پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۹

کوچکترین موجود دوست داشتنی دنیا

 به پشتی بالاآمده تخت بیمارستان تکیه داده بودم، زانوهایم را به هر ضرب و زوری بود خم کرده بودم تا فشار روی کمرم کمتر باشد. درد داشتم. کمردرد و دلدرد اجازه نمیداد کمی به راست یا چپ متمایل شوم. به زحمت نگاهم را دوخته بودم به سر کوچکی که روی سینه ام بود. نمی توانستم بچه را بغل بگیرم، یا روی شکمم بگذارم. گذاشته بودمش روی سینه ام. سر کوچکش درست پایین گردنم بود و تن داغش تا زیر سینه هایم کش آمده بود. به زحمت میتوانستم صورتش را ببینم. خواب بود. در صلح و آرامش به بدنم چسبیده بود و نفس میکشید. این دختر من بود. به چشمهایش نگاه کردم، به مژه هایش، به ترکیب بینی و دهان و چانه اش. بنظرم بینهایت شبیه به من بود. در هر موقعیتی که بود مرا یاد یکی از عکسهای آلبومم می انداخت. مبهوت این شباهت چهره بودم که خمیازه ای کشید و کمی روی سینه ام جابجا شد. ملافه را بالا زدم و به بدن داغش که با هر نفس روی سینه ام بالا و پایین میشد نگاه کردم. به شکم خوابیده بود. پای چپش را جمع کرده بود بالا، پای راستش را صاف کشیده بود پایین. دست چپش زیر سرش بود و دست راستش موازی با پایش به عقب. درست همانطور که من سالهاست به شکم میخوابم. درست به همان شکلی که نه ماه بود بخاطر بارداری نتوانسته بودم بخوابم و هرشبش به این ترکیب طلایی فکر کرده بودم و روزشماری کرده بودم که کی میتوانم دوباره به آن شکل بخوابم. دختر یک روزه ام درست به همان شکل روی سینه ام خوابیده بود. دختری که بینهایت شبیه به من بود. وحشت کردم. 
حس کردم دوباره زنده شده ام. با همان چهره، با همان عادتها، و احتمالن با همان ضعفها و رنجها و خشمها. خدا میداند بجز مدل خوابیدن چه عادتهای دیگری بهش داده بودم بی آنکه بخواهم و بخواهد. نمیدانم چرا قبلن به  شباهتهای ژنتیکی فکر نکرده بودم. تمام این نه ماه منتظر بودم دخترم به دنیا بیاید و بشناسمش. کنجکاو بودم بدانم چطور انسانیست. چه عادتهایی دارد، چه علایقی دارد. حالا انگار رکب خورده بودم. اینکه خیلی شبیه به خودم بود. یعنی او هم یک روزهایی مثل من میخواهد از خودش فرار کند؟ یعنی او هم گاهی از زندگی بیزار میشود؟ او هم شبهایی تا صبح در حسرت حرفهای نگفته اشک میریزد؟ او هم خود شکننده اش را پشت عنوانها و موفقیتها پنهان میکند؟ 
کاش شاد بودن را از پدرش به ارث برده باشد، رها کردن را از من. کاش اشتیاق به تجربه های تازه را از من گرفته باشد و در لحظه زیستن را از پدرش. کاش هیچ وقت از بودن در این دنیا پشیمان نشود. کاش قدر زنده بودن را بیشتر از ما بداند. کاش ما را ببخشد، بخاطر همه ضعفها و رنجهایی که ناخواسته در وجودش کاشتیم. 
دختر کوچکم، تو را با همه ترسهایت، با همه ضعفهایت، با همه رنجهایی که میکشی و میدهی تا ابد دوست دارم. امیدوارم تا روزی که هستم همینطور بی پرده و عریان به سینه ام پناه بیاوری، هروقت که دنیا سرد و تاریک میشود.
.