شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

just a min

دیدی بعضی روزها آدم اصلا نمی رسد؟
از صبح زود در حال دویدن و تندتند کاری را سرهم بندی کردن و فکر اینکه برنامه بعدی دیر می شود و در آخر هم نیمه رهایش کردن و به برنامه بعدی دیر رسیدن و گاهی هم اصلا نرسیدن و اس ام اس ها را با یکی دو ساعت تاخیر جواب دادن و غیر ضروری ها را اصلا جواب ندادن و تمام تماس ها را به میس کال تبدیل کردن و ضروری ها را: الو الان زنگ می زنم و الان می شود زودِ زودِ زود دو ساعت بعدش. بعد نیمه های روز خاموش کردن گوشی و ..ه
بعد همه اش هم خوش گذراندن است ها. اما همه اش یک جوری هول هولکی خوش گذراندن است
از ساعت ده شب هم داری فکر می کنی که بروی مثل جنازه بیافتی توی تخت خواب بس که خسته ای، اما تا ایمیل های دو روز پیشت را جواب بدهی و لباس های روی تخت را مرتب بگذاری سر جایشان و کفش ها را بگذاری در جعبه و جعبه ها را بچینی در طبقه زیری کمد و بعد فکر اینکه باید روی میز تحریرت را مرتب کنی و لوازم آرایش ات را از اقصی نقاط اتاق جمع کرده، بریزی توی کشوی کوچک میز توالت، لاک ها را بچینی توی قفسه بالای کامپیوتر، کتاب های داستان و شعر را از کف اتاق جمع کنی و بگذاری درکتابخانه و جوراب ها را بگذاری در حمام تا فردا صبح بشوری و ماسک صورتت را آماده کنی و بعد بگذاری ده دقیقه بماند و تقویت ناخن و تجدید لاک و ..پووووف. می بینی ساعت شده دو و تو هنوز توی اتاقت می چرخی. این است که بی خیال می شوی و این کار هم مثل باقی، ناتمام رها می شود و سرت را که روی بالش می گذاری یک صدایی می گوید پایان نامه چی پس؟؟؟
بعد غم انگیزش این است که می دانی کمِ کمِ کم، یک هفته ای برنامه ات همین جوراست
.

هیچ نظری موجود نیست: