جمعه، دی ۲۷، ۱۳۹۸

وطن

دلم می‌خواهد از مهاجرت بنویسم. از خود هجرت نه. از غم و هیجان سالهای اولش نه. از مهاجر بودن، مهاجر ماندن. میخواهم از ده سال، بیست سال، سی سال بعد از مهاجرت بنویسم. از دور از وطن زیستن، دور از وطن پیر شدن، دور از وطن مردن. از این کلمه سه حرفی بنویسم، از وطن.
دو سال پیش برای یک کنفرانس کاری در بلژیک بودم. یک جوان ایرانی که شک کرده بود من هم ایرانی باشم خودش را بهم معرفی کرد و وقتی مطمئن شد که هم‌وطنیم همانطور که انگلیسی حرف میزد پیشنهاد کرد که بعد از کنفرانس برای یک نوشیدنی مهمانم کند. شب که در بار همدیگر را دیدیم من فارسی حرف زدم و متوجه شدم فارسی را هرچند خیلی خوب، اما با لهجه زیاد صحبت می‌کند. گفت که مادرش اهل بلژیک است و اینجا متولد شده. مادرش سالهاست که خانه را ترک کرده و او و برادرش با پدر زندگی کردند و فارسی را همینطور یاد گرفتند. تا سه سال پیش یک بار هم ایران نرفته بوده. اما وقتی فهمیده شرکتشان دارد یک دفتر در ایران باز میکند خودش را به هر ضرب و زوری که بوده وارد آن بخش میکند و میرود ایران. دو سال در ایران زندگی و کار کرده بود تا باز با تحریم‌های تازه شرکتشان هم از ایران خارج شده بود و او هم به ناچار برگشته بود. 
گفت این دو سال زندگی در وطن بهتر از همه سالهای زندگیش بوده. خجالت کشیدم ازش بپرسم طبق چه قانونی ایران را وطن خودت حساب می‌کنی. اما گفتم خب تو که اینجا هم در وطنت هستی، نیستی؟ گفت اینجا بهم سخت نمیگذرد. ولی ایران یک جور دیگر خوش میگذشت. با همکارها، با بچه‌ها شمال رفتن‌ها، جوجه زدن‌ها، کنار خیابان بستنی خوردن‌ها، عرق‌خوری‌های یواشکی. گفت اینجا زندگی خیلی تکراری است. هیچ کس حرف جدیدی نمیزند. تفریحات حوصله سربرند. هر روز نه تا پنج سر کارم و شبها جلوی تلویزیون شام میخورم و آخر هفته ها میروم بار و سینما. همه چیز مرتب و بی‌هیجان و بی‌حس است. ایران یک جور دیگر خوش میگذرد. میدانی که چه میگویم؟
گفتم آره. میدانم. و هزار خاطره بهم هجوم آورد و بغض چنبره زد ته گلویم. اما قورتش دادم. کاری که در مهاجرت خوب درش استاد میشودی جمع و جور کردن احساسات است. قورت دادن بغض‌ها. کشیدن یک دیوار بین خودت و بقیه آدمها. دیواری که درونش خودتی و فیلمهای فارسی و عکسها و صداها و بوهایی که تو را مثل بند ناف وصل میکند به چیزی که وطن نام دارد.
دلت لک میزند برای صدای قدمهای عابران روی آسفالت سیاه میدان ونک صبح زود روز فردای انتخابات هشتاد و هشت. برای سکوت و بهتی که داشت همه را خفه میکرد. برای نگاه‌هایی که بین غریبه‌ها رد و بدل میشد. نگاههایی که نقب میزد به دلهای پردردمان. یک چنین روزهایی، وقتی در وطن نباشی خیلی تنهایی.
برخلاف تصور آنان که مهاجرت نکردند، تو در امان نیستی. تو از درد وطن در امان نیستی. فکر کن مادرت در بیمارستان در حال جان دادن باشد و تو، در کشوری دیگر ناچار باشی هرروز و هرشب مثل قبل زندگی کنی. آیا تو در امانی؟ آیا تو درد نمیکشی؟ آیا روزمره‌های زندگی مرفحت حکم شکنجه پیدا نمی‌کنند؟ فکر میکنی بعد از آنکه مادرت مرد، روزمره‌هایت طعم زجر آورشان را برایت از دست میدهند؟ نه.
مهاجر هیچوقت به جامعه هدف وصل نمیشود، آنطور که به وطنش وصل است. مناسبتهایش را یاد میگیرد، با سال نوی میلادی و درخت کریسمس خاطره پیدا میکند، آدمهای عزیزی را دوست می‌نامد، اما وطن مثل پدر و مادر آدم است. پدر و مادری که کنارشان بزرگ شدی. هیچ آدمی هرچند هم عزیز، جای آنها را نمیگیرد. هیچوقت عشقت نسبت بهشان کم نمیشود و رواست که از غم ندیدنشان دق  کنی. راستش را بگویم روزی که مهاجرت کردم این همه را نمیدانستم. دلم میخواست بروم به پاریس زیبا و نادیده‌ها را کشف کنم و خوش بگذرانم و جوانی کنم. که همینطور هم شد. پاریس خیلی خوش گذشت و اگر شرایط کشورمان طور دیگری بود من هم مثل اکثر همکلاسیهای خارجی دیگرم، بعد از درس برمیگشتم به کشورم. حتی اگر آن سالها نه، حالا که پدر و مادرهایمان دارند ناتوان‌تر میشوند و حالا که بچه‌ای در راه دارم برمیگشتم.
فکر نکنید ما اینجا منتظر نشسته ایم شما که در وطنی اوضاع را سامان دهی تا برگردیم. اگر امیدی داشتم که ایران سامان  میگیرد خودم آنجا بودم و داشتم برایش تلاش میکردم.
منت ایران بودنتان را سر ما مهاجران غریب نگذارید. در چنین روزهای سختی مثل پتک روی سرمان نکوبید که تو رفتی، تو حق حرف زدن نداری. من رفتم ولی برای اینکه اینجا دوام بیاورم نصف اعصابم را بی‌حس کرده ام.
من رفتم ولی حالم و نفسم به آنجا بند است.
 
