جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

درد دارد یعنی؟

آدم همیشه که توی کوکِ آسمان نیست. که حواسش باشد که حالا هوا ابری ست. که حدس بتواند بزند باران را، برف را..
گاهی هم مثل امروزِ من برف آدم را غافل گیر می کند. که یعنی یکهو می بینی که پوووووف، آسمان غوغاست . که یک عالمه دانه ریز سفید می چرخد، که چه تندتند می چرخند، که چه آرام آرام می نیشنند روی زمین. که یکهو برق می زند چشم هام و یک لبخند گنده بی هوا می نشیند وسط صورتم، که ناغافل روی نوک پاهام می روم
بالا، که بهتر ببینم، بیشتر.
بعد؟ برف را نگاه می کنم و فکر می کنم به کسانی که دیروز زمین را از زیرپای عزیزانشان دزدیدند تا در همین آسمان بمانند، در همین آسمان بمیرند.. فکر می کنم که حالا آنها حتما اشک می ریزند
همراه این برف. که حالا حتما دلخورند از آسمان..
باز فکر می کنم به کسانی که در نوبت اند، در صف اعدام، که محکم؟ با سرهای بالا؟ با سینه های ستبر؟ نمی دانم با بغض یعنی؟ نمی دانم حالا این برف درچشم آنها چه جور برفی ست؟ نمی دانم غوغای آسمان با دل آنها چه می کند. نمی دانم وقتی بخارِ نفس هاشان را در این هوای سرد می بینند.. درد دارد آیا؟ نمی دانم وقتی می پرسند از خودشان که به چه گناهی.. درد دارد آیا؟ نمی دانم آسمان هنوز هم آنها را به یاد خدا می اندازد؟.. نمی توانم حدس بزنم حالشان را.
دوست ندارم این برف را
دوست ندارم این زمستان را
دوست ندارم این سال را
این جا را دوست ندارم
.

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

دکمه‌ی اِدیتِ خودم را تازه کشف کردم
.

پنج‌شنبه‌ها در خانه ما روزِ خوبی‌ست

یک روز پنج‌شنبه از خواب بیدار می‌شوم، بابا چای حاضر کرده. من خواهرم را بیدار می‌کنم. چهارتایی صبحانه می‌خوریم و بابا از اخبار بی‌بی‌سی می‌گوید. من اگر مطلب مرتبطی جایی خوانده باشم اضافه می‌کنم. بعد از صبحانه تا چند ساعت هرکس پی کارهای شخصی خودش است.
کامپیوترم را روشن می کنم. به گودر سر مي‌زنم. اگر چیزی درذهنم باشد در وبلاگم می‌نویسم. بعد حمام می‌کنم. شلوار مخملي مشكي‌م را مي‌پوشم و بلوز یقه اسکی سبزم را. چون سردم می‌شود، ژاکت آبی آسمانی یقه هفتم را هم رویش می‌پوشم و دکمه‌هاش را تا نصفه می‌بندم. موهایم را رو به بالا شانه می‌زنم و همه را گوجه می‌کنم پشت سرم. سنگ‌های رنگی بافته شده میان موهام را می‌اندازم جلوي شانه چپم. برای خودم چای سبز دم می‌کنم و ماگ قرمز به دست، می روم سراغ قفسه لاک‌هام.
یکی از لاک‌های بنفش را بر می‌دارم. نمی‌دانم چرا بیشتر دوست دارم لاک پاهایم بنفش باشد. شاید چون زیاد لاک بنفش دارم. شاید هم رنگ مناسب دیگری برای پاهام ندارم. شاید چون رنگ بنفش را دوست‌تر دارم. البته من همه رنگ‌ها را دوست‌تر دارم. اما بعضی رنگ‌ها مرا دوست ندارند. مثلا؟ همین رنگ آبی آسمانی، یا سبز چمنی. یا زرد. اما رنگ بنفش از آن رنگ‌هاست که مرا خیلی دوست دارد. رنگ قهوه‌ای هم. صورتی یخی هم شاید. یعنی بدجوری می‌نشینند روی پوستم. که یعنی هرکه ما را با هم می‌بیند می‌شود :
wow

