شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

شنا زير آفتاب

بعد من هي محكم پا مي زدم و هي يواش يواش چرخ ها مي چرخيدند و ماسه هاي خيس كيف مي كردند.. انگار خستگي شان در شود.. بعدترش يك موج بزرگ آمد كه تا زانوهام رفت در دريا و من جيغ كشيدم و چشم هام را بستم از لذت و باد جيغم را برداشت و برد نمي دانم كجا..دوباره كه اما موج رفته بود هيچ رد پايي نبود از من..
بعد آنجا كنار ساحل پر از آدم هاي فشن تي وي هم بود با ماشين هاي مدل بالا و لبخندهاي مصنوعي عروسكي كه من عاشقشانم.. بعدترش منِ ماسه اي خيس با دوچرخه سياهم كه از ميان ماشين هاشان مي گذشتم هاج و واج نگاهم مي كردند با همان لبخندها.. و نگاه هاشان سرتاپايم را هي مي گشت دنبال كلمه اي كه توصيفم كنند براي هم..اما پيدا نمي كردندم.. بعد كه من دست راستم را در هوا برايشان چرخاندم و يك لبخند گنده روي صورتم نشست.. ته چشم هام خواندند كه:
هي!
من ديوانه نيستم..
عاشقي مي دانم
.
پ.ن. دوچرخه سواري كنار ساحل يك جور خيلي خوبي ست.. مثل شنا زير آفتاب
.

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

صورتي يخي

خودم را با صورتي يخي دوست‌تر دارم
صورتي يخي يعني همان صورتي كمرنگِ خيلي كمرنگ. كه انگار سفيد يخي باشد و يك قطره صورتي.. يا نه! اصلا صورتي مناسبش نيست، يك قطره ياسي چكيده باشد ميان‌اش
يعني يك صورتي لايت كه نگاه آدم يخ مي‌كند و رويش مي‌ماند
لامصب از آن رنگ‌هاست كه روي پوست خوب مي‌نشيند. از آن رنگ‌ها كه سَرد است اما كشش دارد، كه رهايت نمي‌كند.
اصلا يكي از بزرگ‌ترين لذت‌هاي كوچك زندگي من همين صورتي يخي‌ست. به خدا
.


آنچه سلطان ازل گفت بكن آن كردم

آدم‌ها تمام می‌شوند.
دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام می‌شوند. تمام شدن بعضی‌ها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را می‌زند و تو می‌دانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه می‌کنی و تلاش می‌کنی که فراموش کنی آن کلمه را، آن جمله را، ولی خودت هم می‌دانی که تمام شد. اینها از این حرف‌هایی است که همیشه ته دل طرف، پشت نقابش بوده اما یکبار بی احتیاطی کرده و گفته. قسم و آیه و از دهانم در رفت بعدش هم فایده ندارد. دردناکی اینطور تمام شدن ها مبارزه آدم با خودش است که حالا فراموش کنم یا نه. اما بالاخره دیر یا زود یک جور دیگر خودش را نشان می دهد
+
.

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

ويران‌سراي دل را گاهِ عمارت آمد

آدم گاهي دير مي‌فهمد كه چه همه براي خودش عزيز است
.

از ديروز تا امروز

بايد اجازه داد به آدم‌ها كه ديروزشان را بچپانند در يك چمدان قهوه‌اي چرمي و قفلش را به زور ببندند. نبايد هيچ وقت تحت هيچ شرايطي رفت سراغ چمدانشان و چيزي را به زور كشيد بيرون و كوبيد جلوي روي آدم‌ها. تمام آن ديروزها براي اين بود كه ما اينجايي باشيم كه حالا هستيم. امروزِ من مهم است. امروزِ تو. امروزِ ما.
بيا امروز براي هم باشيم
هوم؟
.

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

آدم‌هاي تازه

براي من كم پيش مي‌آيد اما،‌ اين روزها يك جوري در تعادلم با آدم‌هاي دنيايم. يعني يك جور خوبي هيچ پُزيشن خالي ندارم. يعني ظرفيت تكميل. آدم جديد نمي‌پذيرم. همه چيز سرجاي خودش است. اين است كه مي‌گريزم از محيط‌هاي تازه، آدم‌هاي تازه، دوستي‌هاي تازه.. يعني خواستم بگويم اگر جواب حرف‌هاي بعضي آدم‌ها را با تنها با يك لبخند كج لوس مي‌دهم، اگر با همان بعضي‌ها چاي نمي‌خورم، قدم نمي‌زنم، دعوت‌هاي كوچك قشنگشان را قبول نمي كنم و چه و چه و چه يعني اين نيست كه آدم‌هاي جذابي ، دوست‌هاي خوبي، همكارهاي با مرامي، يا هرچه نيستند.. فقط چون آدمِ تازه‌اند
همين
.

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

چت‌هاي نو به نو

يعني چسبيده‌ايم به چندتا آيكون خاص و هيچ حواسمان نيست كه مثلا اين گاوه چه قشنگ ما-ما مي‌كنه. يا اون دلقكه چه قشنگ شيپور مي‌زنه و اون كله سبز احمق با اون شاخك‌هاش چقدر دوست داشتني مي‌تونه باشه
.

