یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰

روزمره 10

یک. بلند شدم شب با یک نقشه راه افتادم در خیابان. دو سه تا بار خلوت و متروک را رد کردم. یک باری بود که مردم درش آواز می خوانند. رفتم تو. نشستم. یک نفری آمد باهام معاشرت کند. لهجه داشتم طبیعتن. گفت لهجه ات آشنا نیست اهل کجایی؟ گفتم که ایرانم. بیشتر که حرف زدیم سخت ترم شد. پرسید انگلیسی حرف می زنی؟ گفتم نه. خیلی خرکیف بودم که گفتم نه. بعد گفت پس دانشگاه باید سختت باشد. گفتم سختم است و توضیح بیشتر ندادم. به او مربوط نبود. دوست شدیم طبعن. اینجا آدم ها دو دسته اند. یک دسته غریبه ها را دوست ندارند. که اصلن نمی آیند معاشرت. یک دسته غریبه ها را دوست دارند. که برای دسته دوم ایران خیلی جای دوری ست. دور جغرافیایی نه طبعن دورِ فرهنگی. خیلی ماجراجویانه است به نظرشان دوستِ ایرانی داشتن. این است که خیلی زودِ خوبی دوست می شوند. باید البته اعتراف کنم که تعداد گروه دوم خیلی کمتر است. اما کافی ست به نظرم. می دانید؟ حس می کنم وقتش شده کمی از بچه های دانشگاه فاصله بگیرم. عادت که کردم به فرانسه حرف زدن باز برمی گردم. فقط هم زبان هم نیست مسئله. الان خیلی معاشرتم محدود است به یک قشر دانشجوی مدرسه تجارت! خیلی خاص و بین المللی. دلم می خواهد بیشتر وصل شوم به مردم کوچه خیابان.

دو. اصولن در خانه با هم شام می خوریم. الی باید هر شب قبل از شام با مامان جانش حرف بزند. خیلی هم افتخار می کند به اینکه بچه ننه است. کلن الی به همه چیزش افتخار می کند و من گاهی فکر می کنم چه راحت زندگی می کند. بس که خودش را دوست دارد. همان طور که ما را. همان طور که دنیا و زندگی را. بعد قبل از شام که به مامانش زنگ می زند این مدلی نیست که برود یک جایی زنگ بزند. می نشیند توی سالن. بعد جزو یکی دو تا جمله اول، آنجایی که می گوید ایررررانین، رررررانا، من باید بروم دو سه دقیقه با مامان باباش معاشرت کنم. با زبان بی زبانی. بعد نوبت به عود می شود. او طبعن بیشتر معاشرت می کند. ایتالیایی بلد است چون. بعد باید برایشان توضیح بدهد که چه پخته ایم. آن شب من خورش بادمجان پخته بودم. مرا نشانده بود بغل دستش. من جمله به جمله مراحل طبخ خورش بادمجان را توضیح می دادم، الی ترجمه می کرد، مامان و باباش با دقت سرتکان می دادند. کلن؟ خیلی هنوز خیلی عادت ها و رفتارهاشان برایم تازه است. از عسل ریختن توی غذای شور گرفته، تا اسکایپ دسته جمعی با مامان، و اینکه کاهو را نباید با چاقو برید، یا پاستا را نباید نصف کرد..

سه. در این صحنه نوبت دوش به من رسیده لذا اینجا را ترک می کنم.

.

پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۰

عود را دو سال پیش برداشتند پرت کردند سه ماه در پرتغال، بعد از سه ماه پرتغالی حرف می زده مثل بلبل. می گفت بعد از سه ماه استاد سرکلاس تشخیص نمی داد که من کدام بودم. بس که خوب حرف می زده. من بهش میگویم تو نابغه ی خری هستی. خودش می گوید زبان های لاتین شبیه اند همه. من هیچ استعداد خاصی اما در زبان های خارجی ندارم که هیچ، حتی خنگ هم هستم. حافظه ام پاک می شود هر از گاهی. یعنی تمام آنچه بلد بودم به طرز وحشتناکی می پرد. داریم نزدیک کارآموزی می شویم. خودم را خیلی دور می بینم از اینکه به فرانسه کار کنم. اینجا هم کسی با زبان انگلیسی کار نمی کند. اصلن رسم نیست. یک مدل بدی. ولم. هر مصاحبه ای می روم به سطح زبان فرانسه ام اشاره می کنند و می گویند برو سه ماه دیگر بیا اپلای کن. من کارم با سه ماه راه نمی افتد. می دانم. مشاور شغلی مان می گوید از فرانسه برو. دلم نمی خواهد بروم. نمی دانم کجا بروم. شاید وین. شاید آمستردام. شایدِ کمی مونیخ. دلم با رفتن نیست اما. دلم با ماندن است.. دل لعنتی خرم اگر لااقل یک بار در زندگی باهام راه می آمد ..
.

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

من ایمان دارم که آن روز می آید. روزی که همه چیز همان می شود که باید.. یک روزی که نمی دانم کجاست، اما می دانم که هست.
کی؟ نمی دانم. نمی خواهم بدانم اصلن. من یاد گرفته ام که منتظر نباید ماند.. منتظر هیچ چیز، هیچ کس. منتظر که باشی زمان هم می ایستد.مفهموم زمان عقربه های چرخان روی آن صفحه گرد نیست. زمان همان است که با نگاه مشتاق تو که می خواهد دنیا را ببلعد پر می کشد. که با غمبادِ روی طاقچه ات قفل می شود. زمان تویی که اگر گیر کنی هیچ چیز نمی گذرد دیگر.. هیچ چیز.
انتظار خرترین تله ایست که بشر درش گیر می کند. آدم بوی نا می گیرد از درون. بوی کپک. آدم از خودش بیزار می شود. می شود واقعن.. از دنیا بیزار می شود.. از هر لبخندی روی هر لبی.. از همه آنهایی که می دوند و دنیا هم همراهشان می دود..
من انتظارهام را کشیدم قبل ترها.. حالا مدت هاست که برای رسیدن می دوم فقط..

.


چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۰

شهری که دوست دارم

پاریس.. آدم را جوان می کند و زیبا.. هی در خیابان ها که راه می روی تمام زخم هایت درمان می شوند. بعله. من به خیابان اعتقاد دارم. به زخم. به دردهایی که با درخشش نورهای رنگی در سیاهی شب به کل می میرند. من اصلن انسانِ خرِ عاشق پیشه ای هستم که به خیابان زنده است. به برق نگاه های تازه. به عطر شاخه گلی که اسمش را نمی دانم.. پاریس.. آدم را جوان و زیبا می کند.. و شایسته ی عشق.. شایسته مهر بی پایان مردهای خوشبخت.. شایسته دسته گل هایی که تمامی ندارند.. و بغل هایی که بزرگند و گرم.. و قدم های آرامی که آهنگ قدم هایت را به هم نمی ریزند.. و بوسه هایی که انگار در این شهر زاده شده اند.. و برای این شهر..
پاریس آدم را جوان می کند و زیبا و خوشبخت..
.

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰

غرغرانه

دیشب خیلی کم خوابیدم. امروز صبح تا بعداز ظهر را در خیابان گذراندم و عصر به تمیزکردن خانه. کلن آشپزخانه خیلی بهتر شده. توالت هم بی نظیر شده تقریبا. توالتِ بی نظیری نیست ها! اما در مقایسه با ورژن قبلی انقلابی درش صورت دادم. خلاصه خسته و له و کوفته و خواب آلودم. مهمانی دعوت بودیم در یک باری که گویا خیلی محشر و معروف است. عود نیم ساعتی هست که رفته. من نرفتم. نمی روم. خیلی له و درمانده ام. آدم خودکشی دیگر نباید بکند در زندگی. معاشرت هم حدی دارد، میدانید؟ حالا اینکه چرا من خسته ی خواب آلود له دارم وبلاگ می نویسم، آن هم وقتی که حرفی برای گفتن ندارم واقعن؟ چون باید بیدار بمانم تا در را برای الکسانرو باز کنم. چرا که کلید ندارد و خانه جدیدش را هنوز تحویل نگرفته و فعلن با ماست. داشتم فکر می کردم باید دو سه تا کلید برای جماعتی که اغلب هوار سرمانند بسازیم. این مدلی ما علاف نمی شویم که بیدار بمانیم. یا آنها عصرها مجبور نمی شوند به ما ملحق شوند اگر بیرون باشیم. برای اینکه خودم را خوشحال نگه دارم به ناهار فردا فکر می کنم. دست پخت ایتالیایی ها بی نظیر است. گمونم به بیدار ماندن امشب می ارزد. البته در این لحظه زیاد مطمئن نیستم بیارزد.
.

