پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۹

نفسهای سنگین

 سالهای سال از خودم میپرسیدم که پدر و مادرهایمان چطور در دوران جنگ زندگی میکردند. بارها سعی کردم زندگیشان را تصور کنم. تصور کنم که یک گوشه مملکت جنگ است، بعضا برادر یا شوهرت در جبهه است، هر از گاهی از آسمان موشک میبارد، بعد تو هر صبح لباس میپوشی و میروی سر کار. عصر به خانه می آیی و غذا میپزی و تلویزیون میبینی و به مادرت تلفن میزنی. برای شوهرت که در جبهه است با اشک و دلتنگی و دلنگرانی نامه مینویسی، اما وقتی به مرخصی می آید حتی تصمیم میگیرید بچه دار بشوید، در حالیکه او زیر آتش و گلوله است. اینها را به هیچ وجه نمیفهمیدم. سالهای سال تصور زندگی جاری در آن هشت سال جنگ برایم غیرممکن بود. هر چقدر زور میزدم جنگ با زندگی جور در نمی آمد. 

در سالی که گذشت بالاخره فهمیدم که چطور زندگی با جنگ و قحطی جمع میشود. با اینکه درست نمیدانم الان گرفتار کدام یک هستیم. چیزی که دامنمان را گرفته قحطی است یا مرگ یا جنگ؟ نمیدانم این مرض مسری را چطور میشود توصیف کرد که حق مطلب ادا شود. اما در همین سال ما هم بچه دار شدیم، هم کار کردیم، هم کتاب خواندیم و فیلم دیدیم، هم نقاشی کردیم و نوشتیم و به خودمان پرداختیم، هم سر خودمان را با پختن نان گرم کردیم در روزهایی که به معنای واقعی کلمه هیچ سرگرمی و دلخوشی دیگری نبود. در عین حال اسیر و زندانی خانه شدیم. بیمارستانهایمان پر شد، عزیزانمان را در خانه، در راهروهای بیمارستان، در خیابان و حتی در بخشهای مراقبتهای ویژه از دست دادیم. ناباورانه به دکترها و پرستارهایی که نمیتوانستند اشک و استیصالشان را وقت مصاحبه پنهان کنند زل زدیم. گورستانهایمان دیگر جایی برای مرده ها نداشت. از خانواده هایمان، از دوستان عزیزمان دور ماندیم.  آغوش و بوسه که هیچ، از نگاه کردن در چشمهای یکدیگر محروم شدیم. مهمانی و کنسرت تبدیل شدند به آرزوهای محال. اتاقهای خواب و پذیرایی تبدیل شدند به دفاتر کار از خانه. آدمهای آشنا و غریبه تبدیل شدند به واحدهای ناقل ویروس. از یکدیگر فرار میکنیم، از یکدیگر میترسیم. عمر آینده از بینهایت به دو هفته تقلیل پیدا کرد و از همه اینها بدتر اینکه معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه دارد. 

حالا میفهمم که زندگی در جنگ چطور است. زندگی با قلب سنگین. با قلبی که هرچند پر از درد است، هنوز جایی برای شادیهای کوچک روزمره در آن پیدا میشود، چرا که دردش از جنس دردهای روزمره، کوچک و گذرا نیست. دردش بزرگ و ماندگار است. دردی است که با عمق بیشتری در جانمان رخنه کرده. دردی که مطمئنن با تمام شدن پاندمی به این راحتیها پاک نمیشود. یک سال  است که با هر نفس سنگینیش را احساس میکنم. که به همه ریسمانهایی که میشناسم چنگ میزنم که روزمره هایم را پر از شادی و زندگی کنم تا شاید از سنگینی نفسهایم کم بشود. تلاش می کنم که طاقت بیاورم و این دوران هم مثل همه جنگهای دیگر تاریخ بگذرد. نمیدانم کی دنیا دوباره با آدمیزاد پیمان صلح میبندد، اما به امید آن روز زندگی میکنم چون هیچ کاری جز زندگی کردن بلد نیستم.