كلمه حجم ندارد

شايد نيازي به نوشتن اين حرف‌ها نباشد
شايد خواننده امروز بايد باي ديفالت خودش بداند اين‌ها را
اما من امروز دلم مي‌خواهد بنويسم برايتان
براي شمايي كه روز به روزهايم را دنبال مي‌كنيد و نمي‌دانيد عطر قدمتان را اين‌جا چه همه دوست دارم من

شمايي كه مرا نمي‌شناسيد كه هيچ. با شما راحت‌ترم
اما شماهايي كه مي‌شناسيدم، كه من برايتان يك موجوديت مجازي نيستم فقط. كه مرا در زندگي حقيقي‌تان مي‌بينيد. رفتارهايم را مي‌بينيد، گفته‌هايم را مي‌شنويد، خشمگين شدنم را، شاد شدنم را، توي لاك خود بودن‌هام را، سوتي‌هايم را، ضعف‌هايم را، موفقيت‌هام را، بزرگ شدنم را، زندگي كردنم را مي‌بينيد، شماها كه با من زندگي مي‌كنيد روز به روز، ماه به ماه، سال به سال
شما مي‌دانيد حتما. كه آنچه اينجاست فقط كلمه است. كلمه‌هايي كه من دوست‌ داشته‌ام كنار هم بگذارم، رديف روي يك خط. اينجا زندگي نيست. اينجا تنها خطوطي‌ست از زندگي. اينجا فقط كلمه است. و كلمه حجم ندارد. وجود ندارد.
اينجا گاهي دنباله حس‌هاي گم شده‌مان است. اينجا شايد آنجاهايي از زندگي باشد كه نخواسته‌ايم‌. راه‌هايي باشد كه در زندگي حقيقي نرفته‌ايم. يعني مي‌خواهم بگويم آدم‌ها لزوما از تجربه‌هاشان نمي‌نويسند. شايد گاهي از تجربه ناشده‌هامان بنويسيم.
و من اين طور نوشتن را دوست‌تر دارم
.

نوبت تو

من هرچقدر هم دلم بخواهد مردي را نگاه كنم، وقتي او نگاهم كند، نمي‌توانم. يعني نگاه كردنم نمي‌آيد. يعني انگار نمي‌خواهم نگاه كردنش را با نگاه كردنم خراب كنم.
بعد فكر كن يكهو در خيابان ببيني‌اش و سوار ماشينت شود و گيركنيد در ترافيك و او هم نگاهت نكند هيچ.
اين مي‌داني يعني چي؟ يعني محشر. يعني تو يك دل سير نگاهش مي‌كني. يعني انگار يك جور خوبي كه بالاخره نوبت تو هم رسيد؛ بعد از اين همه وقت كه از او فقط سنگيني نگاهش را خوب مي شناختي
.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

حضرت حافظ

دل چو پرگار به هر سو دوراني ميكرد
وَاندَران دايره سرگشته پابرجا بود
.

بعد از چندروز تنهايي

اي كاش همه‌تان مثل من يك فرشته مو فرفري در خانه داشتيد..
كه صبح آرام صدايش مي‌زديد و او دست مي‌كشيد روي صورت خواب آلوده‌اش و سرش را كمي مي‌چرخاند و يك انحناي دوست داشتني به بدنش مي‌داد
كه بعد يك صبحانه دو نفره تپل مي‌زديد و او در ليوان نارنجي‌‌اش هي چاي مي‌خورد و نان و پنير و كره و عسل و هي حرف مي‌زد و شما هي گوش مي‌داديد.. كه فكر مي‌كرديد دنيا انگار وارونه شده و شما اين وارونگي‌اش را چه همه دوست ‌داريد.
كه بعدترش شما هي باز خدا را شكر مي‌كرديد براي داشتن‌اش و براي فرشته كوچكتان تعريف مي‌كرديد كه چطور پريشب در خواب صدايش را شنيديد كه صدايتان مي‌زده و نيمه شب در خانه و راهرو و حياط به دنبالش پرسه زده‌ايد و نامش را بلند بلند تكرار كرده‌ايد. كه او از خنده ريسه مي‌رفت و سرش را خم مي‌كرد و موهاي سنگين‌اش آويزان مي‌شد و شما هي عكس مي‌گرفتيد و او هي شاكي مي‌شد و شما باز از شاكي شدنش هم عكس مي‌گرفتيد تا شايد بشود اين لحظه‌ها را به زور يك گوشه‌اي نگه داشت. يك گوشه دوست داشتني كه بعدها بشود هي بارها و بارها مرورشان كرد
كه بعد او مي‌رفت بيرون و با يك كيسه پر از خوراكي‌هاي هيجان انگيز برمي‌گشت و مي‌نشستيد جلوي تلويزيون -فقط محض اينكه جايي باشد براي نشستن، نه اينكه مثلن بخواهيد برنامه‌اي نگاه كنيد - و چيپس‌ها را كه هي فرو مي‌كرديد در كاسه ماست، فكر مي‌كرديد كه بالخره مي‌رسد روزهايي كه باهم نباشيد و چيپس‌هايي كه هيچ‌گاه مزه اين چيپس و ماست را نخواهند داد..
اي كاش شما هم مثل من يك فرشته مو فرفري در خانه داشتيد
.


خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

وقتي ساكتي يعني دلت براي يك چيزهايي تنگ شده حتما... وقتي زياد مي گويي يعني دنيا به هيچ جايت نيست
+
.

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

به گفته دوستم

حالا من يك گل در زندگي‌ام زده‌ام
.


