جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۹۳

ما آدم راه هاي نرفته ايم

 در فرودگاه استانبول و منتظر پرواز به تهرانم.احساس خوشبختي ميكنم. هفته ي خيلي شلوغ و ملتهبي داشتم. ماه هاي ملتهبي داشتم، يا داشتيم. حالا اما احساس ميكنم سربالايي شك و ترس را با چنگ و دندان بالا آمديم. حالا لم داده ايم آن بالا و حتي از خستگي راه هم كيفوريم. جايي كه رسيديم از آنكه فكر ميكرديم بهتر بود. فراخ تر و آرام تر و آفتابي تر. خوشحالم كه حالا هر دو راضي و آرام و خوشبختيم. هرچند هيچكدام باور نميكنيم كه تا چند روز ديگر همسر ديگري خواهيم بود. 
بعد. اولين پستي بود كه با موبايل نوشتم و خيلي سخت بود! اما خواستم بنويسم كه يادم بماند.
.

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۳

هنوز یک گوشه ای آن بالاها معلق م.

اینقدر دارم سیروسلوک میکنم اینروزها در باب روان شناسی و خودشناسی و این حرفا، اینقدر هرروز و شبم ماجرا دارد که رسمن جا مانده ام. یک درفت طولانی و شلخته من باب روانشاسی و آداب معاشرت دارم که حیفم میآید پابلیشش کنم. بس که بد گفتمش. از طرفی دچار احساس گناهم چون پست های اخیر فقط پاره ای نک و ناله جانسوز است درحالی که زندگی آنقدر هم خاکستری نیست. 

خلاصه اش اینکه خوبم. هرچند زیاد هم مطمئن نیستم خوب باشم، اما بهرحال. مطمئنم که ماکسیمم دوسال کارم را نگه میدارم. یعنی میدانم که این کار، مناسبم نیست. خیلی علمی و مسلط هم صحبت میکنم. سه چهار ماه گذشته را مثل بنز داشتم کتاب روانشانسی میخواندم و سخنرانی گوش میکردم و خودم را مثل یک موجود آزمایشگاهی زیر یک ذره بین مشاهده علمی میکردم.
اما یکی دوسال مجبورم بکارم ادامه دهم چون یک قرضی دارم که باید بپردازم. شاید هم قرض را بهانه کردم و دلم میخواهد آزمایشم را تکمیل کنم که آیا میتوانم میزان استرسم را کنترل کنم؟ می توانم افسار این احساسات افسارگسیخته را یک جور بدست بگیرم؟ اگر بشود ارزشش را دارد. هرچند خیلی دارم از جان و روانم خرج میکنم اما بی شک ارزشش را دارد. مدت هاست در معاشرتهای کاری و حتی دوستانه ام احساس ناتوانی میکنم. همیشه یک مرگی م هست که کنترلش دست خودم نیست. یک موجودی درونم جفتک می اندازد که نمیشناسمش. دیده نمیشود، شنیده نمیشود، فقط جفتک میاندازد. نمیتوانم پیش بینی اش کنم. نمیتوانم درکش کنم. آزارم میدهد و من هم تحمل میکنم. مدتی ست اما اینقدر محکم میزند که دارم آشکارا و بلندبلند زار میزنم. نتیجه اینکه به رسمیت شناختمن بالاخره. افتاده ام دنبال راه حل، از روان-شناس گرفته تا کتاب و ذره بین. حس میکنم دارد جواب میدهد. میخواهم پی اش را بگیرم. 

کم کم دارم میرسم به آن مرحله آلمانی فهمی که میتوانم در مهمانی های آلمان-زبان شرکت کنم. آن جایی هستم که از هر ده موضوع صحبت، هشت تا را میفهمم. اما حرف نمیتوانم بزنم با سرعت مکالمات مهمانی. کلن در سه چهار ساعت شاید سه چهار جمله بگویم آن هم به انگلیسی. یعنی اگر موضوع طوری باشد که نتوانم جلوی زبانم را بگیرم انگلیسی نظرپراکنی میکنم. هرچند هنوز مرحله ی راحتی نیست، اما خوشحالم. سید کم کم میتواند به جمع ارتباطات قبلی ش برگردد. این مدت خیلی ملاحظه ام را میکرد. حالا حس میکنم آماده ام که وارد جمع های آلمانی زبان شوم. 
.

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳

آی عشق آی عشق، چهره آبی ات پیدا نیست*

گلدانهای روی تاقچه آشپزخانه حالشان خراب است. حتی گلدان سبز غول پیکر گوشه اتاق که به اندازه یک کمد دو لنگه از خانه نقلی مان فضا گرفته هم سرحال نیست. برگ های بزرگش دانه دانه دارند از وسط ترک میخورند. نمیدانم چکار کنم. من هیچ وقت باغبان خوبی نبودم. هیچ وقت برای خودم گلدان نخریدم. چون ازین استیصالی که روی تاقچه موج میزند بیزارم. هربار که از در اتاق رد می شوم و چشمم به قاچ وسط برگ ها می افتد دلم ریش میشود. بغض گلویم را میگیرد. باور نمیکنید؟ میدانم احمقانه ست. اما حکایت من و این خانه جداست. روز اول همین گلدانهای سبزش دلم را برد. حالا دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. نه خانه. نه گلدان ها. نه صاحب خانه. خودم هم مثل قبل نیستم. شبیه به گلدان بزرگ گوشه اتاقم. هربار که از در اتاق رد میشوم انگار از جلوی یک آینه قدی میگذرم. دلم ریش میشود.
تنها موجود سرخوش این چهاردیواری پیچک آشپزخانه است که سقف کابینت ها را فرش کرده. میله های آب گرمکن را میگیرد میرود بالا و از کنار قاب در پیچ میخورد می آید پایین. هر هفته برگ های تازه مغز پسته ای میدهد. ساقه اش چابک و نازک و زنده است.
هنوز درین خانه، آن بالاتر برگ سبزی جوانه میدهد. 
.
* شاملو

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۳

ا ض ط ر ا ب

بیماری استرسم تغییر شکل داده. اولش برای استرسهایم دلیل داشتم. مثلن سفر فردا، جلسه هفته آینده، آمدن رئیسم و چه و چه و چه. حالا اما بی دلیل دچار استرس م. یعنی درونی شده. رسوب کرده در عمق وجودم، نفوذ کرده تا مغز استخوانم، میدانید؟ هفته پیش مثلن که خوش و خرم مشغول گذراندن دوره آموزشی بودم. نه جلسه ای و دعوایی، نه پرزنتیشنی، نه سفردرسفر، حتی مدیرم هم مرخصی بود. من اما همچنان از استرس داشتم خفه میشدم. روی هیچ کاری بیشتر از ده دقیقه نمیتوانستم تمرکز کنم. هی دلشوره. هی استیصال. کلن یک حال چه کنم چه کنمی داشتم که نگو. حتی برای شام دلم نمیخواست از اتاق هتل بیایم بیرون. سه شب من از پنج تا ده تک و تنها چپیدم گوشه اتاق ده متری و گاهی کتاب خواندم فقط. حتی روشن بودن تلویزیون استرسم را زیاد میکرد. این روزها روشن بودن موبایل هم بهم استرس میدهد. کلن امکان دیدن آدم ها، یا شنیدن صدایشان مضطربم میکند. هرچه جدا افتاده تر، فراموش شده تر، آرامتر. 
در همین راستا مدتی ست پیش یک روانشناس ایرانی میروم. خوبی ش این است که زبانم را میفهمد. بدی ش این است که ریشه تمام مشکلات را میخواهد در بچگی آدم پیدا کند. هی میخواهم بگویم خانم جان این بلایی که درین سه سال، مهاجرت سرمان آورد کل بیست و شش سال قبلش فراموشمان شده ولله. هی برمیدارد گذشته آدم را هم میزند. مثلن اگر هفته پیش شما از من میپرسیدید دوران کودکی خود را چگونه گذراندید؟ میگفتم عالی. اصلن جز خاطرات خوش و خرم چیزی یادم نبود. اما بلطف خانم روان شناس جلسه آخر چنان نبش قبری از خاطرات کودکی م کردم، که بدبختی های امروزم بکل فراموشم شد. نشسته بودم غصه بیست و پنج سال پیشم را میخورد. جالب اینجاست اولش که گیر داده بود یک خاطره بد از بچگی ت تعریف کن، من هرچه فکر میکردم یادم نمیامد. بعد گفت خب خاطره خوب تعریف کن. سه چهارتا خاطره خوب که تعریف کردم تازه خاطرات بد یکی یکی پیدایشان شد. ترسم ازین است که کلن برنامه ای بجز کشف ریشه نداشته باشد. حالا ریشه استرس من هرکجا که هست باشد، چطور من امروزم را به فردا برسانم؟ یک درمانی، دارویی، تمرینی. لطفن. 
.
بعد. این کتاب را دارم میخوانم در راستای اینتگریت نشدن در محیط کاریم. خیلی کتاب خوبی ست. به کلی کشف و شهود در مورد خودم رسیدم که شاید بعد در یک پست جدا مفصل بنویسم. 
Quiet: the power of introvert in a world that can't stop talking




پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۳

از خاطره ام چرا، اما از خاطر خوابهایم پاک نمیشوی

هنوز هم گاه به گاه خواب اکسم را میبینم. در تمام خوابها هم ازم دلخور است که دوست پسر دارم و خوشبختم. زندگی مرا با زندگی خودش مقایسه میکند و تنها بودگی ش را تقصیر من میاندازد. من هم خیلی متواضعانه سعی میکنم به یادش بیاورم که با من خوشحال نبود. که هیچ وقت در زندگی ش عاشق من نبوده و نباید این را فراموش کند. جدن باور دارم که هیچ وقت عاشق من نبود، و اگر با هم بودیم بخاطر این بود که میخواست به عشقِ من فرصت بدهد چون دوستم داشت. یکی دو سال صمیمی ترین دوست هم بودیم و درواقع بزرگترین گاف زندگی م بود که عاشقش شدم. و چون میدانستم که عاشق آدم اشتباهی شدم، با استادی هرچه تمامتر پنهانش کردم که سخت هم بود. فکر کردم از ایران میرود و دیگر نمیبینمش و تمام میشود. از ایران رفت و ندیدمش و تازه بی تابی ها شروع شد. آخرش؟ ناچار شدم بهش بگویم. کاری که باید همان اول میکردم و حالا که نگاه میکنم اصلن نمیفهمم چرا هی به تاخیر انداختم. دوست خوبِ هم بودیم و با تمام جفتک اندازی های عشقی م صبوری کرد. جفتک اندازی ها را بخواهم شرح بدهم داستان هزار و یک شب میشود. فحش های ادبی زیاد بهش دادم. نامه های تلخ و گزنده ای که واقعن حقش نبود. 
خوابش را که میبینم پیش ازینکه یاد خاطرات عشقی م بیافتم، یاد آن دوستی یکی دو ساله ی دور می افتم که از حق نگذریم بدی هم نبود. دفعه آخر گوشی تلفنم را برداشتم شماره اش را از اینترنت درآوردم و روی گوشی م نوشتم. مانده بود آن دکمه سبز را بزنم و بیاید پشت خط. چند دقیقه به گوشی م زل زدم و از خودم پرسیدم چه میخواهی بگویی مثلن؟ سلام من دیشب خواب دیدم تو داری گریه میکنی. اصلن فکرش را هم نمیتوانستم کنم. آنقدر از هم دور شده ایم که اگر در دل خون هم گریه کنیم در جواب "چطوری؟" با یک لبخند به دیگری خواهیم گفت "خوبم". از آن خوبم هایی که آدم به فامیلها و دوستان دور خانوادگی میگوید.
دکمه سبز را فشار ندادم. عددها را دانه دانه و با دقت از روی گوشی م پاک کردم. حالا تقریبن مطمئنم که حتی اگر جایی برحسب اتفاق ببینمش خودم را میزنم به ندیدن و راهم را میگیرم میروم. حرفی نمانده برای گفتن. واقعن نمانده. 
.

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

تو که با هیچ لالایی خوابت نمیبرد..

گفته بودم درونم ملغمه ای دارم از زن های گوناگون. (اینجا) کاش یک زن وحشی و افسارگسیخته هم داشتم. یا دست کم یک زن مطمئن با گوشه های تیز. کاش اینقدر درین سالها خودم را سمباده نکشیده بودم از ترس اینکه مبادا روزی جایی کسی را زخمی کند. حقیقت اینست که من برخلاف ظاهر آرام و بیخیالم، خیلی شکننده و نامطمئنم. شبیه یک عمارت چوبی زیبا و بزرگم که ستون هایم را موریانه از درون خورده باشد. ظاهر ظریف و استواری دارم اما یک طوفان ساده کافی ست که با خاک یکسانم کند. زلزله و سیل هم نه، یک طوفان معمولی. از همان ها که آدم ها کز میکنند و یقه بارانی شان را می دهند بالا و با قدم های تند و مطمئن دلش را میشکافند و میروند جلو. که نهایت تلفاتش واژگون شدن چتر عابران و افتادن چهارتا برگ زرد و شاخه خشکیده از درخت هاست. بله من ساختمانی هستم که با همچین طوفانی میریزد. همین قدر احساس استیصال میکنم. همین قدر به آن لحظه فروپاشی نزدیکم. سقف سستی هستم بالای سر زنهای سودایی درونم. مستاصلم و زن گریان درونم مدتهاست که دارد ضجه میزند. حتی در خواب. صبح به صبح گریه شانه هایم را تکان میدهد و غم مثل یک گردنبند یاقوت از گردنم آویزان میشود. گاهی کوتاه، درست زیر گلو، گاهی بلند تر، مینشیند وسط سینه ام.
دلم میخواست یک زن مطمئن درونم داشتم که دست همه مان را میگرفت و میبرد در یک چهاردیواری سیمانی بدون پنجره، بدون در، بدون روزنه. تکیه میدادم به دیوارهای سیمانی و خودم را بغل میکردم. گاهی فکر میکنم مردن آنقدرها هم نباید بد باشد.
.

یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۳

چولپ

دفتر مرکزی بودم. درست وسط سالن غذاخوری بزرگ، پشت یک میز چهارگوش کوچک روبرویم نشسته بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم. با تقریب خوبی همه اروپایی و میان سال بودند. فقط یک میز گرد گوشه سالن بود که هشت همکار ژاپنی دورش نشسته بودند. و میز چهارگوش کوچکی وسط سالن که من و چولپ دوطرفش نشسته بودیم. اهل قزاقستان و جوان است. مشخصه بارزش گونه های برآمده، موهای بلند سیاه و سنگین و البته شیک پوشی همیشگی اش است. 
یک ساعت با هم بودیم و از موضوعات آشنایی مثل ویزا و دوستانِ دور و شهرهای غریبه حرف زدیم. موضوعات کلیشه که آدم های غریبه را به هم وصل میکند. موضوعاتی که هیچ وقت فکر نمیکردم دلتنگشان شوم. میدانید؟ پیش ازین آنقدر گستره جغرافیایی دوستان و همکارهایم وسیع بود که به ندرت با محیط، با آدمها احساس غریبگی میکردم. در کار جدیدم همکار غیراروپایی بجز چولپ ندارم. 
در رفتار و حرف زدنش بیخیالی آشنایی دارد که مخصوص مردم خاورمیانه، آسیای مرکزی و گاهی هند است. بیخیالی ش بیخیالی ناشی از ندانستن نیست. بیشتر شبیه پختگی یا بلوغ زودهنگام است. زندگی کردن واقعیت هایی ست که انسان برای دانستن شان خیلی کوچک و بی پناه است. 
وقتی داشتیم از دوستان جانی دور و دوستی های تازه محلی برای هم میگفتیم، شانه هایش را انداخت بالا و گفت میدانی؟ هی که بیشتر به زندگی و مردم اینجا پیوند میخورم، برای خودم خوشحال ترم. چون ارزش "راه فرار" ی که دارم بیشتر میدانم. گفتم راه فرار داری؟ به منم نشان بده لطفن! گفت آره. اگر هر اتفاقی افتاد میتوانم چمدانم را ببندم و برگردم. انگار نه انگار که هیچ وقت اینجا بودم. برگردم جایی که عاشق تک تک آدم ها و خیابان ها و خانه هایش هستم. برگردم و دوباره شروع کنم. شروع کردنی که شیرین و آسان است. زندگی ای که شیرین و آسان است.. ساکت شد. ساکت شدم. نمیخواستیم درست وسط سالن غذا خوری اشک دیگری را در بیاوریم. 
.


شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۳

صد زن زاییدم و آبستنم هنوز

هوا تاریک و روشن غروب است. امروز از صبح غروب بوده تا حالا. از صبح زیر پتو بوده ام تا حالا. چای نوشیدم و چرت زدم و چرت زدم و چای نوشیدم. دو هفته ای که گذشت خیلی شلوغ بود. هرروز سعی میکردم به فردا فکر نکنم. تصور آن همه کار و آن همه سفر مغزم را تسخیر میکرد. هرروز روی همان روز تمرکز میکردم. دلم میخواهد همین فردا استعفا بدهم و برگردم خانه و تا آخر عمر فقط نقاشی بکشم و کتاب بخوانم و عشق بورزم. اگر فقط مطمئن بودم که خوشبخت میماندم..
دیروز اولین جلسه کلاس آلمانی م را داشتم. استادم یک زن مسن و عجیب است. مرا یاد جادوگرهای فیلم های کودک می اندازد. تن صدایش پایین است. انگار بجای حرف زدن نجوا میکند. چهره اش نگران و نامطمئن است. در چشم هایم که نگاه میکند دلشوره میگیرم. . آخر کلاس یک شعر چند خطی برایم خواند. از روی شعر که میخواند صدایش طور دیگری بود. رساتر و رهاتر. انگار هزار پرنده از سینه اش پر میکشیدند به آسمان. انگار سقف اتاق را سوراخ کرده بودند و ابرها را هم دریده بودند و خورشید بی هیچ واسطه ای به چهره اش می تابید و به دستهایش که هنگام خواندن شعر در هوا تکان میداد.  کلمه هایش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد. شعر را بهم هدیه داد و گفت پول این جلسه را نقد بپردازم. 
.

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۳

کاش میتوانستم باز خودم باشم.

میدانید؟ یک زن سودایی درونم دارم که هر از چندگاهی بلند می شود یک تصمیم احساسی قل قل جوشان میگیرد و یک بار سنگین میگذارد روی دوشم و بعد نیست و نابود میشود. میمانم من و بار سنگین و خودم که باید جان بکنم ذره ذره کمرم را صاف کنم و هنوز صاف نشده، باز سروکله خانم پیدا می شود و یک تصمیم سودایی دیگر و یک بار سنگین تر روی قبلی. 
نمیدانید چقدر دلم میخواست کنترل ضد میگرفتم هی برمیگشتم عقب. برمیگشتم تهران. برمیگشتم به اولین شرکتی که درش کار میکردم و هیچ وقت آن برگه استعفای لعنتی را امضا نمیکردم. (البته الان که فکر میکنم مبینم بدون امضای برگه استعفا دادم، اما به هرحال). همانجا میماندم. در همان قلمرو کوچک پادشاهی میکردم. هی چهارتا دیوار دنیایم را خراب کردم که ملکه سرزمین بزرگتری باشم. اما کو؟ بله سرزمینم کش آمد از هر طرف، دنیایم قلقله شد از آدم، اما خودم زیر دست و پا رفتم. یعنی چه؟ یعنی نفله شدم. میان آدمهایی که نمی بینند و نمی شنوندم.  بعله. دختر پرانرژی و محکم و خوشبخت آن روزها زیر دست و پا رفت. حالا باید بنشینم هی از خودم بپرسم زن مطمئن درونم چه شد؟ چرا باید اینقدر تلاش کنم برای شبیه شدن به کسی که سالها قبل بودم؟
چشم هایم را میبندم و سعی میکنم خودم را به یاد بیاورم.
دختر آزاد و سبکبار آن روزها امروز حتی در خیالم هم نمیگنجد. 

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

من و این اتاق خالی بزرگ

هفته دیگر در کار جدیدم دوماهه می شوم. 
آن استرس فراوان اولیه از روی شانه هایم برداشته شده. خوشحالم چون مطمئنن نمیتوانستم دوام بیاورمش. این هفته دو روز میروم وین و درباره ایده ها و برنامه هایم با اینس صحبت میکنم. برنامه خیلی چیز خوبی ست. وقتی آدم برسد به آن مرحله که بتواند برای کارش برنامه بنویسد انگار یک چراغ قوه در مغزش روشن شده. 
کلن مشکل من در جوامع بیگانه این است که نمیتوانم فضای خودم را اشغال کنم. میدانید، مردم در شرکت به عنوان مسئول فلان بخش، برای آدم یک فضایی درنظر میگیرند یا از آدم انتظار دارند. من این فضا را پر نمیکنم. حالا شرم و حیای شرقی ست یا اعتماد به نفس کم نمیدانم. نتیجه اش اما این است که جایگاه اجتماعی خودم را پیدا نمیکنم و بنظر میرسد خوب اینتگریت نشدم و بلد نیستم معاشرت کنم.
حالا فضا چیست؟ فضا مثلن شوخی کردن با مدیر و همکار است. فضا نظر دادن (یا درابتدا همان سوال پرسیدن) مکرر در جلسات است. فضا مرخصی را بدون گردنِ کج گرفتن است. فضا برای مخالفت با برگزاری فلان جلسه در فلان تاریخ، توضیح ندادن است.  فضا به رسمیت شناختن حق لذت بردن از انجام کار، به رسمیت شناختن حق اشتباه کردن و ندانستن، و در یک کلام خودت را به رسمیت شناختن است. 
من سوالهایم را مثلن در جلسات گروهی، در یک برگه یادداشت کرده، در زمان استراحت میپرسم. چرا؟ چون فکر میکنم این آدمهای مدیر و با تجربه همه شان جواب این سوالها را میدانند و من نباید وقت جمع را برای سوالهای خنگولی خودم تلف کنم. درصورتی که بخشی از وقت جمع متعلق به من است. اگر نبود، من آنجا روی آن صندلی چکار میکردم؟
اگر آدم فضای مربوطه را اشغال نکند، انگار دست و پایش را جمع کرده باشد. یک جورهایی تحت فشار است. همه جا هست، اما کم است. به اندازه یک آدم نیست. تحت یک فشار اضافه است. فشار آن فضای اضافه ی خالی. فشار جدا افتادگی. نمیدانم چطور بگویم. 
البته زبان و فرهنگ ناآشنا ناخودآگاه اجازه نمیدهد آدم فضایش را کامل پر کند. اما برای من فقط اینها نیست. احساس میکنم تا بحال در جمع ها و جلسات بجز حجم فیزیکی م هیچ فضای دیگری بخودم اختصاص نداده ام. البته قطعن اوضاع به این وخامتی که توصیف میکنم نیست و خود-کم بینی نویسنده در همین پست، نشان دیگری بر وجود مشکل وارده است. 
خلاصه در قدم اول برنامه داشتن حالم را خیلی خوب کرد، در قدم بعد باید سعی کنم فضای خودم را تصاحب کنم. یعنی از وین که برگردم، تمرکزم را میگذارم روی فضا گرفتن. حالا چطور؟ هنوز نمیدانم. 
اگر کسی بلد است، لطفن یاری برساند. 


دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

همسایه

هوا گرگ و میش است. پنجره اتاق رو به حیاط باز است. زن همسایه نشسته روی طاقچه، سیگار میکشد و با مردش گپ میزند که آن طرفتر بچه شان را بغل کرده و آرام تاب میخورد. دیروز غروب که مشغول مرتب کردن خانه بودم دوتایی کنار پنجره آواز میخوانند و میرقصیدند. پنجره های هردو اتاقمان رو به حیاط است و من هرجا که بودم میدیدمشان و میشنیدمشان. خانه دیگر سوت و کور نبود، انگار تلویزیون روشن باشد.
درست همسایه روبرویی مان هستند. چند ماه است که آمدند. کلن در قاب پنجره زندگی میکنند. زن که در خانه تنها ست موبایلش را برمیدارد می آید روی طاقچه مینشیند. هرروز. اولین بار که هفت صبح پنجره را باز کردم و دیدم مرد روی طاقچه نشسته و قهوه اش را میخورد ترسیدم. یعنی جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم. دست تکان داد و لبخند زد. حالا عادت کردیم که همیشه در قاب پنجره باشند. از لبه بیرونی طاقچه به عنوان میز استفاده می کنند. فنجان های قهوه یا کاسه های غذایشان را میگذارند آنجا. گاهی کفش و جوراب های بچه را هم میگذارند روی طاقچه که آفتاب بخورد. اولین بار فکر کردم کفش عروسک است. فکر نمیکردم بچه داشته باشند. چون هیچ وقت صدای گریه بچه نشنیده بودم. یا هنوز خیلی کوچک است یا همیشه خیلی آرام. 
نسبت بهشان احساس عجیبی دارم. حس میکنم بر زندگی م اشراف زیادی دارند. همه چیز را راجع بهم میدانند. اینکه وقت اتوکاری آواز میخوانم، که ژولیده ی از خواب بیدار شده ام چه شکلی ست. چه آهنگ هایی گوش میدهدم. چه ساعتی چراغ ها را روشن میکنم. چقدر در تاریکی مینشینم. چقدر کم آشپزی میکنم، چقدر لوس با دوست پسرم حرف میزنم، و چه زمان هایی پرده اتاق را کامل میکشم. 
من؟ میدانم که چقدر عاشق آفتاب و هوای آزادند. که چقدر سیگار میکشند و صبح ها قهوه مینوشند و همیشه مرتب و شانه کرده و ست هستند و بچه شان مثل فرشته آرام است و خیلی چیزهای دیگر. بعله. 
.

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

شب های دراز لعنتی، روزهای سرد و خوشگل پاییزی

از عصر که آمدم خانه افتادم روی تخت و خودم را فرو کردم تا خرخره در فیس بوک و یوتیوب. ویدئوهای فارسی. از تیزر فیلم های روی پرده سینماهای تهران گرفته، تا مصاحبه با خردادیان و مستندات مهاجران غیرقانونی. دقیقن از ساعت هفت تا دوازده شب. مدام از خودم میپرسیدم چرا نمیروم شام بخورم؟ چرا بلند نمیشوم خانه زندگی را مرتب کنم؟ ابروهایم را بردارم؟ آشغالهایم را ببرم بیرون؟ بالاخره ساعت یک لپ تاپ را گذاشتم کنار و چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم. اما بجای اینکه خواب برمن هجوم آورد، گریه هجوم آورد. وقتی میگویم گریه، از بغض فلسفی و غلتیدن رمانتیک اشک روی گونه صحبت نمیکنم ها. هق هق گریه. طوری که فکر کردم اگر همین حالا ننشینم روی تخت، ترکیبش با بالش و پتو هرآن ممکن است خفه ام کند. و بعد از چند دقیقه حس کردم حتی نشسته هم ممکن است خفه شوم و بلند شدم ایستادم. ایستادن هم چند لحظه بیشتر کمک نکرد. هی از خودم میپرسیدم چه مرگم است؟ طبعن این سوال هم کمکی نمیکرد. چراغ را روشن کردم. مستاصل دور خودم چرخیدم. فکر کردم نمیتوانم تا صبح گریه کنم. فردا جلسه دارم و آخرین روزهای کاری هفته سطح انرژی م پایین تر از آن است که بتوانم شب تا صبخش را به گریه بگذارنم. چطور جلوی گریه ام را میگرفتم؟ درست حدس زدید. هق هق کنان و آه کشان لپ تاپم را روشن کردم. رفتم توی فیس بوک و اولین ویدئویی که بنظر سرگرم کننده می آمدم باز کردم. 
ویدئو که تمام شد دیدم گریه ام بند آمده. از خودم پرسیدم تا صبح پای لپ تاپ باشم بهتر است یا تا صبح گریه کنم؟ فقط ترسم ازین است که روشن شدن هوا هم کمکی نکند. از پای لپ تاپ که بلند شوم گریه حمله کند. بعد جلسه چه میشود؟ اگر کسی ازم پرسید چرا گریه میکنی؟ آیا "نمیدانم" جواب مسخره ای نیست؟ راستش را بخواهید میترسم دلیلش را بدانم. قطعن در ناخودآگاهم چیزی رخ داده که بازتابش این سیل غم و بیتابی ست. اما دانستنش انگار مهر تایید زدن است.

شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

مشغله- یک

یک. 
هوا اینجا عالی شده. 
دو.
من مدام در سفر و له و خاکشیرم. همیشه شاکی بودم که چرا سید شبها اینقدر زود خوابش میبرد و من باید ساعتها پهلو به پهلو شوم و حوصله ام سربرود. حالا اما شبها بیهوش میشوم و صبحها بیدار شدن غیرممکن بنظر میرسد. بعضی شبها که خیلی احساس بدبختی و لوسی میکنم بهش زنگ میزنم و میگویم بیاید فرودگاه دنبالم. از آن در شیشه ای که بیرون می آیم بغلم میکند و بهم میگوید بوی هواپیما میدهم. 
سه.
همکارهایم موجودات غیرقابل تحملی هستند. متاسفانه. و این شام های کاری را خیلی حوصله سربر و خواب آور میکند. موضوعات مورد بحث: تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ بعد مدام از هتل های مختلف در محدوده اروپا یا درنهایت ترکیه برای هم تعریف میکنند. که کدام هتل ها ساحل اختصاصی دارند و لازم نیست از بین مردم عادی! رد شوی تا برسی به ساحل. من نمیفهمم چرا اینقدر مشکل دارند از میان مردم عادی رد شوند؟!  موضوع داغ دوم ماشین است. همه شان ماشین بازند. جالب است که همه شان ماشین شرکت هم دارند یعنی عملن به ماشین احتیاجی ندارند. اما خب ظاهرن ماشین خریدن سرگرمی شان است. هی از توی موبایل هایشان عکس ماشینی که قرار است ده روز دیگر تحویل بگیرند به همدیگر نشان میدهند. خانه هایشان هم همه در محله های شیکی پیکی شهرهایشان است. خوشبختانه فقط یکی شان در برلین زندگی میکند و آن یکی هم شرکت نمی آید. چرا؟ چون شرکتمان در محله ی بیخودی واقع شده. ازم پرسید کجای برلین زندگی میکنی؟ گفتم خانه ام خیلی نزدیک شرکت است. با دوچرخه بیست دقیقه و با اتوبوس پانزده دقیقه. جوابش این بود: تو ماشین نداری؟ گفتم ماشین ندارم. همزمان سه چهار نفرشان دوباره پرسیدند: وات؟ ماشین نداری؟ اصلن؟ شرکت هم بهت ماشین نداده یعنی؟ بعد مدیرمدیرم که یک پیرمرد هشتاد ساله است گفت رعنا باید هرچه زودتر گواهینامه آلمانی ت را بگیری. آدم چه دارد به این آدمها بگوید؟ 
آهان همه شان هم خیلی پیر و مدیر و باسابقه اند. اینس (مدیر مستقیمم) مثلن شصت سالش است. کلن جوان ترین کسی که در جمع دوازده نفره مان بود یک مرد سی و شش ساله بود. بعد از آن چند نفر چهل و شش، هفت و دیگر همه بالای شصت و هفتاد. البته من معمولن از مسن ترها بیشتر خوشم می آید. اما درین موقعیت خاص، مرد جوان تنها کسی بود که توانستم پنج دقیقه مکالمه دلپذیر باهاش داشته باشم. فکر میکنم چون دکترا داشت و بیشتر عمرش را در دانشگاه گذرانده بود. مکالمه مان هم مربوط به موضوع پایان نامه اش بود و فاز گزاری که شرکت دارد طی میکند. میدانید؟ با یک همچین انسانهایی وقت گذراندن شکنجه است.
چهار. 
خوشبختانه در ساعات کاری هیچ مکالمه غیرکاری میان انسان ها جریان ندارد که این زندگی را زیباتر میکند. 
پنج. 
کارم هیچ جنبه مثبتی هم دارد؟ بله. قراردادم طوری ست که میتوانم ازخانه کار کنم. اما چون احساس تنهایی و بدبختی بهم دست میدهد هرروز می روم شرکت. در شرکت بجایش یک میز ساده بهم میدهند. یعنی در آن سالن بزرگی که پر از میز و آدم است. و در کنار کارمندهای معمولی. برای همکارهایم (تیمی که بالا ازش صحبت کردم) قاطی شدن با کارمندهای عادی مثل قاطی شدن با مردم عادی هنگام سفر، فاجعه محسوب می شود. من اما خیلی راضی ام. تنها مشکلم این است که کارمندان عادی اکثرن هیچ انگلیسی نمیدانند. خیلی هاشان در آلمان شرقی بزرگ شدند و حتی در مدرسه بجای انگلیسی روسی یاد گرفته اند. اما خب سه چهار نفری هستند که انگلیسی میفهمند. خیلی ساده و مهربانند. با یکی شان خیلی دوست شدم. اسمش مارکو ست. چهل و چهار سالش است و دوتا بچه دارد. هفته ای یکبار با هم میرویم سوشی می خوریم. هفت سال است درین شرکت است و نسبت به همه دپارتمان ها و پروژه ها احساس دارد. من به احساس مارکو خیلی بیشتر از اینس اعتماد میکنم. جنبه مثبت دیگر کارم این است که خیلی روی هواست. یعنی ازین شغل هایی ست که اولین بار است در شرکت تعریف می شود. شرح وظیفه خاصی برایش وجود ندارد. خودم باید از صفر همه چیزش را بسازم. از صفر ساختن خیلی برای من لذت بخش است. اما از طرفی کار برای من سنگین است. یعنی در حقیقت این کار کار من نیست! کار یک انسان با تجربه ده سال کار کرده است. در آگهی استخدام هم ذکر شده بود که ده سال سابقه کار میخواهند و من وقتی برای اولین مصاحبه دعوت شدم تعجب کردم که چرا من اصلن برای این شغل اپلای کرده بودم وقتی ده سال سابقه کار نداشتم؟ بالای آگهی استخدام نوشته بود"مدیر ارتباطات با سابقه" من هیچ تجربه ای در ارتباطات نداشتم. کار قبلی م در فرانسه آنالیز بود. که خیلی با روحیه بی سرو زبانم سازگار بود. اما اگر روراست باشم، کمم بود. همیشه دلم میخواست آن کسی باشم که آنالیزها را بهش تحویل میدهم. دلم میخواست تصمیم بگیرم نه اینکه فقط تصمیم سازی کنم. حالا آنجایم.
مصاحبه را میگفتم. نمیدانم چرا اینس در مصاحبه از من خوشش آمد. ازم پرسیده بود که فکر میکنی بتوانی قوی و محکم با پارتنرهای شرکت ارتباط برقرار کنی؟ بهش گفته بودم قوی و محکم حرف زن، یک سر ارتباط است. شنونده خوبی بودن اتفاقن سر مهم ترش است. من شنونده خوبی هستم و هیچ نکته ای از زیر نگاهم در نمیرود. جوابم قانعش کرده بود. اما حالا که وسط گودم میبینم سروزبان داشتن هم سر خیلی مهمی از ارتباط است. مخصوصن اگر نتوانی یک هفته گوشه آرام خودت را داشته باشی و شنیده هایت را تحلیل کنی. پیشنهاد کار را که بهم میدادند گفتند ما عنوان شغلی را عوض میکنیم و میگذاریم مدیر ارتباطات. یعنی با سابقه اش را برمیداریم (که مبلغ زیادی در هزینه های شرکت صرفه جویی میکند) اگر شما مشکلی نداری. طبعن من با آغوش باز قبول کردم چرا که مسئولیت کمتری روی کله ام سوار میشود. اما نتیجه اش این شده که تیم کاری ام فرسنگ ها با من فاصله دارند. فاصله تجربه، فاصله آموخته های دانشگاهی، فاصله فرهنگی که بیداد می کند. و اینکه احساس میکنم روی کارم سوار نیستم. یعنی کاره مثل یک اسب چموشی ست که دارد جفتک می اندازد و من مات و مبهوت تماشایش میکنم. بیکه حتی هنوز ایده ای داشته باشم که چطور میتوانم بالاخره خودم را روی زینش محکم نگه دارم. 
شش. 
در پاسخ غرولندهایی که طی سه هفته گذشته در فضای مجازی پراکنده ام، مدام میشنوم که "بجای غر زدن لذت ببر." میخواهم بدانم چطور میشود از سفرکاری لذت برد؟ صبح زود بیدار شدن ها و در فرودگاه دویدن هایش را هم بگذاریم کنار، وقتی مثلن دو روز در لندنی و کل دو روز را در ساختمان شرکت و رستوران هتل و تاکسی سپری میکنی چطور میتوانی لذت ببری؟ از کجایش میشود لذت برد اصلن؟ لطفن اگر کسی بلد است از سفر کاری ش لذت ببرد بیاید به من هم یاد بدهد. لطفن. 
.

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۳

اینجا (برلین) با تعداد زیادی زوج دیرینه آشنا شدم. زوج دیرینه یعنی ازین زوج هایی که از بیست و یکی دو سالگی باهمند و با هم مهاجرت کردند و با هم بزرگ شدند. هنوز که هنوز است هربار میبینم شان تعجب میکنم. چطور میشود آخر؟ من بیشتر آن مدل زوج هایی را درک میکنم که بعد از مهاجرت جدا شدند. البته تاکیدم اینجا فقط روی مهاجرت نیست، بلکه بیشتر روی سن و تجربه است. نمونه آلمانی ش همکارم که در سن سی و دو سالگی دختر نه ساله دارد و یک خانواده ده ساله.
نمیدانم چطور میشود آدم آن چیزی را که در بیست سالگی و در ایران خواسته، در سی سالگی و بعد از کلی تجربه هنوز مطمئن باشد که میخواهد؟ میدانید، این مطمئن بودنش خیلی مهم است. من اگر بودم احساس خسران میکردم. شاید گفتنش شرم آور باشد، اما حقیقت دارد. یک جاه طلبی موذی زیر پوستم دارم، که نمیگذارد راحت تن بدهم به تعهد ."امنیت" در مقابل اشتهایم به تجربه های تازه بشدت رنگ میبازد. منظورم از تعهد البته خیلی کلی ست. مثلن دکترا خواندن بنظرم یکجور متعد شدن می آمد. از تصور اینکه مجبور باشم چهار پنج سال در یک شهر و در یک دانشگاه بمانم استرس میگرفتم. یا کارمند یک شرکت ماندن. در طی دو سال و ده ماه عمر کاری م در تهران، در سه شرکت مختلف، سه صنعت و سه شغل متفاوت کار کردم.
کلن بیست و اندی سالگی م به ایندر آندر زدن گذشت. مثل این شاپرک هایی که هی خودشان را به شیشه پنجره میکوبند تا آخر راه خروج را پیدا کنند. البته این روزها و در آستانه سی سالگی احساس میکنم راه خروجم را پیدا کرده ام. جاه طلبی م فروکش کرده. یا چهره عوض کرده. یا مهار شده. نمیدانم ولم کرده.
در مورد رابطه، اتفاقن بعد ازین همه، دلم همان کسی را خواسته که در بیست و سه سالگی دوست داشتم. هرچند بطور کلی معتقدم راه بازگشت به رابطه های قبلی مسدود است، اما رابطه اولیه ما خیلی کوتاه و تمیز بود. می دانید، همه چیز را به گه نکشیده بودیم. یعنی برای هم، برای رابطه نجنگیده بودیم. او میخواست برود و من میخواستم بمانم و هردومان باور داشتیم که حالا دنیا پر از آدم است و همین جاه طلبی های زیرپوستی، افسار زندگی مان را گرفت و جدا کرد. هیچ کداممان زور نزد که با دیگری بماند. نه اینکه خوب نبوده باشیم با هم، اما وسوسه ی دنیاهای تازه و آدم های تازه نمیگذاشت خودمان را به خاک و خون بکشیم برای دیگری. آماده ی تن دادن به باهم ماندن نبودیم. این چهار پنج سال ماجراجویی کمک مان کرد که آماده شویم. 

پرت شدم از بحث. بحث؟ همان بهت ناشی از رصد کردن زوج های دیرینه خوشبخت. نمیدانم، شاید در مقام شاپرکی، پنجره شان چارتاق باز بوده راهشان را گرفتند و پرکشیدند. شاید شیشه نداشته اصلن. نمیدانم. هرچه بوده زیاد درکشان نمیتوانم کنم اما تحسینشان چرا.



دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

و آنگاه که انسان مشوش می شود

روز مصاحبه مدیرم گفته بود که این کار سفر زیاد دارد. مشکل نداری؟ گفته بودم نع. خیلی هم خوشم می آید. همان جوابی که آدم جونیور باید در چنین موقعیتی ارائه دهد. اینِس (مدیرم) امروزش را کلن اختصاص داده بود به برنامه ریزی سفرهای من. عصر که تقویمم را باز کردم خشکم زد. هر هفته دو یا سه سفر برایم گذاشته. همان طور که تقویمم را بالا و پایین میکردم مدام دینگ دینگ دعوت به جلسه تازه می آمد. احساس میکردم یکی دارد به روزهایم، به زندگی م یورش میبرد. تصور اینکه اینِس در دفتر وین نشسته و بدون اینکه چیزی از من بپرسد از طرف من با آدم هایی در کشورهای دیگر قرار و مدار میگذرد کلافه ام میکند. احساس میکنم باید از خودم دفاع کنم. تا کلن مرا از زندگی م نکنده و در هواپیما و قطار سرگردان نکرده باید چند روز مرخصی بگیرم. اما مرخصی در مقابل برنامه های فشرده اینِس سلاح ناتوان و زبونی ست.
به اولین چیزی که فکر کردم این بود که دلم برای سید تنگ می شود. بعد به پنج صبح بیدار شدن ها و فرودگاه رفتن ها فکر کردم. به خستگی پرواز و جلسه های صبح تا شبی فشرده در کشور مقصد. خلاصه حسابی دارم قالب تهی میکنم. خوشبختانه در هفته جاری از سفر خبری نیست چرا که گذرنامه ام در سفارت انگلستان معطل ویزاست. 
نمیدانم با این همه سفر باید چکار کنم. مثل کسی میمانم که تا به حال فقط در استخر شنا کرده و حالا دارند میاندازندش در یک دریای مواج. نمیدانم جان سالم بدر میبرم یا نه. چاره ای هم ندارم جز اینکه یک ماه صبر کنم ببینم چه بلایی سرم می آید. تا آن روز صبح ها گل گاوزبان مینوشم و شب ها ساعت ده میخوابم. 

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۳

از سری رعنا در هپروت

تب دارم. هوا بیش از حد گرم است. پنجره ها باز است اما از ترس آفتاب پرده زخیم سورمه ای را کشیده ام روی آسمان. در خانه تنهام. سید رفته سرکار. درین نه ماهی که برلینم، اولین آخر هفته ایست که کارمیکند و من نمیدانم با این فضای خالی چکار کنم. افتاده ام روی تخت و بدنم می سوزد و خودم در هپروت سیر میکنم. عادت کردم یک نفر در خانه بپلکد. یک نفر هواسش به خورد و خوابم باشد. یک نفر فقط باشد. عادت خیلی خانمان سوز است، میدانید؟ آن هم برای کسی که جانش میتواند لبریز از احساس و خیال شود. گاهی حس میکنم دارم روی آن بند نازکی راه میروم که زیرش همان احساسهای جانکاه خانمان سوز است. میترسم باز پرت شوم پایین و همه چیز را رها کنم. احتمالن شما نمیدانید از چه حرف میزنم. روزی که این وبلاگ را درست کردم، بله درست همان روز، تصمیم گرفتم خودم را جمع کنم و مثل آدم زندگی کنم. روزی که این وبلاگ را درست کردم خودم را با چنگ و دندان کشیدم بالا از جایی که پرت شده بودم. اسمش را برای همین گذاشتم نقطه سرخط. گاهی هیچ چیز بهتر از کلیشه ها آدم را نجات نمیدهند. 
حالا تب دارم و افتاده ام روی تخت و چشم هایم را بسته ام و گوشه های دوست داشتنی خانه را تصور میکنم. خانه تهران نه. همین خانه. انبوه گلدان های روی طاقچه آشپزخانه را. عکسهای دونفره روی در یخچال. یادداشت هایی که صبح ها روی آینه برای دیگری میگذاریم. گل پیچک که دور میله های دیوار و سقف آشپزخانه میپیچد و میپیچد و هرروز برگ های تازه میدهد.
چشم هایم را بسته ام و یاد اولین باری می افتم که پایم را درین خانه گذاشتم. یا حتی قبلتر، در بزرگ چوبی حیاط که جلویم بازشد. پله های تمام نشدنی را که پشت سرش می آمدم بالا فکر میکردم خوش بحال زنی که هرروز این پله ها را بیاید بالا. و بمحض اینکه در خانه پشت سرم بسته شد، تصمیم گرفتم آن زن خودم باشم. همان روز رخنه کردم درین خانه. گیرم یک سال طول کشید تا خانه ام شود. خانه اما، از آن خانه هایی ست که شبیه صاحب خانه است. گلدان های همیشه سرحال، میخ ها و پیچ ها و گیره ها و طبقه های چوبی درست جایی که باید، وسایل خیلی ساده و خیلی به دردبخور.
عید نقاشی های شانزده سالگی م را از تهران آوردم و به دیوارهای این خانه کوبیدم. انگار برای همینجا کشیده بودم. برای خانه ای که نقاشم میکند. که صبور و عاشقم میکند. که میتوانم ساعت ها روی طاقچه اش بنشینم و به موزاییک های کف حیاط زل بزنم. خانه ای که درش خوشبخت و آرامم. و صاحبخانه ای که مهرش تمامی ندارد انگار.
.


آینه

تازگی ها یکطور دیگر در آینه نگاه میکنم. قبلترها جلوی آینه که می ایستادم، دنبال یک چیزی میگشتم . نگاهم بین چشم ها و پلک ها و لب ها و گونه ها و تاب موها سرگردان بود. انگار تلاش میکردم زن کاملی که نبودم را در تصویر مقابلم پیدا کنم. هربار از جلوی آینه که می آمدم کنار حس میکردم نیست آن چیزی که باید باشد. انگار یک زن زیبا و کامل درونم داشتم که در تصویر بیرونی تبلور نمیکرد. شاید گهگداری گوشه چشمی نشان میداد، اما من آن زن کامل نبودم. 
مدتی ست اما خیلی با خودم احساس یکپارچگی میکنم. انگار بالاخره از درون خودم متولد شدم. زنی که در آینه میبینم، خودمم. زن کامل و زیبایی که نفهمیدم کی از درونم آمد بیرون و چطور اینقدر با من یکی شد. 
.

پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۳

توصیه های یک دیر کاریافته

مخاطب خاص: این پست برای خارج-نشینانی نوشته شده که درسشان به اتمام رسیده، یا رو به پایان است و ناگزیرند از مرحله ناخوشایند و بعضن صعب العبور "کاریابی" عبور کنند. هدف از نوشتن این پست و فعالیت های مشابه، این است که به خودم بباورانم که تلاش های شش ماه گذشته ام، ثمری بجز پیدا کردن کار هم داشته است. 

