چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۴

کاروانی آمد بارش لبخند*

سه روز دیگر میرویم تهران و یک هفته دیگر عروسی میکنیم. 
چه احساسی دارم؟ هر احساسی که فکرش را بکنید. هیچ وقت در زندگیم اینقدر احساس در احساس نداشتم و اینقدر تمام حس هایم غلو شده نبودند و اینقدر اشکم روان نبود.
اصلن همین که چندسری اسم تمام فامیل بطور فشرده از جلوی چشمم رد شد کافی بود که احساسات دلتنگی و عشق و شادی و ناراحتی از ظرف وجودم سرریز کنند. هیچ وقت نمیتوانستم تصور کنم از شنیدن اینکه "عموجان کوچیکه (عموی کوچک مادرم)" در جشن عروسی ام شرکت خواهد کرد، یک نصفه روز زار بزنم. حتی همین حالا که نوشتم عموجان کوچیکه اشکم روان شد. یاد تمام عید دیدنی های نارمک افتادم. یاد خانه های دیوار به دیوار عموجان کوچیکه و عموجان بزرگه که یک در بینشان بود. بعد طبعن یاد عموجان بزرگه افتادم که پارسال فوت کرد. بعد هم یاد پدربزرگم که خیلی سال پیش فوت کرد و خلاصه غم نبودن غایبان و شادی بودن حاضران مدام تصاعدی میخورد و کش می آید. 

بعد فکر کنید از دوستانی که در چهارسال گذشته این کله دنیا تمام زندگی ت را همراهشان گذراندی هیچ کدام نتوانند بیایند عروسی. من اصلن رقص و شادی بدون آنهایم را یادم نمی آید. خیلی کم می آورمشان و خیلی احساس بی کس و کاری از نوع بی دوستی میکنم. و از همین تریبون رسمی اعلام میکنم از ما که گذشت، اما شما عروسی دوستانتان را جدی بگیرید وگرنه دق که ندانی که چیست میگیرند. 

احساس بعدی مربوط به دوستان جانی دور است. حالا در چهار پنج سال اخیر شاید هر کدامشان را یک یا دوبار بیشتر ندیده باشم ها. اما اگر فکر میکنید عادت کردم به نبودنشان اشتباه میکنید. به چت های روزانه و اسکایپ های گاه به گاه آدم عادت نمیکند. میشود یک دلتنگی کش آمده که چاره ای هم ندارد. یکی دو نفرشان را قرار است ببینم روز عروسی، بعد از چند سال. اصلن نمیدانم چه میشود. از فکرش تمام تنم مورمور میشود و اشکم در می آید. 

احساس بعدی، احساسی ست که قلب انسان را از حلقش میکشد بیرون و آن نگرانی و استرس است. اینکه چطور این همه لباس و متعلقات را بکشیم تا ایران. کی میوه و شیرینی و گل سفارش بدهیم و الی آخر. 

احساسات بعدی احساس همدردی با تمام مریضای بد حال و غریبای دور از وطن و گرفتارها و اسیرهاست. باور کنید. یکی از همبازی های بچگی م این روزها دارد دوره شیمی درمانی طی میکند و یکی از پسر/دخترخاله هایم بخاطر بیماری ناشناخته مرموزی در بیمارستان بستری ست. یکی از دوستان جانی م چند روز قبل از عروسی ما از همسرش که او هم از دوستان جانی ست جدا میشود. فکر میکنید راحتمان است؟ خیر. 

همانطور که دیدید این همه احساس هیچ کدام مربوط به من و سید نبود. کلن احساساتم نسبت به عروسی تا اینجا هر چه بوده رمانتیک نبوده. مثل یک طوفانی ست که من و سید داریم از دلش رد میشویم. طوفانش خانه خراب کن نیست، دل آدم را اما شخم میزند. 

*شعر از سهراب جان سپهری که بالای کارت عروسی مون هم زدیمش. بار کاروان اما درهم تر از آن که فکرش را کرده بودیم شد. 
.