زير آتش فقط خاكستر است

ديده‌اي بعضي مردها آن‌قدر خوش‌قيافه، آن‌قدر بلند، شانه‌ها آن‌قدر پهن، سينه آن‌قدر ستبر، آن‌قدر خواستني و آن‌قدر تمام هرآنچه در كلام نمي‌گنجد هستند كه در همان برخورد اول هرچه مي‌كني نمي‌تواني چشم بگيري ازشان. بعد هي هرچه نگاه‌تر مي‌كني‌شان، در دلت بيشتر مي‌گويي، حس مي‌كني، مي‌شوي:
wow
بعد ديده‌اي تا به حال كه تنها سلاحت در مقابل اين جور آدم‌هاي فوق جذاب،‌ كم‌محلي‌ست؟ يعني بعد از آن چند لحظه اول كه ضربان قلبت تركيد و رنگت به حتم پريد و دست و پايت گم شد، ديگر نه نگاه مي‌كني بهشان و نه حتي سعي مي‌كني در برقراري ارتباط باهاشان
يعني من اين‌جور آدمي هستم كه با اين قبيل مردهاي كمياب! تنها اگر مجبورِ مجبور شوم به مراوده، با فاصله ازشان مي‌ايستم و با جملات كوتاه و تن صداي آرام صحبت مي‌كنم و اغلب جواب‌هايي مي‌دهم كه جايي براي كِش‌داركردن مكالمه باقي نگذارد. بعد حتي اگر در جمعي گل سرسبد شده باشند و درحال تعريف خاطره‌اي، توضيح مسئله‌اي يا هرچه باشند، و مدام سعي‌شان بر اين باشد كه مرا هم مثل بقيه جمع مسحور خود كنند - صرفا از اين جهت كه يك آدم تازه‌ام آنجا- من نگاهم را مي‌دزدم از چشم‌هاشان و در يك موقعيت مناسب جمع را مي‌پيچانم و فلنگ را مي‌بندم. البته من هيچ يك از اين كارها را به قصد و از روي تفكر قبلي انجام نمي‌دهم، اين‌ها تنها عكس‌العمل‌هاي طبيعي من است به عنوان دختري كه هيچ وقت از نظر ظاهر آنقدر جذاب نبوده‌ام كه كسي اين‌گونه در نگاه اول مسحورم شود، نسبت به مرداني كه صرفا فيزيك‌شان اين همه جذبم مي‌كند و لجم را در مي‌آورد. سردي رفتار برايم مي‌شود يك سلاح كمكي در اين نبرد نابرابر طبيعت. اما اين رفتار هرچه هست، و از هركجا كه مي‌جوشد، از آن دست رفتارهاست كه مردها را بشدت جذب مي‌كند و همه دخترها هم مي‌دانند اين‌ را و بَلدَند، اما هيچ‌گاه دلشان نمي‌خواهد با اين حقه كسي را كه حقيقتا دوستش دارند به سمت خود بكِشند، كه اين خود بحثي جداست كه بعدا راجع بهش خواهم نوشت.
بعد اين مي‌شود كه يك‌هو به خودت مي‌آيي مي‌بيني داري پاي تلفن اصرار آقا را براي دعوت به يك شام دونفره رد مي‌كني و باز معمولا اين‌طور مردها آن‌قدر جِنتِل هستند كه بتوانند شما را قانع كنند براي صرف شام در يكي از گران‌ترين رستوران‌هاي شهر، خصوصا بعد ازاين‌كه پيشنهاد انجام پروژه كاري دونفره، كلاس زبان دونفره، ماموريت دونفره، ورزش دو نفره و هرآنچه پيشنهاد نزديك‌كننده‌ي غيرمستقيمِ دو نفره‌ را از سويشان رد كرده‌اي و تمام اين‌ها او را مطمئن‌تر كرده بر اين‌كه اين شام، آخرين تير كمان اوست.
حالا كنار اين‌طور مردها راه رفتن هم عالمي دارد. بس كه گردن ملت مي‌چرخد به سمتتان. البته در مملكتي كه ما زندگي مي‌كنيم اصولا شما با هر موجود ذكوري كه قدم بزني، گردن‌هاي فراواني به سمتتان مي‌چرخد. اما اين‌كه مي‌گويم چيز ديگري‌ست. يعني بايد تجربه‌اش كرده باشيد تا بفهميدم. تجربه‌اي‌ست به يادماندني و وجودتان را لبريز مي‌كند از احساس غرور توام با معصوميت شگفت‌انگيز. بعد تعجب مي‌كنيد كه اين نگاه‌هاي هميشه آزاردهنده، تا چه اندازه مي‌توانند آدم را اسرار‌آميز و خواستني كنند در نگاه خودش، در نگاهِ او و در نگاه تك تك مردم.
بعد شما هنوز كم‌حرفيد و آرام. و اوست كه سرشار از انرژي، حرف مي‌زند و از معدود روابط احساسي قبلي‌ش مي‌گويد و اين‌كه آدم‌هايش را درست انتخاب نكرده بوده و در اين فرصت آن‌ها را با شما مقايسه مي‌كند و كم كم عنوان مي‌كند كه شما جزو معدود دخترهايي هستيد كه او دلش مي‌خواهد براي هميشه كنارشان بماند.
در اين لحظه شما مي‌پرسيد چرا؟ و او اول مي‌گويد نمي دانم. بعد هي داشته‌هاي شما را برايتان مي‌شمارد و درآخر مي‌گويد همه اين‌ها البته خوب‌اند و خيلي خوب‌اند و او را مطمئن‌تر مي‌كنند بر اين انتخاب، اما علت چيز ديگري‌ست كه به زبان نمي‌آيد. و در آخر بعد از يك عالمه تته پته و بازي با كلمات مي‌گويد: تو از آن دخترها هستي كه بلدي!
بعد شما قه‌قه خنده را سر مي دهيد كه:‌بلدم؟؟ بلدم چي؟
و آخرين كلام او سر ميز شام همين مي شود: بلدي چطور آدم را روي آتش نگه داري
حالا آن لبخند رضايت روي لب‌هاتان نقش مي‌بندد و براي اولين و آخرين بار مستقيم و ممتد در چشم‌هايش زل مي‌زني و وقتي آب دهانش را قورت داد، مي‌گويي متاسفم
واين‌گونه است كه شما پيروزِ اين نبردِ نابرابر مي‌شوي
.