0. استرس-زدایی: این دوران بخاطر ماهیتش استرس زیادی دارد. مخصوصن که هیچ کس نمیداند چقدر قرار است طول بکشد. پس سعی کنید تا میتوانید استرسهای بیرونی تان را کم نگه دارید. مثلن برای جلوگیری از بحرانی شدن وضعیت مالی، قبل از اینکه پس اندازتان تمام شود به فکر کار باشید. منظورم کار موقت است. در رستوران مثلن. یا بچه داری. یا فارسی درس دادن و غیره. هرچند معمولن تمام خرج آدم با این کارها در نمی آید، اما سرعت تمام شدن پس انداز را کاهش میدهد. بعلاوه از نظر روحی کمک بسیار خوبی ست. چرا که دنبال کار گشتن، یک فرایند بی نتیجه است. یعنی به محض اینکه نتیجه بدهد تمام می شود. آن وسطش را میگویم. آدم هی هرروز صبح تا شب مشغول است اما آخر روز چی؟ هیچی. آخر هفته چی؟ هیچی. آخر ماه؟ هیچی. حالا ماهیت کارهای یدی این است که نتیجه شان بسیار ملموس است. بچه ها را از مهدکودک می آوری، شامشان را میدهی، میخوابانی شان. مادرشان می آید سی یورو میگذارد کف دستت. خیلی ملموس. خیلی غیر فکری. بنظرم مکمل خوبی ست برای دوران کاریابی. هفته ای دو روز مثلن. حتی یک روزش هم بهتر از هیچی ست. 

1. متن رزومه: تک تک کلماتی که در رزومه تان مینویسید فکر شده باشند. اصلن عجیب نیست که دو-سه هفته روی آماده سازی رزومه تان وقت بگذارید. درنهایت حتمن از کسی که زبان رزومه، زبان مادری ش هست بخواهید رزومه تان را چک کند. ترجیحن طرف علاوه بر زبان مادری، در باغ رزومه نویسی بوده و با رشته کاری شما هم ناآشنا نباشد. 

2. شکل رزومه: برای تدوین ریخت و قیافه ی رزومه تان، نمونه های موجود از کشوری که درش دنبال کار میگردید پیدا کنید. مرسومات هر کشور میتواند بسیار با کشور دوست و همسایه متفاوت باشد. مثلن در فرانسه به ما یاد داده بودند اگرسابقه کارتان کمتر از پنج سال است باید رزومه تان یک صفحه باشد. یک مدلی که ما فکر میکردیم اگر دو صفحه شد دخلمان آمده. همه چیز را فشرده و ریز در یک صفحه خرتپان میکردیم. آلمان؟ نصف صفحه اول فقط عکسشان را میگذارند. خیلی مرسوم است که صفحه اول فقط معرفی باشد (عکس و سن و وضعیت تاهل و تعداد بچه و ملیت و شماره تماس وغیره!) حال آنکه در فرانسه همه اینها را در دو سانتی متر بالایی صفحه درج میکنند. میبینید؟ تفاوت از زمین تا آسمان است. 

3. عکس رزومه: اگر در کشوری زندگی میکنید که رزومه ها عکس دارند، خیلی به عکس رزومه دقت کنید. بهتر است بروید یکی از شرکتهای کاریابی که عکس رزومه هم میگیرند. اگر مثل من خسیس  و بی فرهنگید، سعی کنید هزارتا عکس خوب رزومه نگاه کنید، خودتان را آن شکلی کنید و ژست مشابه بگیرید و هم خانه تان ازتان عکس بگیرد. اما فراموش نکنید، نور و کیفیت عکس خانگی هیچ وقت مثل عکس بیرون نمیشود. 

4. زیر انگیزه نامه تان را حتمن امضا کنید. اگر مدرک دکترا دارید، توصیه میکنم حتی زیر رزومه تان را هم امضا کنید. ناخوداگاه مطالب مندرج در رزومه برای مخاطب باورپذیرتر میشود. ضمن اینکه اصلن نامرسوم هم نیست. 

5.مراجع: از مدیر قبلی، استاد قبلی یا مدیران و استادان قبلی تان معرفی نامه بگیرید. به نوشتن اسم و ایمیلشان در انتهای روزمه بسنده نکنید. معرفی نامه بگیرید و برای هر شغلی که درخواست میفرستید، معرفی نامه ها را همراه با رزومه و انگیزه نامه ارسال کنید. اگر آن-لاین اپلای میکنید، احتمالن جایی با عنوان "بارگذاریهای دیگر" وجود دارد. معرفی نامه ها را آنجا بارگذاری کنید. اروپایی ها عاشق دریافت مدارک بیشتر و بیشتر هستند. من از وقتی معرفی نامه هم همراه روزمه ام فرستادم، نرخ مصاحبه گرفتنم تقریبن به سی درصد افزایش پیدا کرد. (از یکی دو درصد)

6. انتخاب آگهی استخدام مناسب: اگر هفتاد درصد از شرایط مندرج در آگهی استخدام را دارید، برای کار درخواست بفرستید. حتی اگر سی درصد باقی مانده بنظرتان خیلی مهم بیاید. شانس شما برای گرفتن یک کار، لزومن با درصد تطابق داشته هایتان بر شرایط کاری مندرج در آگهی، ارتباط مستقیم ندارد. مثلن عدم آشنایی با یک نرم افزار خاص، ندانستن زبان، نداشتن سابقه کار لازم همه و همه میتوانند در مقابل داشته های دیگر مورد اغماض قرار گیرند. البته همیشه اینطور نیست. اما گاهی هم همینطور است. و اگر شما هم در دوران کار-جویی بسر میبرید، به خاطر داشته باشید که قرار است تنها یکی از این همه درخواست کار تمام مراحل را با موفقیت پشت سربگذارد. شانس موفقیتتان را با سختگیری زیاد روی انتخاب آگهی استخدام، پایین نیاورید. 

7. بازبینی رزومه: بعد از یکی دوماه جستجوی کار، به یک توقف چند هفته ای، جهت بروز رسانی رزومه و انگیزه نامه نیازمندید. چرا که هرچه میگذرد با کلمات کلیدی مورد توجه شرکت ها آشناتر میشوید و میتوانید رزومه تان را شرکت-پسندتر به بازار عرضه کنید. 

8. قبل از مصاحبه: بدانید چکار کرده اید. کم پیش نیامده برای آدمیان، که یکی از سوابق کاری یا تحصیلی شان را فراموش کرده باشند. مثلن؟ سوالهایی مربوط به پروژه ی کارشناسی، یا کارشناسی ارشد. یا راجع به یک بند از یکی از کارهایی که مثلن چهارسال پیش انجام داده بودی. میپرسد از چه نرم افزاری استفاده میکردی؟ بعد نام نرم افزاره از مغز آدم میپرد. چرا؟ چون روز مصاحبه کلن روز پریدن است. بنابراین مهمترین توصیه برای آماده سازی، این است که به رزومه خودتان کاملن مسلط باشید. 

9. در مورد شرکت: طبعن در مورد کار شرکت، گستردگی جغرافیایی، گروه بندی محصولات و رقبای اصلی در گوگل جستجو میکنیم. یادتان باشد در مورد فعالیت های مسئولانه شرکت هم اطلاعات داشته باشید. مثلن انجام پروژه های آبرسانی به مناطق محروم افریقا، یا پروژه های کاهش آلودگی هوا و خلاصه انسان دوستانه، محیط زیست دوستانه و غیره. حتمن در وبسایت شرکت این فعالیت ها را پیدا میکنید. در جواب چرا میخواهی در شرکت ما کار کنی، حتمن اشاره کنید که این ارزشها برایتان مهم است و دوست دارید با کار کردن درین شرکت، درین فعالیتها سهیم باشید. دلایل دیگرتان را بعد ازین بگویید. چون "ارزش" های شرکت چیزی ست که برای استخدام کنندگان (مخصوصن تیم منابع انسانی) بسیار مهم است. 

10. درمورد مصاحبه کننده: حتمن اسم و سمت مصاحبه کنندگان را بپرسید. گوگلشان کنید. پروفایل های کاری مثل لینکدین شان را چک کنید. مهم است آدم طرفش را بشناسد، بداند در چه موضوعاتی تخصص دارد و چقدر تجربه کاری دارد. کلن هر عملی که جلوی سورپرایز شدن انسان را در روز مصاحبه بگیرد، بشدت توصیه میشود. 

11. روز مصاحبه: نترسید. سعی کنید فقط و فقط از مکالمه تان با آن آدم لذت ببرید. انگار در یک قطار همسفر شدید و دارد از کار و آینده تان میپرسد. همانقدر ریلکس باشید. همانقدر سعی کنید بهتان خوش بگذرد. نمیگویم فکر نکرده حرف بزنید ها، فکر کنید اما زور نزنید. در نهایت مهم است که به سوالها چه جوابی میدهید، اما مهمتر این است که چطور جواب میدهید. مطمئن باشید تمام افرادی که برای اینکار به مصاحبه دعوت شده اند، به اندازه شما خوب هستند. و افرادی که تصمیم میگیدند، انسانند. انسانهایی که قرار است با شما کار کنند. هرروز. پس طبیعی ست کسی را انتخاب کنند که از مصاحبتش بیشتر لذت برده باشند. کسی که فکر میکند، اما زور نمیزند. 

12. مهمترین، موثرترین و بهترین راه کار پیدا کردن، آشنا داشتن است. راهی که من بشدت درش ناتوانم. پیشبردن کارها از طریق ارتباطات برای خودش یک مهارت است. متاسفانه نگارنده فاقد این مهارت بوده، ازین رو شش-هفت ماه صبح تا شب جانش بالا آمده تا کار پیدا کند. لطفن به این مورد به چشم مهارت نگاه کنید، نه پارتی بازی. ارتباط داشتن، یعنی ارتباط ساختن. یعنی در یک شرکت که کارآموزی ت را انجام دادی، همانجا بتوانی سه تا، چهارتا پایگاه برای خودت بسازی. بلد باشی بدون گردن کج کردن از مردم بخواهی کمکت کنند. من بلد نیستم. گردن کج کردن هم جواب نمیدهد. 

و در نهایت برای اینکه یک خطکش دستتان داده باشم تا ببینید تجربیات من چقدر به کار شما می آید، خلاصه ای از سوابق علمی خویش را به اختصار بشرح میرسانم:
دارای کارشناسی ارشد مهندسی صنایع از ایران و تجارت بین الملل از فرانسه. سه سال سابقه کار در ایران، یک سال کارآموزی در فرانسه. تعداد درخواستهای فرستاده شده: 200 تا. تعداد مصاحبه های انجام گرفته: پانزده-شانزده تا با هشت-نه شرکت. و در نهایت تنها موفق به گذشت از هفت خان یکی ازین هشت شرکت شده است. 
والسلام
.


جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۹۳

زبانم درد می آید

خسته شدم. از بس مجبورم برای هر کلام حرفی که میزنم، یک کتاب خودم را توضیح بدهم. که "منظورم" این بود و آن نبود. یا منگی خودم است که حرف زدن را از یادم برده، یا از آدم هایم دارم هی دور و دورتر می شوم. نمیدانم. اما خسته شدم از بس حرفم را نفهمیدند. حرفشان را نفهمیدم. از بس مجبورم هی خودم را توضیح بدهم. غمم را توضیح بدهم. نگرانی م را توضیح بدهم. شده است مثل یک جنگ بی پایان. 
شاید سندروم بیکاری باشد که غمِ نداشته مینشاند بر دل آدم. شاید بی دردی. شاید هم مال این قرص های لامصب باشد که روزی سه تا، چهارتا می اندازم بالا. هرچه هست خسته ام میکند. همین.



سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۳

دلم میخواهد تا آخرین روز زندگی م کش بیاورمت..

