یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۶

امروز یکشنبه است. درست یک ماه است که در خانه جدید هستیم. برخلاف رسم بینمان، من و شوهرم گند خانه قبلی را درآوردیم. یعنی آنجایی که باید رهایش می‌کردیم، نکردیم. آنقدر ماندیم که به گه کشیده شد و حال من یکی دیگر از در و دیوارش بهم می‌خورد. ما معمولن اینطور نیستیم. اصرار کن نیستیم. حرف به کرسی بنشان نیستیم. وقتی دیدیم یک چیزی کار نمی‌کند رهایش می‌کنیم. هرچند دلایل پشت رها کردن‌هامان باهم فرق دارد. من رها می‌کنم چون تمنا آنقدر خرابم می کند که دیگر خودم را نشناسم، حالا نتیجه هرچه می‌خواهد باشد. او رها می‌کند چون به خودش و جهان ایمان دارد. در سلسله وقایع بیرونی به دنبال خوشحالی و خوشبختی نیست. البته مثال خانه برای این خصلت مثال جالبی نیست. اما موضوع انشای امروز قرار بود خانه تازه باشد. که نشد. 
خانه تازه هم مثل خانه قبل تا یک مدت مرکز عشق و توجه جهان است و از یک روز به بعد بی‌جهت تبدیل به جهنم می‌شود. 
زندگی همینطور به ارتفاع موج‌های دریای بچگی بالا و پایین می‌شود و ما چند ده کیلو گوشت و پوست و استخوان را هم با خودش اینطرف آنطرف می‌کوبد و ما هم کوبیده می‌شویم و لابد حالش را می‌بریم که اینقدر از مردن می‌ترسیم. 
.