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۹۰

که می رقصند با هم مست و هشیار

بنده از همینجا به همه آنها که تنها زندگی می کنند سلام کرده، می گویم زندگی تان را هدر ندهید. پولتان را هم. چرا که تنها زندگی کردن هم گران تر است، هم دیوارهاش خیلی تنگ تر است. البته خودِ آدم در آن دیوارهای تنگتر گشادتر است اما چقدر می خواهیم گشاد باشیم در زندگی آخر؟ این همه در خانه پدری گشاد بودیم، نه خرید کریدم، نه خانه تمیز کردیم، نه غذا پختیم، نه ظرف درست حسابی شستیم حتی.. احساس هم می کردیم که خیلی خوشبختیم. خوشبخت بودیم ها. اما خوشبختی ش بس بود دیگر. آدم همه عمر که نمی تواند با گشادی خوشبخت باشد. بعد تنهایی بدترین نوع خوشبختی هم ست. از من اگر بپرسی می گویم توهم خوشبختی ست. برای من که بخش زیادی ش ول شدن در اینترنت بود. حالا تمرکز ول شدن در اینترنت ندارم اصلن. نمی شود. چت هایم حتی بیشتر نصفه رها می شوند. یک مدلی مجازیت زندگی آدم کم می شود کلن. به طرز محسوسی آدم بیشتر می خندد، بهتر می خورد، بهتر می نوشد، و بیشتر فیلم می بیند و کتاب می خواند حتی. من؟ کلن آدمِ سرگرم تر و خوشحال تری شدم.
بعد: ده روز تعطیلم. یک ور مغزم می گوید بلند شو برو سفر. یک ور دیگر مغزم می گوید بمان همینجا. بس که پاریس این روزها و شبها بهشت است.
.

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

تخلیه تفکرات بی مغز 1

عود به من می گوید که آدمِ بایاسی هستم. که پسرهای غیر ایرانی را نمی بینم اصلن. بهش اطمینان دادم که می بینم. قبول کرد. بهم اطمینان داد که کفه ایرانی ها برایم خیلی سنگین تر است. قبول کردم. می گوید بهایی که حاضری برای بودن با یک پسر ایرانی بپردازی خیلی زیادتر از حد نرمال یک رابطه است! و مدلی که پسرهای غیرایرانی را پس می زنی باز اصلن نرمال نیست. خیلی روراستِ پرچم سفید به دست بهش گفتم آخر می دانم کار نمی کند. بعد طبیعتن پرسید یعنی از این قاره به آن قاره با یک ایرانی کار می کند حتمن؟ اصلن می دانی چند ساعت راه است؟ اختلاف ساعت می دانی یعنی چی؟ من بهش نگفتم که چقدر می دانم اینهایی که می گوید یعنی چی. اینجا که هستم مدل ساکت تری شدم. بیشتر گوش کردنم می آید و به ندرت حرف زدنم. شاید بس که ملت فرانسه حرف زدند و من جا ماندم و مجبور شدم کامنت هام را قورت بدهم و برای اینکه حوصله ام سرنرود سر خودم را به رنگ لاک و تن صدا و مدل ریش و فرم دماغ آدم ها گرم کردم، حرف زدن دونی م اینجا تنبل شده باشد. مامان هم ایمیل فرستاده که چرا خبری نیست ازت؟ به نظر خودم حالا خیلی زیاد با خونه حرف زدم در این پنج روز! زیادِ آزار دهنده ای حتی. یعنی این مدلی نبوده که انرژی بگیرم، این مدلی بوده که انرژی صرف کردم کلی. بعد مامان که می گوید خبری نیست ازت مغزم سوت بدی می کشد.
عود یک لیوان چای می دهد دستم. می گوید یادت هست چقدر می ترسیدیم از اینکه با هم زندگی کنیم؟ ببین حالا که با هم زندگی می کنیم هیچی ترس ندارد و چقدر هم خوبیم با هم. راست می گوید. خوبیم با هم. بی که سعی کنیم خوب باشیم. این سعی نکردن خیلی مهم است.
عود راست می گوید، من با پسرهای ایرانی سعی می کنم برای خوب نگه داشتن رابطه. و این سعی کردن اصولن باعث می شود خوبی ش دلچسب نباشد. خوبی ش یعنی آدم را خسته می کند بعد یک مدت. درواقع خوبی ش خسته نمی کند، سعی ش خسته می کند. بعد فکر می کنی شاید جای بدی از رابطه ای که این همه خستگی دارد. بعد خودت را زور می کنی یک قدم بروی جلو، یا بیایی عقب، شاید کمتر خسته باشی.. بعد همان داستان همیشگی زود بود و نزدیک، یا دیر بود و دور.. چه می دانم.
.