عادت هاي ريز من

شانه نكردن موهايم
دست راستم هميشه روي دنده ماشين
نديدن چيزي كه دنبالش مي گردم
شكستن سكوت‌هاي سنگين و آزار دهنده در مجالس رسمي
سِلف تايمر دوربين
روي پهلو خوابيدن
ريمل بنفشه
خوددار نبودن
ميوه پوست كندن
نوشتن در مورد آدم‌هاي دنيايم
كمي دير رسيدن
كش دادن آخر كتاب‌ها
جفتك اندازي‌هاي يك‌هو
صبح‌هاي خيلي زود حمام آب داغ
سَنبَل كردن تمام پروژه‌ها در دقيقه نود يا حتي وقت اضافه
فرار از سفرهاي يكي دو روزه
نشستن روي ميز
لذت بردن از با خود بودن (همان خود-شيفتگي)
لباس‌هايم هميشه روي تخت
خاموش نكردن چراغ دستشويي و حمام پس از خروج
همراهِ روزهاي سختِ آدم‌ها
پوشيدنِ دمپايي‌هاي پدر، روسري‌هاي خواهرم،‌ لوازم آرايش مادر(استفاده از وسايل شخصي كساني كه دوستشان دارم)
درِ كمدها و كشوهايم هميشه نيمه باز
خيال پردازي‌
سركشيدن شير با بطري
جاگذاشتن انوع وسايل (كليد، غذا، تكليف، كيف پول، هديه، حوله، و ..)
خواب سبك
مدام روي ترازو رفتن
غلط املايي
باز نگه داشتنِ چشم‌هايم زير دوشِ آب
لباس خريدن
گريه بي‌جا
عينك آفتابي
زياد حرف زدن
.


يا مريم مقدس

آدم طول و عرض و ارتفاع بعضي قرص‌ها را كه مي‌بيند، آدم در دستش كه مي‌گيردشان..؛ يعني مي خواهم بگويم حجم قرصه مي‌گيرد آدم را، بد
.


با من راه نشين باده مستانه زدند

گفت:‌آخ جون. دوباره هوا سرد مي‌شه و همه رنگ به رنگ مي‌پوشن
گفتم: آره! آستين‌هاي قرمز از زير آستين مانتوهامون مياد بيرون،
گفتم: شايدَم سبز
گفت: شايدَم بنفش
گفتم: بعد يكي يه ژاكت هم روي شونه‌هامون انداختيم و آستين‌هاش رو جلوي گردن‌هامون گره زديم. بعد همه‌اش رنگي
گفت:‌همه‌اش قشنگ
.
گفتم: همه رفتن سفر اين تعطيلات رو
گفت: اوهوم
گفتم: ما هم سال ديگه مي‌ريم
گفت:‌سال ديگه؟
نگفتم. اما فكر كردم اگه سال ديگه اينجا نباشه
فكر كردم بايد حتما يه سفر با هم بريم. قبل از سال ديگه
.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ


چشم هايش - شور زندگي - بادبادك باز - راز فال ورق - درخت زيباي من - سلوك - بيگانه - جاودانگي - بوف كور - كوري - سووشون - آن روزها - شازده كوچولو - حدثه اي عجيب براي سگي در شب - دميان - جاناتان مرغ دريايي - دفترچه ممنوع - .. ه
.


Damn it
يا همان پليس نامحسوس
.

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

آدم هاي از دور

بعضي‌ها هستند كه.. خيلي مي‌دانند آدم‌ها را
بعد من يك جورهايي مي‌ترسم ازشان
يعني مي‌گريزم از معاشرتشان، از قاطي شدن باهاشان و درد و دل كردن برايشان و ..
مي ترسم نزديكشان شدن همانا باشد و گرفتارشان شدن همان
بس كه مي فهمند، مي دانند، بس كه دست آدم را از پيش مي خوانند
اين آدم‌ها را بايد فقط از دور ببيني و بگويي
w
o
w
.

شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

آ مثل آبي

بعضي رنگ ها هستند كه من اسمشان را مي گذارم آغوشي. كه ميان تمام رنگ هاي آغوشي، اين آبي كمرنگ لامصب آغوشي‌تر است. بعد هرچه آبي‌اش كمرنگ‌تر باشد و آسماني‌تر و.. كلا هرچه جاي بهتري نشسته باشد، آغوشي‌تر هم مي شود باز.
مثلا روي يك بلوز كه ترجيحا گشاد هم باشد، كه شانه‌هايش هم پهن.. كه انعكاسش بدرخشد در چشم‌هايي
يا نشسته باشد روي آسماني كه هيچ مرز ندارد. آسماني كه همه‌اش آسمان است، بي هيچ ساختمان اضافه، اعم از آسمان خراش يا چند طبقه و دو طبقه، يا درخت‌هاي سربه فلك كشيده، يا هرچه كه بشكند حريم آسمان را
اينها يعني آغوشِ باز.
يعني رها باش.
يعني جاري شو.
يعني بيا،
بنشين
بمان
.