دیشب خواب مامان-بزرگم را دیدم. داشت با دوچرخه سیاه بزرگ من سواری میکرد. مانتو مقنعه سیاه کرپش را پوشیده بود. کل مدت یک پایش را هم زمین نگذاشت. حرکت میکرد، ترمز میگرفت، می ایستاد، دور میزد.. من هم نگران نگاهش میکردم. فکر میکردم چطور میتواند ترمز بگیرد و بایستد و حتی نوک پایش را زمین نگذارد؟ چطور میتواند از روی زین بلند شود و پا بزند. چهره اش جدی و آرام بود. درست مثل وقتی که کتلت سرخ میکند در حالیکه با تکیه آرنج به اجاق گاز، بدن ناتوان و سنگینش را سرپا نگه داشته است. هنوز بدنش همانقدر سنگین و بی رمق بود، اما آرام آرام پا میزد و در خیابان گشت میزد. از نگاه کردنش سیر نمیشدم. حتی صفحه وبلاگم را باز کردم که بنویسم مادر بزرگم بهتر از من دوچرخه سواری میکند. بعله. در خواب هم وبلاگ مینویسم.
صبح که بیدار شدم بهش زنگ زدم. برخلاف همیشه، با شنیدن صدایم پشت گوشی گریه نکرد. احساس کردم حالش خوب تر است. خوشحال شدم. گفت که هر شب هفته یکی از بچه هایش می آیند پیشش میمانند که تنها نماند. گفت "همه شان دست به دست هم دادند که جای تو را برایم پر کنند. اما هیچ کدامشان تو نمیشوند. امروز به خاله ت میگفتم رعنا هر وقت می آمد خانه قبل از آنکه از پله ها برود بالا در خانه مرا باز میکرد و میگفت سلام علیکم". خنده ام گرفت وقتی دیدم چقدر قشنگ ادای لحن سلام کردنم را در می آورد. گفت "طلایه نه بو داره نه خاصیت. یک وقت می شود ده روز که من اصلن ندیدمش" همیشه اینجور وقت ها دلم برای طلایه میسوزد. کم حرفی ش به بی مهری تعبیر می شود. حتی من هم بارها ازش طلبکار شدم که چرا با من حرف نمیزنی و چرا مرا دوست نداری. که هربار توضیح داده اولی به دومی هیچ ربطی ندارد. به مامان بزرگم گفتم اون جوجه اهل حرف زدن نیست. من هم که بهش زنگ میزنم دو سه کلمه بیشتر حرف نمیزند. گفت "بیا ببین پریشب اینجا با دختر دایی هاش چه بگو بخندی میکرد". خنده ام گرفت ازینکه همیشه یک جواب آماده برای هر حرفی دارد. ساعت های تنهایی ش را مینشیند فکر میکند. به اینکه طلایه کم حرف نیست. به اینکه من دیگر درآن خانه نیستم. که هر وقت می آمدم خانه قبل ازینکه بروم طبقه بالا در سالن را باز میکردم و سلام میکردم. لابد به برق چشم هایم هم فکر میکند. شاید حالا سعی میکند گوشهایش را تیز کند بفهمد کی طلایه پله ها را میرود بالا. شاید هنوز هم هر عصر منتظر است او هم در خانه اش را باز کند و سلام کند. که هنوز نقش من را هم در آن خانه بازی کند. از ایران که آمدم تا دو سال و نیم طلایه ی کم حرف درونگرایی که دنیا را با تنهایی ش عوض نمیکند، هر شب می آمد پایین بجای من در اتاق مادربزرگ میخوابید. نقش من را بازی میکرد. چند شب مامان بزرگ حالش بد شده بود و طلایه بیدار نشده بود. از آن موقع مامان و خاله-دایی ها تصمیم گرفتند خودشان شبها پیشش بمانند. اما آن دو سال و نیم را کسی یادش نمانده است. چرا؟ چون عصرها که می آید خانه در پایین را باز نمیکند بگوید سلام علیکم. دلم برایش میسوزد. دلم برای مادربزرگ هم میسوزد. کلن دلم برای خانه امیرآباد میسوزد. همه آنجا چشم به راهند. هوایش پر است از یک چیزی که نفس آدم را میگیرد. که حتی ازین راه دور، حتی با نوشتن "خانه امیرآباد" اشک میخواهد خفه ام کند. خانه ای که سال آینده می شود بیست سال که خانه پدری م شده. که از همان بیست سال پیش همیشه جای یک نفر یک گوشه اش خالی بود. اول جای بابا. بعد جای دایی. بعد جای بابابزرگ، که تا همیشه خالی میماند و حالا هم لابد جای من. فکر میکنم بیشتر از همه جایم برای مامان-بزرگ خالی باشد. قبل ازینکه بیایم مامان میگفت تو بروی این پیرزن دق میکنه. و هربار بعد از گفتن این جمله گریه اش میگرفت. خوشحالم که لااقل امروز حالش خوب بود. 
برای اینکه ملاحظه پول تلفن را نکند و زود قطع نکند موضوع مورد علاقه اش را کشیدم وسط: جام جهانی هم که تمام شد. 
گفت "بله. آلمان هم قهرمان شد. اصلن تیمش قوی بود هفت تا به آرژانتین زد. نه ببخشید. به برزیل. به آرژانتین یک دونه گل زد. البته ما هم خیلی خوب بازی کردیم. با آرژانتین. نامردی کردند پنالتی مون رو هم نگرفتند. هرچی عالم و دنیا گفتند این پنالتی بود زیر بار نرفتند. خیلی خوب بازی کردیم. اونها هم دقیقه نود یک گل زدند. مسی زد." خنده ام گرفته بود. فوتبالی ترین افراد خانه مان طلایه و مامان بزرگ بودند. بقول طلایه بابا که حتی نمیداند آفساید چی هست. دایی هم فکر نمیکنم وضعی بهتر از بابا داشته باشد. گفتم مربی مون خیلی خوب بود. 
گفت "بله. به کیروش گفته بودند که چهار میلیارد بهت میدیم بمون. گفته بوده که باید تیم همراهم را هم بیاورم. بعد گفتند نمیتونیم دیگه پول تیم همراهت را هم بدهید. دستیارهایت را باید اینجا انتخاب کنی." گفتم مربی خیلی تاثیر داره. 
گفت" بله. پرسپولیس قبل ازینکه دایی بیاد اوضاعش خیلی خراب بود. الان که دایی مربی شده دیگه همیشه صدر جدوله". کلن نظرهایی که مربوط به علی دایی، علیرضا دبیر یا حسین رضازاده باشند، به هیچ وجه در خانواده به چالش کشیده نمیشوند چرا که مامان بزرگ از طرفدارهای پروپا قرصشان است و برای بقیه افراد هم فشار خون مامان بزرگ از همه چیز مهم تر. البته خاتمی، رئیس جمهور پیشین رو هم باید به لیست اضافه کرد. 
خبرهای فوتبالی که تمام شد گفت "البته والیبال و بسکتبالمون هم خیلی بالا هستند الحمدلله. فعلن بچه ها از گروهشون رفتن بالا. حالا ببینیم قهرمان میشن یا نه. البته دوتا از بچه ها رو بالاخره نتونستن ببرن. زرینی مصدوم بود. همه کاره شونم بود. طفلک نتونست بره. اسم اون یکی رو الان یادم نمیاد." دلم میخواست بغلش کنم و بگویم وای چقدر شما ورزش-دوستی. من اصلن اینها رو نمیشناسم. بعد او خجالت بکشد و خودش را جمع کند و بگوید "ای مادر. دیگه نه چشم دارم کتاب بخونم، نه پا دارم راه برم. از صبح تا شب افتادم جلوی این تلویزیون. برنامه هاشونم که مزخرفه. یه فوتبالی والیبالی بسکتبالی باشه میبینم. این حیونهای ته دریا رو هم نشون میده خیلی دوست دارم. قدرت خدارو آدم میبینه." ازینکه برنامه های جوان-پسند را دنبال میکند خجالت میکشد. انگار دامن قرمز پوشیده باشد. مطمئنم که دامن قرمز هم دوست دارد، اما خجالت میکشد بپوشد. برای همین حتی توی خوابهایم هم مانتو مقنعه سیاه به تن دارد. 
گفت "خیال اومدن نداری؟" گفتم زمستون میام. گفت "ان شاالله. مرسی مادر که زنگ زدی. دلم باز شد." تشکر که کرد انگار یک نفر توی دلم چنگ زد. این همه سال هرشب میرفتم پیشش، هرروز صبح بدون استتثنا میگفت مرسی مادر که اومدی. میدونم جای خودت راحت تری. هربار میگفتم جای من اینجاست. جای دیگه ای ندارم که راحت تر باشم. اما فردا صبحش باز تشکر میکرد. اگر سرحال نبود اضافه میکرد که کی من بمیرم شما راحت شین. نمیدانم چرا احساس میکند دردسر است. میپزد، می آورد، جمع میکند اما باز خیال میکند بدهکار است. برای چندساعتی که باهاش وقت گذراندیم بدهکار است. نمیدانم چرا باور نمیکند دوست داشتنمان را. شاید هنوز هم بلد نیستیم دوست داشته باشیم. 
.

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۳

از شهرها..

پاریسم. با بلیط یکطرفه آمدم. یک کار اداری دارم که معلوم نیست چقدر طول میکشد. گفته اند حداقل یک هفته. تا انجام نشود بلیط برگشت نمیگیرم. کلن حس عجیبی نسبت به بلیط یکطرفه دارم. احساس تعلق بهم میدهد. احساس میکنم مقصد، جایی ست که میتوانم تا مدتی نامعلوم درش بمانم. که برای سرگرم کردن خودم در شهر، احتیاج به گوگل کردن ندارم. نقشه شهر نباید مدام توی جیبم باشد و با دیدن میدان ها و بارها و کوچه-پس کوچه هایش، شگفت زده نمیشوم و حریصانه عکس نمیاندازم. که اسم ها و مکان ها برایم معنا دارند. 

هربار پاریس می آیم دلم برای جسیکا تنگ میشود. جسیکا اولین دوستم در پاریس بود و خیلی از دیدنی ها و خوردنی ها و نوشیدنی های پاریس را با هم تجربه کردیم. ساده و زیبا و مهربان بود درست مثل دخترهای کارتون. خیلی اتفاق های احمقانه و خنده داری برایمان می افتاد. هنوز هم اعتقاد دارم با هیچ کس مثل جسیکا نمیشود خندید. چندبار ازم خواسته بود ماجراهایمان را بصورت دنباله دار در وبلاگم بنویسم. سعی هم کردم، اما نشد. بسکه بعد از نوشتن بیمزه و یخ میشدند. 

دلم برای شب نشینی های کنار رودخانه هم خیلی تنگ میشود. با بهی و خانم شین و الف. چند بطری شراب و چند مدل پنیر میبردیم لب سن، پاهایمان را آویزان میکردیم پایین و حالا حرف نزن، کی حرف بزن. هرچه ساعت دیرتر میشد موضوع مکالمات منشوری تر. خیلی لحظه های مطبوعی بود. یک جایی ته وجودم خنک میشد، در آن دوران آتش بارانی که داشتم. 

بعد اینکه در پاریس تکلیف عشق های پا درهوایم روشن شد. زندگی یک تکانی بهم داد، دیدم باید تکلیف دلم را با آدم های قبلی روشن کنم. درست است که معمولن ضربتی از رابطه هایم می آیم بیرون، اما تا خیلی بعدش درگیر آدمها میمانم. یعنی ظاهر قضیه یک انسان خوشِ موو-آن کرده است، اما حقیقت یک انسان هپروتی ست که هنوز از بالای ابرها، آن پایین ها دنبال امید بازگشت میگردد. بنابراین با ملاج میخورد به اینطرف و آنطرف. هیچ راهی هم برای کنده شدن بی درد و خون-ریزی بلد نیستم. این بود که بالاخره ناخن انداختم روی سر دلمه بسته یکی از زخم های کهنه و جوی خون در شهر جاری کردم. سخت بود. اینکه کسی مهمان آدم باشد و با حفظ اصول اولیه میزبانی، بخواهی به خودت ثابت کنی که هیچ امیدی به این آدم و این رابطه نیست، خیلی سخت است. ناچارید هر وعده با هم غذا بخورید، هر روز در سطح شهر با هم قدم بزنید، هر شب در حضور هم آماده خواب شوید و ازش خواهش کنی که در سالن بخوابد. هی به چشم هایش زل میزنی و زل میزنی و دنبال همه آن چیزهایی میگردی که میخواستی و نشد. سیگار میکشی، میبوسی، گریه میکنی و مهمتر از همه، سکوت میکنی.. ملغمه عجیب و تکان دهنده ایست. یک چیزی شبیه به زلزله عاطفی. وقتی تمام میشود اما، واقعن تمام شده. یک نفس عمیق میکشی. زخم برای همیشه خوب میشود، هرچند جایش تا همیشه بماند. رد زخمی که خوب شد، نه درد دارد نه خون ریزی. 
عشق پادرهوای بعد اما به کنده شدن منجر نشد. در واقع چسبش آنقدر قوی بود که مرا هم از شهر کند و با خودش برد. که البته زلزله بزرگتری ست که با گذشتن پس لرزه ها کم کم میشود ازش نوشت. کلن از نظر عشقی، پاریس برای من شهر پر ماجرا و پر التهابی بود. هرچند سروگوشم در تهران بیشتر میجنبید، اما اینجا تکلیفم با خودم و دلم روشن شد. این است که شهر پر از خاطره های درهم و برهم پروانه ای و خنجری و جنگ و صلح و اشکها و لبخندهاست. 

و درنهایت اینکه این آدم ها هستند که مثل نخ و سوزن ما را به شهرها وصل میکنند. به برج ها و ساختمان ها و کافه ها و بوها و صداها. اگر آدمهایمان نبودند، هیچ شهری خانه نمیشد. 




یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۳

برلین- یک

برلین در نگاه اول بنظرم شهری غمگین با مردمی خوشحال آمد. منظورم از غمگین، جنگ زده است. نمیدانم چرا دیدن آثار جنگ در شهری که درش زندگی میکنم برایم غمگین است. شاید بخاطر چهارسالی باشد که در کودکی در دزفول زندگی کرده ام. دزفول آن سالها، به معنای واقعی یک شهر جنگ زده بود. دیوارهای کاه گلی مثل آب کش از شلیک گلوله سوراخ بودند. یادم هست چه شوکی بهم وارد شد وقتی اولین بار از مامان پرسیدم چرا دیوارهای دزفول اینقدر سوراخ دارد و مامان گفت که عراقی ها به این دیوارها شلیک کرده اند و اینها جای گلوله است. با خودم استدلال کردم که چون دیوار سوراخ شده یعنی گلوله ها ازشان رد شده و حتمن آدم های پشت دیوارها مرده اند. از آن به بعد هر سوراخی هرکجا میدیدم فکر میکردم جای گلوله است. حتی پارچه های تبلیغاتی که سردر کوچه ها میزدند، و برای جریان هوا سوراخشان میکردند. وقتی مامان گفت که اینها جای گلوله نیست و برای جریان هواست، فکر کردم که مامان باید خیلی ساده لوح باشد که نفهمد اینها هم جای گلوله است.
اسم من و دختر همسایه را در مدرسه شاهد نوشته بودند چون اعتقاد داشتند بهترین مدرسه شهر است. روز قبل از مدرسه ما را نشاندند و گفتند در مدرسه از پدرهایتان حرف نزنید. پدر بچه های این مدرسه همه در جنگ شهید شدند. پرسیدم یعنی اگر پرسیدند بگوییم پدر ما هم شهید شده؟ گفتند نه. اما سعی کنید از پدرهایتان زیاد حرف نزنید. چون دلشان میسوزد! در جلسات مدرسه هم همیشه مامان هایمان تنها حضور پیدا میکردند. و من هرروز به مدرسه ای میرفتم که تمام بچه هایش پدرهایشان را در جنگ از دست داده بودند. حتی بعضی از بچه ها مادرها و مادربزرگ هایشان را هم در بمب باران از دست داده بودند. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر سهمگین بوده. 
برلین مرا یاد دزفول می اندازد. من آن سالها در دزفول همان قدر مهاجر بودم که امروز در برلین. جنگ شکاف عمیقی بود که من را از همکلاسی هایم جدا میکرد. خیابان های سوراخ سوراخ دزفول را از خیابان های تهرانی که من درش شش ساله شده بودم جدا میکرد. رودخانه بزرگ دز که از وسط شهر رد می شد، دزفول را از تهران پر از دود و بوق و ماشین جدا میکرد. لهجه غلیط هم کلاسی هام و کلمه های زیادی که بکار میبردند و من معنی ش را نمیفهمیدم. حتی معماری خانه هایشان.. شهری که در مدرسه اش بخاطر طبیعی ترین واقعیت زندگی هر فرد یعنی پدر داشتن، احساس عذاب وجدان می کردم. خودم را به تک تک همکلاسی هایم مدیون میدانستم. پدرهای آنها، بخاطر آرامش امروز ما در آن شهر کشته شده بودند.

برلینِ امروز البته یک شهر جنگ زده نیست. شاید تعداد معدودی ساختمان گلوله خورده در شهر بعنوان آثار تاریخی حفظ شده باشند، اما طبعن شهر بازسازی شده. و هنوز هم در بسیاری از خیابان های مرکز شهر ساخت و ساز در جریان است که برای شهرهای اروپایی خیلی غیرمعمول است. اما پوسترها و تاریخچه های جنگ در اطراف باقیمانده های دیوار برلین نصب شده. برای خود آلمانی ها فکر میکنم برلین بیشتر یک جور "آینه عبرت!" باشد. از پوسترها و یادبودهای جنگ که عمده مناطق توریستی را تشکیل می دهند می شود این را فهمید. خیلی رایج است که از برلینی ها در نکوهش یک رفتار یا تفکر بشنوی "هیتلر هم همینطور فکر میکرد". میترسند ازینکه یادشان برود بخاطر هیتلر چه ها برسرشان آمده. 
شاید شخصیت هیچ شهری به اندازه برلین با جنگ جهانی دوم دگرگون نشده باشد. سالها از فروپاشی دیوار برلین میگذرد، اما هنوز میان نسل جوان میشنوی که فلانی در شرق برلین بزرگ شده و فرهنگ شرقی دارد. و البته فرهنگ شرق برلینی! با فرهنگ شرقی که در ذهن من و شماست خلی متفاوت است. اینجا منظور از شرق بیشتر همان اتحاد جماهیر شوروی ست. سالهای اول بعد از فروپاشی دیوار، خیلی از شرکت ها ترجیح میدادند کارمندانشان از برلین غربی باشند، چون به عنوان کارمندانی سخت کوش و بادقت شناخته شده بودند. معمولن فرزندان خانواده های برلین غربی از آزادی بیشتری برخوردار بودند و هزار و یک نکته ریز دیگر که از چشم منِ خارجی زبان-ندان مخفی مانده. این تفاوت فرهنگی میان مردم یک شهر، پدیده جالبی ست. از من بپرسی همین تفاوت ها آستانه تحمل مردم را در مقابل فرهنگ های مختلف بالا برده. در حال حاضر برلین یکی از جذاب ترین شهرهای آلمان، برای غیرآلمانی ها محسوب میشود و تجربه شخصی من هم این موضوع را تصدیق میکند. 