لاکم را می‌زنم و ماگ قرمز را می‌گیرم دستم و پاهام را می‌گذارم روی میز وسط هال تا لاکم خشک شود.
پنج‌شنبه‌ها در خانه ما روز خرید است. هفته پیش به خرید لباس گذشت. من یک جفت بوتِ بلند طوسی خریدم. با یک شالِ موشی و یک شال سبز فیروزه‌ای
هفته قبل‌ترش مامان و بابا برای خرید کتابخانه رفته بودند. یک کتابخانه بزرگ چوبی برای هال می‌خواستند. پیدا نکردند! در عوض یک دست مبل راحتی خریدند. بابا غُر می‌زد که به جای کتابخانه، همه‌اش بوفه‌ی نمایش ظرف و ظروف بود. من گفتم سطح فرهنگ مردم افت کرده. این روزها کسی کتاب نمی‌خواند. کتاب نمی‌داند چیست. بابا از دوهفته پیش مدام این جمله مربوط به سطح فرهنگ را از من نقل قول می‌کند. امروز دوباره به قصد خرید کتابخانه شال و کلاه کردند. من گفتم باید سفارش بدهند.
آخرین بار که خانه‌مان را بازسازی کردیم، در یکی از اتاق‌ها، که حالا اتاقِ من است، یک کتابخانه توی کار نصب کردیم. یعنی یک جورخوبی که کتابخانه توی دیوار است. بعد يك كتابخانه خوبي‌ست كه بزرگ است، دلباز است، هشت قفسه دارد در چهار طبقه. اول فقط دو قفسه اش سهم من بود. اما کم کم که بزرگ‌تر شدم، که یاغی شدم، کتاب‌های مامان و بابا را دسته دسته گذاشتم جلویشان و کتاب‌های خودم را چیدم به جایش. حالا تمام آن کتابخانه سهم من است. خواهرم؟ همیشه موجود آرام و بی سرو صدایی بوده. یکی از طبقات کمدش را به کتاب‌هایش اختصاص داده. تازه او اصلا آدمِ کتاب خریدن نیست. اشتباه نکنید، آدم کتاب خواندن هست، آدمِ کتاب خریدن نیست. معمولا کتاب‌هایی را که می‌خواند قرض می‌گیرد. کتاب‌هایی هم که دارد بیشتر هدیه گرفته. اگر کتابی برای خودش بخرد باید دانست که این کتاب برایش خیلی خاص بوده. درعوض من عاشق کتاب خریدنم. اصلا عاشق اینم که یک عالمه کتابِ نخوانده توی کتابخانه‌ام داشته باشم. که اصلا به عشق همان‌هاست که زندگی می‌کنم. که خواندن‌شان را بعد از کارهای بزرگ زندگی‌م به خودم جایزه می‌دهم.
من دوست ندارم پنج‌شنبه‌ها مهمان داشته باشیم. اما مادربزرگم معمولا پنج‌شنبه‌ها مهمان دارد. من هیچ‌وقت پنج‌شنبه‌ها برای دیدن مهمان‌های مادربزرگ، به طبقه پایین نمی‌روم. درعوض عصرهای پنج‌شنبه را دوست دارم با دوست‌هام به خیابان‌گردی و کافه‌نشینی و گپ و چه و چه بگذرانم. مهمانی و تولد و این بساط‌های تا نیمه شبی را هم دوست‌تر دارم وسط هفته باشد. پنج‌شنبه‌ها روز هیجان نیست. روز آرامش است. روز زندگی‌ست
.

دختري زميني كه منم

كجا؟ پشت ميزهاي پلاستيكي بوفه دانشكده فني. با ليوان مقوايي چاي بازي مي كرد، بخار چاي مي‌چرخيد و زير سوراخ دماغ‌ش گم مي شد، بهم گفت: راستي ديشب داشتم فكر مي كردم چقدر با تو زندگي‌م عوض شده.
من دست‌هام سرد بود و بخار چاي‌اش وسوسه‌ام مي‌كردم. دست راستمو بالاي ليوان حركت دادم. پرسيدم: عوض شده؟ چه جوري يعني؟
ليوانش رو آروم آروم مي‌چرخوند. دست‌هاي من سرد بود هنوز. بخارش؟ داغ و مرطوب بود. مي‌چرخيد و مي‌شِست كف دست‌هام. گفت: يعني تو آدمو مياري روي زمين.
نگاهش به چهره من بود. دستمو آروم سُر دادم پايين. ديواره ليوان رو لمس كردم. دستش رو كشيد عقب. گفتم: هان؟! رو زمين يعني چي؟
بخار چاي داشت مي‌رفت هوا. ليوان رو كشيدم جلوتر. حالا بخار داغ و مرطوب مي‌شِست روي صورتم.
گفت: يعني با تو آدم يادش مياد لحظه لحظه‌اش رو زندگي كنه. يادش مياد كه پياده روي اجباري توي سرما هم زندگي‌ه، كه توي صف ايستادن زندگي‌ه، كه افتادنِ درس زندگي‌ه، كه خريد، كه آشپزي، كه تميز كردن اتاق، كه نصفه شب كه بيدار شدي و خوابت نمي‌بره، كه حسرتِ روزاي رفته، كه خوردن سوپ داغ توي سرما، كه خيابون گردي، كه حوضچه آبِ سرد، كه تنهايي‌، كه دلتنگي، كه موزاييك‌هاي شكسته، كه موش‌هاي توي جوي‌، كه اغتشاش، كه دست‌بند سبزي كه دونه دونه گره زدي، كه تپش قلب، كه آنفولانزاي خوكي، كه تب، كه لرز، كه كله پزي كثيف، كه درخت خرمالوي توي باغچه، كه كيفِ پول قديمي، كه تي‌شرت آبي نفتي، كه دست‌خطِ كج و معوج.. همه‌اش زندگي‌ه. بس كه تو كلمه داري براي تك تك‌شون. بس كه احساس داري براشون. بس كه مي دوني‌شون، مي‌فهمي‌شون..
حالا هم دست‌هام گرم بود، هم صورتم، هم گلوم.
ادامه داد: يعني مي خوام بگم، با تو آدم همه جاي زندگي‌شو مي‌شنوه، همه جاشو مي‌بينه
بلند شدم ايستادم. ليوان مقوايي رو مچاله كردم، با يه خنده موذيِ ليدي گاگايي گفتم: چاي‌ات رو خوردم
.
دختره مي‌ترسه
زياد
.

آن جوري باش كه دوست داري

بدم مياد از آدمايي كه سيگاري‌ان و مدام اظهار مي كنن كه از سيگار بدشون مياد
.

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

دوستی ما

دیدی بچه هایی که برای تعطیلات میان ایران، بعدش که برمیگردن، یکی دو هفته اول همه اش یه جور بدی کلافه ان؟ یه جورایی دَمَغ ان انگار، بی حوصله و دلتنگ و معمولا ولو توی نت و
بعد دیدی وظیفه انسانی خودت می دونی که کمک کنی حالشون بهتر شه؟ سرشون لا اقل برای چن دقیقه گرم شه؟ تایید کنی شون که زندگی ت خیلی رو حسابه و راه درستی رو رفتی و چه و چه و چه
فکر کن درحالِ اسکایپ با یکی از بچه ها درچنین موقعیتی بودم، بعد طرف ازاین پسرهای شنگولِ همیشه توی فاز کل کلی بود که نه ادبیات دوست دارن نه عکس. بعد خب من چطوری می تونم ارتباط برقرار کنم با کسی که دلتنگ و غمگین و بی حوصله است و نه کلمه دوست داره نه دوربین؟ ؟
من راهی ندارم جز اینکه سعی کنم ادبیاتِ مخصوص اون آدم رو پیدا کنم و باز از راهِ خودم باهاش ارتباط برقرار کنم! این بود که وقتی گفت خوابم هنوز تنظیم نشده و حسِ درس هم ندارم و حوصله ام حسابی سر میره، فرصت رو غنیمت دونستم و لینک وبلاگ براش فرستادم. بعد خب باید وبلاگی می بود که اینجور آدمی دوست داشته باشه. از این وبلاگ های پسرونه (یعنی نویسنده اش پسرباشه) که هرروز آپ می شن با کلی مینیمالِ خوب. از این وبلاگ هایی که سرحال کنه، نبره توی فاز دپرسیون و دلتنگی و اینا. بعد فکر کن از هر بیست تا پُست این وبلاگ، شاید یکیش بی ادبی باشه. ولی خب، اون یکی خیلی بی ادبیه. کلا این جور وبلاگیه دیگه.
لینک رو که فرستادم دیدم صداش در نمیاد، رفتم توی صفحه دیدم اوپس!!!!!!!! دقیقا یکی از همون پست ها بالای صفحه ست! خب چی داره آدم بگه این جور وقتی؟؟ با کسی که حالا صمیمی هم نیستی اصلا. اولین بار هم شاید باشه که دارین این مدلی، یعنی آدم وار، گپ می زنین.
آدم می تونه مثل من به روی خودش نیاره که صفحه رو باز کرده، خیلی عادی بگه: فقط نویسنده اش گاهی، به ندرت، یه کم بی ادبی می نویسه. دیگه من مسئولیتی قبول نمی کنم. از چشم من نبین.
بعد فکر کن طرف اول کلی بخنده، بعد بگه از چشم تو که نمی بینم، اما با این حرفی که زدی از این به بعد هر وقت یه پست بی ادبی اینجا بخونم یاد تو می افتم.
گفتن نداره ولی، منم از اون روز به بعد هر پست بی ادبی که توی اون وبلاگ و هر وبلاگ دیگه می خونم، یاد اون آدم می افتم
این شد که ما دوتا شدیم دوستای بی ادبی هم دیگه
.

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

مي‌دوني كجاش جالبه؟ اينكه نوشته‌هاي وبلاگِ آدموُ، چن‌نفر همزمان به خودشون بگيرَن
.

به كوري چشم شاه

مامان ميگه: يادمه اون سال هم زمستون همين جوري بود. من با يه تُنيكِ بهاره مي رفتم تظاهرات. مردم شعار مي دادن:‌
به كوري چشم شاه، زمستونَم بهاره
.

