سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

شهر من

من عاشق خیابان های تهران بودم
عاشق آسفالت های سیاه و موزاییک های شکسته و جدول های لب پر دود زده و جوب های پهن و موش های چاق و تاکسی ها و سطل آشغال ها و ترافیک و دست فروش ها و ...
من عاشق پاساژ گیشا بودم و پارک دانشجو و تالار وحدت و خیابان انقلاب و کتاب فروشی هاش
من عاشق میله های سبز دانشگاهمان بودم و در پنجاه تومنی، من عاشق آن حوض بزرگ وسط حیاط، عاشق ساختمان های هنر و ادبیات و علوم و پزشکی، عاشق فنی خودمان، من عاشق کتابخانه مرکزی با آن همه نسخ خطی اش..
من عاشق بوفه، من عاشق لبخند همکلاسی هام، من عاشق اردوها، عاشق کنسرت ها، عاشق کایت هوا کردن ها، عاشق چمن نشینی ها، من عاشق دوستی ها، لجاجت ها، عاشق شدن ها، فارغ شدن ها، من عاشق خر خوانی های شب امتحان، من عاشق کنفرانس چت های شبانه، من عاشق تولد بازی ها..
من عاشق بام تهران، نان سنگک، گردوی تازه، من عاشق جاده هراز، تاب بازی، لیس های نوبتی بستنی، من عاشق کافه های تهران بودم
من عاشق آدم ها و ساختمان ها و تونل ها و زیرگذرها و خیابانها... من عاشق تهران، من عاشق ایران..
من عاشق تمام خنده های از ته دل بودم، من عاشق بی خیالی، عاشق خوشبختی..
من عاشق خوشبختی مان بودم که
قدرش را شاید ندانستیم

حالا ماییم و گره مشت ها و فشار بغض ها و سکوت
ماییم و گرد مرگ، رنگ خون
ماییم و آتش، تیر، چماق
ماییم و ما و
اشک هایی که طعم شور تنهایی دارند
ماییم و
ما و
...
.

هیچ نظری موجود نیست: