جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۹۹

یک عمر و هزار زندگی

در یکی از روزهای آخر بهار، در حیاط یک بستنی‌فروشی با الیزا نشسته بودیم و بستنی می‌خوردیم. یک صبح وسط هفته، بدون دغدغه کار، از آفتاب و هوا و بستنی لذت می‌بردیم. چهره‌های هردویمان ورم کرده و شکمهایمان برآمده بود. تصویر دو زن باردار که فارغ از دنیا، پرتاب شده‌اند وسط یک زندگی موازی که تا چند ماه پیش خیلی ازشان دور بود. الیزا را دو سال پیش در یک جشن محله‌ای شناختم. پزشک است و تا قبل از بارداری در یکی از شلوغ‌ترین بیمارستان‌های برلین کار می‌کرد. میگفت هیچ وقت در زندگیش اینقدر زمان برای خودش نداشته. که حالش نسبتن خوب است و در اوقات فراغتش خیاطی و پیاده روی و آشپزی می‌کند. یک ساک پر از کتاب برایم آورده بود که روی جلد همه‌شان عکس نوزاد بود. از کتابها حرف زدیم، از لیست اسمهای انتخابی، از مهدکودک‌ها و زایشگاه‌ها و کالسکه و هرچیز مربوط به بچه. 
بستنی‌هایمان که تمام شد، الیزا لبخند گشادی زد و گفت دیگه کاملن در آلمان جا افتادی. یادم افتاد اول که با هم آشنا شدیم، به سختی و بریده آلمانی حرف می‌زدم. تازه شرکت را بسته بودم و دنبال کار بودم. اما امروز، در سی و پنج سالگی احساس میکنم پایم در برلین روی زمین است. اجازه دادم فرهنگ مردم اینجا درم نفوذ کند، هر روز باید اخبار آلمان را هم دنبال کنم. دیگر یک مهاجر مظلوم و پرگذشت نیستم. از حق و حقوقم، از حرمت و جایگاهم کوتاه نمی‌آیم. برایم مهم است که رد پای پررنگی از خودم در جامعه به جا بگذارم. همانطور که در محیطهای فارسی زبان احساس وظیفه می‌کنم که در اصلاح فرهنگ و سنت‌ها نقش داشته باشم، اینجا هم احساس وظیفه می‌کنم. الیزا راست میگفت. امروز احساس می‌کنم اینجا هم شهر من است. بالاخره خودم را بعنوان یک ایرانی/آلمانی پذیرفته‌ام. 
.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۹

ترسیده در بالکن

آخرین نوزادی که بیشتر از دو ساعت دیده‌ام، خواهرم بوده‌است. آن هم سی و دو سال پیش. خاطراتی که از نوزادی‌اش دارم این است که بینهایت کوچک بود و چشمهایش به ندرت باز بود و دست و صورتش مثل پیرمردها چروک بود. چیز دیگری که یادم می‌آید عشق بینهایتی بود که با دیدنش در دلم ریخته شد و نمی‌دانستم باید چکارش کنم. می‌دانستم که نمی‌توانم بغلش کنم اما هروقت چشم مامان را دور می‌دیدم می‌رفتم ببوسمش و هرچقدر هم پاورچین و یواش میبوسیدمش، بیدار می‌شد و گریه سرمی‌داد. بعد پستونکش را پیدا می‌کردم و می‌گذاشتم دهانش و گاهی بعد از یکی دو بار پس زدن و باز گریه سر دادن آرام می‌شد و گاهی هم نه. بطرز عجیبی این روزها یاد خاطرات سه چهار سالگیم می‌افتم و ساعت‌های طولانی که به نوزاد چروک میان ملافه‌ها زل می‌زدم و از خودم می‌پرسیدم پس کی بزرگ می‌شود. 

یک ماه و نیم دیگر دخترمان به دنیا می‌آید و قطعن زندگی ما برای همیشه عوض می‌شود. راستش را بگویم می‌ترسم. احساس می‌کنم آماده نیستم و امیدوارم احساسم در این یک ماه و نیم باقی‌ مانده عوض شود. خیلی دارم روی غریزه حساب می‌کنم و نمی‌دانم چقدر کار درستی است. تصمیممان به بچه‌دار شدن مرا بیشتر از هرچیز یاد تصمیمم به برلین آمدن و بعد ازدواج می‌اندازد. تصمیماتی که در لحظه نمی‌دانیم چقدر قرار است زندگیمان را عوض کنند. تصمیمات دلی، تصمیمات ناگهانی. راستش را بخواهید انتخاب‌های احساسی همیشه برایم بهترین نتایج را رقم زده‌اند و و یک روزهایی که مثل امروز پر از ترس و تردید می‌شوم، ته دلم فقط به همین گرم است. 
.