نکته دیگر سیاست های شهرداری برلین است که تا حد زیادی با دیگر شهرهای آلمان، و دیگر پایتخت های اروپا متفاوت است. برلین ابدن یک شهر ثروتمند نیست. در آلمان بعنوان "شهری فقیر اما سکسی" معروف است. از من بپرسید فقیر بودن نسبی شهر کیفیت زندگی شهروندان را بالا میبرد. سیاست معروف "از هر پتانسیلی کسب درآمد کردن" در برلین بکار برده نشده. خیلی از محله ها بشکل دست نخورده رها شده اند. مثلن کارخانه های قدیمی که بعد از جنگ متروکه شدند. یا فرودگاه قدیمی شهر که حالا تقریبا وسط شهر است و سالهاست که مورد استفاده قرار نمیگیرد. بعد مردم یکی ازین کارخانه های قدیمی را برداشتند هتل کردند مثلن. یا کافی شاپ. ماشین های عجیبی که در کارخانه برای حمل و نقل استفاده میشده، بصورت اتاق هتل در آوردند. یعنی از آن همه فضا، در آمد اندکی برای آدم هایی که ایده جالب هتل کارخانه ای! داشتند باقی میماند. نه یک کارخانه تازه که برای شهر سودآوری داشته باشد یا مثلن یک هتل چندین طبقه لوکس.
از فرودگاه متروکه برایتان بگویم. فکر نمیکنم هیچ جای دیگری در دنیا بتوانید بچه هایتان را ببرید در باند فرودگاه اسکیت بازی کنند. البته فرودگاه به هیچ وجه متروکه نیست. تبدیل به یک پارک شده و مدیریت میشود. یک پارک بزرگ بدون درخت. فضای بین باند ها چمن کاری شده است. یک بخش مخصوص باربی کیو، یک بخش در اختیار مردم قرار داده می شود تا سبزی و میوه مورد علاقه شان را بکارند، زمین بسکتبال هم یک گوشه اش درست کرده اند. فضای ایده آلی ست برای بادبادک رانی. بعد بیایید و ببینید تبلور ایده های خلاقانه مردم را در تولید انواع وسایل دو چرخ و سه چرخ و اسکیت و غیره. بعد اما رستوران یا کافی شاپ هیچ کجایش پیدا نمیشود. حتی در یکی از معروف ترین موزه های شهر کافی شاپ ندارند. آدم حس میکند کسی ننشسته فکر کند چطور میتوانیم بیشتر و بیشتر از توریست ها یا غیرتوریست ها پول در بیاوریم. حس خوبی به آدم میدهد. تازگی ها شهرداری اعلام کرده بود که میخواهد یک پروژه ساخت مسکن در زمین فرودگاه اجرا کند. در شهر غوغا شد و مردم پروژه را به رای گیری گذاشتند. نمیدانم زورشان میرسد یا نه. اما همین که تا حالاش هم فرودگاه در دسترس مردم بوده خیلی ارزشمند است. 
ویژگی دیگر برلین سبز بودنش است. فضای سبز زیادی دارد. شهرداری هم به فضای سبز احترام میگذارد. مردم هم روی فضای سبزشان حساسند. پارک های بزرگ و دریاچه های متنوع دارند. چند دریاچه هستند که در تابستان میشود درشان شنا کرد. آنقدر داخل شهر هستند که مردم وسط هفته بعد از کار میروند دریاچه شنا. من پیش ازین با مرغابی و اردک در یک آب شنا نکرده بودم. خیلی حس جالبی بود. 
تمام اینها باعث شده برلین مقصد مناسبی برای هنرمندان و جوانها باشد. چرا که هم شهر هم طبیعتش بکرتر و دست نخورده تر از دیگر شهرهای بزرگ است. هزینه های زندگی درش هم بطور مشهودی پایین تر است. بعد جمع شدن هنرمندها و جوان ها یک روح "باحالی!" به شهر داده. دولت آلمان هم ازین روح استفاده کرده، سیاست های حمایتی برای تبدیل برلین به "شهر کسب و کارهای کوچک" تدوین کرده است. خیلی ها برای شروع کسب و کارشان به برلین مهاجرت میکنند. گاهی مشتریان شرکت مثلن در آمریکا یا کانادا هستند، اما شرکت در برلین راه اندازی و از اینجا هدایت میشود. خیلی ازین استارت-آپ ها حالا به شرکت های غول پیکری تبدیل شده اند. اما شهر، از آن شهرهای بزرگی نیست که بروی درش غرق شوی. از آن شهرهای بزرگی ست که میتوانی درش بزرگ شوی. که تو را و استقلالت را و تفاوتت را میبیند و پاس میدارد. چه در کسب و کار، چه فرهنگ و هنر. 
برلین، شهری که دوستش میداریم. 


شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۳

لذتِ فهمیدن

دارم آلمانی یاد میگیرم. رسیدم به آن مرحله ای که وقتی روزنامه میخوانم یک چیزهایی دستگیرم میشود. قطعن کلمه های زیادی هست که بلد نیستم و گاهی یکی دوجمله پشت سر هم هست که نمیفهمم. اما کلیت موضوع دستم می آید و این خیلی لذت بخش است. هر کجا مجله یا روزنامه رایگان میبینم برمیدارم.
از آهنگ جمله های آلمانی خوشم می آید. قرو ادا کم دارد، محکم است و به گوشم راحت است. یکبار میخواستم یک اعترافاتی برای سید بکنم، همه را آلمانی گفتم. یکی از جدی ترین مکالمات زندگی م بود. احساس کردم آلمانی ضربش را میگیرد. گرفت هم. مطمئنم اگر همان ها را به فارسی یا انگلیسی گفته بودم به جرو بحث کشیده میشد. اما نشد. 
همانطور که میبینید خیلی بابت آلمانی یاد گرفتن به خودم افتخار میکنم. چون اولین بارم است که بطور کاملن خود-آموز زبان یاد میگیرم. فرانسه را نمیشود گفت خود-آموز یاد گرفتم. ایران سه چهار ترم کلاس رفته بودم و در پاریس هم هر از گاهی معلم خصوصی داشتم. بعد هم خیلی دیر شروع به فهمیدن و حرف زدن کردم. در واقع هیچ وقت زمان نگذاشتم برای فرانسه یاد گرفتن. خودش با گذشت زمان آمد. سخت هم بود. تجربه ای نیست که به کسی توصیه کنم یا دلم بخواهد تکرار شود. برای همین خودم را موظف کردم که آلمانی را مثل آدم یاد بگیرم. در عین حال چون پول هم نمیخواستم خرج کنم کلاس نرفتم. اما تمام جوانان جویای زبان آموزی را به کلاس فشرده، وصیت میکنم.
.


چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۳

خانه انجاست که فرش زمینه لاکی آنجاست

رفته بودم پاریس. بعد از شش ماه. باورم نمیشود شش ماه گذشته باشد. باورترم نمیشود که در همان دوسال و نیم این همه به شهر وصل شده باشم. نمیدانید بعد از شش ماه، چقدر آنجا خوشبخت بودم. بین فرانسوی های پاشنه بلند با لباس های مات، شهر خاکستری و سیل توریست های گیج و خوشحال. و البته زبان. زبان فرانسه که هرجا میرفتم بود و هرچه میشنیدم سیر نمیشدم. 
طبعن ماراتنی داشتم برای دیدن دوستهام. حتی مهمانی هم رفتم و از ته دل قر دادم. برلین مهمانی زیاد میرویم اتفاقن. اما آدم در هر جمعی نمیتواند از ته دل برقصد. میدانید؟ 
خوشبختی به اینجا ختم میشود؟ خیر. رستوران پشت رستوران و غذاهای فرانسوی. حالا تازه میفهمم چرا این همه وزن اضافه کرده بودم آنجا. بعد رفتم همان سوپر مارکتی که نزدیک آخرین خانه ام بود. خیلی عجیب بود باز آنجا رفتن. از همان مغازه ها خرید کردن و.. نمیدانم. انگار یک نفر شش ماه مرا از زندگی ام دزدیده بود. حالا برگشته بودم و روزمره های حوصله سربر همان زندگی چقدر دل انگیز شده بود. 
برلین که آمده بودم همه اسبابم را کول کردم آوردم. بجز فرش زمینه لاکی. پیش خانم سین بود. اینبار فرش را چهارتا کردم گذاشتم ته چمدان. امروز پهنش کردم کف اتاق و رویش دراز کشیدم. بوی خانه امیرآبادمان را میدهد. بوی خانه عود و جویس و خانم سین و. بوی خانه میدهد دیگر. اینجا هم بالاخره خانه شد.
.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۳

باز این دل آشوب شد..

گاهی حقیقت هایی روی تاقچه زندگی آدم مینشینند که تابشان را نداریم. بلد نیستیم باقی داشته هایمان را کنارشان بچینیم و هنوز خوشبخت باشیم. چشممان فقط همان حقیقتِ ناخواسته را میبیند. حواسمان فقط به همان است. گیرم چندصباحی هم پشت پرده پنهانش کردیم، اما میدانیم که آنجاست و هر بادی که پرده را پس بزند باز حقیقت خودش را به رخ میکشد. حتی باد هم که نباشد ترکیبش از پشت پرده پیداست. روی تاقچه است و هرروز هم همانجاست و کاری ش نمیشود کرد. 

حقیقت هایی شبیه به گلدان های کمر باریک. گلدان های استخوانی بلند. گلدان های پرحرف. گلدان های دور. گلدان های سنگی. گلدان های چینی بند زده.. 
.

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

تمرکزم آرزوست

هنوز در منگی و هپروت بعد از پروازهای صبح زودم. دو ساعت پیش رسیدم خانه. در همین دو ساعت نشستم پشت لپ تاپ و کلی زندگی-تکانی کردم. یک ایمیل فرستادم برای پدر بچه ها و گفتم که دیگر نمیتوانم پرستار بچه هایش باشم. با توجه به اینکه فصل سفر است تصمیم گرفتم اتاقم را به مسافرین اجاره بدهم. درحقیقت در همین دوساعت، شغلم را از بچه داری به مهمان داری تغییر دادم. مهمان داری با روحیاتم جورتر است. هی هربار آدم جدید میبینم. هی صبحانه های زیبای رنگ برنگ برایشان آماده میکنم و خانه زندگی جمع و جور و پرعشقم را باهاشان قسمت میکنم. در همین راستا بد نیست بعد از پنج روز یک آبی به انبوه گلدان های خانه بدهم که تا آمدن اولین مهمان خشک نشوند. 
در همین دو ساعت به ایران هم زنگ زدم با مادربزرگ و خاله ام صحبت کردم. پست هم دارم هوا میکنم. با توجه به اینکه هنوز چمدانم را باز نکرده، دوش نگرفته ام و کادو برای تولد امشب نخریده ام، امیدوارم یک نفر مرا از برق بکشد. یا خودم کشیده شوم. یا نمیدانم چه.
.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

هرکس دردش را یکجا، و من پشت استخوانهایم میریزم

انگار تمام بی تابی ها از چهره ام سرمیخورند پایین و در گودی استخوان ترقوه ام جمع می شوند. پشتم را صاف میکنم و نگاهم را به جایی که لابد افقی ست در دوردست میدوزم و چای داغ مینوشم. چای با دارچین، چای با نارنج، چای با لیمو.. 
چهره ام همچنان آرام و استخوانم مدام سنگین و سنگین تر میشود.
یادش بخیر. در یک روز گرم تابستان سال پیش بهی میپرسید چرا استخوان پایین گردنم اینقدر برآمده است. از حفره ای که درست میشد وحشت میکرد. من حفره را دوست دارم. حفره پناه احساس های غلیان کرده است. حفره پر از ترس و اضطراب و ذوق و هیجان است. حفره، کاسه صبر من است. که دوست دارم بزرگ و بزرگتر باشد. که همه احساس های عالم هم درش سرریز کنند هنوز پر نشود. و من بتوانم با پشت صاف، رو به پنجره چای داغ بنوشم و آرام و صبور و چشم براه بمانم. 

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

die Treppe!

دیروز رفتم بچه ها را از مهدکودک برداشتم و آوردم خانه. خانه شان طبقه چهارم است و طبق توصیه پدر مادرشان، نباید در پله ها بغلشان کرد. لینا چهار سال و نیم دارد و بی اعتراض پله ها را میگیرد می رود بالا. اما نیکلاس دو سال و نیمش است.  باید دستش را بگیرم و با هر پله بکشم بالا. باز هم خیلی باید انرژی صرف کند. هر پله تا کمرش ارتفاع دارد و باید پایش را از بغل رو به بیرون بچرخاند و برساند به پله. هوا که سردتر بود، زیر خروار کاپشن و کلاه و شال گردن، به طبقه سوم که میرسیدیم نفسش به شماره می افتاد. دلم میسوخت، بغلش میکردم. حالا یاد گرفته که من انسان بغل-کنی هستم. پایین راه پله ها دست هایش را میگیرد بالا و شانسش را امتحان میکند. من هم معمولن در نقش پرستار دلسوزی که به تربیت بچه ها اهمیت میدهد میگویم نه، تو پسر بزرگی شدی و باید خودت پله ها را بیایی بالا. دیروز هم همین کار را کردم. طبقه سوم بودیم. از پیچ پاگرد گذشتیم و سه پله بالا رفتیم که دیدم لینا از طبقه پایین صدا میکند که کفشم درآمده بیا پایم کن. نمیدانم چرا باید از پله بالا آمدن کفش آدم را از پایش در بیاورد. به نیکلاس گفتم همین جا بنشین و تکان نخور. رفتم کفش لینا را پا کردم و دستش را گرفتم. "هالو" بالا را نگاه کردم دیدم  نیکلاس سرش را از بین میله های چوبی راه پله ها آورده بیرون و با چنان ذوقی به من و لینا نگاه میکند که انگار ماهواره فرستاده فضا. گفتم "هالو. حالا بلند شو برویم بالا." سرش را کشید عقب و گفت "اوخ" چهره ذوق زده اش در چشم برهم زدنی پر از ترس و استیصال شد. بعله. سرش بین میله ها گیر کرده بود. "خیلی خوب نترس آمدم." از پیچ پله ها برگشتم پایین تا درست روبروی صورتش باشم. "حالا آروم سرت را ببر عقب." اما کمکی نکرد. گوش ها و شقیقه اش گیر میگرد به میله ها. چشم های درشت سورمه ایش را به من دوخته بود. مطمئن بود که من میتوانم سرش را از آنجا بیرون بیاورم. من چکار میتوانستم بکنم؟ اولویت اولم این بود که نگذارم گریه کند یا بترسد. به محض اینکه پرده اشک میخواست روی چشم هاش بنشیند پیشنهاد تازه ای میدادم. "بشین بشین روی زمین، پایین میله ها جای بیشتری هست" اما جای بیشتری نبود. گوش ها و شقیقه اش قرمز شده بود. دوباره اشک داشت میدوید توی چشم هایش. "آهان آهان. سرت رو بیار جلو به سمت من. که درد نگیره" فکر کردم هرچه بیشتر سرش را فشار دهد متورم میشود و احتمال رهایی کمتر است. چند لحظه آرام و صبور نشست و باز قیافه اش آماده گریه شد. "بلند شو نیکلاس. بیا بالای بالا. آنجا فضای بیشتری هست" بلند شد و امتحان کرد. نشد. "زاویه سرت را عوض کن." نگاهم کرد. انگلیسی زبان سومش است و هنوز همه چیز را نمیفهمد. گفتم سرت را بچرخان. چرخاند و کشید عقب. کمکی نکرد. مستاصل ایستاده بودم در راه پله ها و برای اینکه از گریه جلوگیری کنم ایده های بی ربط میدادم. "حالا بیا پایین، حالا برگرد بالا. سرت را بیاور جلو. دوباره ببر عقب.." داشتم فکر میکردم به پدرش تلفن کنم یا به آتش نشانی. تنها چیزی که مانعم میشد این بود که مطمئن بودم به محض اینکه با تلفن صحبت کنم گریه را شروع میکند. دلم نمیخواست درین وضعیت گریه کند. تا کی باید اینجا میماندیم؟ بالاخره که گریه میکرد. مغزم پر بود و زبانم همچنان پیشنهاد های بیا بالا برو پایین میداد. نمیدانم چرا در عین حال ماجرا برایم خنده دار هم بود. هرچند لحظه یکبار از خنده منفجر میشدم و لپ پسرک را میبوسیدم و قربان صدقه اش میرفتم. میدانستم که یک پرستار دلسوز نباید به بچه ای که در هچل افتاده بخندد. باید با مشکل بچه ابراز هم دردی کرد مخصوصن وقتی مشکل جدی و خطرناک است. اما خب دیدن کله کوچولویی که از بین میله های راه پله بیرون مانده برایم خنده دار بود. شاید هم خنده عصبی بود. نمیدانم. فقط خوشحال بودم که از لینا خبری نیست و یک گوشه ای مشغول است. در یکی از همین "بیار جلو لپت را بچسبان به لپ من، حالا یواش برو عقب" ها سرش در آمد و یک لبخند خنگ بی خیال نشست روی چهره اش. نمیدانید چه نفس راحتی کشیدم. بغلش کردم و لینا را صدا زدم. صدایش از طبقه پنجم می آمد "کفشم در آمده. بیا پایم کن"
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

