یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۴

کتابخوان

زمانی که کار میکردم نزدیک به ده جلسه برای مشاوره پیش روان-شناس میرفتم. روی هم رفته میتوانم بگویم روان شناس خوبی بود، هرچند بی نظیر نبود. برای من مهمترین دست آورد آن دوره این بود که یاد گرفتم چطور خودم را تحلیل کنم. نه اینکه تا آنروز خودم را تحلیل نکرده باشم ها، اما بیشتر آن خودی را تحلیل کرده بودم که بقیه آدمها از من میشناسند. آن ناشناخته درونم را نمیتوانستم تحلیل کنم. ناشناخته درونم روی من مسلط بود. وقتی غمگین بود من گریه میکردم، وقتی بی تاب بود، من پرپر میزدم. وقتی میخواست نماند، وجودم آتش میشد و میدویدم. نمیتوانستم پیش بینی اش کنم، نمیتوانستم تغییرش دهم. روان شناسم با رعنای باوقاری که جلویش نشسته بود کار نداشت. سعی میکرد خود درونم را کشف کند. اگر بخواهم نمره بدهم میتوانم بگویم چهل درصد خود درونم را نمایان کرد. شاید اگر بیشتر پیشش میرفتم این درصد بالاتر میرفت، اما تا همینجا هم بسیاری از مشکلاتم برطرف شد و نیازی به ادامه ندیدم. اما یاد گرفتم چطور باید خود درون را شناخت. اتفاقن خیلی ساده هم بود. سعی میکرد در موقعیت های مختلف اول حال خود درونم را کشف کند مثلن شادی، افسردگی یا اضطراب. و بعد با سوالهای ساده اما دقیق واکنش های خودِ بیرونی م را ثبت کند. مثلن "وقتی در جلسه مدیرت فلان حرف را زد، بدنت در چه موقعیتی بود؟" من: "یادم نیست" مشاور:"تکیه داده بودی به صندلی؟" من:"نه. خودکار دستم بود و تظاهر میکردم که نت مینویسم. نمیخواستم در چشم هایش نگاه کنم" مشاور یادداشت میکرد"نمیخواستم در چشمهای مدیر نگاه کنم". مشاور:"صورتت در چه حالتی بود؟ دندانهایت را بهم فشار نمیدادی؟" من:"مطمئنم لبهایم بسته بود. دندانهایم را فشار نمیدادم اما فکم منقبض بود. بله بله منقبض بود. بعد از جلسه تا نیم ساعت فکم درد میکرد". مشاور:"وقتی شب در فرودگاه مدیرت ازت جدا شد یادت هست چکار کردی؟" من:"به مامانم تلفن زدم". مشاور: "نه قبل از تلفن زدن به مادرت. مثلن بلند شدی قدم زدی؟ چهارزانو روی زمین نشستی؟ چکار کردی؟". من:"دست و پاهایم را کش آوردم و نفس عمیق کشیدم و چند ثانیه سقف سالن را نگاه کردم". با سوالهایی ازین جنس خیلی سریع مشخص شد وقتی شادم، مضطربم، عصبانی یا غمگینم بدنم چه شکلی به خودش میگیرد. بعد اولین کاری که باید میکردم این بود که تمرین میکردم وقتی مدیرم در جلسه حرفی زد که از کوره در رفتم، به جای تکرار کردن حرفش در ذهنم، به فکم فکر کنم و اینکه بطور خودآگاه از حالت انقباض بیرون بیاورمش. همین ریزه کاری ها باعث میشد از عصبانیت یا اضطرابم کم شود. 
همیشه فکر میکردم خودِ بیرونیم اسیر خود درون است. فکر میکردم ارتباطشان کاملن یک طرفه است. با مشاوره یاد گرفتم اینطور نیست. که اگر هنگام عصبانیت بدنم را به فیگوری که وقت آرامش دارد در بیاورم، از عصبانیتم خود بخود کم میشود. یا مثلن وقتی حالم بد است خیلی سریال میبینم و وقتی حالم خوش است زیاد کتاب میخوانم. بعد یکی دوبار وقتی حالم بد بوده با لگد خودم را از جلوی لپتاپ پرت کردم توی تخت و یک کتاب گرفتم دستم. تا شبش رو به راه شدم! 
میدانم که سوادم در روانشناسی خیلی کم است و چه بسا نکته هایی که مرا به وجد می آورد برای خیلی از شما مثل روز روشن باشد، اما خب این چیزی از به وجد آمدگی من کم نمیکند. 
این روزها دارم کتاب "نامه ها و هفت روایت دیگر" را از کتابخوان میشنوم. کتاب نوشته ی اروین یالوم، روانشناس معروف معاصر است در مورد جلسات مشاوره اش با عده ای از بیماران. کتاب خیلی جالبی ست و اروین یالوم یک روانشناس بی نظیر. ترجمه فارسی کتاب را میتوانید ازینجا بشنوید. هر هفته یک قسمت تازه از کتاب خوانده میشود. هرچند زیاد از خواندن کتابهای ترجمه خوشم نمی آید، اما از شنیدن کتابخوان همیشه لذت میبرم. نمیدانم شاید چون خواننده را بطور شخصی میشناسم. درهرصورت امتحانش را به شما هم توصیه میکنم. 
.

