سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۵

پنجمین پست با دست چپ

حقیقت این است که با کنار هم جشن گرفتن، باهم سفر رفتن، رقصیدن، رستوران و بار و کنسرت رفتن، سوپر مارکت و بانک و کلاس یوگا رفتن، باهم خوردن، کنار هم خوابیدن و قربان صدقه رفتن عشق نمود پیدا نمیکند هرچند بسیار خوش میگذرد. نمیگویم عشقه نیست ها. هست، اما دیده نمیشود. انگار رفته باشد مرخصی، یا خواب باشد. میدانیم که یکجایی اون زیرمیرها هست، اما هرلحظه رویتش نمیکنیم. برعکس گاهی در اتفاقهای ناگوار عشق لباس بزم به تن میکند و دست افشان و پاکوبان جلوی چشممان چرخ میزند‌. وقتی دیدم دستم از آرنج آویزان است اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که حسین مرا اینطور ببیند میترسد. در سخت ترین دقایق این اتفاق نگران او بودم که باید شاهد ماجرا باشد.
هجده روز تمام تنها و همه کسم شده بود. تا روزی که مامان رسید و از بیمارستان مرخص شدم. اگر یک ورژن از خودم در بیمارستان بالای سرم بود اینقدر بهم رسیدگی نمیکرد که حسین. 
انگار با این اتفاق ناغافل در دریایی که هرروز در ساحلش آبتنی میکردیم شیرجه زده باشیم و زیر آبی رفته باشیم و عمق دریاهه شگفت زده مان کرده باشد. عمق عشقی که خیلی وقتها مثل خیلی از زوجها فراموشش میکنیم، هردویمان را غافلگیر کرد. هرچند هنوز خسته تر و درگیرتر از آنیم که این عمق اثری در حس خوشبختی مان بگذارد.

چهارمین پست با دست چپ

سه روز بعد از جراحی دوتا پرستار زیر بغلم را گرفتند و نشاندنم لبه تخت. از جمعه یازده صبح که زمین خورده بودم نتوانسته بودم حتی دو دقیقه بنشینم.
انگار دستم از بازو تا نوک انگشتها زیر دستگاه پرس باشد، درد و فشار و سرگیجه و گرما جانم را ذره ذره تمام میکرد. روز چهارم که مرفین را ازم گرفتند سرگیجه ام قابل کنترل شد و باید چند قدمی راه می رفتم‌. انگار پیچیده ترین کار دنیا بود ایستادن موجود سنگین و درازی مثل آدم روی دو تا کف پای کوچک. قبلن چطوری راه میرفتم؟ درجا دوبار این پا اون پا کردم و باز خواباندنم. گرمم بود. درد اینقدر غالب بود که انگار در اتاق سیصد و چهل یک، بجای من یک تکه درد پیچیده در گوشت و پوست و استخوان بستری بود و من داشتم زیر دست و پایش له میشدم. پنج روز گذشت و باید آماده جراحی دوم میشدم.

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۵

سومین پست با دست چپ

اتاقهای بخش چهار نفره بود. هم اتاقی هایم پیرزنهای تنها و افسرده ای بودند که از خانه سالمندان های مختلف آمده بودند. تنها و کم توقع و مات و مبهوت. پیرزنهای بدون دندانی که برای شخصی ترین کارهایشان نیازمند پرستارها بودند، درست مثل من. شب سوم، از درد که ناله میکردم و هق هق گریه ام بلند میشد، یکیشان به حسین گفت که همسرت خیلی شلوغش میکند. درد دارد اما خوب میشود. جوان است. ما چی؟ ما قرار نیست بهتر شویم. دنیا برای زن تو هنوز قشنگ و خواستنی ست. اما ما چی؟..
انگار نه انگار که خودش هم یک روز جوان بوده. اینجا آدم خیال می کند همه پیر و کرخت به دنیا آمدند. انگار هیچ وقت شاد و جوان و زیبا نبودند. انگار فقط به دنیا آمده بودند که لرزان و آرام در بیمارستان یا خانه سالمندان منتظر مرگ باشند. 
هرطرف که نگاه میکردم پیرزنهای چروک و آویزان و غمگین به روبرو خیره شده بودند. بدون آنکه منتظر هیچ چیز باشند. مثل محکومان حبس ابد. مثل عروسکهای پوسیده یک نمایش قدیمی. انگار در یک دنیای مخفی برویم گشوده شده بود. انگار تصادفن پرتاب شده باشم به پنجاه سال بعد. به قله ی کوهی که همه عمر داریم بالا میرویمش. به مقصد هولناک راهی که امیدواریم به خوشبختی و آرامش برسد. پیرزنهای ناتوان، آینده ی مغموم من و عزیزیانم بودند. کم حرف شده بودم و تمام روز بی صدا اشک میریختم و فکر میکردم پس آخرش اینجاست.