بیست و نه ساله میشویم

تولدم شده. امروز. 
نوشته بودم که تولد بیست و هشت سالگی برایم خیلی مهم بود. چرا که وقتی بدنیا آمدم بابا و مامان بیست و هشت سال داشتند. تولد سی سالگی هم که اصلن نگو. من از بیست و سه چهار سالگی آرزو داشتم خودم را در روز تولد سی سالگی ببینم.(ایناهاش) بنظرم در سی سالگی گل زندگی آدم باز می شود و دنیا بالاخره به رسمیت میشناسدش. 
در هر صورت امروز بیست و نه ساله میشوم. بیست و نه سالگی برخلاف سال قبل و بعدش پدیده تکان دهنده ای نیست. میان کارهایی که در لیست کارهای هفته ام ردیف کرده ام نوشته ام تولدم. بعله. بیست و نه سالگیم نشسته است کنار مصاحبه و تعمیر قفسه آشپزخانه و تمام کردن درس فلان آلمانی و پرستاری بچه و ملافه و تشک و حوله برای مهمان ها آماده کردن و فروم کار رفتن و رستوران شنبه شب را رزرو کردن و کارهای روزمره دیگر. که خب خودش حامل پیام مهمی ست. عطشی هم برای جشن گرفتن ندارم که احتمالن به فقدان "دوست" برمیگردد. با تعداد انگشت شمار دوست مستقلی که دارم قرار است شنبه شب برویم ساندویچی ایرانی. منظور از دوست مستقل دوستی ست که دوست من باشد فقط. دوست های سید خیلی خوبند، اما سایه رابطه شان با سید خیلی روی رابطه من باهاشان سنگینی میکند. من هم گذاشتم دوستهای او بمانند. با اینکه در بحران دوست بسرمیبرم اما ترجیح میدهم تولدم را کنار آدمهایی باشم که حقیقتن دوست خودم میدانم. البته الی و جولی این آخر هفته را برلینند و همین کافی ست که شنبه شبنم را بسازد. و اما از ساندویچی ایرانی که دلم نمیآید برایتان ننویسم. سوسیس پنیری دارد و کوکتل و بلغاری با یک عالم خیارشور و چیپس و سس. اصلن این ساندویچ ها را میبینم روحم تازه میشود. ضمن اینکه آش رشته ی اعلایی هم دارد که هر بار مرا بر سر دوراهی میگذارد که کدام را بخورم کدام را نگاه کنم. نمیدانید که. این برنامه شنبه. 
امشب هم بعد از دویدن های بسیار، انتهای لیست کارها میرسیم به تولد من. قرار است با سید برویم آن مغازه ای که روی ظرف های سفالی نقاشی میکشی بعد خانمه برایت میپزد میآوریش خانه. قرار گذاشتیم تولدهایمان برویم برای خانه مان ظرف نقاشی کنیم. بعد مثلن بعد از چندسال نصف ظرف های خانه مان را خودمان نقاشی کرده باشیم. خیلی لوسیم؟ میدانم. 
جا دارد اضافه کنم که پارسال دو روز بعد از تولدم آمدم برلین. سید مرا برد درین مغازه هه و گفت بیا یک چیزی برای خودت نقاشی کن. بعد من آمادگی روحی نداشتم که. بعد از هزارسال رنگ و قلمو جلویم بود. میدانید آخر من ده-دوازده سالی در دوران طفولیت نقاشی میکردم. یعنی شبهای بسیار تا صبح مینشستم بالاسر نقاشی و همیشه هم در مهمانی ها یک تخته شاستی دستم بود و از ملت طرح میزدم. نقاشی کشیدن تفریح همیشگی م بود. مثل ویولن زدن طلایه. اما خب هجده سالگی گذاشتمش کنار. فکر کنم از وقتی که عاشق آن پسره سرتق شدم. عاشق کلمه بود. آمدم سراغ نوشتن. (بعله من هم نوشتن را با یک داستان عاشقانه شروع کردم و  به همین اندازه خز) شب تا صبح هایم صرف نوشتن میشد. کلن فراموشم شده بود که نقاشی بخشی از من بود.
پارسال، در بیست و هشت سالگی بعد از ده سال قلمو و رنگ دیدم. یک پارچ کوچک برداشتم رویش چهارتا گل کشیدم. فکر کنم همان روز با سید دوست شدم. دوست داشتنش گره خورد به یک حس ناب و قدیمی. از برلین که برگشتم بعد از ده سال یک مقوای بزرگ برداشتم و رویش نقاشی کشیدم. یک آخر هفته نشسته بودم روی مبل جلوی تلویزیون و نقاشی میکشیدم. همانقدر رام که در هجده سالگی بودم. همانقدر مسحور و بی کلمه. نقاشی کشیدن دوباره شد عادت روزها و شبهایم. مثل دوست داشتن. 
بله. امروز رابطه مان یک ساله شد و من بیست و نه ساله. 
.
بعد. پست پراکنده و شلخته ای شد. ببخشید. نمیدانید چقدر کار دارم و چقدر باید الان بدوم. اما خب آدم هرچقدر هم کار داشته باشد باید روز تولدش چهارتا کلمه خرج خودش کند دیگر.
.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

نقطه دلش تنگ است

دلم میخواهد کش بیایم تا دنیا بیشتر درونم جا بگیرد. یا لااقل گردنم دراز شود افقهای پنهاورتری را ببینم. احساسِ نقطه-گی میکنم. احساسِ ناچیزی. احساسِ دنیا سطح خیلی بزرگی ست و فاصله ها پاره خطهای دور و دراز. انگار یک چیزی در دلم جابجا شده دکمه ی مقیاس فشار آمده باشد، برگشتم به تنظیمات اولیه. به دوران دبستان که پاره خطها را با خطکش چوبی سانت میزدیم. میدانید؟ همه مان از همانجا شروع میکنیم. اما بعدتر که هی دورتر میشویم و هی کش تر میآییم، مقیاس فاصله برایمان می شود زمان. از برلین تا تهران؟ مستقیم شش ساعت. ترانزیت استانبول میکند ده ساعت. برلین تا پاریس که هیچی، کمتر از دو ساعت.. و اینگونه است که انسان سر از نقطگی درمیآورد و احساس میکند برای خودش حجمی دارد و تهران و پاریس و برلین همزمان درونش جا میگیرند. احساس خوبی ست. اشتها برانگیز است. دلت میخواهد در تمام شهرهای دنیا خانه کنی. تمام خیابان ها و بارها و کافه هایشان را ببلعی.. 
اما خب گاهی هم یک چیزی در دل آدم جابجا می شود، فاصله دوباره می شود همان پاره خطی که یک سرش تویی، یک سرش خانه امیرآباد. تو هم میشوی همان نقطه ای که چهارهزارو دویست و دو کیلومتر از مبدا دور افتاده.. بعد در مقام نقطه ای صبور و نجیب چاره ای هم نداری جز اینکه بگذاری حقیقت مثل سیلی محکم بر صورتت بنشیند..
و بعله. نقطه دلش تنگ است. برای تهران. برای پاریس و برای تمام نقطه های کوچک و دوست داشتنی که با پاره خط های دراز و تمام نشدنی از مبدا و از هم دور افتادند. 
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۳

خواندن یا نوشتن، مساله این است

اینکه کمتر مینویسم دلیلش این است که بیشتر میخوانم. کتاب خواندن و وبلاگ نوشتن خیلی عجیب برایم جای هم را میگیرند. مثلن وبلاگ خواندن و وبلاگ نوشتن جای هم را نمیگیرند. کتاب خواندن و وبلاگ خواندن هم جای هم را نمیگیرند. اما همواره در طول تاریخم آنجا که زیاد نوشتم، کتاب کم خواندم و آنجا که کم نوشتم، کتاب زیاد خواندم. اگر فکر میکنید به وقت آزاد انسان ربط دارد باید بگویم که نع. ندارد. وقت من این روزها کلن آزاد است. اما بالاخره به یک چیزی ربط دارد دیگر. میدانید؟ دنیا دارالارتباطات است.
دقیق تر نگاه کنیم میبینیم که من هرچه درخانه تر باشم کمتر  کتاب میخوانم و بیشتر وبلاگ مینویسم، و برعکس. اصلن خیلی بندرت در خانه کتاب میخوانم. بجایش سوار مترو که میشوم ویار کتاب میکنم. هشتاد درصد کتاب های بعد از بیست و پنج سالگی م را در مترو خواندم. چرا که قبلش سوار مترو نمیشدم و اولین بار وقتی محل کارم در شرق ترین نقطه تهران بود و من هرروز متروی میدان انقلاب را به سمت شرق سوار میشدم و آخرین ایستگاه پیاده میشدم، ترکیب کتاب و مترو را کشف کردم. بعد آدم از حجم کتاب هایی که میخواند میفهمد که چقدر عمر دارد در مترو میگذارد. بماند. اینکه تازگی ها کتاب زیاد میخوانم بدین معناست که خانه نیستم. در پست های قبلی هم خاطر نشان کردم که هوا خوب است و ما از هر فرصتی استفاده کرده، در دامان طبیعت قل میخوریم و چمنی کنار دریاچه ای پیدا میکنیم و نیم روزی را به صدای طبیعت و حیوانات هیجان زده گوش میدهیم و من کتاب میخوانم و برایم جالب است که سید کتاب خواندنش نمیآید. نه روی چمن ها، نه در مترو. فکر میکردم کتاب نخواندنش به کیندل نداشتن ربط داشته باشد، برایش خریدم اما تفاوتی نکرد. انگار در آن واحد روی یک کار بیشتر نمیتواند تمرکز کند. درحالیکه کتاب خواندن کاریست که باید بزور یک گوشه ای چپاندش. اگر بخواهی خیلی جدی ساعاتی از روز را بنشینی پشت میزت و کتاب بخوانی، بسختی وقت برایش پیدا میشود.
من که از بچگی یادم هست پدرم در بسیاری دورِ همی های خانوادگی کله اش در کتاب بود و چقدر این موضوع ما را و مامان را عذاب میداد، دلم برای سید میسوزد. اما اگر بابا غرولندهای ما را  به جان میخرید و به خواندن ادامه میداد، من هم همین حق را دارم.  ضمن اینکه با گذشت زمان جهان "فرد" را و نیازها و خواسته هایش را بیشتر به رسمیت میشناسد. لذا غر زدن و غر شنیدن موضوعیتش را از دست میدهد. یا ما امید داریم که از دست بدهد. 
.
رعنا،
امروز از خانه.
.

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۳

ارتفاعات پست

من اگر یک روز بخواهم خود کشی کنم، خودم را  از بلندی پرتاب خواهم کردم. شاید هم پرتاب کردنی درکار نباشد و بدلیل حواس پرت و گیچی و هپروت ناشی از فشار عصبی، طی یک حادثه به پایین پرتاب شوم. اما چیزی که ازش مطمئن هستم این است که غلیان احساسات منفی مرا از روی زمین بلند میکند میبرد به بلندترین جای ممکن. هرچه بیشتر احساس کنم در آسمانم حالم بهتر میشود. یک بار در پاریس یادم هست رفته بودم در روز روشن تک و تنها روی پل رودخانه سن نشسته بودم پاهایم را هم آویزان کرده بودم پایین و تا کمر هم دولاشده بودم به گرداب های کوچک و درخشش نور آفتاب روی آب روان زل زده بودم و حالم هرچه میگذشت بهتر میشد. خب در چنین موقعیت جغرافیایی یک عطسه کافی ست که آدم پرت شود پایین و مردم بگویند زیرفشارهای عصبی با چشم گریان خودش را پرت کرد در رودخانه. 
اینجا هم خانه مان طبقه سوم است و پنجره اتاق ها به یک حیاط گرد و سرسبز باز میشود که صدای طبیعت میدهد. چندروز پیش درست قبل ازینکه پست مربوط به خوشبختی م را هوا کنم، تا خرخره در احساس بدبختی غوطه میخوردم. (بعله. زندگی یک چنین تیغ دولبه ایست) همینطور در عالم هپروت با خودم گفتگو میکردم که سید در را باز کرد و آمد تو و پرسید چرا آنجا نشستی؟ تازه توجهم جلب شد که واقعن چرا اینجا نشستم؟ رفته بودم چهارزانو روی طاقچه پنجره نشسته بودم و گردنم را کش آورده بودم زل زده بودم به موزاییک های کف حیاط. نمیدانم چه مدت آنجا بودم اما نوک دماغ و انگشت های پایم تا یک ساعت بعد از سرما بی حس بود. 
یکی دوخاطره دیگر هم ازین دست دارم. جالبی ش اینجاست که آن بالاها که نشسته ام بطرز بی نظیری حالم خوب است. جالب ترش این است که در حالت عادی ترس از ارتفاع دارم. نمیدانم ترسش آنقدر زیاد هست که اسمش را بگذاریم ترس از ارتفاع یا نه، اما مطمئنن میشود گفت که در حالت عادی اصلن با ارتفاع راحت نیستم. اما در حالت بحرانی فقط ارتفاعات است که حالم را خوب میکند. 
باید ازین پس هنگام انتخاب خانه حواسم باشد که یک بالا بلندی باصفا آن دور و اطراف باشد برای روزی که زندگی فشار آورد بروم مثل یک کوه آرام و بیخیال بنشینم نوک بلندی و احساسات جوشانم را نشخوار کنم. 
.