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۴

وقتی رعنا پدر میشود

پدر و مادرم در دوران انقلاب دانشجو بودند و مثل خیلی هم نسلی هایشان زندگی پرماجرا و پرجنب و جوشی داشتند. من و خواهرم هم بعنوان عضوهای بعدی خانواده کودکی نسبتن پرماجرایی داشتیم. یعنی وقتی خاطرات کودکی خودم را با سید مقایسه میکنم، میبینم چقدر او در آرامش مطلق یک شهر کوچک و یک خانه بزرگ و سرسبز بزرگ شده، و من در تب و تاب اسباب کشی های متعدد و کوچ کردن به شهرستان و بازگشتن به تهران بدون پدر. در نهایت وقتی هفده سالم بود برای اولین بار زندگی چهارنفریمان در خانه پدریم آغاز شد. شاید برای همین من نسبت به سید، خیلی بی پروا خودم را پرت میکنم در دل ماجراها با اینکه مضطربم میکنند، اما اضطراب و دلتنگی بنظرم بخشهای طبیعی زندگی هستند. خیال راحت و دنیای کوچک و سبز کودکی سید را من هیچ وقت نداشتم.  
با این همه وقتی سی سالگی خودم را با سی سالگی بابا و مامان مقایسه میکنم مغزم سوت میکشد. جنس تجربه من از زندگی در مقایسه خیلی لای پرقو-واراست. سال پیش یکبار که ایران بودم مامان گفت دیدی بابات چه متن قشنگی نوشته؟ پرسیدم کجا؟ گفت در وایبر. اولین خاطره پدرم در وایبر و برای گروه خانوادگی نوشته شده بود. متنش را خواندم. قشنگ بود. شبیه خودش بود. ساده و روان و عمیق. آرام اما پر از تجربه. بهش گفتم بابا خاطراتت را بنویس. وقتی تمام شد من کتابش میکنم. هرچند سکوت کرد اما معلوم بود ازین ایده بدش نیامده. سرگرمی تازه بابا شروع شد. پست پشت پست. دانه دانه متنهایش را برایم ایمیل میکند. نمیتوانید تصور کنید از خواندنشان چقدر لذت میبرم. نمیدانم چطور بگویم. احساس میکنم بالاخره بعد از سی سال مخاطب پدرم شدم. هم قدش شده ام. میتواند بعد از این همه سال از خودش، از احساساتش، از تجربه های زندگی ش برای من بگوید. مثل یک دوست. مثل یک هم قد و قواره. قبلتر هم زیاد صحبت میکردیم. اما همیشه راجع به من و زندگی و احساس و تجربه من بوده. مثل یک توافق نانوشته، همیشه زندگی من بوده که اهمیت داشته؛ برای او و برای من. 
یاد یک ماهی افتادم که با مامان به کلاس فرانسه میرفتیم و پشت یک میز و نیمکت مینشستیم. همیشه در راه کلاس من تمرینها را از روی کتابش کپی میکردم درحالیکه او رانندگی میکرد و ضبط ماشین آهنگ های فرانسوی پخش میکرد. آن روزها مامان دانش آموز شده بود، این روزها اما من پدر شده ام. 
.

