پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۳

از خاطره ام چرا، اما از خاطر خوابهایم پاک نمیشوی

هنوز هم گاه به گاه خواب اکسم را میبینم. در تمام خوابها هم ازم دلخور است که دوست پسر دارم و خوشبختم. زندگی مرا با زندگی خودش مقایسه میکند و تنها بودگی ش را تقصیر من میاندازد. من هم خیلی متواضعانه سعی میکنم به یادش بیاورم که با من خوشحال نبود. که هیچ وقت در زندگی ش عاشق من نبوده و نباید این را فراموش کند. جدن باور دارم که هیچ وقت عاشق من نبود، و اگر با هم بودیم بخاطر این بود که میخواست به عشقِ من فرصت بدهد چون دوستم داشت. یکی دو سال صمیمی ترین دوست هم بودیم و درواقع بزرگترین گاف زندگی م بود که عاشقش شدم. و چون میدانستم که عاشق آدم اشتباهی شدم، با استادی هرچه تمامتر پنهانش کردم که سخت هم بود. فکر کردم از ایران میرود و دیگر نمیبینمش و تمام میشود. از ایران رفت و ندیدمش و تازه بی تابی ها شروع شد. آخرش؟ ناچار شدم بهش بگویم. کاری که باید همان اول میکردم و حالا که نگاه میکنم اصلن نمیفهمم چرا هی به تاخیر انداختم. دوست خوبِ هم بودیم و با تمام جفتک اندازی های عشقی م صبوری کرد. جفتک اندازی ها را بخواهم شرح بدهم داستان هزار و یک شب میشود. فحش های ادبی زیاد بهش دادم. نامه های تلخ و گزنده ای که واقعن حقش نبود. 
خوابش را که میبینم پیش ازینکه یاد خاطرات عشقی م بیافتم، یاد آن دوستی یکی دو ساله ی دور می افتم که از حق نگذریم بدی هم نبود. دفعه آخر گوشی تلفنم را برداشتم شماره اش را از اینترنت درآوردم و روی گوشی م نوشتم. مانده بود آن دکمه سبز را بزنم و بیاید پشت خط. چند دقیقه به گوشی م زل زدم و از خودم پرسیدم چه میخواهی بگویی مثلن؟ سلام من دیشب خواب دیدم تو داری گریه میکنی. اصلن فکرش را هم نمیتوانستم کنم. آنقدر از هم دور شده ایم که اگر در دل خون هم گریه کنیم در جواب "چطوری؟" با یک لبخند به دیگری خواهیم گفت "خوبم". از آن خوبم هایی که آدم به فامیلها و دوستان دور خانوادگی میگوید.
دکمه سبز را فشار ندادم. عددها را دانه دانه و با دقت از روی گوشی م پاک کردم. حالا تقریبن مطمئنم که حتی اگر جایی برحسب اتفاق ببینمش خودم را میزنم به ندیدن و راهم را میگیرم میروم. حرفی نمانده برای گفتن. واقعن نمانده. 
.

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

تو که با هیچ لالایی خوابت نمیبرد..

گفته بودم درونم ملغمه ای دارم از زن های گوناگون. (اینجا) کاش یک زن وحشی و افسارگسیخته هم داشتم. یا دست کم یک زن مطمئن با گوشه های تیز. کاش اینقدر درین سالها خودم را سمباده نکشیده بودم از ترس اینکه مبادا روزی جایی کسی را زخمی کند. حقیقت اینست که من برخلاف ظاهر آرام و بیخیالم، خیلی شکننده و نامطمئنم. شبیه یک عمارت چوبی زیبا و بزرگم که ستون هایم را موریانه از درون خورده باشد. ظاهر ظریف و استواری دارم اما یک طوفان ساده کافی ست که با خاک یکسانم کند. زلزله و سیل هم نه، یک طوفان معمولی. از همان ها که آدم ها کز میکنند و یقه بارانی شان را می دهند بالا و با قدم های تند و مطمئن دلش را میشکافند و میروند جلو. که نهایت تلفاتش واژگون شدن چتر عابران و افتادن چهارتا برگ زرد و شاخه خشکیده از درخت هاست. بله من ساختمانی هستم که با همچین طوفانی میریزد. همین قدر احساس استیصال میکنم. همین قدر به آن لحظه فروپاشی نزدیکم. سقف سستی هستم بالای سر زنهای سودایی درونم. مستاصلم و زن گریان درونم مدتهاست که دارد ضجه میزند. حتی در خواب. صبح به صبح گریه شانه هایم را تکان میدهد و غم مثل یک گردنبند یاقوت از گردنم آویزان میشود. گاهی کوتاه، درست زیر گلو، گاهی بلند تر، مینشیند وسط سینه ام.
دلم میخواست یک زن مطمئن درونم داشتم که دست همه مان را میگرفت و میبرد در یک چهاردیواری سیمانی بدون پنجره، بدون در، بدون روزنه. تکیه میدادم به دیوارهای سیمانی و خودم را بغل میکردم. گاهی فکر میکنم مردن آنقدرها هم نباید بد باشد.
.