می باشد

من عاشق این کنترل اف ام. که می گردد زیر و رو می کند هرآنچه نگارده ای و به طرز تمیز هیجان انگیزناکی تک تک آنچه می خواهی پیدا می کند و حالا می توانی هر تغییری که دلت خواست بدهی و مطمئن باشی چیزی جا نمی ماند.
من اصلا یک جورهایی کنترل اف را بیشتر دوست دارم از آندو. آندو فقط اشتباهات آدم را پاک می کند. آن اشتباهاتی که حتم داریم اشتباه اند. آنها که هنوز جوهرشان خشک نشده گندشان بالا می آید. که انگار اصلا یک لحظه خون به مغز آدم نرسیده بوده وگرنه چنین اشتباهی از چنین آدمی که ما باشیم بعید است و این حرف ها. اما کنترل اف برای آن جاهایی خوب است که روزگار مدیدی گمان می کردیم درست بوده. درست بوده ایم. بعد یک روزی یک جایی می رسیم به اینکه اگر این نبودیم یا اگر طور دیگری بودیم.. می رسیم به ای کاش. به اگر. نه ای وای و ای داد.
مثل امشب که یک صفحه سفید جلوی رویم باز کردم و داستان قدیمی گزارشات اساتید، که از اهمیت مسئله شروع می شود و تعریف مدل و حل و حالا بماند. و مثل معدود دفعاتی که این همه به موضوع مسلط بودم نان استاپ یا به عبارتی شلپ شلپ مشغول تایپ شدم و گمان می کردم کارم را به بهترین نحو ممکن انجام می دهم.
تا حدود سطرهای آخرکه جمله ای را با می باشد تمام کردم و دیدم پوووف.. می باشد. می باشد.
نمی دانم چه چیزی در این کلمه هست که یک لحن آزاردهنده ی ناراحتِ تته پته ای دارد. که فکر کردم ای کاش تمام می باشدهایم، است بود. البته می باشد اشتباه نبود اما است چیز دیگری ست. محکم است و راحت و متین. یک جور خوبی آرام است و استوار. خب حالا کنترل اف دوست داشتنی من و
فکر اینکه ای کاش در زندگی هم کنترل اف داشتم و اگر داشتم.. فکرتر کردم دیدم ای کاش در زندگی با تو کنترل اف داشتم و اگر داشتم ته تمام خداحافظی هایم اضافه می کردم: می بوسمت
.

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

پرواز

از يه پسر كوچولو پرسيدن دوست داري بزرگ شدي چه كاره بشي؟
گفت: خلبان
گفتن: چرا؟
گفت: آخه دوست دارم پرواز كنم
.
از يه دختر كوچولو پرسيدن دوست داري بزرگ شدي چه كاره بشي؟
گفت: فرشته
گفتن: چرا؟
گفت:‌آخه فرشته بال داره. من دوست دارم پرواز كنم
.
بر اساس واقعيت
.

آينده يعني يك مه غليظ

بعضي آدم ها هيچ بلد نيستند در زمان حال زندگي كنند
تا نفس مي كشي آينده را مثل يك پتك مي كوبند بر سرت
يكي نيست بگويد آخر برادر من آينده خودش به موقع مي آيد و حال همه‌مان را مي گيرد
چرا پيش‌واز مي روي حالا؟
.

من قهر نمي كنم

با كسي قهر كن كه قهر كردنت خم به ابرويش بياورد
اگر نمي آورد به خودت زحمت نده. قهر نكن
چرا كه هميشه قهر كردن بيشتر از قهر نكردن انرژي مي گيرد
.

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

آي

من بي قِر و قورباغه چه كنم؟؟
.

فهميدن يا نفهميدن

تو احساساتی هستی، طرفت منطقی است.
کاش آدم‏های احساساتی گاهی منطقی فکر می‏کردند و آدم‏های منطقی گاهی احساسی
+
.
مي تواني اميدوار باشي كه آدم منطقي ات قبل ترها احساساتي بوده باشد. دست كم مي فهمد تو چه مي گويي
در هر صورت هر كسي اين شانس را ندارد كه در زندگي اش هم آدم منطقي اي بوده باشد، هم احساسي
من اما به شخصه اين جور آدمي بودم. تا سن نوزده بيست سالگي منزجر بودم از هرچه بويي از احساس يا به قول منطقي ها همين لوس بازي ها را مي داد. آن روزها به نظرم ارزش آدم ها تنها به ستون بودنشان بود. يعني هرچه هميشه تحت كنترل تر بودند، هرچه به دورتر از تلاطم هاي ويرانگر غير قابل پيش بيني، يعني همان احساس،‌ بودند، قابل احترام تر بودند براي من و قابل معاشرت تر و خلاصه چنين آدمي بودم خودم هم. كه به ندرت به ياد دارم اشكي ريخته باشم در بيست سال اول زندگي م ! بعد خوبي اش اين است كه حالا كه با تعريف تكنيكي كلمه يك آدم كاملا احساسي محسوب مي شوم مي فهمم آدم هاي منطقي را. مي فهمم كه چطور آدم را نمي فهمند. كه چطور در يك باغ ديگري براي خودشان زيست مي كنند.
حالا خاطرات آن روزها يك جورهايي مرهم مي شوند براي اين روزهايم
.

يكي بردارد مرا ببندد به ديواري جايي

آدم گاهي مجبور است مسئوليت احساسش را بپذيرد. حالا گيرم همچين احساسي هم نباشد. يعني مي خواهم بگويم گمان نكنيد فقط عشق هاي آن چناني يا دوستي هاي اين چنيني مسئوليت پذيري مي خواهد، نه. كوچكترين تمايلي، كششي حتي اگر به يك جمله داري كه كسي نوشته، به عكسي كه كسي گرفته، حتي نه در اين حد كه عكس را بك گراند پي سي ات كني، يا جمله را به در كمدت بچسباني، در همان حد معمولي اينكه در فيس بوك لايكش كني. همين لايك كردن در فيس بوك لعنتي مسئوليت است. كمترين اش اين است كه هر كس، هر كامنت بي ارتباط به توي، محض يك لحظه خنده ي، مسخره ي.. يا اصلا هر كامنت جدي درست و حسابي كه گذاشت براي آن عكس، آن جمله؛ تو ايميلش را دريافت مي كني و بعضا مي روي مي خواني و خلاصه تا آن عكس يا جمله آنجا هست، تو پايت گير است برادر من
.