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۴

در-برونگرایی و آدمها

آیا درونگرا، آدم گریز است و برونگرا عاشق آدمها؟ آیا انسان درونگرا محافظه کار و انسان برونگرا بی پرواست؟
درونگرایی و برونگرایی با میزان معاشرت تعریف نمیشود. بلکه براساس نحوه واکنش انسان به تحریکات محیطی تعریف میشوند. انسان درونگرا یا برونگرا نسبت به تحریک ها و تحرک های محیط واکنش های متفاوتی دارند. تحقیق جالبی روی یک گروه نوزادان انجام شده بود به این ترتیب که نوزادها را در معرض رنگ ها و صداهای مختلف قرارداده بودند و آنها را بر اساس اینکه با چه میزان بلندی صدا گریه کرده بودند و یا برای چه میزان درخشندگی رنگها دست و پا تکان داده بودند، به دو گروه طبقه بندی کردند. گروه اول که به میزان درخشندگی نسبتن کم و صداهای نه چندان بلند در محیط واکنش نشان داده بودند، "کودکهایی با عکس العمل بالا" و گروه دیگر که فقط صداهای خیلی بلند و رنگهای خیلی پررنگ و درخشنده واکنششان را برانگیخت، "کودکهایی با عکس العمل ضعیف" نامیده شدند. بعد همان گروه نوزادان در چهار سالگی، ده سالگی و تا بزرگسالی بارها مورد تست شخصیت قرار گرفتند و معلوم شد نوزادهایی با عکس العمل بالا، اکثرن به آدمهای درونگرا تبدیل شدند و کودکهایی با عکس العمل ضعیف، به آدمهای برون گرا. 
یعنی آدمهای درونگرا نسبت به تحریکهای محیطی هشیارترند. انگار عایق بندی کمتری دارند، در معرض ترند، دریچه های روحشان بازتر است و ورودی ها تا عمق جانشان نفوذ میکند. شما فکر کن صداها را بلندتر میشنوند، نورها را درخشانتر میبینند، و میشود گفت دنیا را جدی تر میگیرند. یعنی ذهن و روحشان بیشتر با ورودی های محیط درگیر میشود. ممکن است نسبت به محیطهای شلوغ یا تازه گارد داشته باشند، یا زود خسته شان کند. اما اصلن به این معنا نیست که از آدمهای غریبه گریزانند. گاردشان از آدمها نیست، از محیط سرسام آور است. میزان لذت بردن آدمهای درونگرا از مهمانی های پرجمعیت خیلی زیاد به ساختار مهمانی بستگی دارد. در مهمانی های شامی که همه دور یک میز رودررو مینشینند و بطور گروهی در مورد یک موضوع صحبت میکنند، یا پارتی هایی که صدای موزیکشان آنقدر بلند است که بجز رقصیدن و بالا و پایین پریدن هیچ کار دیگری ممکن نیست، انسان درونگرا زود سرریز میکند. البته منظور این نیست که درونگراها در چنین محیط هایی لذت نمیبرند، اما خیلی زود خسته میشوند و دوست دارند از محیط دور شوند. 
اما اگر صدای موزیک اجازه صحبت کردن بدهد، و ساختار مهمانی طوری باشد که آدمها بتوانند آزادانه حرکت کنند و در گروه های دو یا سه نفره با هم مکالمات نسبتن طولانی، یعنی بیشتر از نیم ساعت داشته باشند، آدم درونگرا از معاشرت خیلی هم لذت میبرد. و اتفاقن اصلن کم حرف و آرام نیست و خیلی هم درگیر بحث میشود. 
از آنجایی که عایق بندی انسان درونگرا قوی نیست و دریچه های روحیش بازتر است، اتفاقن آدمهای غریبه میتوانند خیلی سریع در قلب و فکرش جا بازکنند. او نه تنها شنونده ی خوبی ست، بلکه معمولن پیشنهادهای خوب و کارگشایی هم برای آدمهای دنیایش دارد چرا که آدمها، روحیاتشان، حرفها و مشکلاتشان عمیقن برایش اهمیت دارند،  بهشان فکر میکند و تحلیلشان میکند. پس نمیشود گفت انسان برونگرا عاشق آدمهاست و درونگرا آدم گریز است. درونگرایان و برونگرایان هردو آدمها را دوست دارند. انسان برونگرا از مکالمات کوچک (اسمال تاک)، بحث های گروهی، مباحثه در حضور یک عده تماشاگر، و محیطهای شلوغ و پویا لذت میبرد. سر صحبت را براحتی با آدمها باز میکند. حتی اگر این "صحبت" بواسطه فضا یا شرایط، فراتر از وضعیت آب و هوا و ترافیک نرود. در عوض انسان درونگرا وقتی سر صحبت را باز میکند که حدس بزند میتواند راجع به یک موضوع عمیق صحبت کند. از اسمال تاک بدش می آید اما عاشق مکالمات طولانی تر راجع به یک موضوع خاص است. از صحبت کردن در گروه های دو سه نفره لذت میبرد و اگر فکر کند به پیشرفت بحث کمک میکند، خیلی بی پروا از بخش های خصوصی زندگی شخصی ش حرف میزند. انسان درونگرا در ارتباطات نوشتاری و اینترنتی بسیار موفق است. حال آنکه ممکن است در جلسات رودررو بواسطه محیط تحریک کننده نتواند بازدهی خوبی داشته باشد. جالب است بدانیم بهترین بازاریاب ها و فروشنده های آنلاین انسانهای درونگرا هستند.
انسانهای درونگرا محافظه کار نیستند. آدم گریز نیستند. ضعف اجتماعی ندارند. نیاز به اصلاح ندارند. هم معاشرت میکنند، هم حرف میزنند، هم خوش میگذرانند. اما به روش خودشان. بگذاریم خودشان باشند. 
.
سازمان حمایت از حقوق درونگرایان
.
بعد. تمام تحقیقات اشاره شده از کتاب زیر روایت شده. در کتاب البته بطور جداگانه به هر تحقیق رفرنس داده شده.
Quiet: The power of introverts in a world that can't stop talking
Susan Cain 
.