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۵

دومین پست با دست چپ

چشمهایم را باز کردم. نمیدانم پنج شش نفر بالاسرم بودند یا چشمهای من چندتا میدید. عق زدم و در ظرفی که یکیشان جلویم نگه داشته بود بالا آوردم. دوباره بیهوش شدم. نمیدانم چقدر طول کشید. باز بیدار شدم و بالا آوردم و بیحال شدم. باز نفهمیدم چقدر طول کشید. چشمهایم را باز کردم سباستین با لبخند گفت همه چیز عالی پیش رفت. بیهوش شدم. اینبار چشمهایم که باز شد حسین را دیدم. تختم را میبردند به اتاق. کنارم راه می آمد. نگرانش بودم. گفت تو بهترینی. درد داشتم. جای دست راستم خالی بود. بجایش یک وزنه صدکیلویی از درد بهم وصل بود. از زیر بازو تا نوک انگشتهام در باند و گچ بود‌. خیس عرق بودم. درد داشتم. سرم بدجوری گیج میرفت. مدام حس میکردم از یک بلندی پرتاب می شوم و دستم میشکند. چشمهایم را با وحشت باز میکردم و دنبال ساعت میگشتم. دو دقیقه از آخرین باری که پرتاب شده بودم گذشته بود. سنگینی دست و دردم زمان را هم با خود در سیاهی کشیده بود. پرستارها می آمدند و میرفتند و به تک تکشان میگفتم که درد دادم و تشنه ام. نزدیک سه صبح بود که حسین را به اتاق راه دادند. با حوله خیس لبهایم را تر میکرد. بادم میزد. ازش خواستم پیشم بماند و باز از بلندی خیالی هراسان پرتاب شدم. دو روز با سرگیجه و درد و کابوس گذشت.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۵

اولین پست با دست چپ. 
یک صبح جمعه تیشرت قرمز قدیمیم را  با دامن کوتاه مشکی که حسین خیلی دوست دارد پوشیدم. کرم آفتاب زدم و موهایم را بالای سرم جمع کردم و کفشهای اسکیتم را انداختم روی شانه هام‌. حسین از خانه کار میکرد. گفت قشنگ شدی. بوسیدمش و گفتم تو نمیای؟ نگاهم کنی وقتی اسکیت میکنم؟ بوسیدتم و گفت کار دارم. پله ها را تند تند رفتم پایین و فکر نمی کردم حالا حالا دیگر خانه ام را نبینم.
زمین خوردنم اینقدر سریع بود که هیچی نفهمیدم. دست راستم از چندجا شکست. میتوانم بگویم تقریبا از آرنج جدا شده بود و مچم هم خرد بود. افتاده بودم روی زمین و یک چیز غریبه دردناک کنارم جان میداد. دست راستم از بین رفته بود و من غمگین و هراسان در درد خفه میشدم. دوستام بالای سرم گریه میکردند. طول کشید تا آمبولانس رسید. درد نفسم رابریده بود. درد. بعد از عکس و اسکنهای دردناک تیشرت قرمزم را به تنم قیچی کردند. یک مرد جوان جلو آمد و گفت شکستگی های دستت خیلی پیچیده ست. من تا دو ساعت دیگر عملت میکنم. فکر کنم حداقل شش ساعت طول بکشد. اسمش را پرسیدم. سباستین. ساعت ۱۱ صبح خورده بودم زمین و ساعت ۵ عصر بدن بیجانم راهی اتاق عمل شد. بسکه درد کشیده بودم همه جا دور سرم میچرخید. حالم بد بود. فکر میکردم ممکن است هیچ وقت از اتاق عمل بیرون نیایم. حسین را برای بار آخر بوسیدم و گفتم که دوستش دارم. در بزرگ سفید آرام بسته میشد و ما را از هم جدا میکرد.