tag:blogger.com,1999:blog-64557227248729970362024-03-16T04:40:51.356+03:30نقطه سرخطUnknownnoreply@blogger.comBlogger1010125tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-88957710391372119252024-03-10T18:07:00.007+03:302024-03-11T12:09:21.750+03:30آخرین سنگر<p dir="rtl" style="text-align: right;">مغزم دوباره ابری شده. مثل دوران حاملگی که ابری ترین دوران زندگیم بودم. لازمه داشتنش هم، انسان خواب آلوده ایست که نمی تواند بخوابد. البته همینکه در خواب و بیداری عق نمی زنم ده هیچ از دوران حاملگی جلو هستم. اما بهرحال مغز-ابری بودن موقعیتی نیست که دلم بخواهد در آن باشم. روزها و شب ها سنگین می گذرند و من فقط می توانم تنم را به دنبال زندگی اینور و آنور بکشم.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;">فکر کردم شاید کارهایم زیادند. فکر که نکردم، کارهایم زیادند و همیشه هم زیاد بوده اند. فکر کردم شاید مغزم دیگر نمی خواهد مثل قبل سرویس بدهد. لابد سرش را کرده زیر پتو و خوابیده، خوش به حالش. من هم ناچارم از یک سری کارها دست بکشم. مراجعه های خصوصیم را که نمی توانم کم کنم، چون در حال ساختن بیزینسم هستم. آنها را نگه می دارم. حتی قرارداد تازه هم می بندم. در پروژه شرکت هم که تا وقتی استخدامم نمی توانم کمتر کار کنم. کارهای خانه و بچه را هم که، نمی توانم کم کنم. یعنی از اینکه حالا هست کمتر راه ندارد. این شد که، نوشتن را کامل کنار گذاشتم. حالا در این روز یکشنبه که نیم ساعتی وقت برای خودم دارم، دیگر پروژه ای برای نوشتن ندارم. این شد که آمدم اینجا بنویسم. این جایی که سالها تنها بهانه ام برای نوشتن بود و حالا آخرین انتخاب است. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-40997321466571958812024-01-20T20:53:00.001+03:302024-01-20T20:53:16.086+03:30رد لب<p> احساس میکنم این پاییز و زمستون کلا به مریضی گذشت. احساس میکنم تنم داره میپوسه و تنها کاری که براش میکنم اینه که رژ لب قرمز میزنم. رژلب قرمز حتی با بدن پیر و آویزون و فرسوده هم، یه کاری میکنه سوزن همه روت گیر کنه. دکتری که قراره فقط نسخه رو بده دستت و راهیت کنه میشینه ده دقیقه از دوران دانشجویی برات میگه. متصدی سینما خودشو بخاطرت تو دردسر میندازه تا سوئیچتو از زیر پای تماشاچیهای سانس بعدی بکشه بیرون. مربی مهد بچه تازه یادش میافته سال نو رو بهت تبریک نگفته و از تعطیلاتش برات تعریف نکرده. اثر رژلب قرمز واقعیه. ولی این قرصهای سرماخوردگی دیگه هیچ اثری روی من ندارند</p><p>.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-21118309930303812232024-01-13T14:43:00.003+03:302024-01-13T14:45:17.523+03:30از شبی که گذشت<p dir="rtl" style="text-align: right;">آسمان گرفته بود. شب، مثل بارانِ قیر از آسمان فرومیریخت و روی زمین تلنبار میشد. آدمها سایه های خاکستری سنگینی بودند که تا زانو در سیاهی گرفتار شده و تقلا می کردند تا پیش از آنکه کامل در شب بلعیده شوند خودشان را به چهاردیواری گرم و روشنی برسانند. چراغها رد لرزانی از نور بودند که در خود خاموش میشدند؛ درست مثل زنگی که از برخورد گیلاسهای شامپاین در فضای غبارگرفته گالریها میپیچید. صدای یکنواخت دوستم در همهمه خیابان و گرگر بخاری گم میشد. ماشین که در دست انداز افتاد، کلاغهایی که تا پیش از آن مثل مجسمه های سیاه بالای ساختمانهای سنگی قدیمی شهر نشسته بودند به یکباره در آسمان پر کشیدند. صدها لکه سیاه معلق در هوا مثل غریقی که از عمق آب به امید رسیدن به هوا دست و پا می زند، به هر طرف بال می کوبیدند. قارقارشان همه صداهای زنده شهر را خاموش کرد. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">شب کامل شده بود و چیزی در دلِ من خاموش. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-75475990389155707872024-01-08T23:15:00.003+03:302024-01-08T23:15:48.688+03:30حال بد و هوای بد<p dir="rtl" style="text-align: right;">کاش اینبار ویروسی مثل سرخوشی یا جنون درهوا پخش میشد. دونه دونه بهش مبتلا میشدیم و از خوشی میمردیم.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-13864209169321862192023-12-22T03:00:00.002+03:302023-12-22T03:00:44.672+03:30من الان دارم اتفاق میافتم<p> سالی که گذشت، سال شلوغ و پرباری بود. سالی که میاد دوست دارم کمبار و سبکبال باشم. </p><p>الان که آخر ساله، به خودم نزدیکترم از اول سال. این برام خیلی ارزشمنده. یعنی میتونم بشینم جلوی آدما و فارغ از اینکه هوای بینمون چقدر سنگینه، تو چشماشون نگاه کنم و از هر چیزی که گذشته، خجالتزده نباشم. چون خجالتزده بودن نه کمکی به اونا میکنه و نه کمکی به من. تمرکز روی گذشتهام منو از خودم دور میکنه. من، امروز و اینجا داره رخ میده. بهتره کنار خودم باشم. هوای سنگینو بدون شماتت خودم تنفس کنم و قبول کنم که این هم واقعیت زندگی امروز منه. </p><p>هر آدمی از یه راهی اومده تا به جایی که امروز هست رسیده. راهی که طی شده، خوب و بد، درست و غلط، سخت و آسون، دیگه گذشته. الان باید ببینم پامو کجا بذارم. اسم مجلسیش شاید در لحظه زندگی کردن باشه.</p><p>.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-76873270165717345582023-11-29T01:36:00.003+03:302023-11-29T01:36:50.699+03:30روضه پیش از خواب<p dir="rtl" style="text-align: right;">ساعت نزدیک به یازده شب است. باید بخوابم چون بچه مریض است و مطمئنن تا صبح ده بار بیدار میشود، درست مثل دیشب. دیشب هم میدانستم که باید زودتر بخوابم، اما تا ساعت یک و نیم بیدار بودم. از وقتی خوابیدن هم تبدیل به وظیفه شده، شبها خوابم نمیبرد. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">این شهر برای والدین شاغل جهنم است. سیستم رویایی مهدکودک رایگان برای همه، کاملا شکست خورده و نمیدانم دیگر چه باید بشود تا سیستم مسخره شان را عوض کنند. عملا آدمِ بچه دار روی وقت و قولش هیچ حسابی نمیتواند بکند. امروز برای اولین بار این واقعیت را پذیرفتم و فکر کردم چرا من باید تاوانش را پس بدهم؟ چرا من باید طاقت بیاورم؟ چرا و تا کی باید به همه خدمات بدهم و برای همه مفید باشم و به چه قیمتی؟ از طرف کار تحت فشار، از طرف مهد تحت فشار، پیش مشتری سرافکنده، پیش مدیر گردن کج، پیش بچه بیچاره ای که باید دندان بگیری از این هایم به آن مرکز مشاوره دنبال خودت بکشی خجالت زده، که چه بشود؟ امروز به خودم گفتم حالا چند سال برای جامعه مفید نباش. بنشین خانه و مثل یک زن خانه دار اصیل استندبای بچه باش که هرلحظه از مهد پیام آمد که تا یک ساعت دیگر تعطیل میکنیم کیفت را بندازی روی دوشت و بروی دست بچه را بگیری بیاوری خانه. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">چقدر در اتاقهای مشاوره زنها را دعوت کردم به اینکه از موقعیتهای کاریشان به خاطر بچه دست نکشند. حالا خودم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اتفاقن این است که آدم دست بکشد، تا وقتی که سیستم موجود راه حلی جلوی پایت نگذاشته است. کاش شجاعت و جسارت رها کردن را زودتر پیدا کنم. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-14355493440160939662023-11-28T11:48:00.004+03:302023-11-28T21:00:55.580+03:30در قطار<p> زندگیم روی دور تند است. انگار شبحی از من روزها را در این خانه شب میکند و شبها را زیر دست و پای این بچه صبح. نمیدانم حواسم کجاست. صدای مامان در سرم میپیچد که تشر میزند: همهاش در عالم هپروتی. آدم میتواند از سیزدهسالگی تا سی و هشت سالگی در عالم هپروت سیر کند؟ </p><p>برلین امروز صبح یکدست از اولین برف پاییزی سفید بود. لایههای نرم و تپل برف از روی ماشینها و درختها، نهیب میزدند که امسال هم برای این بچه سورتمه نخریدم.