یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۲

آخرین سنگر

مغزم دوباره ابری شده. مثل دوران حاملگی که ابری ترین دوران زندگیم بودم. لازمه داشتنش هم، انسان خواب آلوده ایست که نمی تواند بخوابد. البته همینکه در خواب و بیداری عق نمی زنم ده هیچ از دوران حاملگی جلو هستم. اما بهرحال مغز-ابری بودن موقعیتی نیست که دلم بخواهد در آن باشم. روزها و شب ها سنگین می گذرند و من فقط می توانم تنم را به دنبال زندگی اینور و آنور بکشم.

فکر کردم شاید کارهایم زیادند. فکر که نکردم، کارهایم زیادند و همیشه هم زیاد بوده اند. فکر کردم شاید مغزم دیگر نمی خواهد مثل قبل سرویس بدهد. لابد سرش را کرده زیر پتو و خوابیده، خوش به حالش. من هم ناچارم از یک سری کارها دست بکشم. مراجعه های خصوصیم را که نمی توانم کم کنم، چون در حال ساختن بیزینسم هستم. آنها را نگه می دارم. حتی قرارداد تازه هم می بندم. در پروژه شرکت هم که تا وقتی استخدامم نمی توانم کمتر کار کنم. کارهای خانه و بچه را هم که، نمی توانم کم کنم. یعنی از اینکه حالا هست کمتر راه ندارد. این شد که، نوشتن را کامل کنار گذاشتم. حالا در این روز یکشنبه که  نیم ساعتی وقت برای خودم دارم، دیگر پروژه ای برای نوشتن ندارم. این شد که آمدم اینجا بنویسم. این جایی که سالها تنها بهانه ام برای نوشتن بود و حالا آخرین انتخاب است. 

.

شنبه، دی ۳۰، ۱۴۰۲

رد لب

 احساس می‌کنم این پاییز و زمستون کلا به مریضی گذشت. احساس می‌کنم تنم داره می‌پوسه و تنها کاری که براش می‌کنم اینه که رژ لب قرمز می‌زنم. رژلب قرمز حتی با بدن پیر و آویزون و فرسوده هم، یه کاری می‌کنه سوزن همه روت گیر کنه. دکتری که قراره فقط نسخه رو بده دستت و راهیت کنه می‌شینه ده دقیقه از دوران دانشجویی برات می‌گه. متصدی سینما خودشو بخاطرت تو دردسر میندازه تا سوئیچتو از زیر پای تماشاچی‌های سانس بعدی بکشه بیرون. مربی مهد بچه تازه یادش می‌افته سال نو رو بهت تبریک نگفته و از تعطیلاتش برات تعریف نکرده. اثر رژلب قرمز واقعیه. ولی این قرص‌های سرماخوردگی دیگه هیچ اثری روی من ندارند

.

شنبه، دی ۲۳، ۱۴۰۲

از شبی که گذشت

آسمان گرفته بود. شب، مثل بارانِ قیر از آسمان فرومیریخت و روی زمین تلنبار میشد. آدمها سایه های خاکستری سنگینی بودند که تا زانو در سیاهی گرفتار شده و تقلا می کردند تا پیش از آنکه کامل در شب بلعیده شوند خودشان را به چهاردیواری گرم و روشنی برسانند. چراغها رد لرزانی از نور بودند که در خود خاموش میشدند؛ درست مثل زنگی که از برخورد گیلاسهای شامپاین در فضای غبارگرفته گالریها میپیچید. صدای یکنواخت دوستم در همهمه خیابان و گرگر بخاری گم میشد. ماشین که در دست انداز افتاد، کلاغهایی که تا پیش از آن مثل مجسمه های سیاه بالای ساختمانهای سنگی قدیمی شهر نشسته بودند به یکباره در آسمان پر کشیدند. صدها لکه سیاه معلق در هوا مثل غریقی که از عمق آب به امید رسیدن به هوا دست و پا می زند، به هر طرف بال می کوبیدند. قارقارشان همه صداهای زنده شهر را خاموش کرد. 

شب کامل شده بود و چیزی در دلِ من خاموش. 

.


دوشنبه، دی ۱۸، ۱۴۰۲

حال بد و هوای بد

کاش اینبار ویروسی مثل سرخوشی یا جنون درهوا پخش میشد. دونه دونه بهش مبتلا میشدیم و از خوشی میمردیم.

.