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

اينقدر به من فكر نكن خب

شده چند روز از صبح تا شب به طرز لعنتي اي تصوير يك نفر جلوي چشم‌تان باشد؟ نه تصوير شفاف با تمام جزئيات ها. يك تصويرِ مبهم. مثل عكس‌هايي كه از سو‍‍ژه متحرك گرفته مي‌شود. كه انگار ردي از آن آدم در آن تصوير هست فقط. ردي از برق چشم‌ها، از سفيدي دندان‌ها، از تيرگيِ ته ريش روي چهره اش.. بعد اين تصويرِ مبهم،‌ يعني رَدِ اين آدم، انگار پشت پلك‌هايتان حك شده باشد. كه با هر چشم برهم گذاشتن، تداعي مي شود برايتان.
يعني يك جوري كه انگار طرف خودش را چپانده باشد در لحظه لحظه تان. كه انگار حضور دارد در امروزتان. انگار همين دور و برهاست، قدم به قدم، سايه به سايه، نفس به نفس در هواي شماست انگار. يك جوري كه احساسش كنيد. فقط احساسش كنيد، بي كه چيزي از قبلش يادتان بيايد.
بعد ديدي اين جور وقت ها موبايلتان را يك لحظه هم ميس نمي كنيد؟ كه همه اش منتظريد زنگ بزند. بعد ديدي خودتان هم نمي دانيد چرا منتظريد، بس كه او آدمِ زنگ زدن نيست. آدمِ حرف زدن نيست. آدمِ پلكيدن بي خودي نيست
بعد ديدي چقدر كسل مي شويد از اينكه پسرها هميشه قابل پيش بيني هستند؟ باز ديدي چقدر كلافه مي شويد از خودتان كه هيچ قابل پيش بيني نيستيد،‌ لااقل براي خودتان قابل پيش بيني نيستيد
شده اصلا؟

بعد: دوستم مي گويد اين جور وقت‌ها يعني او دارد به تو فكر مي كند
.

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

اين روزها دخترانه هايم را كم مي آورم مدام
.

قايم باشك

من آدمِ بازي در آوردن نبودم قبل ترها
من آدمِ شك كردن، آدمِ قايم شدن نبودم
حالا اما دارم بازي در مي آورم انگار
تو چشم بگذار بر هم
تا نديده باشي گريختن هاي پاورچينم را، پنهان شدن هام را، سوراخ سنبه هاي امن زندگيم را،
تو چشم بگذار بر هم
تا صد شماره دنبالم نيا
بعد شايد باز دوباره پيدا كني مرا
آخرِ بازي شايد،
تو بُردي مرا
به همان جا كه امروز
گريختم
از آن
.

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

کجا رفتند آن روزها؟

آن روزهای دور دور دور، که در گرمای طاقت فرسای جنوب، بی خیال همه دنیا در محوطه بیمارستان می دویدیم و بازی می کردیم، بازی؟ جنگ بازی، دوچرخه سواری، لِی لِی، قایم باشک، اِستُپ هوایی،... ما؟ مسافر بودیم همه. دخترکانِ پزشکان طرحی، مقیم در خانه های سازمانی بیمارستان یا زهرا. آن روزها هیچ فکرش را می کردیم که حالا یکی مان بشود خانم دکتر و برای طرح برگردد به همان شهر کوچک که در و دیوارش بوی شیطنت های کودکی مان را می دهد هنوز؟ که در یکی از همان خانه های قدیمی ساکن شود؟ که بعد از سال ها بی خبری، برای بقیه اس ام اس بفرستد که هی! من حالا دوباره سرِ همان تپه خاکی مشرف به خانه هامان ایستاده ام
کجایید شما پس؟
.


سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

اتفاق پشیمانی ندارد که

دوست داشتنِ یک آدمِ اشتباهی، اشتباه نیست
اتفاق است
.

یادگاری

مامان از انبار می آید بیرون.
به پهنای صورت اشک می ریزد
چند قلاب بافی ظریف می دهد دستم. یک رو میزی، یک طِلِ سر، یک جا عینکی بافتنی
به زحمت می گوید: این ها یادگارهای اوین است. برای شماها نگه داشته بودم این همه سال.
یک لبخند تلخ روی لب هام می نشیند: با چی می بافتین؟
اشک هایش را با دو دست از صورتش پاک می کند:
نوک سوزن ته گرد رو خم می کردیم
صورتش دوباره پر از اشک می شود. حواسم به رومیزی ست. طِل را می گذارد جلویم: اینو همین جور بافتم که تو دستبند می بافی
یاد دستبندی افتادم که حالا توی کشوست. فکر کردم لابد یک روز با اشک، دستبند را می بندم دور مچ دخترم، می گویم این را روز عاشورای سال 88 بافتم. روزی که مردم در خیابان کشته می شدند و من مثل تمام روزهای وحشی آن سالها، دلتنگ بودم برای عشقی که قبلتر به دوستی داشتم. دلتنگ بودم برای بی خیال پرسه زدن هامان در خیابان، برای گپ های معمولی، اخبار معمولی، برای زندگی معمولی. برای زیبایی زندگی معمولی دلتنگ بودم.
بعد او می پرسد: برای دوستت بافتی؟
من حتما اشک هام را با دو دست پاک می کنم و با سر اشاره می دهم که آره
او حتما دیگر چیزی نمی پرسد
.