</p><p>شبها قبل از خواب، پتو را تا بیخ گلویم میکشم بالا و غرق میشوم در عالم هپروت. لحاف گرم و نرم را همانقدر محکم . در بغلم میفشارم که آرزوهای محال را در سرم. با سماجت دنباله زندگی رویایی را هر شب از سر میگیرم تا خوابم ببرد. دوستم میگفت قدرت فکر کردن را دست کم نگیر. آرزوهایت محقق میشوند. گفتم فکر کردن را نمیدانم، اما خیال کردن هیچ قدرتی ندارد. این یکی را مطمئنم.</p><p>.</p><p><br /></p><p><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-52632605691984774072023-11-04T02:35:00.005+03:302023-11-04T02:39:40.089+03:30چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟*<p dir="rtl" style="text-align: right;">امروز با دوچرخه میرفتم سمت مهدکودک دخترم. نه ماشینی تو خیابون بود و نه رهگذری. کف خیابون پر از برگهای زرد و نارنجی خیس بود. انگار درختهای نیمه لخت، برگهاشون رو مشت مشت میریختند روی سر منی که رکاب میزدم. قشنگی بی نقص زمین و آسمون، شبیه به کارت پستال بود. پاییز این شهر هنوز خیلی قشنگه، ولی زیباییش دیگه در من اثر نمیکنه، حالمو عوض نمیکنه. خودمو از زیباییهای دنیا جدا کردم تا بتونم از زشتیهاشم فاصله بگیرم. غم انگیزه ولی همینم غمگینم نمیکنه. تراپیستم این هفته میگفت تو تلخترین وقایع زندگیتو طوری تعریف میکنی که انگار داری ازشون داستان فکاهی میسازی. اولین بار نبود که این حرفو بهم میزد. اغلب نمیتونه جلوی خنده اش رو بگیره. آدمها میشینن جلوی تراپیستشون و زار زار گریه میکنند. من میشینم جلوی تراپیستم و اون قاه قاه میخنده. دیروز بعد از اینکه خوب خندید گفت اینطوری داری خودتو از غمت جدا میکنی.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;">حواس پنجگانه قرار بود دنیا رو به درونمون راه بدن. قرار بود دریچهای باشن برای هرچیزی که در ما اثر میکنه. برای من دیگه اینجور نیست. کر شدم بدون اینکه گوشهام نشنوه. کور شدم بدون اینکه چشمهام نبینه. لال شدم بدون اینکه ساکت باشم. تنم بی حس شده بدون اینکه اعصابم مشکلی داشته باشه. میخوام یه داستانِ رو به راه رو زندگی کنم. میخوام تظاهر کنم اونی که رنج میکشه من نیستم. با پنهان کردن نه، با انکار کردن. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">*حافظ</p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-22115389085030537842023-10-27T17:09:00.003+03:302023-10-27T17:09:49.378+03:30که شب را تحمل کرده ام، بی آنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم*<p dir="rtl" style="text-align: right;">آسمان خیس و خاکستری پاییز راه نفسم را بسته است. این سرماخوردگی مزمن کش آمده، درد کمر و مچ دست و خونریزی ماهیانه، ذره ذره دارند جانم را میخورند. کاش مثل بازیهای کامپیوتری میتوانستم پول بدهم دو تا جون برای خودم بخرم. یک کاسه عدسی میکشم و مینشینم پشت میز. همان قاشق اول در گلویم گیر میکند. آن را با زحمت قورت میدهم و بغضم میشکند. خوشبختانه خانه است. او هم سرماخورده و بیجان روی تخت دراز کشیده. میروم خودم را در بغلش جا میکنم. گریه میکنم. موهایم را میبوسد. چیزی نمیگوید. حتی نوازشم نمیکند. گریه که تمام شد، راهم را میکشم و میروم بقیه عدسی را میخورم. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">هفته پیش آمد گفت دلم میخواهد یک هدیه بزرگ برایت بگیرم. فکر کن ببین چه میخواهی. پرسیدم به چه مناسبت؟ خندید و گفت دیگر من و تو کارمان از مناسبت گذشته. امروز وقتی اشکهایم را برایش برده بودم فکر کردم باید یادم بماند که در نهایت، همیشه اوست که تفاله خسته و شکسته ام را جمع میکند. اوست که سرپا نگهم میدارد. وگرنه من کجا و تحمل بار زندگی کجا. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;">* احمد شاملو</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-54137133073665363592023-10-13T12:43:00.002+03:302023-10-13T12:46:38.808+03:30بلد نیستم<p dir="rtl" style="text-align: right;">به همراه چند نفر از وبلاگنویسهای قدیمی در خانه های موقت بر کوه های بلند و جنگلی اسکان داشتیم. تولد یکیمان بود و من نمیدانستم باید برایش چکار کنم. دلم میخواست چیزی بنویسم، اما بلد نبودم. دو وبلاگنویس دیگر، کارت تبریکهایی که آماده کرده بودند را نشانم دادند. کارتهای بزرگی که وقتی بازشان میکردم یک کتابچه میشدند. نوشتن را از خودشان شروع کرده بودند. بعد از آشناییشان با متولد و اثراتی که این آشنایی در مسیر زندگیهایشان داشته است گفته بودند. کتابهایی دست نوشته با کلماتی قدرتمند که از صفحه بلند میشدند و قد میکشیدند و رژه میرفتند و من و کارت خالیم را زیر پایشان له میکردند. دیگری حتی کارتش را هم خودش ساخته بود. انبوهی از گلها و برگهای کاغذی که خودش بریده بود را روی هم چسبانده بود. دلم میخواست آنقدر به کارت خیره شوم تا سرنخی پیدا کنم که نشان بدهد کارت را آماده خریده است. اما هرچه بیشتر نگاه میکردم، جزئیات بیشتری دست ساز بودنش را ثابت میکرد. بوی کاغذ قیچی خورده نفسم را ذره ذره پر کرد و اشک پشت پلکهایم قطره قطره جمع شد، بدون آنکه بیرون بریزد. یکیشان خودکاری جلوی دستم گذاشت و گفت بیا چیزی بنویس. الان میرسد و میخواهیم تولد بگیریم. به کارت سفید روی میز و خودکاری که مثل جسد کنارش افتاده بود نگاه میکردم و میدانستم که نمیتوانم. که با نوشتن اولین کلمه، سد میشکند و سیل اشکهایم کارت خودم و بقیه را با خود میبرد. بعد فکر کردم از کجا معلوم که خودکارم مرده باشد. شاید خواب است و دارد کابوس میبیند که میخواهد فریاد بزند و نمیتواند. دست بردم تا خودکارم را از خواب بیدار کنم و خودم از خواب بیدار شدم. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-70146476344123023072023-09-27T12:35:00.001+03:302023-09-27T12:52:12.016+03:30قطار<p dir="rtl" style="text-align: right;">در قطاری که به سمت دوسلدورف حرکت میکند نشسته ام. قرار بوده این قطار ساعت هشت و چهل و شش دقیقه از ایستگاه مرکزی برلین حرکت کند؛ اما با بیست و پنج دقیقه تاخیر، در ساعت نه و یازده دقیقه سکو را ترک کرد. حالا ساعت نه و سی و پنج دقیقه است و مامور کنترل بلیط بالای میز ماست. روی بلیط من نوشته شده: حرکت قطار ساعت نه. قطاری که کنسل شد و مسافرانش در قطارهای دیگر پخش شده اند. روبروی من زنی هم سن و سال مادرم نشسته است. با موهای کوتاه سفید و ژاکت زرد رنگ. بلیط او هم مال قطار ساعت نه صبح است. پیرزنی که کنارش نشسته، قرار بوده با قطار ساعت هشت و نیم صبح برود که آن هم کنسل شده بود. مرد فربهی که کنار من نشسته، تنها کسی میان ماست که بلیط همین قطار را خریده بود. به مامور کنترل بلیط میگویم چطور این همه مسافر اضافه در این قطار جا شدند؟ میگوید چند واگن به قطار اضافه کردیم و تاخیر بابت همین بوده است. یک دفترچه از کیفم بیرون می آورم و مینویسم که امروز در قطاری نشسته ام که جور سه قطار را میکشد. دوست دارم امروز در این قطار عاشق باشم. دوست دارم یک نامه عاشقانه بنویسم. از آن نامه هایی که هرگز فرستاده نمیشوند و کلمات پرشورشان میان یادداشتهای روزانه ام گم میشوند. شاید هم از آن نامه هایی بشود که حتی نوشته نمیشوند. آخر چه کسی عشق مرا میخواهد؟ عشق زنی میانسال، صاحب تنی با گوشت و پوست آویزان. گیرم که کسی مرا و عشق مرا هم بخواهد. کلمه به چه دردش میخورد؟ وقتی من در قطاری نشسته ام که به سمت او نمیرود. نوشتن، در این اولین و آخرین قطار امروز به سمت دوسلدورف، عبث ترین کار جهان است، وقتی خواهر بیهوشم را روی تخت باریک اتاق عمل بسته اند و تنش را با تیغ پاره کرده اند و لابد حالا دیگر دارند میدوزند. </p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-78963883942852522023-09-08T00:40:00.010+03:302023-09-08T01:04:56.131+03:30مطب دکتر<p dir="rtl" style="text-align: right;">روی صندلی نشستم و به دکتر که با لبخند آشنایی که حالا بیشتر از سه سال است پشت ماسکی سفید پنهان میکند، به من خیره بود گفتم آقای دکتر من خیلی خسته ام. انگار دو وزنه سنگین به مچ پاهایم وصلند که مرا در گودال سیاهی پایین میکشند و من برای برداشتن هر قدم، باید خودم را از ته آن گودال بالا بکشم. با وجود خستگی فعالیت نرمال روزمره ام را هم انجام میدهم، یعنی ناچارم که انجام بدهم. اما خب یکی دو مرتبه پشت فرمان خوابم برده است. یا شبها دیگر بعد از خواباندن بچه تفالهام باقی میماند و به کارهایی که دوست دارم نمیرسم. گفت رژیم که نمیگیری؟ گفتم آقای دکتر برعکس. دو برابر همیشه غذا میخورم. یعنی یکسره دارم میخورم به این امید که انرژی بگیرم. اما انگار با خوردن سنگینتر هم میشوم. سرش را به سمت مانیتور برگرداند و نتیجه آزمایش خونم را نگاه کرد. گفت ویتامین ب دوازده شما خیلی پایین است. پنج تا دوز باید برایت تزریق کنیم. بی توجه به حرفش ادامه دادم: زندگی هم با دور تند دارد میچرخد. روزها و شبهایم را چنان با برنامههای مختلف پر کردهام که با این وضعیت نیمی از آنها را باید در حال چرت برگزار کنم. همانطور که روی کیبورد چیزی یادداشت میکرد گفت خب چرا ترمز نمیگیری خانوم؟ چند ثانیه فکر کردم و گفتم: ترمز ندارم آقای دکتر. سرش را از روی کیبورد بلند کرد و از بالای عینکش به من خیره شد. گفتم این یکی را از اول نداشتم، اینطور نیست که خراب یا مستهلک شده باشد. باور کنید. گفت باور میکنم. بعد دوباره نگاهش را روی کیبورد انداخت و به ادامه یادداشت پرداخت. گفت یک واکسن سرماخوردگی هم برایت مینویسم. گفتم همیشه هم زمان ده تا پروژه دارم و شما با شنیدن عدد ده، حتمن فکر میکنید که اغراق می کنم اما اگر بنشینیم و با هم بشمریم، میبینید که حتی بیشتر از ده تاست. یعنی هرگز پیش نیامده که بنشینم و بشمرم و کمتر از ده تا پروژه همزمان داشته باشم. میدانستم که دارم زیاده گویی میکنم، اما هیچ معذب نبودم. دو ساعت و نیم در اتاق انتظارش معطل شده بودم. وقتی معذب میشدم که وسط ادای جملاتم دهن دره میکردم. گفت امر دیگر چه دارید خانوم؟ خم شدم و همینطور که روی انگشتهای پایم که از زیر صندل نقره ای رنگ پیدا بود دست میکشیدم گفتم روی پای راستم خواب رفته است. چند هفته میشود که حس درست ندارد. صندلیش را چرخاند تا بتواند پای مرا ببیند. گفت کمردرد نداری؟ گفتم ندارم. گفت مطمئنی؟ گفتم ندارم آقای دکتر. نگاهش را دوباره روی کیبورد انداخت و گفت بهرصورت بی حسی پا بخاطر مشکلات ستون مهره است. ارجاعت میدهم پیش متخصص. کارت یک دکتر ایرانی را از کشوی میزش بیرون آورد و جلویم گذاشت. آمدم کارت را بردارم که گفت از کارت یک عکس بگیرید و آن را به من برگردانید. گفتم چشم. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و از کارت عکس گرفتم و آن را با غیظی پنهان جلوی دستش گذاشتم و گفتم کاش دلم میآمد یکی دو تا از کارهایم را کم کنم. اما هولم آقای دکتر. میترسم عمرم تمام بشود و نرسم آنقدر که میخواستم زندگی کرده باشم. از کجا معلوم که دو سال دیگر خواب آلوده تر و خسته تر از امروز نباشم؟ برگه معرفی نامه و نسخه را پرینت کرد. در حالیکه برگهها را دستم میداد، در ورودی را نشان داد و گفت ویتامین ب دوازده و سرماخوردگی. اتاق روبرو بنشین برایت تزریق کنند. شاید یک علت دیگر پرحرفیم این بود که زورم میآمد از روی این صندلی بلند بشوم. دست دکتر با برگهها میان هوا معلق مانده بود. هرچه صبر کردم او نیم خیز نشد تا برگه ها را به من برساند و من ناچار از روی صندلی بلند شدم و برگه ها را گرفتم و همانطور که خمیازه میکشیدم در کیف سیاهم جا کردم. گفتم لطف کردین آقای دکتر. کدام اتاق فرمودید منتظر باشم؟ گفت درست اتاق روبرو. فکر کردم محال است بتوانم از روی صندلی اتاق روبرو بلند بشوم. بعد از دو تزریق و در حالیکه شکمم داشت از گشنگی ضعف میرفت. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">از روی صندلی اتاق روبرو هم بلند شدم. همانطور که یک ساعت بعد از پشت فرمان بلند شدم و خودم را همراه با کیف سنگینم که مثل وزنهای دیگر وبالم بود به صندلی اتاق مشاوره رساندم و از روی صندلی اتاق مشاوره هم بلند شدم و بعد از یک ساعت رانندگی به خانه رسیدم. یک ساعت روی تخت دراز بودم تا بچه از مهد آمد و همانطور که به او وعده داده بودم، با دوچرخه به پارک نزدیک خانه رفتیم تا یک ساعت به همراه زنهای دیگر برقصم. میرقصیدم. در حالیکه انگشتهای پایم بیحس بود و جای تزریقها روی بازوهایم کوفته بود. میرقصیدم و خمیازه میکشیدم.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-78257129711742508382023-08-10T23:19:00.006+03:302023-08-10T23:19:51.761+03:30از میانسالی<p dir="rtl" style="text-align: right;">امروز صبح که پشت فرمان بودم چشمم به آینه افتاد و دیدم راننده ماشین پشتی دارد با دست و صورت برایم شکلک در می آورد چون بجای سرعت مورد انتظار او با سرعت مجاز می راندم. وقتی بدون آنکه چشمه آدرنالین در تنم بجوشد و بوقی بزنم و فحشی بدهم و حرصی بخورم، دستم را از پنجره بیرون بردم و انگشت وسطم را در کمال خونسردی حوالهاش کردم برایم روشن شد که با میانسالی خودم خیلی راحتم. میانسالی، که نمیتوانم دست بگذارم روی یک جای خاص و بگویم برای من از اینجا و به این شکل شروع شد، مثل یک مشت اکلیل که سر تا پای وجودم پاشیده باشند، در هر لحظه درخشش را نشانم می دهد. مثلا در خیابان که راه میروم دیگر زیرچشمی انعکاس تنم را روی شیشه مغازهها چک نمیکنم. با خیال راحت شلوارکهای خیلی کوتاه میپوشم و پاهای گوشتالویی که در جوانی راحت تر بودم زیر لباس پنهانشان کنم در معرض قضاوت میگذارم، بدون آنکه حتی یادم باشد دارم در معرض قضاوت میگذارمشان. به جای آنکه دنبال مدل مویی باشم که به چهرهام بیاید، مدل مویی را انتخاب میکنم که دوست دارم. به کمترین چیزی که توجه می کنم این است که متناسب با جمع لباس بپوشم و نشست و برخاست کنم. کارهایی را که دوست داشتم و انجامشان را سالها به پیدا شدن وقت مناسب موکول کرده بودم، در دم دستی ترین پنجره های زمانی ممکن، شروع می کنم. به ندرت دلم می آید کاری که دلم می خواهد را به فردا موکول کنم. می نشینم در ساندویچ فروشی محل و بدون ذره ای عذاب وجدان یک ساندویچ دونر را کامل میخورم و این درحالیست که وزنم از دورانی که هنوز جوان بودم و تکتک لقمههایم را در عذاب وجدان میپیچیدم و بر دهان می گذاشتم کمتر هم هست. و اتفاقن درخشش میانسالی برای من در همین است: قدرت. قدرت نه از جنس سلطه بر دیگری، قدرت از جنس صاحب خود بودن. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">چند هفته پیش که تابستان هنوز گرم بود و نیمه برهنه با دوستم در قایقی شناور بر دریاچه پارو به دست گپ می زدیم، گفت باورت می شود که دارد چهل سالمان می شود؟ احساس می کنم هنوز بچه ایم. گفتم: بچگی را بیخود بزرگ و مقدس نکن. اگر هنوز بچه بودیم می توانستیم دوتایی اینجا باشیم؟ نمی بینی چه قدرتی داریم امروز؟ </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">من میانسالی را ترجیح می دهم. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-78638319140916852182023-08-06T01:31:00.005+03:302023-08-06T01:35:54.917+03:30چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون آی<p dir="rtl" style="text-align: right;"> امروز کل خانواده به همراه مهمانِ از ایران آمده به باغ گیاه شناسی شهر رفته بودیم. موزه ای از گل و گیاه های سراسر دنیا، که با هزار بدبختی و کلی هزینه در یک مکان به خصوص نگهداری می شود. حوصله بچه سررفته بود. حوصله من هم. فکر کردم باید هم خودم و هم او را از این وضعیت نجات بدهم. پیشنهاد دادم که دوست داری من و تو از اینجا برویم و دنبال یک زمین بازی بگردیم؟ درجا قبول کرد. زمین بازی که به تورمان خورد، زمین کوچکی بود با کف ماسه ای، دو تاب و یک سرسره ترکیبی با صخره و طناب نوردی و دو تا وسیله کوچک دیگر. نه آفتاب داغ بود، نه باد و باران. هیچ احدی هم در آن نبود. ما نزدیک به دو ساعت آنجا بودیم و نیمی از این زمان را تنها بودیم. هر از گاهی بچه ای با مادر یا پدرش می آمد و بعد از چند دقیقه بازی می رفتند. برخلاف ما که خیال رفتن نداشتیم. هر کدام با اعتماد به اینکه دیگری همین نزدیکی است، غرق در بازی خودمان بودیم. من کفش و جورابم را در آورده بودم و روی ماسه ها دراز کشیده بودم. با دست و پایم مثل پروانه بال می زدم و بعد بلند می شدم ردی که از خودم به جا می ماند را تماشا می کردم. هرچند به نظرم جالب بود، اما سعی نمی کردم بچه را صدا بزنم و نتیجه کارم را نشانش بدهم. او هم سرگرم بازی خودش بود و به جز چند بار که یک جایی میان طناب و میله گیر کرده بود و کمک می خواست، مرا صدا نزد. ایستاده تاب خوردن و از روی تاب پریدن را تمرین می کرد. چندین بار محکم از بالای تاب پایین افتاد. حتی آن موقع هم من مزاحمش نشدم. زیرچشمی نگاهش می کردم می دیدم دارد بلند می شود و از نو زانویش را روی نشیمن تاب می گذارد و با زحمت تنش را بالا می کشد. من هم حسابی تاب خوردم. یک بار خواستم ببینم چقدر سرعتم بالا می رود. آنقدر تند تاب می خوردم که سرم کم کم گیج می رفت. سالها بود اینطور بی رودربایستی با تمام قوا تاب نخورده بودم. بعد تاب را متوقف کردم و در حالیکه هنوز روی آن نشسته بودم، میله ها را با دست گرفتم و سرم را از عقب آویزان کردم، طوری که نوک موهایم روی ماسه ها کشیده می شد و نوک پاهایم هم هنوز روی زمین بود. اطراف را کاملا وارونه می دیدم. سه سال است که هر هفته با هم به زمین بازی می رویم و این، اولین باری بود که من حقیقتا داشتم کیف می کردم و کاملا غرق در بازی بودم. شاید چون پارک خلوت بود. شاید چون بچه مستقل شده و مثل سابق هر دقیقه ده بار صدا نمی زند مامان، شاید هم تاثیر این همه سال تماشای بازی بچه هاست. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">دیروز دوستی می گفت برای اینکه از کلاسها و کتابها و دوره ها بیشترین بهره را ببریم، باید با ذهن یک تازه کار به آنها وارد بشویم. امروز فکر می کردم کاش می توانستم با ذهن تازه کار یک بچه زندگی را از نو کشف کنم. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-40982938610951274092023-07-23T19:38:00.004+03:302023-07-23T19:43:53.828+03:30جنگها با دلِ مجنونِ بلاکش دارم*<p dir="rtl" style="text-align: right;">چند روز پیش هشدار پلیس در منطقه ای که زندگی می کنیم بلند شد: یک ماده شیر در شهر دیده شده است. از ساکنان خواهش می کنیم که به هیچ وجه منزل خود را ترک نکرده، و در صورت مشاهده کوچکترین نشانه هایی از وجود یک حیوان وحشی، پلیس را در جریان بگذارند. بعد از چند ساعت ماده شیر فراری نه تنها خط اول اخبار ایالت، بلکه کشور و کل دنیا بود و حتی رد پایش در توییتر فارسی هم به چشم می خورد. روی خط موبایلهایمان بوق ممتد هشدار پخش می شد و پلیس با بلندگو کوچه به کوچه اعلام خطر می کرد. خیابان های بزرگ مشرف به منطقه ای که ماده شیر در آن مشاهده شده بود را بسته بودند. بیشتر از صد نیروی پلیس و آتش نشانی با تجهیزات کامل در جستجوی ماده شیری بودند که صبح آن روز در حال دنبال کردن یک گراز دیده شده بود. جانورشناسان اعلام کردند که این حیوان وحشی گیر افتاده در شهر، احتمالن آنقدر ترسیده است که در شرایط شکار نیست. پیش بینی می کردند که گوشه ای پنهان شده و به خواب رفته باشد. من در کنار پنجره قدی خانه نشسته بودم و آمد و شد نیروهای پلیس را تماشا می کردم و از آنها عکس می گرفتم و برای دوست و آشناهای دور و نزدیک می فرستادم. وقتی هم که خبری از نیروی زمینی و هلکوپترها و پهبادهای عکس برداری نبود، اخبار کشور و جهان را راجع به وضعیت جستجوی ماده شیر دنبال می کردم و مصاحبه های فراوانی که با متخصصان امر شده بود را می دیدم. آن چیزی که ماجرا را مرموز و جالب می کرد این بود که هیچ شیر گم شده ای در ایستگاه های پلیس یا آتش نشانی ثبت نشده بود. یعنی شیرهای باغ وحشهای ایالت برلین و برندنبورگ، و تنها سیرکی که در آن از ماده شیر نگهداری می شد، سر جایشان بودند. یک ماده شیری هم که بطور قانونی در خانه ای شخصی نگهداری می شد، در خانه صاحب خود بود. ظن این می رفت که کسی به طور غیرقانونی در منزل شخصی خود از ماده شیر نگهداری می کند و از کجا معلوم که با یک باند قاچاق حرفه ای حیوانات وحشی طرف نباشیم. پلیس به جستجو ادامه می داد و هر چه بیشتر کنکاور می کرد کمتر به نتیجه می رسید و ماده شیر هم، انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. هوا تاریک شد، اما نیروهای پلیس و آتش نشانی همچنان به جستجوی خود ادامه دادند و خیابان های دو محله بزرگ از شهر برلین، بسته بود و اهالی آن در خانه هایشان حبس بودند. روز بعد اعلام شد که پهبادهای جستجو، وجود یک حیوان وحشی را در محله مورد نظر ثبت کرده اند. نیروهای جستجوگر با تدابیر بسیار به منطقه نزدیک شده اما به جای به تله انداختن ماده شیر، فقط یک روباه درشت هیکل پیدا کردند. پیدا شدن روباه در برلین یک چیزی مثل گربه در تهران است. در حیاط خانه خود ما یک خانواده روباه زندگی می کنند و احتمالن بجز پرنده ها و موشهایی که مرتب شکارشان می شوند، کسی مشکلی با آنها ندارد. روز دوم جستجو هم از ظهر گذشته بود. من کنار پنجره کز کرده، به خیابان خالی زل زده و به ماده شیر فکر می کردم. ماده شیری که هرچند دیگر پشت میله های باغ وحش یا سیرک نیست، اما هنوز اسیر است، اسیر مکان و زمان اشتباه. ماده شیر اگر در بیشه و جنگل نباشد، همانطور که جانورشناسان گفتند از یک گربه هم ذلیل تر است. تا وقتی پشت قفس است، قانون مشخص است. یا به تکه گوشت حیوان مرده ای که هر روز جلویش می اندازند قناعت می کند و برخلاف ذاتش رام و اهلی در قفس می ماند تا بمیرد و هر از گاهی هم آهی می کشد و فکر می کند زندگی همین است دیگر. یا به این زندگی خفت بار راضی نیست و روز و شب یک هدف در سر دارد: رهایی از قفس. اما اگر ناگهان دیگر قفسی نباشد، بیشه و جنگلی هم نباشد چه؟ فکر می کردم من هم به اندازه همان ماده شیر به این شهر و این خانه تعلق ندارم. شاید برای همین بود که با این وسواس سرنوشتش را دنبال می کردم. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">در نهایت، بعد از سی و شش ساعت جستجو، پلیس اعلام کرد که ماده شیری در کار نیست و حیوان مشاهده شده، یک گراز سفید بوده است. یکی دو ویدئوی کوتاهی که از حضور ماده شیر ثبت شده بود را در تمام شبکه های تلویزیونی در حالیکه دور دم و قوز پشت گردن حیوان دایره های قرمز رنگی کشیده بودند جلو و عقب می کردند و توضیح می دادند که چرا این حیوان نمی تواند یک شیر باشد. شیر وحشی و پر جلال و شکوه، گراز کج و معوج و احمقی از آب در آمد که از دور و فقط در زوایایی، به اشتباه شبیه به شیر دیده شده بود. جلوی آینه ایستادم. انگار پرده ای از چهره ام پایین افتاده باشد، خبری از زن زیبا و مدرنی که فکر می کردم می توانم باشم نبود. یک مادر خسته خودخواه و یک همسر ناسپاس و کم مهر در آینه به من دهن کجی می کرد. زنی که به تشخیص دوستانش دچار بحران میانسالی بود و احتمالن بعد از چند سال شلنگ تخته انداختن و در یکی دو عکس و فیلم کوتاه شبیه به شیر درنده افتادن، ذات پست و گراز صفت خود را برای هرکه به اندازه کافی به او نزدیک می شد نمایان می کرد. دلم برای گرازی سوخت که به خاطر گراز بودنش مضحکه همه مردم دنیا شده بود. گرازی که شاید برای اولین بار اینطور مستقیم در چشمهای خودش نگاه می کرد و دیگر خوب می دانست که ماده شیر نیست. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;">* حافظ</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-19230278695501357042023-06-07T23:04:00.001+03:302023-06-07T23:04:10.145+03:30در ستایش رها کردن<p dir="rtl" style="text-align: right;">از شش، هفت سالگی عاشق کارت پستال بودم. با دقت از همه کارتهایی که می گرفتم مراقبت می کردم. اگر مامان و بابا هم کارتی می گرفتند، آنقدر دور و برش می پلکیدم و نگاهش می کردم تا آن را به من ببخشند. همه شان را هنوز دارم. وقتی کارتهایم به ده، دوازده تا رسید مامان آلبومی به من داد تا کارتها را در آن بگذارم. و این شد آغاز کلکسیون کارت پستالهایم. از یک جایی به بعد، شروع کردم خودم هم برای خودم کارت خریدن و تعداد کارتها واقعن زیاد شد. حالا چند سالیست که وقتی آلبوم را ورق می زنم، کارتی را که یادگار زمان و مکانی دوست داشتنیست بیرون می کشم، پشتش چند خطی از امروز و اینجا می نویسم و برای دوستِ دوری پست می کنم. و خیلی زود هم کارت و هم گیرنده را فراموش می کنم. یکی از دوستانم که اخیرن کارتی از من گرفته بود برایم نوشت که دو کارت قبلی را هم هنوز دارم. و من متعجب پرسیدم کدام دو کارت؟ از طرف من بودند؟ کلکسیون کارتهایم روز به روز لاغرتر می شود و من روز به روز سبک تر. جای زیبایی در قفس نیست. زیبایی را، از هر جنسی که باشد باید در جهان گسترد، حالا چه کارت پستال باشد، چه کلامی دل نواز، چه شعر و موسیقی روح نواز. زیبایی را باید رها کرد. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-66331483519748799182023-06-01T23:22:00.001+03:302023-06-01T23:22:17.983+03:30هذیانهای آخرین روز کاری هفته<p dir="rtl" style="text-align: right;">پنجشنبه ها تحمل همه چیز برایم سختتر است. دلتنگ تر، دورترم و تنهاترم. می ترسم هر چقدر هم که از این کار، از این زبان، از این خانه و از این شهر فاصله بگیرم، پنجشنبه هایم خاکستری باقی بمانند. </p><div dir="rtl" style="text-align: right;">همه غم هایی که در طول هفته و طی سالیان قطره چکانی در جانم ریخته شده، پنجشنبه ها به هم وصل می شوند. مثل یک رستاخیز بزرگ از زیر خاک سر بر می آورند و دست به دست هم می دهند و مرا، که ظاهرا در ساحل آفتابی یک زندگی معمولی قدم می زنم، با خود در دل دریای پیش از طوفان می کشانند. زیر پایم خالی می شود. آسمان بالای سرم با سرعت از ابرهای تیره پر می شود؛ و چشمم به ساحلی است که از من فاصله می گیرد. ساحلی که هر هفته سخت تر و بی حوصله تر به آن باز می گردم. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br /></div><div dir="rtl" style="text-align: right;">جانور ناشناخته مرموزی در من هست، که پنجشنبه ها بیدار می شود. تن داغ و لاغرش را به آرامی حرکت می دهد و مرا ذره ذره از درون می جود. مرا که در اتاق مشاوره نشسته ام، که رانندگی می کنم، که آشپزی می کنم و گیلاس های مهمان ها را از شراب پر می کنم. و من تسلیم و ناتوان تحمل می کنم تا پنجشنبه تمام شود، درست مثل کودکی که به او دست درازی می شود. </div><div dir="rtl" style="text-align: right;"><br style="background-color: white; color: #222222; font-family: Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: small; text-align: start;" /></div><div dir="rtl" style="text-align: right;">.</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-43831053693869931252023-05-26T22:16:00.003+03:302023-05-26T23:31:17.561+03:30تا روزی که درخت، دوباره درخت شود<p dir="rtl" style="text-align: right;">امروز روز عجیبی بود. خودم را مجبور کرده بودم تصمیم سختی بگیرم. از آنها که از همان لحظه اول از آن پشیمان می شوم، اما می دانم که از به تاخیر انداختنش بیشتر پشیمان می شدم. گیج بودم و سوار اتوبوس شدم تا بچه را از مهد بیاورم. پیرزنی که روی صندلی کنار من نشسته بود به سمتم خم شد و گفت من ایستگاه بعد پیاده می شوم. می توانی کمکم کنی؟ گفتم حتمن. موهای سفیدش فر مرتبی داشت و ناخنهایش لاک قرمز. با سر به سمت چپ بدنش اشاره کرد و گفت، برای اینکه کمکم کنی، بهتر است این طرف را بگیری. ادامه داد که زور ندارم که از روی صندلی بلند بشوم. به دستهایش نگاه کردم. پوست چروکیده و انگشتهای دِفرمه اش، درست شبیه به دستهای مادربزرگم بود. همیشه موقع راه رفتن کمکش می کردم و او با افتخار به همه می گفت این عصای من است. رو به پیرزن کردم و با صدایی که مطمئن باشم می شنود گفتم نگران نباشید. من بلدم چطور کمکتان کنم، درست همانطور که به مادربزرگم کمک می کردم. اتوبوس در ایستگاه ایستاد و من دست راستم را از آرنج تا کف دست، مثل دسته مبل کنار دست او نگه داشتم. دستش را در دستم گذاشت، وزنش را روی آن انداخت و بلند شد. قدش از مادربزرگم کوتاهتر و جثه اش از او کوچکتر بود. قدم به قدم کنارش آمدم تا از اتوبوس پیاده شدیم. با هر قدم انگار در زمان به عقب بر می گشتم. به روزهایی که در خانه امیرآباد کنار مادربزرگم زندگی می کردم. دلم نمی خواست دست پیرزن را رها کنم. مدتها بود ماهیچه های شل و پوست نرم و نازک هیچ کهنسالی را لمس نکرده بودم. این بیماری همه گیر، طوری تنهایمان را از هم دور کرده که لمسِ هم هنوز برایمان غریبه است. پیاده که شدیم از من تشکر کرد و برایم روز خوبی آرزو کرد. من کنارش ایستاده بودم و مردد بودم که از او بخواهم که بغلش کنم، اما او قبل از من سوالش را پرسید: می روی آن طرف خیابان؟ گفتم بله. گفت می توانی مرا با خودت ببری؟ گفتم با کمال میل. دستش را دوباره در دستم گذاشت و شروع کرد ماجرای دکتر رفتنش را برایم تعریف کردن. و من دوباره همان دختر هفده ساله خامی بودم که هر شب، از هیاهوی دنیا به مادربزرگش پناه می برد. در حالیکه با احتیاط کنارش راه می رفتم و آرزو می کردم این خیابان تا ابد کش بیاید، به پهنای صورت اشک می ریختم. از دلتنگی برای مادربزرگ؟ از ناتوانی خودم در درست تصمیم گرفتن و درست رفتار کردن؟ </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">گاهی رفتار درست اتفاقن ساده و سرراست و روشن است. اما صرف اینکه ساده است، به این معنا نیست که انجام آن آسان باشد. انسان موجود دیوانه و پیچیده ایست. تراپیستم می گوید ما اغلب تمایل داریم خودمان را در موقعیتهای ترامای بچگی قرار بدهیم به این امید که این بار برخلاف دفعات قبل، بتوانیم ماجرا را کنترل کنیم. که اغلب نمی توانیم و رنجمان تکرار می شود. ظاهرن من برای کنترل اوضاع، تنها راهی که برای خودم باقی می گذارم این است که یک افسار به خودم ببندم و راهم را بکشم و از معرکه ای که خودم راه انداخته ام، بیرون بزنم. واقعیت این است که ماندن و درست رفتار کردن هنوز از من بر نمی آید. متاسفانه اغلب در این معرکه ها تنها نیستم و مسئولیت رنجی که به بقیه می دهم با من است و از عذاب وجدان این یکی هرگز نمی توانم رها بشوم. گاهی آرزو می کنم آدمهایی که دوستشان دارم، هرگز مرا نشناخته بودند. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">امشب دلم می خواهد مثل موش کورهای کتاب داستان دخترم یک تونل به اعماق زمین بکنم و برای خودم سوراخی به تنگی و تاریکی رحم مادر درست کنم، خاک سرد را در آغوش بفشارم و تا آخر دنیا همانجا بخوابم. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-10008540454483332682023-05-26T02:51:00.000+03:302023-05-26T02:51:18.285+03:30که من چو آهوی وحشی، ز آدمی برمیدم*<p dir="rtl" style="text-align: right;">من از بیست و دو سه سالگی ناگهان به شعرهای حافظ علاقه مند شدم. قبل از آن به استثنای آنهایی که در کتابهای درسیمان بودند نمی توانستم حتی از روی یکی از غزلهایش بخوانم. در زندگی من خیلی از احساسات دفعتی بروز می کنند. و این، شاید نشان بی پایه و اساس بودن آنها باشد، اما به معنای بی اعتبار بودنشان نیست. از بیست و دو سه سالگی تا همین امروز، من تقریبا هر روز حافظ می خوانم. قبل از گوشی های هوشمند، همیشه خدا یک حافظ جیبی در کیفم بود و در یک روز عادی، دست کم چهار، پنج غزل می خواندم. اما حالا سالهاست که به جای آن یک صفحه فال حافظ در تب های گوشیم باز است و به همان تناوبی که به تلگرام و واتساپ سر می زنم، آن را هم باز می کنم. آنچه دیوان حافظ را برایم تازه نگه می دارد، این است که از نظر من هیچ مطلب مهمی در آن نیست. شعرهایش، برونریزی بی نقص احساساتی هستند که بی مهابا و بی ملاحظه زندگی شده اند. بی تابی و ناکامی و سرخوشی و مستی را که در نهایت خود زیسته است، به استادی تمام به تصویر می کشد. تصویر من از او حکیم دانایی نیست که مثل ناخدا سکان زندگیش را در دست دارد و قلب دریا را می شکافد و پیش می رود. بلکه شبیه به آدمی است که یک تنه در دل دریای طوفانی شیرجه زده و تمام قوایش صرف این می شود که خود را روی آب نگه دارد. و از این لحاظ، خیلی با حافظ بینوا همزاد پنداری می کنم. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">* حافظ </p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-9632432428037268432023-05-21T00:08:00.000+03:302023-05-21T00:08:31.557+03:30بحث ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود*<p dir="rtl" style="text-align: right;">تازگی ها مدام قلدری می کند. هیکل کوچکش را بلند می کند و روی زمین می کوبد. هر چیز دم دستش را پرتاب می کند. ادای فحش دادن در می آورد. نعره می کشد. گریه می کند. حتی برای مظلومیت خودش روضه می خواند. طبیعی است که در این سن، بچه ها خودداری بلد نباشند. در کتابهای روانشناسی که شوهرم می خواند نوشته است که وقتی چنین رفتاری از کودک سر می زند، نباید او را سرزنش کنید، نباید ترکش کنید، نباید تهدید یا تنبیهش کنید. باید کنارش بنشینید و بگویید عصبانی هستی؟ بی طاقتی؟ می فهمم. حق داری. ولی چاره ای جز صبر کردن نداریم. کنارش بنشینید و با او همدردی کنید و کاری نکنید. من هیچ وقت نتوانستم اینطور رفتار کنم. برعکس دلم می خواست من هم به او ملحق شوم و هر دو با هم خودمان را به در و دیوار بکوبیم و به عالم و آدم فحش بدهیم. اما نمی توانم. حالِ او، تحمل حال خودم را هم سختتر می کند. دلم می خواهد بگیرم و به دورترین نقطه خانه پرتابش کنم. یا حداقل طوری سرش داد بکشم که صدای گریه و نعره اش برای چند لحظه هم که شده به گوشم نرسد. اما اغلب از ترس اینکه به این نقطه برسم، می گویم مامان می رود آن اتاق تا وقتی که تو آرام بشوی و صحنه را ترک می کنم. و هر بار که ترکش می کنم یاد آخرین باری می افتم که خودم همینطور بی ملاحظه و رها پا می کوبیدم و نعره می زدم. همان روزی که مامان، مانتوی سیاه بلندش را پوشید و اِپلهای بزرگش را روی سرشانه ها صاف کرد؛ روسری مربع مشکی که گل های طلایی خوشبو داشت دور گردنش انداخت؛ کیفش را برداشت و در مقابل چشمان بهت زده و سکوت ناگهانی من و خواهرم تهدیدش را عملی کرد. از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. صدای بسته شدن آن در، هنوز در من طنین می اندازد. به سمت در دویدم و از دستگیره آویزان شدم، اما دستم به قفل بالای در نرسید. در که باز نشد، ما دوباره گریه کردیم، اینبار شدیدتر از قبل. انگار هزاران حنجره در گلویمان زجه می زدند مامان. هر بار که اتاق را ترک می کنم، گریه دخترم همانطور اوج می گیرد و با نفسهای بریده صدا می زند، مامان. و من از خودم متنفر می شوم، در حالیکه جملات کتابهای روانشناسی در سرم تکرار می شوند، درحالیکه صدای بسته شدن آن در پشت سر مامان به خاطرم می آید. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">در کتابهای روانشناسی نوشته است که باید با بچه روراست بود. اگر داد زدنش اعصاب شما را به هم می ریزد بی جهت به او نگویید که نباید داد بزنی، چون پرنده ها بیدار می شوند، چون داد نزدن کار درستی است، چون داد زدن گلویت را زخم می کند. بگویید من نمی توانم به تو اجازه بدهم که داد بزنی، چون سرم درد می گیرد، چون من امروز بی حوصله هستم. چون من دلم نمی خواهد تو داد بزنی. اگر ما برای بیان خواسته های خودمان به بچه دلیل بتراشیم، او هم یاد می گیرد تا احساساتش را پشت دلایل قلابی قایم کند. مثلا به جای آنکه بگوید من دلم نمی خواهد به تو بوس بدهم، می گوید من نمی توانم به تو بوس بدهم، چون دیرم شده است. اگر شما با مرز گذاشتن برای خودتان راحت باشید، او همین را هم از شما یاد می گیرد. این استدلال هم به نظرم منطقی می آید و خیلی به دلم می نشیند. مشکل اینجاست که اگر بخواهم با بچه روراست باشم، چیزی برای یاد دادن به او ندارم. دستم برای بزرگ کردن این بچه خیلی خالیست. چطور باید به او خودداری یاد بدهم، در حالیکه خودم بلد نیستم. چطور از او بخواهم روراست باشد، وقتی خودم نه با او، نه با دیگران و نه با خودم روراستم؟ این چیزها را در کتابهای روانشناسی ننوشته است. انگار آن کتابها برای پدران و مادران کامل نوشته شده اند. برای آنان که اگر روراست باشند، چیزی بجز خوبی و درستی ازشان نمی تراود. ما یا باید برای بچه هایمان خودِ بدمان باشیم، یا ادای خوب بودن در بیاوریم. راه میانه ای وجود ندارد. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p><p dir="rtl" style="text-align: right;">* حافظ</p>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-91391052164969912352023-05-03T14:13:00.006+03:302023-05-03T17:39:25.441+03:30 ستاره میشمرم<p dir="rtl" style="text-align: right;">حسین دارد نواختن ساز هنگ درام را یاد می گیرد. شبها، وقتی بچه را می خوابانم صدای تمرینش در خانه بلند می شود و تا مدتی بعد از آن هم ادامه دارد. دیشب فکر می کردم چقدر به شنیدن چنین صدایی احتیاج داشتم. به شنیدنِ از ریتم افتادن و نواختن را رها کردن و باز از سر گرفتن؛ به شنیدن یک ملودی ساده که تکرار می شود و در تکرار، عوضی می شود و باز با تکرارِ بیشتر به خودش باز می گردد. چقدر این روزها شنیدن صدای سازِ یک نوازنده تازه کار برایم معنا دارد. صدای دلگشای تامل که با آوای هنگ در هم می آمیزد. چیزی که در اجرای نوازنده های مطمئن به گوش نمی رسد. دقیقن همان چیزی که من این روزها احتیاج دارم. چون من هم دارم اشتباه می زنم. من هم باید رها کنم و با سرعت کمتر و تامل بیشتر نواختن را از سر بگیرم. و بدانم که بدون بارداری زایشی در کار نیست. و جاده ای که به قرار می رسد نه از دندان به جگر ساییدن، که از سرگرمِ ساز بودن می گذرد. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-59525845120923849032023-05-01T20:00:00.006+03:302023-05-01T20:04:51.602+03:30تن، حلقه گم شده زنجیرِ من<p dir="rtl" style="text-align: right;">ارتباطم با بدنم به وضوح در حال تغییر است. احساس می کنم در سی و هشت سال گذشته بدنم را بی جهت سر طاقچه قاب گرفته بودم. نه تتویی داشتم، نه پیرسینگ درست و حسابی، نه حتی چهار تا عکس نود. این روزها خیلی برهنه جلوی آینه می ایستم و انگار برای اولین بار است که خود میانسالم را می بینم. نفهمیدم کی روی سینه هایم اینقدر ترک خورد و پشت رانهایم تغییر شکل داد. سعی می کنم به یاد بیاورم آخرین باری را که جلوی آینه ایستادم و بدنم بی نقص بود، اما اصلا یادم نمی آید. احساس می کنم به اندازه کافی به سینه هایم نگاه نکردم، آن وقت که هنوز سفت و گرد و مغرور بودند. باورم نمی شود که هیچ عکسی از بدن برهنه ام ندارم. می روم روی هارد و به عکسهایی که در کنار ساحل انداخته بودیم نگاه می کنم. عکسهای با بیکینی، نزدیکترین یادگاری هستند که از بدنم در دوران جوانی دارم. آنها هم زیاد نیستند. از شکمم بدون جای زخم سزارین هیچ عکسی ندارم. البته چرا، از شکم برآمده ام بارها و بارها عکس گرفته ام، وقتی که حامله بودم. اما حتی آن عکس ها هم برهنه کامل نیستند. می خواهم بروم به آتلیه دوستم و از او بخواهم به جای تمام این سالها که بدنم را زیر فرش جارو زده بودم، از من عکاسی کند؛ نه از کفشها و لباسها و سوتینهای فنرداری که زیرسینه ها جک می زنند، از گوشت و پوستی که دیگر دارد آویزان می شود. اولین نشانه های سرازیری را می خواهم ثبت کنم. شاید از روی عکسها نقاشی بکشم. شاید هم همان عکسها را به دیوار بزنم. می خواهم جلوی چشم خودم باشم تا فراموش نکنم که من، همان بدنم هستم. یادم نمی آید اولین بار کی حساب خودم را از بدنم جدا کردم. فکر می کنم سیزده چهارده سالگی بود، وقتی که سینه هایم برآمده می شدند و بدنم مرا که هنوز کودک بودم به سمت زنانگی می کشید و من مقاومت می کردم. نمی دانم چرا این جدایی اینقدر عمیق و طولانی شد تا امروزی که دوباره بدنم جلوتر از من به سمت میانسالی رفته است. حالا می خواهم یک بار دیگر به عنوان یک موجود یکپارچه با بدنم قاطی شوم. من، آنکه می اندیشد و می نویسد و خلق می کند، با بدنم که انگار تا امروز برایم فقط در حکم یک رویه و پوسته خارجی بوده است. من همان بدنم هستم و بدنم خودِ من. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-37302180213858677962023-04-29T03:04:00.005+03:302023-04-29T03:07:40.389+03:30از رنگ ها<p dir="rtl" style="text-align: right;"> پلیور بافتنی را از سرم بیرون آوردم و روی تختش پرتاب کردم. سوتین مشکی راحت و آزادی تنم بود. از آنها که اغراق نمی کند، فشار نمی آورد، در عین حال نگهت هم می دارد. آنقدر در آن راحتم که گاهی تابستان ها بعنوان تاپ با شلوار جین یا دامن می پوشمش و بیرون می روم. از زمین بازی بچه گرفته تا دورهمی های دوستانه. کنار تخت ایستاده بود و به من زل زده بود. پرسیدم می دانی می خواهیم چه کار کنیم؟ گفت آره. پرسیدم چه کار؟ گفت چه کار؟ گفتم تو بگو. گفت تو بگو. آبرنگ مخصوص صورت و بدن را از قفسه بالای کمدش برداشتم. چهار زانو کنار میز و صندلی کوچکش نشستم و گفتم، می خواهیم مامانی را نقاشی کنیم. چشم هایش از ذوق برق زد و گفت من می خواهم مامانی را نقاشی کنم. گفتم پس آن شیشه آب را بیاور و بنیشین. گفت باشد. شیشه کوچک آب را از روی دراور کوتاهش برداشت و روی میز گذاشت. قلم را در آب زد؛ به پالت رنگ ها نگاه کرد و گفت کدام را می خواهی؟ سبز کمرنگ را نشان دادم و گفتم سبز روشن. قلم خیس را در رنگ حسابی گرداند و بعد به صورتم نگاه کرد. نگاهش روی گونه ام ثابت شد. قلم را آنجا کشید و از شادی شیهه کشید. دوباره به پالت نگاه کرد. قلمش را در آب شست و بعد در حالیکه آن را به سمت سبز تیره می برد گفت حالا سبز خاموش. قلم را به سبز تیره آغشته کرد و روی بینیم کشید. به حاصل کارش نگاه کرد و گفت همه جا می توانم بکشم؟ گفتم همه جا بجز چشم و دهان. پرسید می خواهی موش بشوی یا شاپرک؟ گفتم شاپرک. گفت باشد. به پالت اشاره کرد و گفت کدام را می خواهی؟ گفتم قرمز. قلم خیس را بالای رنگ قهوه ای که کنار سبز کمرنگ و تیره بود نگه داشت و گفت قهوه ای را دوست داری، آره؟ گفتم آره. قلم را روی لپ دیگرم کشید. شش رنگ دیگر را تکرار کرد تا رسید به رنگ قرمز. قلم آغشته به رنگ قرمز را روی قفسه سینه ام، درست میان سینه ها کشید و گفت: آتش. داری می سوزی مامان. با خودم فکر کردم بچه ها همه چیز را می فهمند. پرسیدم حالا چکار کنم؟ گفت سرت را نزدیک سینه ات نیاور تا بیشتر نسوزی. روی سینه ام، با رنگ زرد یک خورشید و با رنگ آبی یک ماهی و با رنگ های ارغوانی و صورتی پپا و جورج را کشید. یک جایی قلم را با دقت در جایی که گوشه پالت برایش تعبیه شده بود گذاشت، برگشت به من نگاه کرد و گفت: مامانی تمام شد. حالا بلند شو و برو. بلند شدم و رفتم. در حالیکه از خودم می پرسیدم به من بیشتر خوش گذشت یا به او؟</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-72896618896213731082023-04-28T12:39:00.004+03:302023-04-29T09:18:35.346+03:30دیدار با عود در خانه برلین<p dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: "B Mitra"; font-size: 12pt; text-align: right;">شام به خانه مان دعوتش کرده بودم. از
این کارم کمی پشیمان بودم، چون خانه بسیار نامرتب و سر هردویمان بسیار شلوغ بود. انگار مهمان شام در وسط هفته کاری با بچه کوچک و خانه ای که هفته هاست رنگ کارگر تمیزکار
ندیده است، به اندازه کافی سخت و پیچیده نباشد، تعویض تخت خوابمان هم به آن اضافه
شد. تخت جدید آمده بود و تخت قبلی را قرار بود درست همان روزکسی بیاید و ببرد.
اتاق خواب پر بود از تخته های چوب سفید و میله های زیر تخت و تشک. محتویات کشوهای
زیر تخت که عبارت بودند از ملحفه و پتو و بالش در سراسر خانه روی مبل ها و صندلی ها پر
بودند و کیمیا با شعف فراوان از آنها بالا می رفت و آویزان می شد و روی زمین
پرتابشان می کرد و از روی مبل یا صندلی روی پتو و بالش ها می پرید. خانه باید
جاروبرقی هم می شد. خرید را روز قبل با عجله انجام داده بودم. می خواستم یک مرغ
درسته در فر بگذارم و زرشک پلوی زعفرانی بپزم. کار سختی نبود. آشپزی بخش سخت مهمان
داری نیست. برای ما مرتب کردن خانه از همه چیز سخت تر است. نمی دانم چرا هرچه تلاش
می کنیم، این خانه نظم پیدا نمی کند. مثل یک نبرد بی پایان، که شاید فقط برای
ساعاتی که مهمان رودربایستی داری در خانه داریم شانس برنده شدنش را داریم و باقی روزها
و شب ها کامل مغلوبیم. اما مگر می توانستم عود را در کافه و رستوران ببینم، وقتی
به شهر من می آید؟ عود اولین هم خانه من بعد از مهاجرت بود. در حقیقت یک اتاق از
خانه ای که خودش در آن زندگی می کرد را به من اجاره داد. خانه قدیمی زیبایی که در
بهترین محله پاریس واقع شده بود. یک خانه قدیمی و رویایی با اسباب و اثاثیه ای که
من شبیهشان را فقط در فیلم دیده بودم. آن خانه برای من در حکم یک در مخفی رمزآلود
بود برای ورود به دنیای تازه ای که با مهاجرت پیدا کرده بودم. گاهی عصرها، وقتی
نور کم زور از پنجره های باریک و بلند چوبی روی مبل چرمی قدیمی کنارم می افتاد و ذرات
غبار سرگردان را نمایان می کرد، حس می کردم دارم وسط یک فیلم یا رویا زندگی
می کنم. حالا که به آن روزها نگاه می کنم، می بینم مهم ترین اثری که آن خانه در من
داشت، این بود که آدمی که تا آن روز بودم را کمرنگ و کمرنگتر کرد. آنچه بعنوان سبک
زندگی خودم می شناختم، مثل لک جوهری بر لباس سفید که مدت مناسبی در مایع سفید
کننده می خوابد، به مرور کمرنگ و تقریبا محو شد. عادتهایی که یادگار خانه پدری
بودند و گمان می کردم که مال خودمند، در این خانه پریشانِ غبار گرفته اضافی بودند.
خیلی سریع به در نیاوردن کفش در خانه، توالت بدون روشویی، در کنده شده یخچال، سقف
سوراخ توالت، بوی علف در شبهای شنبه، مردهای غریبه ای که صبح نیمه برهنه در
خانه پیدایشان می شد، شش ماه یک بار جارو زدن خانه، پختن بادمجان و سیب زمینی با
پوست، بطری های شراب سر میز شام، اسکان دادن یک لشکر آدم مست و های که آخرین متروی
شب را از دست داده بودند، و خیلی چیزهای دیگر عادت کردم. امروز از همه اینها شاید یکی
دو مورد هنوز همراهم باشد، اما اثر عمده شان در پاک کردن عادت های عاریه بود، که
حقا اثر مهم و ماندگاری هم بود. و این خانه جادویی، خانه عود بود. او وقتی هنوز
مرا نمی شناخت، در خانه اش را برایم باز کرده بود و هشت، نه ماهی که در آن خانه
زندگی می کردم از بهترین ماه های عمرم شد. حالا چطور می توانستم وقتی به برلین
آمده در خیابان با او وعده دیدار کنم. باید به خانه ام دعوتش می کردم. همین کار را
هم کردم. اما حسین اجازه نداد در اتاق خواب را برایش باز کنم. پس من هم تور معرفی
خانه که جزو فرهنگ فرانسوی هاست را با دلخوری از برنامه شب حذف کردم. کمی دیرتر از
آنچه که تصور می کردم رسید. از تاکسی که پیاده شد از پنجره تماشایش می کردم. دوازده
سال از روزهایی که هر دو آپارتمان خیابان له موئت را خانه می نامیدیم می گذشت. زن
سی و هفت، هشت ساله ای را دیدم که با وقار و متانت روی زنگ به دنبال نام خانوادگی
آشنا می گردد. نتوانستم صبر کنم تا از پله ها بالا بیاید. پنجره را باز کردم، صدایش
کردم و برایش دست تکان دادم. لبخند زد و پرسید طبقه دوم؟ در راهرو را با دست نشانش
دادم و گفتم آره بیا بالا. کیمیا با حسین در اتاقش بازی می کرد و غش غشش به آسمان
بود. گفتم کیمیا بیا، دوست مامانی دارد می آید. اعتنایی نکرد. در خانه را باز کردم
و عود در آستانه در ظاهر شد و گفت چقدر خوب است که می بینمت. هم دیگر را بغل کردیم.