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۴

در-برونگرایی

نمیدانم چه میشد اگر بجای مثلن درس حرفه و فن، چهارکلمه روانشناسی در مدرسه یادمان میدادند. یا دست کم یاد معلم ها میدادند که آدمها درونگرا و برونگرا دارند و درونگرایی بیماری نیست که نیاز به درمان داشته باشد. چند روز پیش در یک وبلاگ تربیت کودک فارسی یک پست دیدم که نوشته بود ده بازی مخصوص کودکان خجالتی. و همه بازی ها اتفاقن مخصوص بچه های برونگرا بود. مثلن مسابقه گوینده تلویزیونی. بهترین گوینده اخبار، یا بهترین تعریف کننده (و نه نویسنده!) داستان در جمع.
میدانم که آدم خجالتی با درونگرا فرق دارد و شاید این بازیها برای بچه خجالتی واقعن مفید باشد، اما خیلی از درونگراها به اشتباه به عنوان خجالتی شناخته میشوند و معلم و فامیل و دوست و آشنایان دلسوز آستین بالا میزنند تا درونگرایی شان را درمان کنند. مشکل تازه از همینجا آغاز میشود. طوری که هستی با استانداردهای "بچه سالم" در جامعه امروز جور در نمی آید و باید خودت را زور کنی ادای برون گراها را در بیاوری و تمرین کنی خودت نباشی. درست مثل داستان بعضی همجنسگراهایی که سالها خودشان را زور میکنند ادای دگرجنسگراها را دربیاورند. 
خواهرم وقتی بچه بود خیلی درونگرا بود و من برونگرا. یادم هست همیشه همه مان فکر میکردیم من خیلی از خواهرم باهوش ترم. هرچند حافظه بسیار قوی اش، یا اینکه از شش سالگی ویولن میزد و در سیزده سالگی حدود یک پنجم دیوان حافظ را حفظ بود؛ گاهی همه مان را متعجب میکرد اما بقول مامان هیچ وقت بچه "برجسته ای" نبود. چون بسیار درونگرا بود و تمایلی به ارز اندام در جمع نداشت، درست برخلاف من. حتی معلم هایش هم ازینکه نمره های خوب می آورد تعجب میکردند. یا وقتی سرکلاس شعرها را با یکی دوبار روخوانی دسته جمعی حفظ میشد، معلم ها بهش تذکر میدادند که نباید شعرها را جلو جلو درخانه حفظ کند. وقتی تیزهوشان قبول شد، هرچند ناباورانه، اما مجبور شدیم هوشش را به رسمیت بشناسیم و کم کم یاد گرفتیم از موفقیتهایش تعجب نکنیم. روزی که رتبه یک کنکورشد من و مامان بابا دیگر تعجب نکردیم، اما همکلاسی ها و استادهایش به رسم همیشه شاخ درآورده بودند.خلاصه این تعجب از کسب موفقیتهای علمی، شغلی و اجتماعی آدمهای درونگرا، حتی در جامعه به نسبت درونگرای ایران هم نفوذ کرده. باز سیستم قدیمی آموزش  ایران، هرچند ناخواسته، اما فضایی برای دانش آموز درونگرا فراهم میکرد که خوب یاد بگیرد. اینروزها اما کلاس ها را بطور گرد میچینند و بچه ها تمرینها را در حالت گروهی حل میکنند و کلن هرچه پیشتر میرود فضا برای یادگیری برونگراها بهتر می شود و برای درونگراها سخت تر. اگر کودکی ترجیح بدهد تمرینهایش را در گوشه ساکت کلاس و تنهایی حل کند معلم ها به پدر و مادرش گزارش می دهند که در انجام کار گروهی ضعیف است. یا بیشتر و بیشتر شرکتها به سمت سیستم "آفیس باز" میروند و انتظار دارند اینکار علاوه بر صرفه جویی در استفاده از فضا، بازدهی کاری را هم بالا ببرد که در مورد کارمندهای درونگرا اصلن اینطور نیست. "آفیس باز" چجور جانوری ست؟ یک ساختمان با دیوارهای شیشه ای (اگر اصلن دیواری بین فضاهای کاری باشد) و میزهای بدون نام و نشان. هر کس ممکن است از راه برسد و لپ تاپش را بکوبد کنار شما و مشغول بکار شود. مدام تلفن صحبت کند یا رفت و آمد کند. حقیقت اینجاست که برونگراها از چنین فضایی انرژی میگیرند، اما کارمند درونگرا؟ یادم هست دفتر آمستردام شرکت قبلی م ازین آفیسهای باز بود و مدیرم عاشق آنجا بود. من بعد از یکی دو بار که با بازدهی صفر کل روز را در کنار مدیر برونگرایم زجر کشیدم، یاد گرفتم هروقت بلیط آمستردام میخرم همزمان یک اتاق جلسه را صبح تا شب برای خودم رزرو کنم تا بتوانم در یک چهاردیواری هرچند شیشه ای، فضای امنی برای ذهنم درست کنم. 

