چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۴۰۰

حلقه خاموش

همیشه هر وقت کاری کردم که خودم به آن بالیدم، آرزو کردم که تو هم مرا ببینی. آرزو کردم که به من افتخار کنی. که همانقدر که در آن لحظه برای خودم جذابم برای تو هم باشم. یا حتی برای تو جذاب تر باشم. همزمان شکی هم در دلم هست که اگر مرا ببینی و با خودت فکر کنی چه بیهوده چه؟ اگر اصلن هیچ فکری نکنی، یا مرا حتی نبینی چه؟ مرا که همه عمر خواستم به چشم تو بیایم. بعد دیگر نمیدانم دلم چه میخواهد. ای کاش لااقل میدانستم که تو از چه جور زنی خوشت می آید. کاش میدانستم چه کسی به چشمت می آید. اما اصلن یادم نمی آید آخرین باری که چشم در چشم هم حرف زدیم چه گفتی. یادم نمی آید آخرین بار که  کاری کردی و به خودت بالیدی، که من به تو بالیدم کی بود. حتی آخرین بار که کاری کرده باشی و به چشمم آمده باشد. اصلن یادم نمیآید آخرین بار کی دیدمت، ای که همه عمر خیال میکردم روی چشمهایم جا داری. 

.