فرزند ارشد بودن، یا نبودن

گاهی پدر و مادرها احساس می کنند فرزند اول، نشانه ی مستقیمِ نظارت و تربیت و آموزش آنهاست. انگار یک جور منطقی ای همه زوج ها با فرزند اولشان قضاوت می شوند.
و این یعنی بار. یک بارِ سنگین روی دوش اولین بچه، یعنی چهارتا چشم که نگران، که منتظر، که متوقع، دوخته شده به تک تکِ رفتارهایش. یعنی اینکه حواسش باید باشد. که بخش زیادی از خوشبختی و موفقیت خانواده را او رقم می زند. و در تمام طول این مدت بچه های دیگر زیر سایه اولی بی سرو صدا و آرام، برای خودشان زندگی می کنند. بی که چشم ها بهشان دوخته شده باشد با نفس های حبس درسینه. بدون آن همه نگرانی، آن همه چارچوب، آن همه اجبار. نه اینکه حواس پدر و مادر بهشان نباشد، نه. خیالشان اما راحت است. خیالشان راحت است که یک نفر دارد آن جلوها می دود. که حالا این یکی اگر ندوید، اتفاقی نمی افتد.

من؟ بله من فرزند اول هستم و خواهرم با سه سال و نیم اختلاف، فرزند آخر
از کودکی مان که بخواهم بگویم، منِ کلاسِ سوم، دختری بودم که باید ضرب های دو رقمی در دو درقمی را ذهنی حساب می کردم، که باید آن کتاب های بزرگ ریاضی را تمام و کمال حل می کردم و بابا کیف می کرد. خواهرم؟ او برای بابا شعر حفظ می کرد. یعنی بابا از سرو کله زدن با من و اعداد که خسته می شد، بشکن می زد و دختر ریزه میزه اش، با قِر و ادا برایش شعرهای بلندبلند را از حفظ می خواند.
من باید در تمام آزمون ها نفر اول می شدم. اگر دوم می شدم پچ پچ نگران مامان و بابا بهم می فهماند که گند زدم
خواهرم؟ از من با استعدادتر بود و همه این را می دانستیم. اما اگر نفر اول می شد بابا و مامان خوشحال و متعجب، خدا را شکر می کردند.
بزرگ تر شدیم.
لیسانس گرفتم. به بابا گفتم: نفر چهارم گروهمان شدم. شنیدم: هیچ وقت در درس خواندن جدی نبودی! خواهرم؟ دارد لیسانس می گیرد. بابا می پرسد: معدلت چهارده می شه؟ می گوید: ایشاالله. می شنود: خوبه
دارم پایان نامه ارشدم را می نویسم. نمی دانم دکترا بخوانم یا نه. مامان: حیفه مادر! اینقدر زود قانع نباش به آنچه که داری. بابا: خودت رو می سپری دستِ احساس، آینده ات رو خراب می کنی. اولویت اول رو بذار روی درس ات. ازدواجِ زود فقط سختی و دردسر داره.
خواهرم؟ دارد پایان نامه لیسانس اش را می نویسد. گاهی برای کنکور ارشد می خواند. مامان: قبول هم نشد می رود سرِ کار خب. بابا: حالا اگر هم دیگه رو دوست داشته باشن، با ازدواج تکلیفشون روشن می شه.چه اشکالی داره؟

دروغ چرا؟
من راضی بوده ام همیشه از اینکه پررنگ تر بوده ام.
که نوکِ پیکانِ توجه به سمتِ من بوده.
فقط گاهی غبطه می خورم به آرامشی که بچه های آخر دارند و
ما نداریم.
نمی خواهم حالا قانونِ کلی بسازم، اما انگار ما موفق تریم، آنها خوشبخت تر
.

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

سیل غم ها

یه چیزهایی هست که یاد آدم می مونه
مثلن؟ اینکه وسط اجرای موسیقی نوازنده سه تار بزنه زیر گریه! هق هق.. طوری که شونه هاش بلرزه، که سازش رو بذاره زمین اصلا..
که بعدترش بفهمی قبل ترها این قطعه رو با بسطامی اجرا کرده بوده، زیاد

من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها
میان سیل غم ها
.