بعد. خیلی وقت است میخواهم از درونگرایی و برونگرایی بنویسم، چون به رسمیت شناختن تمایلات درونگراییم تاثیر خیلی عجیبی روی زندگیم و احساس خوشبختیم داشت. چندبار سعی کردم، اما نمیدانم چرا نوشتن ازش برایم خیلی سخت است و اصل کلام آنطور که میخواهم منتقل نمیشود. اما در نهایت تصمیم گرفتم در چند پست کوتاه دنباله دار، کشف و شهودهایم را هرچند جویده جویده، مکتوب کنم که لااقل یاد خودم بماند که همیشه بین سیاه و سفید، هزار رنگ خاکستری هست. 

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۴

خوشبختی و موفقیت

"خوشبختی" از آن واژه هایی ست که در طول زندگی بارها مفهمومش برایم تغییر کرده. تمام دوران مدرسه فکر میکردم اگر پایم به دانشگاه برسد و دانشجوی رشته معماری شوم انسان موفقی خواهم بود و در نتیجه خوشبخت. برای خوشبختی بیشتر از هرچیز به موفقیت احتیاج داشتم. بدبختی و خوشبختی آدمها را با میزان موفقیتشان، و در آن سالها با سطح تحصیلات، میسنجیدم. حدودن از هشت سالگی که عاشق نقاشی شدم، تصویری که از رعنای "خوشبخت" آینده داشتم یک معمار موفق، خوش پوش و ثروتمند بود. تصویری که حتی تا زمان انتخاب رشته دانشگاه هم نتوانستم بهش وفادار بمانم و نصف انتخاب هایم بجای معماری مهندسی صنایع از آب درآمد. رشته ای که تا سال پیش دانشگاهی اصلن از وجودش خبر نداشتم. اما نتوانستم جذابیت این موجود جدید مرموز را در برابر تصویر با وقار و زیبای یک زن معمار، نادیده بگیرم. برگه انتخاب رشته ام بیشتر شبیه قرعه کشی بود. از بالا تا پایین یکی درمیان معماری و صنایع در دانشگاه هایی که دوست داشتم و درنهایت قرعه به نام مهندسی صنایع افتاد و من یکباره خودم را بجای دانشکده هنر، در دانشکده فنی پیدا کردم و فرسنگ ها دور از تصویر خوشبختی ای که سالها در ذهن رویا پردازم نقشش را بازی کرده بودم.
هرچند هیچ وقت از انتخاب رشته ام پشیمان نشدم، اما چند سالی طول کشید تا دوباره "خوشبختی" را برای خودم تصویر کنم. خوشبختی ای که همچنان فقط وابسته به "موفقیت" بود. دانشکده فنی آن سالها بنظرم یکجور پیست مسابقه بود. هرکس در حال دویدن بسویی بود و جاه طلبی برای فردای بهتر از چشم همه سرریز میکرد. هر کس یک تصویر "موفقیت" برای خودش ساخته بود و بسمتش میدوید. گروهی برای ادامه تحصیل دربهترین دانشگاه های دنیا و گروهی