من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

امروز از آن روزهای ساکتانه ام
.
بس که کلمات ناقص اند برای امروزم. بس که حجم ندارند، شکل نمی گیرند.
بس که من امروز زیادم. سرریزم، قل قل می کنم مدام
بس که حساس شده ام روی واو به واو کلمه ها
بس که تمام حروف به نظرم اضافه اند. حتی یک نفس عمیق، حتی یک سلام، حتی نگاهی که حرف دارد
.

سانتی مانتال زدایی وارده از روابط ال- دی

اين داستان عاشقی از راه دور برای من حل‌شده محسوب می‌شه. من محاله مرتکب چنين خطايی بشم و نصيحتم به کليه‌ی مجانين درگير اين معضل تخمی اينه که «به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار، که بر و بحر فراخ است و آدمی بسيار». .. رابطه‌ی ال-دی يه شکل پيش‌پاافتاده‌ی مازوخيسمه چون خداييش دنيا دو روزه و آخرش هم همه اين قابليت رو دارن که يه‌هو برن سراغ يکی ديگه و ناگهان کدام خر و کدام باقالی؟ ناگهان تويی و يه عمر لب‌های نبوسيده و موهای بونکرده و علی و حوضش.
.
هی می گم نذار سگ روی من بالا بیاره

كتابخونه

كتابخونه معدن و
بوفه فني و
شكلات و
آب آلبالو و
چيپس و
بادوم مزمز و
شير و
ناهار مهسا و
مانتوي گل گلي سعيده و
سينا و
آذين و
راهروي سياه و
غروب ها تاريك و
آنتن موبايل و
ورودي هاي جديد و
اسمارتيزي اگر باشه و
سميرايي
بهنوشي
وحيده اي كه نيست و
من و
امروز و
فردايي كه نمي دونم هست يا نه
.


سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

همين

گاهي از آدمي كه دوستش داري،‌ يك حرفي، پيامي، كلامي،‌ نُچي، نگاهي، تكان سري حتي مي شنوي، مي بيني، حس مي كني.. كه مي زند يك چيزي را در تو مي شكند، خرد مي كند، نابود مي كند..
بعد هرچه هم سعي مي كني ديگر هيچ مثل قبل نمي شود
نمي شود ديگر لعنتي
نمي شود
.

مرزی هست؟

مرزی هست میان آزادی و هرزگی؟ نیست؟
البته منظورم از آزادی، آزادی نیست. چون آزادی معمولا آنها را می گویند که به پارامترهای بیرونی مربوط ترند. من منظورم از آزادی این جور آزادی ست که آدم ها خودشان برای خودشان قائل می شوند، یا نمی شوند. یعنی شاید بی قیدی نام مناسب تری باشد برایش
میان بی قیدی و هرزگی مرزی هست آیا؟
آدم ها معمولا بی قیدی را دوست دارند اما از هرزگی می ترسند، می گریزند، می پرهیزند
اصلا آدم هایی که ما هرزه می دانیم لزوما آدم های بی قیدی هستند؟
یعنی این دوتا به هم مربوطند؟ یعنی یک جاهایی بی قیدی را هرزگی می نامیم؟ یعنی همان است؟ بخشی از همان است؟ بی قیدی اصولی دارد که اگر از آنها تخطی کنیم هرزگی کرده ایم؟
حالا یعنی من دارم برای موضوع آلترنتیو تولید می کنم تا شما با کریتریای خودتان بسنجید.
یعنی هرکس با کریتریای خودش؟ هرکس دنیای خودش؟ خدای خودش؟ قانون خودش؟
پس هرزگی مان را کسی نمی تواند بفهمد جز خودمان
پس حواسمان باشد
به خودمان
.

داشته هایم

اصولا آدمیزاد وابسته می شود به هرآنچه که دارد
حالا بماند که من از آن دست موجودات دوپایی هستم که به نداشته هایم نیز هم.
حالا می بینم به آن پولی که ناچیز، که آخر هر ماه، که حسابم.. یعنی فکرکه می کنم ، زندگی بی آن پولِ؟
یعنی حالا دوباره عالم دانشجویی و بی پولی
این عالم دانشجویی لامصب خیلی بی پولی ست ها
.
بعد: دختره دلش جعفرآقا می خواهد در بوفه فنی
.

یوهوو

مهندسی بر پایه خیال
.

شيخ ما اين دارد و آن نيز هم

زندگي چيزي نيست جز يك شوخي بزرگ كه بايد تا مي تواني به آن بخندي
.


دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

مشكل از كجاست؟

سالهای سال گذشت
و همچنان تولیدکنندگان ساندیس
نوشتند “از اینجا باز کنید”
ولی‌ مردم،
از آنجا باز کردند
+
.

ماه كامل

امشب ماه كامل انگار فقط كلاه گشادي بود كه زندگي سرم گذاشته
.

دلم خواسته يا نخواسته. هرچه

كمتر از حد انتظار ظاهر شدم؟ شدم كه شدم
اصلا شماها به گور پدرتان خنديديد كه از من انتظار داريد
مگر هركسي كه بلد است خوب بخندد، بلد است محكم راه برود، بلد است حاضرجوابي كند، بلد است تن صدايش را با حال درونش تنظيم كند.. بايد بلد باشد خوب پايان نامه انجام دهد؟ مگر هركس در دوران كارشناسي دلش مي خواست خوب درس بخواند،‌ بايد تا آخر عمر دانشجوي تاپ باشد؟
مگر من حق ندارم يك سال يللي تللي كنم؟ دلم خواسته خب. حالا ترم پنج مگر ارث پدرت است كه مي گويي نمي گذارم ثبت نام كني. كه حالا يعني مرا تهديد مي كني به اخراج؟؟ حيف . حيف كه مدتي ست حال و هوايم عوض شده. حيف كه دارم روي پايان نامه ام كار مي كنم. حيف كه پروژه ام را دوست دارم، زندگي م را، خودم را. حيف.
وگرنه دو ماه پيش منتظر چنين پيشنهادي بودم. كه همان جا بست مي ايستادم و اصرار مي كردم كه زودتر اخراجم كني. آن وقت مي خواهم ببينم توي استاد كه حالا تهديدم مي كني به اخراج مثلا، مي توانستي از پولي كه دانشگاه بابت وجود من به حسابت مي ريزد بگذري و بگويي برو
.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