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

قهر می مانم

حالا می خواهم بگویم:
ببخشید. من آشتی نیستم. نمی توانم آشتی باشم
چون هنوز جریحه دارم
ادای آدم های بزرگ را در آوردن، بزرگترین آفت است وقتی که آدمِ بزرگی نباشی. من قهربودنِ بچه گانه ام را به بزرگی دروغی ترجیح می دهم
من قهر می مانم
.


شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

یک روزهایی، روزهای قهر کردن است
روزهای هیچی ننوشتن
روزهای همه اش همه جا اینویز بودن
روزهای دانشگاه نرفتن
زیر پتو گوله شدن
روزهای فکر نکردن
بعضی روزها اصلا روزهای در لپ تاپ را باز نکردن است
ببند دیگر
.

اپیزود آخر


فوق العاده بود. فوق العاده، فوق العاده ، فوق العاده
بخوانیدش
از اینجا
.

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

آقا با شما هستم

از عواقب دوستی با آدمِ بی آبرویی چون من این است که هر لحظه ممکن است حیثیت ات کلا بر باد فنا رود
سلام محسن
.

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

تکه گم شده پازل

من آدمِ عاشقی کردنم. عاشق تر بودن. من به عاشق ترها حسودتر بوده ام همیشه.
مثلا پسری بود که دوستم داشت، که زیاد، که از خیلی قبل تر از اینکه بشناسم اش حتی، که تک تکِ لباس های سال های پیش ترم را حفظ بود اول بار که حرف زدیم! پسری که عاشق تر بود. که یعنی از من آرام تر، مهربان تر، مطیع تر بود.
دوست شدیم.
چهار، پنج دوستِ صمیمی داشت. دو دختر، سه پسر. دخترها را سه چهار سال بود می شناخت. یکی شان، به نام ن، پیش تر دوستش می داشته. خواستم که تعریف کند. برایم گفت که ن. چطور عاشقی می کرده برایش، که چطور تک تک جمله های معمولی ش را به فال عشق گرفته بوده، که چطور انرژی می گذاشته، که چطور عذاب می کشیده، که چه همه می خواسته او را. همه را گفت برایم. بعد گفت که به چشم او هیچ وقت ن. بیشتر از یک دوستِ خوب نبوده. یک دوستِ خیلی خیلی خوب. بعد از دوست دخترهای قبلی ش گفت..
من هیچ وقت به دوست دخترهای دیگرش حسودی نکردم، به خیابان گردی هاشان، به کافه نشینی هاشان، به گپ هاشان، نگاه هاشان، بوسه هاشان.. من به ن. حسودی می کردم اما؛ حسودی می کنم هنوز هم. به عشقی که داشته و من نداشتم. به آن همه خواستن اش، به تنفر ناگزیرش از خودم حسودی می کردم. نفرتی که لبریز از عشق بود. عشقی که من نداشتم
از هم متنفر بودیم. هر کدام چیزی داشتیم که دیگری نداشت. پازل زندگی هردومان ناقص بود و هرکدام دیگری را مقصر می دانستیم.
آخرش؟ همه چیز به هم ریخت.
هیچ کدام به آنچه می خواستیم نرسیدیم،
هیچ کدام آنچه را که داشتیم حفظ نکردیم
.


خوشحالم

قدر سرشلوغی را آدم وقتی می فهمد که یک دوره سردرگمی را پشت سرگذاشته باشد
.


چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

امتحان کن

شنیدی میگن خنده بر هر دردِ بی درمان دواست؟
اشتباه می کنن.
اون گریه است
.

دوست ندارم آدم هایی را که منتظرِ زیرورو شدن اند. که آبستن اند انگار برای تکرار مسلسل وار این جملات، که چشم هایم تازه باز شد و یکهو شناختم و ناگهان فهمیدم و تا همین دیروز اشتباهی بودم و دیدم حالا بی خیال و چه و چه و چه
آدم های یک مرتبه صد و هشتاد درجه چرخیدن را نمی فهمم، دوست ندارم که بفهمم. این جور زیرو رو شدن را من، تغییر نمی گویم. عوض شدن چیز دیگری ست.
آدم های این طور یکهو، انگار قبلا
اصلا چیزی نبوده اند که حالا عوض شده باشند
آدم های نرم نرم عوض شدن را اما خیلی دوست دارم. قدم به قدم، ذره به ذره، یعنی یک جوری که نقش جدید بنشیند روی بودنشان. یعنی آدمی که حالا هم هستند، رنگ و بو دارد، ویژگی دارد، سلیقه دارد، قشنگی دارد برای خودش، اخلاق های مزخرف هم کم ندارد. اما آدمی ست که هست. که بودنش روشن و پررنگ هم هست اتفاقا. اما دوست تر دارد طور دیگری باشد. بعد آن طورِ دیگر، می شود لباسی که آرام آرام برای تن خودش می دوزد. که اندازه قامتش باشد، برازنده باشد، که بنشیند روی بودنش.
.


سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

فکر کن کدو و کرفس و گوجه فرنگی و هویج، برای خودم آب پز کرده بودم، یه تکه سینه مرغ باز هم آب پز، برداشته بودم برده بودم دانشگاه که مثلا غذای آدم وار نوش جان کنم. که یعنی حالا حواسم به وزنم هست. بعد فکر کن ظرف غذام را دادم دست آقای بوفه ای که گرم کند.
نشسته بودم منتظر.
اشاره کرد که بیا ظرفت را تحویل بگیر
در ظرف را باز کردم دیدم برداشته تمام سبزیجات و مرغم را خرد کرده، تفت داده!!!!!
دستش درد نکنه خب
.

I should see a doctor asap, or I will keep myself awake for the rest of my life

من همیشه ایستاده ام. همیشه در مقابل بیماری سرسخت بوده ام. تا جایی که توانسته ام نادیده اش گرفته ام. به روی خودم نیاورده ام. همیشه خواسته ام باور کنم که بیماری بخشی از زندگی ست. و بهترین راه مبارزه با آن این است که در نقش بیمار ننشینیم. که با همه کس بازگویش نکنیم.
بعد وقتی می گویم بیماری، منظورم بیماری های کشنده نیست ها. منظورم این بیماری های مزمنِ چندین ساله است. که ذره ذره جانت را می گیرد، روح و روانت را به هم می ریزد، که به چشم هم نمی آید، مثلن؟ مثلن روماتیسم. که همان درد و ورم مفاصل بدن است. بعد تمام مفاصل ها، مفصل هم که می دانید کجاست؟ هرجایی از بدن که استخوانی به استخوانی وصل می شود. که یعنی بندبند وجود آدم درد دارد، کرخ است. یک طور کوفتگی بیست و چهار ساعته.
مثلنِ دیگر؟ حساسیت! از نوع ساده اش. عطسه و آب ریزش. بعد فکر کنید چندین ساعت از شبانه روز، که زمانِ مشخص هم نداشته باشد. می تواند کله صبح باشد. یا نیمه شب. یا سرجلسه امتحان. یا در عروسی دخترعمو. یا در مصاحبه شغلی. یا هر زمان دیگر. بعد تازه آدم می تواند سالها حساسیت داشته باشد.
خب با این بیماری ها کاری جز مدارا نمی توان کرد. نمی شود همیشه جارشان زد. می توان متهم شد به حواس پرتی و تنبلی و کرختی. می توان علت اش را برای همه توضیح نداد و قبول کرد که آدم بی تمرکزی ست و فلان و بهمان.
بگذریم.
تازگی ها از ناهنجاری دیگری رنج می برم. کابوس های شبانه و تپش قلب. قبل تر ها گاهی کابوس می دیدم، که با فریاد از خواب می پریدم یعنی. که روز بعدش تپش قلب داشتم مدام. حتی هفته بعدش
اما جدیدن فاصله کابوس ها نزدیک تر شده. سه شب گذشته پشت هم کابوس می دیدم. سه شب با صدای فریاد خودم بیدار شدم. شبها خوب نخوابیده ام. روزها خسته ام. تپش قلب دارم مدام. ساکت ام، وحشت زده ام. می ترسم از خواب دیدن. دیشب دلم نمی خواست بخوابم. می ترسیدم از کابوس. با دیازپام و الله و لبیک خوابیدم. با بغض. انگار بخواهند به زور بفرستندم به شکنجه گاه. مظلوم گوله شدم زیر پتو. حواسم به خودم بود که زود بیدار شوم. دستم روی قلبم بود که یعنی آرام بگیر. هه! خوابیدم، بیدار شدم. خوشحال بودم که خواب ندیده ام. آرام نشستم روی تخت، اما ساعت 3 صبح بود. ای کاش 8 شده بود خب. باید 3 ساعت دیگر می خوابیدم باز.. می ترسیدم خب.
دوباره خوابیدم و باز دوباره ساعت 5 با کابوس...
خسته ام
خسته ام
دلم خواب راحت می خواهد
بی دیازپام
بی کابوس
بی رویا حتی
.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

ببخشید یا اشتباه کردم

کم ندیده‌ام که کسی درباره‌ی دیگری می‌گوید «به‌ش می‌گم ببخشید، باز گوش نمی‌کنه». طوری که انگار وظیفه‌ی آن دیگری بوده که او را ببخشاید و نبخشوده.
چرا؟ گمان کنم نکته این‌جا است که به ما یاد نداده‌اند وقتی خطا می‌کنیم بگوییم «خطا کردم» یا «اشتباه کردم» یا چیزهایی از این دست. تصور کرده‌اند «ببخشید» معادلی شیک‌تر برای هم آن‌ها است. حواسشان نبوده که وقتی می‌گوییم «اشتباه کردم» از خودمان حرف می‌زنیم و مسئولیت خطایمان را می‌پذیریم، اما وقتی می‌گوییم «ببخشید» داریم فعل امر به کار می‌بریم، موضوع را مربوط به آن دیگری‌ای می‌بینیم که مخاطب ما است و حتا از او متوقع هم می‌شویم؛ طوری که انگار بخشودن وظیفه‌ی او است.
+
.