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۰

روزمره 9

ساعت هشت صبح است. از پنجره که به بیرون نگاه کنی اما انگار سه نصف شب است. اینجا ساعت هاشان خراب است بی شک. کم کم می شود دو ساعت که من بیدارم و منتظر که روز شود. روز نمی خواهد بشود اما. چای می نوشم. پشت میز بیضی سالن، روی صندلی حصیری.. دارم فکر می کنم چطور می شود این خانه را تمیز کرد و تمیز نگه داشت. فکر کنم غیر ممکن باشد. دیروز قریب به دو ساعت و نیم داشتم ظرف و ظرفشویی می شستم! حال آنکه ظرف و ظرفشویی تنها بخش کوچکی از آشپزخانه است. یعنی باقی آشپزخانه که مانده هیچ، حمام مانده، توالت مانده، قفسه های سالن مانده.. لیوان سوم چای.. راستی چیزی داغتر و خواستنی تر از چای هم وجود دارد در دنیا؟
.

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۰

بچه که بودم از مامان می ترسیدم. خیلی. همیشه وقتای خرابکاری بالا سرم سبز می شد. صدام می زد! با یه لحن خاصی هم صدا می زد.. دلم هری می ریخت پایین. لرز می شست رو کل بدنم. اخم می کرد. یکی از ابروهاش می رفت می چسبید بالای پیشونی ش. ترسناک می شد. صداش ترسناکتر بود. سرم رو بلند می کردم و بهش لبخند می زدم. فایده نداشت. هم منو دعوا می کرد، هم بقیه بچه ها رو. فقط من نمی ترسیدم ازش. همه بچه ها از مامان من بیشتر از بقیه مامانا می ترسیدن. یادمه چندبار به مامانم گفته بودم خوش به حال سارا سیما، مامانشون خیلی مهربونه. هیچ وقت دعواشون نمی کنه. مامانم می گفت خب برو بچه عمه فاطی شو. بعد من میشستم با خودم فکر می کردم که برم بچه عمه فاطی شم یا نه. نمی تونستم. مامان خودمو با همه سخت گیری هاش انتخاب می کردم.
حالا دیگه همه چیز خیلی عوض شده. یادم نیست دقیقن چه روزی، اما خیلی ساله که اون مامان ترسناکه از مامانم پاک شده. ورژنش مهربونِ نرمالویی شده. من اما درون خودم یکی عینشو دارم. عین مامان بچگی هام وقتای خرابکاری، ترسناک. سختگیر... مامانم نیست ولی. خودمم. خودمم که با یه چماق بالاسر خودم وایسادم و منتظرم دست از پا خطا کنم. خودمم. سختگیرتر از مامان بچگی هام. سخت تر از هر چیز سختی که تصور کنین.. سخت بودم با خودم همیشه. شاید واسه همینه که بقیه آدما هم باهام سختن. که دنیا باهام سخته
.