فقط يه بار

ترک کردن کسی که دوستش داری، خیلی شبیه ترک کردن چیزی است که بهش معتادی. از این نظر که وسوسه‏ی "فقط یه بار دیگه" همیشه با آدم است. تا دلت تنگ می‏شود، تا غصه‏ات می‏گیرد، تا فیلم عاشقانه می‏بینی، تا با کسی دعوایت می‏شود، تا مطلب غم‏انگیزی می‏خوانی، تا عکس‏هایتان را نگاه می‏کنی، تا موسیقی غم‏انگیزی می‏شنوی، تا، تا، تا.........، وسوسه میشوی بهش زنگ بزنی. فون‏بوک موبایلت را باز می‏کنی و زل می‏زنی به شماره‏های طرف و می‏دانی که نباید زنگ بزنی و می‏دانی هم که چقدر دلت می‏خواهد زنگ بزنی. موبایل را می‏گذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، سریالی، فری‏سِلی، گودری، نوشتنی، کوفتی، چیزی مشغول می‏کنی و خطر می‏گذرد. فردا صبح که فکرش را می‏کنی که نزدیک بود زنگ بزنی، به خودت افتخار می‏کنی که تسلیم نشدی. مثل این معتادها که می‏گویند: من فلانی، دوهفته است پاکم. ولی خب یک وقت‏هایی هم هست که مثلن خیلی مستی، یا فیلمش زیادی عاشقانه بوده، یا بیشتر از همیشه دلت بغل می‏خواهد، یا آهنگش خیلی غم‏انگیز بوده، یا خیلی دلت برای موهایش تنگ شده، یا خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- که نمی‏توانی دیگر مقاومت کنی و مصرف می‏کنی. یعنی زنگ می‏زنی. بعد صبحش که بیدار می‏شوی، حالت از شنیدن صدایش هنوز خوب است و نشئه‏ای. ولی پیش خودت شرمنده‏ای که چرا کم آوردی. هی با خودت دعوا می‏کنی و فکت‏های منطقی می‏آوری که نباید مصرف کنی و حالا دیگر پاک نیستی و نمی‏توانی بگویی "وهم سبز هستم، یک معتاد، و یک ساله که پاکم" و شمع روی کیکی را فوت کنی و همه بگویند "سلام وهم سبز. تولدت مبارک". ولی دلت که این حرف‏ها حالیش نیست. برای خودش خجسته است که مصرف کرده. آره خلاصه. این جوری است که آدم می‏شود عضو انجمن معتادان گمنام
+
.

سعيده-گفت

بعضي از آدم ها بهترند از آنچه تلاش مي كنند بشوند
.


درد که باشد

درد مزمن آدم را عصبی و کم حوصله می کند.. بعد هی هرچه مزمن تر شود عصبی تر و بی حوصله تر
بعد نشستن آدم هی قوزدارتر و نزدیک تر به لبه صندلی و گردن فرورفته تر در بدن و دست چپ ستون می شود روی نشیمنگاه صندلی تا با تقریب خوبی جلوی مچاله شدن آدم را بگیرد و دست راست یا مشغول نگه داشتن یک فنجان چای است یا روی موس است یا گوشی تلفن را نگه می دارد یا خط می کشد زیر بخش های مهم جزوات یا با کسی دست می دهد یا روسری را مرتب می کند یا نت برمی دارد از جلسات یا برای لحظاتی تکیه گاه پیشانی می شود تا چین های درد را از چهره باز کند
.

دوباره آخیش

تمام لذت زندگی همین جاست به خدا
وقتی شبِ دیر برسی خانه و تمام آن لباس های تنگ زیبا را بکنی و لباس خواب سفید گشادت را بپوشی با آن گل های ریز صورتی کمرنگش.. گیره موهات را باز کنی و ساعت و انگشترت را بگذاری روی میزآرایش، بعد سرت را بگیری بالا طوری که موهایت آویزان شوند از پشت سر و عطرشان بپیچد در هوا بعد چند تکان ریز به سرت بدهی تا موهات در هوا تاب بخورند
بعد یک دستمال آرایش پاک کن!! برداری و بکشی روی چشم هات و هی باز دوباره تا تمام خستگی چشم هات همان جا بمیرند و فکر کنی چقدرآخیش است این حرکت و اصلا هر صبح ریمل بنفشه را که به مژه هات می کشی با خودت بگویی کی شب می شود و دوباره آخیش
.

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

به خدا

و هيچ كار اعصاب خوردكني، هيجان انگيزناك تر از اين نيست كه آدم فرمت مقاله اش را با استاندارد يك كنفرانس مطابقت دهد
.

هنوز

امشب هم از آن شب هاي نمي دانم چه مرگمه است

آدم یک جاهایی در زندگی ایمان کم می آورد

ایمان همان است که هیچ در من نیست
همان حس آرامش و اعتماد در لحظه های بی تاب زندگی. همان که آشوبت را آرام می کند، جهنمت را بهشت
ایمان همین است و فقط همین
.
بعد: امروز از آن روزهای نمی دانم چه مرگمه است
.

