش می کنم.. دیوار بلند صاف لعنتی.. دیواری که امروز فهمیدم بقیه آدم ها هم می بینند ش، حتی قبل از اینکه خودم را، و کلمه ها و لبخندهایم را ببینند.. تمام راه را داشتم به آدم ها فکر می کردم و اینکه چطور با پشتِ دیواری ها برخورد می کنند. شاید عمر بیرون از ایران زیستنم کمتر از آن باشد که عکس العمل آدم ها را گروه بندی کنم، اما می کنم: اینکه ایرانی ها و عرب ها ضعف آدم ها را به رخشان می کشند. (لابد حدس زدید که پسر پاریس دان عرب بود) و اینکه اروپایی ها نه و اینکه خاص اسپانیایی ها همه اش مراقبند که همه راحت باشند و شاید هم در واقعیت مراقب این موضوع نباشند اما الگوی رفتاری شان طوری ست که کسی اطرافشان نمی رنجد. هرچقدر هم که لوس و خر باشد. مثلن، من کلن آدمی هستم که خیلی وقت ها پشت دیوارم. حتی ایران هم که بودم، در مورد مسیریابی مثلن، واقعن پشت دیوار بودم چرا که به راحتی یک بچه شش ساله گم می شوم. گریه کردن.. پشت دیوارم هنوز هم. اینکه در جدی ترین و نبایدترین موقعیت های ممکن زندگی م اشکم در می آید و می دانم که نباید اینطور باشد و کاری هم از دستم ساخته نیست. عکس العمل آدم های اطرافم؟ بارها و بارها و بارها از نزدیک ترین آدم ها و با تقریب خوبی از همه آدم ها شنیده ام که خیلی لوسم و خیلی گیجم. اینجا هم حتی وقتی با همسایه ایرانی م می روم بیرون و راه را گم می کنم مثل همه ایرانی های دیگر مسخره می کند و می خندیم و می گذرد.. خودم هم انتظار جز این ندارم. ولی مثلن با آلوارو که بیرون رفته بودیم وقتی حس کرد که من معمولن جهت را خوب تشخیص نمی دهم و فقط بقیه آدم ها را دنبال می کنم ازم پرسید که در پیدا کردن مسیرها مشکل داری؟ گفتم که دارم. منتظر بودم که مسخره کند و بخندیم و بگذرد. اما خیلی آرام و جدی شروع کرد به توضیح دادن. که ببین، هرکجا که ایستاده بودی به فلان چیز نگاه کن و اگر پیداش نکردی بهمان و .. تمام شد. من دیگر هیچ وقت در آن فروشگاه گم نشدم. و اینکه من از گم شدن رنج می برم واقعن برای آلوارو خنده دار نبود. یا وقتی با دوستان ایرانی یا عرب مطرح می کنم که برایم سخت است غذا بپزم و لباس بشورم و درس بخوانم و این همه تفریح هم کنم، فقط می شنوم که لوسی. می دانید، لوسی صورت مسئله من است. چیزی ست که دارم ازش رنج می کشم و مردم همین را برایم تکرار می کنند و من هم همیشه فکر کرده بودم که مشکل من است که گم می شوم مثلن و هر آدمی یک نقطه ضعفی دارد و من هم گم می شوم! یا به کارهایم نمی رسم. اما همکلاسی فرانسوی م ده دقیقه با دقت و حوصله گفت که چطور می تواند به همه کارهایش برسد و حتی پیشنهاد کرد که اگر بهم کمک می کند می تواند یک هفته از صبح تا شب بنویسد که در چه ساعت هایی چه کار کرده و برایم بیاورد!
همه اینها را دارم می نویسم که از خودمان بپرسیم با آدم های پشت دیوار چطور برخورد می کنیم. حتی اگر دیوارش به کوتاهی گم شدن باشد.
.