 

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۸

این همه غم که در دلم هست، جای تو را تنگ نمی‌کند؟

اینجا که من هستم زمستان ملایمی است. هوا بالای صفر درجه است. آسمان آبی است و هر از گاهی آفتابی شفاف خودش را از پنجره‌های قدی دو سر اتاق به داخل پرتاب می‌کند و روی چوب‌های نارنجی زمین و برگ‌ سبز گدان‌ها می‌نشیند و بعد از چند دقیقه خودش را جمع کرده و پشت ابرهای نازک و سفید پنهان می‌شود. اینجا که من هستم امروز روز خوبی است. به آشپزخانه می‌روم و در سنگین قابلمه چدنی را برمی‌دارم و بوی قرمه سبزی در خانه می‌پیچد. در قابلمه کنارش را بر می‌دارم و یک قالب کره کوچک می‌اندازم روی برنج‌های دم کشیده و بخار سفید تصویر کره‌ای که دارد آب می‌شود را تار می‌کند. اینجا که من هستم امروز روز آرامی است. از پنجره به کوچه ساکت و خلوت نگاه می‌کنم. دو بچه با دوچرخه از پیاده‌روی روبرو رد می‌شوند و صدای خنده‌شان در فضای خالی خیابان می‌پیچد.
اینجا که من هستم غمی فراگیرتر از غم باران نیست و حال خوب مردم بسته است به آفتاب. احساس مردم اینجا مرزهای محدودی دارد. اینها چه می‌دانند ما شب توافق هسته‌ای چجور شادی را تجربه کردیم. اینجا که من هستم حجم دردی که مثل یک ویروس واگیردار خانه به خانه همه را مبتلا کند فقط در ادبیات قابل تصور است.  اما در آن سرزمین دور غم مثل هوا همه شهر را دربرگرفته است و آدم‌ها در درد غوطه می‌خورند.
اینجایی که من هستم غم و شادی کمتر مخلوط می‌شوند. اما آنجا اشک شوق و درد اغلب درهم حل می‌شوند. مثل اشکی که یک زن سی ساله وقتی برای اولین بار پایش را در استادیوم فوتبال می‌گذارد می‌ریزد. مثل اشکی که همه ما همراهش ریختیم.
 
دست می‌گذارم روی شکمم تا کمی حرف بزنم. اولین شبی که دستم را روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن خوب یادم هست. با همکارهایم برای جشن آخر سال رفته بودیم به بازی فرار از زندان. برای پیش رفتن در مراحل بازی باید چهاردست و پا از تونل تاریک و بلندی رد می‌شدیم، با طناب از پنجره پایین می‌پریدیم و از نردبان فلزی بالا می‌رفتیم. این درحالی بود که بارداری پرخطری داشتم و دکتر هشدار داده بود که باید استراحت کنم و حتی‌الامکان پله هم بالا پایین نکنم و حتی پیاده‌روی‌هایم آهسته و آرام باشند. شب که به خانه برمی‌گشتم دستم را گذاشتم روی شکمم و زیرلب گفتم "نترسی مامان، چیزی نبود. بهش میگن ماجراجویی. زندگی پر از ماجراجوییه. باید آماده باشی"
امروز دستم را می‌گذارم روی شکمم و می‌گویم "اینجایی که ما هستیم امروز روز خوبی است. اشکهایی که مامان می‌ریزد برای آن جای دور است. برای سرزمین آفتاب و احساس. جایی که درد و شادی مردمش واقعی‌تر است و شور زندگیشان بیشتر. اشک‌های مامان فقط برای مسافران هواپیمایی که با موشک در هوا منفجر شد نیست. اشک‌ها برای همه خاطرات بدی است که هرروز با خاطرات بدتر جایگزین می‌شوند. تو اما نترس. به این درد سیال، به این جدا افتادگی از امروز و اینجا، می‌گویند زندگی در غربت. باید آماده باشی"
.