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۳

نوبهار است، درآن کوش که خوشدل باشی*

رفتیم و برگشتیم بهار شد! آل استار میکشم به پایم و خیابان های آفتابی زیبای برلین را گز میکنم. یک نقشه درست حسابی گرفتم برای خودم تور پیاده روی بگذارم. شاید هم یک دوچرخه دست و پا کنم. خلاصه خیابان ها بدجور دلم را برده اند.
بالاخره بعد از داستان های فراوان با سید همخانه شدیم. اولین بارم است که تنها با مردَم در یک خانه زیست میکنم. قبلتر یا خانه ها جدا بود یا تنها نبودیم. که گزینه دوم عذاب الیم بود. هرچه سعی کردم و کردیم که مدت طولانی تری جدا باشیم نشد. حالا هم بد نیست. تنها مشکلم این است که نمیتوانم باهاش قرار بگذارم. حالِ قبل از قرار، از محبوبترین احوالات نزد امت من است. آن مدتی که هی لباس های مختلف را آزمایش میکنم و آرایشم را کم و زیاد میکنم و جلوی آینه قر میدهم را با هیچ حالی عوض نمیکنم. حالا در چنین لحظاتی یک لنگه پا کنار در ایستاده و شمارش معکوس میکند: ده دقیقه وقت داری! یا روی صندلی لم داده و قربان صدقه می رود که آن هم کمکی نمیکند. بجایش هر وقت میخواهمش هست. که خب اولش آدم نمیفهمد که چقدر مهم است، چون آدم اولش هنوز معتاد نشده. ولی بعدتر که دیدی ای دل غافل، تمام لحظه های خوش تنهایی را می شود با کسی سهیم شد و خوش هم ماند، دلت پر میکشد برای بودنش. و اینگونه می شود که خودت را از دور نگاه میکنی میبینی شدی زنِ رابطه. زن متعهد. زن صبور و آرام و دلربا. 
در کنار همه اینها درونم یک زن سرزنده و پرسودا سربرآورده. انگار دستمال قدرتم را یک نفر زیر سقف این خانه به بازویم گره زده باشد. هیچ وقت بیشتر از حالا لنگ زندگی م هوا نبوده و هیچ وقت به اندازه حالا دلیل برای حلق آویز کردن خودم نداشتم (اغراق!) اما یک مدل عجیبی پر از ایده ام. دارم زبان یاد میگیرم و بطور مرتب مصاحبه کار دارم و در عین حال ایده های فراوان برای کسب و کار خودم دارم و اولین بار است در زندگی م که دارم پی اش را میگیرم و خلاصه راضی هستم از خودم. ازین بخش سرزنده و پرانرژی خودم خیلی خوشحالم و همین زن سودایی ست که مرا و ما را زیر سقف این خانه نگه داشته و میدارد. بعله. 
.
*حافظا

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۲

از روزهایی که باید در وطن بود

مچ-بند سبز آن سالهایم را گره زده ام به دسته چمدانم. هربار سفر میروم چشمم که به گره های کور کنار هم می افتد دلم آشوب میشود. انگار یک دنیا هراس و خشم و اشک لای این گره ها دارند دست وپا میزنند هنوز.
همه ی تحلیل ها و خوب شدها و بد شدها و این یک مسیر است و آهسته و پیوسته باید رفت ها باد هوا می شود و همه احساس های گلوله شده در گلوی آن شبها و روزهایمان دوباره مینشیند بیخ گلویم.
.

پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۲

کفش های روی طاقچه

دبیرستانمان طی یک حرکت نوآورانه، پوشیدن دمپایی را اجباری کرده بود. یعنی صبح که میرسیدیم مدرسه باید کفشهایمان را در می آوردیم و دمپایی میپوشیدیم. بعد فکر کنید دانش آموزان شلپ شلپ با دمپایی در سرتاسر مدرسه روان بودند. با دمپایی پله ها را سه تا یکی میدویدیم بالا و خیلی وقت ها هم پایمان سر میخورد. زنگ های تفریح که نگو، با دمپایی بسکتبال و والیبال بازی میکردیم. علاوه بر توپ لنگه های دمپایی هم در هوا چرخان بود. مدیرو ناظم ها هم اکثرن دمپایی میپوشیدند. هرچند معلم ها ترجیح میدادند خودشان را ازین قواعد مستثنی کنند. قضیه جایی از عدالت خارج میشد که معلم صدایت میکرد پای تخته. مخصوصن اگر معلم مرد جوانی بود. البته دوره ما دیگر بازار عشق و عاشقی بین معلم و شاگردها به داغی ده دوازده سال قبلش نبود. اما خب داستان های کلاسیک هرچند هم از رونق بیافتند، همچنان مشتری خودشان را دارند. 
بجایش نمازخانه مان هیچ وقت بوی بد نمیداد. درواقع بی انصافی ست اگر اسمش را نمازخانه بگذاریم. چون به عنوان حرکت نو آورانه دیگر مدرسه مان، صف های صبحگاهی مان در حیاط و ایستاده برگزار نمیشد، بلکه در نمازخانه و ردیف به ردیف نشسته انجام میشد. گرم کن های غذا هم در اتاقی بود که درش به نماز خانه باز میشد، و ما غذا را میگرفتیم و روی سفره هایی که برایمان در نمازخانه پهن کرده بودند مینشستیم و غذا میخوردیم. مراسم جشن و سرور و نمایش و دهه فجر و سخنرانی و همه چیز در نمازخانه اتفاق می افتاد. یک تخته وایت برد هم داشت که کلاس های ادغامی و کلاس هایی که کارگروهی لازم داشت را بتوانیم در نمازخانه برگزار کنیم. میز پینگ پنگ هم برای مصون ماندن از برف و باران گوشه نمازخانه بود. خب درین میان هم گاهی افرادی می آمدند و نمازی هم خوانده میشد. 
اولین بار که به عنوان معلم ریاضی به مدرسه برگشتم، خیلی حس عجیبی داشتم که با کفش در راهروها و کلاس راه می رفتم. "ببخشید خانم" گفتن های بچه ها با یک دست روی هوا، آن همه چشم که از روی نمیکتها بهم زل زده بودند، هیچ کدام به اندازه کفش داشتن حس "معلمی" بهم نمیداد. 
معلم کسی ست که مانتوی سورمه ای جلو بسته نمیپوشید و کفش دارد. 
برای اولین بار در زندگی م دلم تنگ شد برای معلم بودن. 
.

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۲

در نکوهش فیس بوک

یک بدی نابخشودنی فیس بوک این است که گزینه مسیج تازه ندارد، یا من کشف نکردم. میروی در صفحه یک نفر عکسها و پستهایش را تماشا میکنی، دلت هوایش را میکند روی مسیج کلیک میکنی و بینگ! آخرین مکالمه تان آنجا ظاهر میشود. تاریخش مثلن مال یک سال پیش است. مکالمه گهی بوده. رابطه تان مدل گهی بوده. حالا از پارسال تا امسال دنیا زیرو رو شده، اما مکالمه نچسب سال پیش نه تنها از بین نرفته، بلکه جلوی چشمتان سبز هم می شود. من؟ پنجره مسیج را میبندم و از خیرش میگذرم. اصلن من بری هستم از نوشتن در هر صفحه ای که سفید نباشد. مثل غذا خوردن در بشقاب کثیف است. در این مورد خاص، غذای تلخ نیم خورده سال پیش وسط بشقاب ماسیده. شما باشی اشتهایت کور نمیشود؟
.
بعد. پایم نمیکشید اما از صفحه اش بروم بیرون. گفتم روی دیوارش یک خط بنویسم، اما روی دیوار آدم ها چه می شود نوشت؟ انگار زنگ در خانه شان را بزنی فرار کنی. 
.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۲

احساس میکنم باید یک قدم ازخودم بیایم بالا. یک سروگردن قدم بلندتر شود از اینی که هست، بتوانم دو سه بلوک جلوتر و آن طرف تر و این طرف تر جایی که هستم در زندگی را ببینم. شاید آن وقت در خواب هایم هم دل و جرئت لازم را پیدا کنم، برای شنا کردن در دل اقیانوس، یا بالا رفتن از پلکان سفید آهنی که تهش در آسمان گم شده.
چند شب است تا پای اسکله میروم اما غلظت آب سیاه اقیانوس در شب، جرئت شیرجه زدن را ازم میگیرد. تمام شب تا صبح را همانجا می ایستم و به سوسوی نور چراغ های اسکله در اقیانوس زل میزنم. آدم ها از کنارم رد میشوند و به ترتیب شیرجه می زنند و گم می شوند، و من همچنان ایستاده ام، با بیکینی زردی که بر بدنم که خیلی تکیده تر و لاغرتر از بدن حقیقیم است، زار میزند. درحالیکه سعی میکنم شرمم را از بیجانی و بی جرئتی پنهان کنم از مسئولین میپرسم چند نفر دیگر مانده اند؟ و جواب میشنوم که هیچ کس. شما آخرین نفری. و من بیدار میشوم بی آنکه پریده باشم. 
دیشب هم تمام خوابم پای یک نردبان آهنی سفید گذشت. من سر صف بودم، اما دل و جرئتش را نداشتم و هی نوبتم را به نفر بعدی میدادم. سرم را بالا میکردم و میدیدم نردبان در ابرها گم میشود. همه رفته بودند بالا و انگار دنیا خالی مانده بود. من بودم و آفتاب و نردبان و ابر. دستهایم را گذاشتم روی میله ی سرد نردبان و پای راستم را با ترس و لرز بلند کردم که بگذارم روی اولین پله، که بیدار شدم. 
پ.ن. البته نباید خواب های این شبهایم را جدی گرفت احتمالن. چرا که سرماخورده و با تب در تخت اوفتاده ای بیش نیستم. 
.

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۲

آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست

در خیابان به مقصد مشخصی راه میرفتم. خانمی ازم آدرس پرسید."اگر ازین پله ها بروم پایین دست راست میرسم به اس-بان؟"
من: "نه سمت راست او-بانه. سمت چپ میرسید به اس-بان" 
چند قدم خیلی جدی راه رفتم بعد یادم افتاد که این اولین مکالمه ی واقعی آلمانی م بود. نیشم تا خود مقصد تا بناگوش باز ماند. خیلی برایم مهم است که حتمن حین اقامتم در برلین آلمانی یاد بگیرم. چرا که سوراخ رزومه ام را پر میکند. اگر شما اینقدر خوشبخت هستید که تا به حال از سوراخ رزومه چیزی نشنیدید، من با صبر و حوصله برایتان توضیح میدهم. سوراخ رزومه، در حقیقت زمانی از عمر شماست، که به انجام فعالیت قابل عرضی مشغول نیستید. یعنی هیچ قرارداد کاری یا تحصیلی با هیچ موسسه ای ندارید. بعد این سوراخ را آدم ها باید پر کنند تا بتوانند کار پیدا کنند. یعنی روزمه سوراخ دار یک جور مثل شناسنامه سوراخ شده است. یا لااقل در مدرسه تجارت به ما اینطور فهماندند. که برای ادامه حیات شغلی باید سوراخ رزومه تان را بگیرید. آلمانی سوراخ گیر این شش ماه من است. شش ماهی که دو-سه ماهش دارد میگذرد. 
راستش هرروز که میگذرد بیشتر مصمم میشوم که کسب و کار خودم را راه بیاندازم. احساس میکنم جنگیدن در جبهه ایست که ارزش شهادت را دارد. حالایش هم چند ماه است با روحیه فولادین دارم میجنگم. نود و هشت درخواست کار فرستادم و هنوز هیچ کدام به سرانجام نرسیده. حیف عمر آدم نیست؟ حیف سوراخ نیست؟ حالا هی ما با آلمانی درزش را بگیریم، اما خودم که میدانم سوراخ است. 
.

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۲

نق

بعله. دلم گرفته و هوا سرد است. چنین زمستانی به عمرم نداشتم. البته سرد که میگویم یعنی منفی پنج، ده، یازده. نمیدانم چطور مردم در منفی سی و پنج زندگی میکنند؟ از خودم مطمئنم که به سرما عادت نمیکنم. چرا اصلن آدم باید به سرما عادت کند؟ چرا به دوری عادت کند؟ دلم میخواهد برگردم تهران زندگی کنم. انگار خارج بودگی م دارد کم کم به اندازه ای میرسد که مشکلاتش را برای آدم هایش میبینم. امروز داشتم یک ایمیل مینوشتم برای دوستم که دارد اپلای میکند و پسرش سه، چهار ساله است. درمورد فرانسه و آلمان و امریکا نظرم را پرسیده بود. قبل از آنکه بتوانم یک خط راجع به چیزهای دیگر بنویسم یک پاراگراف نوشتم که ببین دقت کرده ای بچه ات میشود ده، سیزده ساله وقتی بخواهی بگردی، اگر بخواهی. بعد بهش آلارم دادم که بچه بزرگ کردن اینجا مدلش چجوری ست و مراقب چه عارضه هایی باید باشد. حالا شما که نشسته اید این را میخوانید لابد میگویید برو بابا خودت را چس نکن. اینجا (ایران) بچه بزرگ شود خیلی پر عارضه تر و عاصی تر بزرگ شده. من موافق نیستم. نمیخواهم آنچه برای دوستم نوشتم اینجا بازنویسی کنم پس ازش میگذرم. اما مدتی ست دارم راجع به تجارت اجتماعی! مطالعه میکنم. ترجمه اش مسخره می شود خیلی. تجارت اجتماعی! شاید بشود بهش گفت تجارت با مسئولیت اجتماعی. شاخه نسبتن تازه ای در علم تجارت محسوب میشود. الان مطمئنم که میخواهم درین صنعت کار کنم و ازین بابت خیلی هم خوشحالم. اما بدی ش این است که ناخواسته با مشکلات اجتماعی آشنا می شوم. هی آشنا می شوم. با خشونت علیه زنان. با تنهایی بزرگ و وحشتناک بچه ها در سن بلوغ. با بزرگ شدن در شبکه های اجتماعی.با بالا رفتن آمار افسردگی و تجاوز و جنایت.  با مدلی که اعتماد به نفس در دختران و زنان از بچگی کشته می شود و پدر مادر خودشان را جر هم بدهند (اگر بدهند) تاثیر خیلی خیلی کمی میتوانند بگذارند. نتیجه اش این میشود که بهانه برای افسردگی زیاد دستم می آید. 
هوا سرد است و من دلم لک زده زیر آفتاب شیرجه بزنم در استخر یا حتی بهتر دریاچه. کاش زمستان بگذرد و تابستان بیاید و تا آن روز من هم کار پیدا کرده باشم. به حق پنش تن. 
.

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۲

خیال راحتم آرزوست

احساس میکنم با دو دست بیخ گلوی خودم را گرفتم دارم فشار میدهم. هیچ کس درین سالها به اندازه خودم خرخره ام را نجویده و هیچ کس به اندازه خودم بر من سخت نگرفته و هیچ کس به اندازه خودم بهم بی توجهی نکرده. نمیدانم چرا. نمیدانم حواسم کجاست. واقعن حواسم کجاست که به خودم نیست؟ انگار سرم در آسمان های دور است و پایم روی زمین. یک جور کش آمده ای. دارم همینجور کش می آیم در مکان و زمان. کش را هم بخاطر بقیه می آیم. حواسم به عالم و آدم هست الا خودم. به خودم اگر بود، اینقدر کش نمیآمدم در گذشته و آینده. به خودم اگر بود گوله میشدم زیر لحاف کرسی و پشتم را میکردم به دنیا و آدم هاش. 
.

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۲

برف نگار

پشت میز چوبی اتاق کوچک خانه طبقه سوم نشسته ام. چای داغ مینوشم و از پنجره باریک و بلند به درخت روبروی خانه نگاه میکنم که سفید و سفیدتر میشود. 

برف میبارد و مرا میبرد به زمستان چهارسالگی و مینی بوس قرمز مهدکودک و پشت بام خانه اشرفی اصفهانی و آدم برفی که دخترهای صاحبخانه درست کردند و مرا کنارش نشاندند و عکس گرفتند. آدم برفی که از من بزرگتر بود. رد نگاه چشم های دکمه ای اش را گرفتم و از پشت بام به خیابان خیره شدم. نه از آسفالت سیاه خبری بود نه از موزاییک های خاکستری. حتی جدول سیاه و سفید کنار جوب که عاشقش بودم ناپدید شده بود. خاک باغچه و برگ درخت ها هم از آن بالا سفید سفید بود. ماشین ها حجم های سفید برآمده ای بودند در گوشه های خیابان. از آدم ها هم فقط چترهای متحرکِ باز سفید پیدا بود و ردپاهایی که خیلی زود دوباره پر میشد. انگار آسمان یک پاک کن برداشته باشد و همه دنیایم را با دقت و وسواس پاک کند. 
نشسته بودم کنار آن غول برفی و دنیای قشنگ رنگارنگم زیر سفیدی برف مدفون میشد. بی شک آن روز آن کوچه مدفون شده در برف، غمگین ترین صحنه ای بود که در زندگی م میدیدم. همان روز از برف و برف بازی برای همیشه بدم آمد. هنوز هم از سفیدی برف میترسم.سفیدی خانه ها و خیابان ها پرتم میکند به آن کوچه ای که آن روز همه دنیای من بود و ذره و ذره و بی صدا پاک شد. 

از پنجره باریدن برف را میپایم و دلهره و اضطراب به یادگار مانده از آن ظهر زمستان چهارسالگی را همراه با قلپ های داغ چای قورت میدهم
.