گفتم بیا تو. پالتوی فوتر ارغوانی رنگ کوتاهش را در آورد. پالتو را از او گرفتم و
آویزان کردم. کیمیا که حالا ذوق کرده بود جلوی ما می دوید و خوشحالیش را با این
روش نشان می داد. عود از آپارتمانمان تعریف کرد و گفت که چقدر روشن و بزرگ و جالب
است. در تصدیق حرفش گفتم که در برلین بر خلاف پاریس آدمها فضای بیشتری دارند. گفت
که آره، آنها هم در سویس زندگی می کنند و آنجا هم مثل برلین از فضای بیشتر زندگی
لذت می برند. گفتم دختر من اصلن نمی دانستم تو سوئیس هستی. گفت دو سال می شود. وقتی
دخترش فقط سه هفته داشته به دنبال یک پیشنهاد کار جذاب به ژنو رفته بودند. دو سال
تمام عود کار می کرده و شوهر برزیلیش در خانه از بچه نگه داری می کرده است. </span><span style="font-family: "B Mitra"; font-size: 12pt; text-align: right;"> </span><span style="font-family: "B Mitra"; font-size: 12pt; text-align: right;">چقدر از هم بی خبر بودیم. هرچقدر سعی کردیم به یاد
بیاوریم که آخرین بار چند سال پیش هم دیگر را دیده ایم، موفق نشدیم. احتمالا پنج
سال پیش. چه اهمیتی داشت؟ حالا هر کدام در شهری دیگر خانه کرده بودیم و دختر بچه
هایی تقریبا هم سن داشتیم. رو به حسین کرد و گفت، رعنایی که با من هم خانه شد،
تازه از ایران خارج شده بود و برای اولین بار بود که در فرانسه تنها زندگی می کرد.
دستش را روی پشتم گذاشت و گفت اصلن شبیه به آدمی که اینجا می بینی نبود. خیلی ساده
لوح و بی تجربه و پاستوریزه بود. راست می گفت. زن اهلی رامی بودم که هیچ شبیه به امروزم
نبود.</span></p>
<p class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: "B Mitra"; font-size: 12pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">خیلی دوست داشت بداند که من بعد از
خروج از فرانسه چه کردم. مسیر کاریم را برایش توضیح دادم که بیشتر از یک ساعت طول
کشید. از اولین کاری که در آلمان داشتم، از شرکت خودم و اینکه کار کردن در فضای
مردسالار و فاسد تجارت ایران چقدر اذیتم می کرد، اما چون کسب و کارم خوب می گشت
جرئت تعطیل کردنش را نداشتم. از اینکه با روی کار آمدن ترامپ مشتری هایم همه در یک
نصفه روز تماس گرفتند و پروژه هایشان را لغو کردند. از تغییری که در کارم دادم و
از تجربه ام در کار مشاوره. از پروژه های نوشتنم برایش گفتم، از گروه نویسندگی و
بوک کلاب و از چالش های نانورایمو. حتی از ایده کسب و کاری که در ذهن دارم هم برایش
گفتم. تا آخرش را ریختم بیرون و تهدیگش را هم کندم. دهانش باز مانده بود و می
توانستم به وضوح ببینم که هر چه من پیش تر می روم، تعجبش بزرگ تر می شود. رو به حسین
کرد و گفت، این زن هیچ وقت ول کن نیست. حسین خندید و گفت این یکی را خوب یاد گرفته
ام. عود بار دیگر تاکید کرد که اصلا ترمز ندارد. گفتم حالا نوبت توست که از کارت
تعریف کنی. گفت رعنا من همان داروساز حوصله سربرم که در خلال یک سفر کاری به دیدن دوست قدیمیش می رود. مدتی در بازاریابی و حالا در
فروش و توسعه بازار کار می کنم و اخیرن یک ترفیع تازه بعنوان دایرکتور فروش اروپا
گرفتم. از شنیدن عنوان کاریش اشک در چشم هایم جمع شد. آغوشم را باز کردم و گفتم،
اوه بیا اینجا. باورم نمی شود که حالا یک دایرکتور شده ای عود. و برای بار نمی
دانم چندم هم دیگر را بغل کردیم. <o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: "B Mitra"; font-size: 12pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">از چالش های بچه داشتن حرف زدیم. از
مشکل خواب بچه ها، از مشکل مرز گذاشتن برایشان و از عذاب وجدانی که آدم یکسره
بخاطر فنا نکردن کامل خودش برای بچه تجربه می کند. گفت تا یک سال اول، من همه آنچه
که داشتم را برای سوفیا می گذاشتم. به آستانه فروپاشی رسیده بودم و هر روز در
توالت شرکت در حال پمپ کردن شیر از سینه هایم گریه می کردم و هر شب در خانه نق می
زدم که مدیرم هیچ تصوری از شرایط کاری یک مادر جوان ندارد. و همه اینها سوفیا را
هم نا آرام تر می کرد. بعد یک مربی خواب برای بچه گرفتیم و با روش هایی که پیشنهاد
کرد طی دو هفته، یاد گرفت که شب چطور خودش بخوابد و خواب شبهایمان برگشت. گفت
گرفتن این تصمیم برایش خیلی سخت بوده. این را می توانم خوب بفهمم، چون کیمیا هم خیلی
مشکل خواب داشت و هنوز هم دارد و من در مورد مربی های خواب خیلی تحقیق کردم و خوب
می دانم که روش هایی که پیشنهاد می کنند، مستلزم ساعت ها گریه کردن بچه و نگاه کردن
مادر و پدر است. عود می گفت که شرایط زندگی مرا مجبور به گرفتن این تصمیم سخت کرد.
اما وقتی کمی خودخواه بودم و این تصمیم را گرفتم و تبعات مثبت آن را برای خودم و
بچه و زندگیمان دیدم، فهمیدم که من نمی توانم همه آنچه که دارم را فدای بچه کنم،
بلکه تنها می توانم خیلی چیزهایم را فدایش کنم. من باید اندکی از وجودم را برای
خودم نگه دارم و به موجودیت مستقلم احترام بگذارم تا بچه هم برای من به عنوان موجودی
جدا از خودش احترام قائل شود.<o:p></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: "B Mitra"; font-size: 12pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">هرچند که از پیاده نکردن روش های
آموزش خواب برای کیمیا پشیمان نیستم، اما نکته ای که در حرف های عود بود
را خوب درک می کردم. و از اینکه نزدیک به نیم ساعت داشت با افتخار سعی می کرد که منِ
لابد ساده لوح و مادر فداکار را آموزش بدهد، در دلم به او خندیدم. <o:p></o:p></span></p><p class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; text-align: right; unicode-bidi: embed;"><span lang="FA" style="font-family: "B Mitra"; font-size: 12pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">.</span></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6455722724872997036.post-73497901100086788142023-04-14T00:12:00.005+03:302023-04-14T00:12:34.934+03:30کاش می توانستم گریه کنم<p dir="rtl" style="text-align: right;">امروز مشاوره نفسگیری داشتم. چهل و پنج دقیقه که تمام شد و تاریخ جلسه بعد را مشخص کردیم، به او گفتم که از دیدنش خوشحال شدم و روی صندلی نیم خیز شدم که مثلا او را بدرقه کرده باشم. اما همچنان روی صندلی روبرویم نشسته بود و به من چشم دوخته بود. گفتم فکر می کنم برای امروز کارمان تمام شده است. به نظر می آمد که در افکارش غرق است. با صدای کمی بلندتر گفتم آقای ف، شما هنوز حرفی با من دارید؟ به خودش آمد. گفت من سر تا پا گوشم که بدانم شما چه حرفی با من دارید؟ نگاهمان به هم گره خورد و اشک در چشمانش لرزید. نگاهم را از او دزدیم و گفتم من هفته آینده شما را می بینم. از روی صندلی بلند شد، سری تکان داد و با قدم های آهسته در حالی که دمپایی های پلاستیکیش روی زمین کشیده می شد از اتاق خارج شد. مراجعه بعدی سراسیمه با رنگ زرد و چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود وارد شد و برگه پلیس برای اخراج از کشور را گذاشت روی میز. چشمم به بطری آب و لیوان خالی روی میز افتاد. در لیوان آب ریختم و جلویش گذاشتم و آرام و شمرده، طوری که مطمئن باشم حرفم را می فهمد جملات استانداردی را که در چنین مواقعی باید گفت بازگو کردم: نگران نباش، من همه تلاشم را می کنم تا جلوی اخراجت را بگیرم. البته نمی توانم هیچ چیز را تضمین کنم، به جز اینکه همه تلاشم را می کنم. هم زمان وبسایت اداره کار را باز کردم تا برایش پرونده تشکیل دهم. بعد از تشکیل پرونده، برای یک مشاور حقوقی ایمیل زدم و بعد هم یک نامه خطاب به اداره امور اتباع خارجی نوشتم و با یک مرکز آموزش پرستاری تماس گرفتم و از آنها هم درخواست وقت و نامه کردم. این میان بارها به او گفتم که ما باید همه تلاشمان را بکنیم و او باید با من همراه باشد و حتما روزی دو بار ایمیل هایش را بخواند و اگر خبری شد مرا در جریان بگذارد. مشاوره از یک ساعت هم رد شد و من، طبق معمول با عجله وسایلم را جمع کردم و با حالت نیمه دو به سمت ماشین رفتم تا بتوانم به موقع بچه را تحویل بگیرم. در ماشین را که بستم، دلم می خواست گریه کنم، اما نکردم. آهی کشیدم و حرکت کردم. خودم را با اخبار خانه و بچه سرگرم کردم، پادکست مورد علاقه ام را شنیدم، برای آدم های مورد علاقه ام پیام فرستادم، هر کاری که بلد بودم کردم تا این تعادل حاکم بر هم نریزد، در حالیکه بار همه این داستان های ناتمام مثل هر روز و هر شب روی سینه ام سنگینی می کرد. </p><p dir="rtl" style="text-align: right;">.</p>Unknownnoreply@blogger.com2