از این دل دَردانه های بی پناهانه ی ریختِ مِیت سازانه ی زندگی به هم ریزانه ی همراه با لرز و کابوس های شبانه ی تپش قلب دارانه ی بغض آلوده ی دخترانه.. به کجا می شود پناه برد؟
.


یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

بعضی پسرها مثل دوش آب داغ اند. یعنی یک جوری که باهاشان می سوزی و این پا و آن پا می کنی مدام، اما خستگی و کرختی روزهای بی عشقی در چشم برهم زدنی ناپدید می شود، تا مغز استخوان نرم می شوی.
بعضی پسرها هم مثل حوضچه آب سردند، که یعنی چشمهات را ببند و بپر اینجایی که من هستم، که یعنی دارمت، که اصلا من اینجام که بپری.. بعد اما باید حواست باشد که زود خودت را جمع و جور کنی، که اینجا جایی ست که ماندن ندارد. که سَنکُپ میکنی اگر طمع کنی
بعضی ها هستند اما، مثل یک استخر بزرگ روباز.. که زمستان ها ولرمند و تابستان ها خنک، که دلبازند و آرامند و یک جور خوبی مهربان اند. که یعنی اینجا تا هرزمان که خواستی می توانی بمانی، می توانی دست و پابزنی، شیرجه بزنی، اگر دلگیرانه باشی زیرآبی بروی و ناخنهایت را بکشی به کفشان، می توانی خودت باشی باهاشان. یعنی اینجا جای ماندن است. جای شیرجه زدن و موج انداختن و بازیگوشی کردن
بعضی پسرها، جای زندگی کردن اند اصلا
.

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

بس که تکراری نمی شود

حالا بعد از عمری وبلاگ نویسی و مالکیت چهار، پنج وبلاگ اعم از عمومی و خصوصی و نیمه خصوصی و چه و چه و چه... کارم به دفتر نویسی کشیده باز
یعنی کلماتی هست که فقط باید در همان دفتر کوچکی نوشت که همیشه همراهم هست. باید یک خودکار آبی بگیرم در دستم، باید زانوهام را جمع کنم توی شکم تا تکیه گاه دفترم باشد، باید خودکار را بلغزانم نرم روی خطوط؛ باید کیف کنم از بکارت احساسی که آن کلمات میان خطوط کاغذ می نشانند و من پشت جلد محکم دفتر پنهانشان می کنم.

می ترسم.
می ترسم از نقشِ این لبخند
بس که تکرار می شود، اما تکراری نه
.

برنز

جلوی آینه ایستادم و همین طور که دکمه های پالتوم را می بندم دقیق می شوم روی چهره ام، پدر وارد اتاق می شود و زل می زند به صورتم. لبخند می زنم. همچنان زل زده است، بی لبخند. می پرسد کجا می روی؟ می گویم: تولد و زیر چشمی نگاهش می کنم. هنوز زل زده! با دقت تر آرایشم را در آینه نگاه می کنم. بیشتر از معمول نیست. با لحن سرتقی دختربچه گانه ای زل می زنم به چشم های پدر و می پرسم: چیزی می خواین بگین الان؟
پدر دقیق تر نگاه می کند به چهره ام: کرم برنزه روی پوست صورتت مالیدی؟
بعد در این صحنه خیلی دلم می خواست بلد بودم سوت می زدم. از این سوت ها که یعنی ایول باباهه
من: بله.
پدر: نکن این کار رو. بهت نمیاد
اینجا یک لبخند گنده روی صورتم می نشیند خب. نمی خواهم توی ذوقش بزنم و بگویم سابجِکت پدر و دخترانه نیست. در عوض می گویم: اِ. جدا؟ بهم نمیاد؟
پدر: نه. رنگ خودت بهتر بهت میاد. این کرم ها برای کسایی خوبه که پوست روشنِ شیت دارن. تو به خاطر استخر خودت همیشه به اندازه کافی برنز هستی.
خب من هی کفم می برد رسما: اشکال نداره بابا. مُد شده.
پدر: دختر مُدگرایی خیلی خوبه ولی تا جایی که آدم رو قشنگ تر کنه. هرکاری که مُد شد لزوما نباید انجام داد که. باید انتخاب کرد. نچ. این بهت نمیاد
.