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

عطر وسوسه انگيز لعنتي‌اش

خودم مي دانم. اشتباه كردم
شايد هركس ديگري هم جاي من بود.. نمي توانم بگويم هركس ديگري هم جاي من بود مرتكب اين عمل مي شد؛ اما مطمئنم كه بهش فكر مي كرد. شايد براي لحظه اي فقط؛ اما حتما از ذهنش مي گذشت. هرچند تسليم هم نمي شد اما دراعماق وجودش آن را مي طلبيد. بي‌شك مي طلبيد.. با آن عطر وسوسه انگيز لعنتي‌اش.
من اما تسليم شدم. با بي ميلي. بي كه حقيقتا بخواهم‌اش. بي كه حتي لذتي برده باشم. من..
همه چيز خيلي عجيب بود. همه‌اش دريك لحظه اتفاق افتاد، يعني تصميم‌اش را در يك لحظه گرفتم. بايد جواب مي دادم. تا چند لحظه قبل هيچ فكرش را نمي كردم. يعني اصلا برنامه اي نداشتم برايش. آن هم امشب. امشبي كه حالم از همه چيز به هم مي خورد بي دليل. يك جمعه شبِ تنها در خانه لعنتي..اخ
شايد اشتباه بزرگي نباشد، اما مي دانم كه تصميم درستي نگرفتم.
حالا اتفاقي هم نيافتاده. يعني اتفاق كه افتاده، اما شايد آنقدرها هم مهم نباشد. زندگي انسان‌ها پر از اشتباه است. شايد من انسان‌تر باشم، اما بالاخره همه انسان‌ايم ديگر. بهاي اشتباهات من، براي خودم مي ماند و بس. بله. ما انسان‌ها در سخت‌ترين لحظات زندگي تنهاييم. با تصميم‌هامان تنهاييم. با وسوسه‌هامان تنهاييم. و با اشتباهاتمان.
امشب اين تنها من هستم كه خوب نخواهم خوابيد.
چون من تصميم نادرست گرفته‌ام. من مرتكب اشتباه شده‌ام. من سنگين شده‌ام. نبايد شام مي خوردم. وقتي اين همه سير بودم.
كوكو سيب زميني لعنتي.. با آن عطر وسوسه انگيزش
اخ
.


حوصله سررفتگي مزمن جمعه هايم

شب بود. سر شب نه. نيمه شب نه. همان شب. حس و حالش مثل حدود ساعت دوازده مثلا. ماه هلال بود و خيابان تاريك بود و آسمان يك رنگ خاصي بود و هوا يك جور خوب ملس قلقلك دهنده اي و ما چند نفر بوديم و سلانه سلانه مي آمديم، يا مي رفتيم ته خيابان يا همان‌جا كه ماشين‌هامان پارك بود
بعد اين‌ها همه مال ديشب بود
امروز اما جمعه بود
از آن جمعه هاي خالي مزخرف
كه همه‌اش هم كمر درد داشتم براي خودم
حوصله هيچ كس را هم نداشتم
هيچ كس هم كه حوصله مرا نداشت
تمام هم نمي شود كه لعنتي
.

مسئله من و تو

آقا جان يك احساسي اين وسط جريان دارد. ميان من و تو. نمي شود انكارش كرد. نمي شود هم پروبالش داد. نمي شود رويش هم حساب كرد لعنتي را. فقط هست
بايد به صورت يك قانون، يك اصل كلي پذيرفت‌اش. مثل يك قضيه هندسه شايد
از آن قضيه ها كه نه اثبات مي شوند، نه مي شود قضيه ديگري را به كمكشان ثابت كرد، نه مسئله اي را حل مي كنند. از اين قضيه هاست كه بودنشان خودش كلي مسئله است. مسئله ساز است يعني. مسئله هايي كه تمام ساعت هاي تاريك و تنهاي من و تو مي شود تلاشي براي حل‌شان. حل هم نه حتي، براي فهميدن صورت مسئله‌ها شايد.
مسئله‌اي كه تنهايي هامان را به هم پيوند مي زند.
همين
و فقط همين
.

اخطار

به گمانم ساكنين اميرآباد را خطري تهديد مي كند
.

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

پري هاي كوچك روي زمين

هميشه براي صحبت كردن با مردها بايد كلي منتظر ماند. حالا همكارت باشند، بهترين دوستت، پدرت يا حتي همسرت
دختركان عزيز دوست داشتني اما هميشه آماده شنيدن حرف هاي آدم هستند
هميشه
.

آدم هايي كه به تنهايي كلي جور واجورند

دوست دارم آدم هايي را كه چند زبانه اند.. يعني فارسي هاي گوناگون تري مي دانند. آدم هايي كه در كسري از ثانيه زبانشان را، يعني دايره لغات و تن صدا و لحن كلام و ساختار جملات و همه و همه را كانورت مي كنند و تو مي بيني اُهوُ.. اين انگار يك آدم ديگر است با يك محاوره كاملا جديد.. بعد باز يك تبديل ديگر و اينبار يك آدم ديگرتر با محاوره اي جديدتر... يعني مي خواهم بگويم زبان دلقكشان، ته مسخره است. زبان شعرشان اصلا مسخ است. زبان نافذشان لامصب تيري مي شود به دروني ترين دهليزهاي روانت و زبان تدريسشان ميخكوبت مي كند و زبان سخنراني شان خفه ات مي كند و زبان سكوتشان مي كشد بيرون تمام حرف هاي ناگفته ات را ..
بعد اين جور آدم ها معمولا قابليت تقليد زبان هم دارند. يعني كافي ست دو-سه جمله در حضورشان بگويي كه ببيني دارند با زبان خودت با تو حرف مي زنند. با همان كلماتي كه خاص تواَند و هر كدام چكيده يك تجربه
بعد آدم مي ماند خب. يعني من كلا با اين جور آدم ها مي شوم:
ت س ل ي م
يا همان بپَر تو بغل آبجي
.