برای هرچه زودتر جهیدن در بازار کار و ثروتمند شدن می دویدند. من از گروه دوم بودم. تمام طول دانشجوییم کار میکردم و در دوران فوق لیسانس گاهی دو کار همزمان داشتم. یعنی بطور تمام وقت در شرکتی استخدام بودم، دانشجو بودم، و در عین حال پروژه های کاری برمیداشتم که شبها در خانه رویشان کار کنم. رزومه ام هرروز سنگین تر میشد و خوابم هرشب کمتر و روحم و روانم راضی تر از اینکه "موفق" هستم و درنتیجه خوشبخت. ظرف این خوشبختی هم اما خیلی زود سرریز کرد.
دو سال فوق لیسانسم هنوز تمام نشده بود که دیدم این خوشبختی برایم کم است. دلم میخواست کارهای بزرگتر کنم و در شرکتهای بزرگتر. مهندسی برایم کافی نبود. دلم میخواست بنشینم نوک هرم و تصمیم های استراتژیک بگیرم. آن هم نه در شرکت های کوچک. دو بار کارم را عوض کردم و هربار در یک شرکت بزرگتر، اما کافی م نبود. دلم میخواست کاپیتان کشتی بزرگ نوح باشم نه قایق های بادبانی کوچک در یک گوشه دور افتاده دنیا. دیگر خوشبخت نبودم.
بلند شدم چمدان بستم تا در یک مدرسه تجارت اروپایی ام-بی-ای بخوانم و از روی این سکوی پرتاب شیرجه بزنم در دل خوشبختی بی پایان. پایم را که بعنوان کارآموز در یک شرکت فرانسوی خیلی بزرگ و در دپارتمان استراتژی دفتر مرکزیش گذاشتم فکر کردم موفقیتی که دنبالش بودم را بالاخره در مشتم اسیر کردم. درست جایی بودم که نشانه گرفته بودم. تیرم درست وسط هدف نشسته بود. اما اینبار فریب خورده بودم. خوشبختی اصلن آنجا نبود که بخواهد با گذر زمان کوچ کند. خوشبختی را اشتباهی هدف گرفته بودم. دیگر اسم بزرگ شرکت هیچ کمکی به احساس خوشبختی م نمیکرد. بزرگی و کوچکی کشتی برایم مهم نبود. اسم پستی که دارم مایه غرور و خوشبختی م نمیشود. کاری که میکردم هم آنقدرها مهم نبود. مهم برایم اثری بود که میگذارشتم. تغییر مثبتی که میدادم. مشکل اینجا بود که در یک شرکت بزرگ و موفق، همه فرایندها بالغ و شکل گرفته هستند و تا حد خوبی بهینه. من عادت داشتم در نتیجه کار شش ماهم، سیستم سی-چهل درصد بهبود پیدا کند. در ایران میکرد. و فکر میکنم در تمام کشورهای درحال توسعه همینطور باشد. اما در فرانسه؟ در یک شرکت بزرگ که سالهاست آدمهای قابل دارند درش میدوند، همین که بازدهی سیستم را در حالتی که تحویل گرفته بودم نگه میداشتم خوب بود، اگر بعد از یک سال یکی دو درصد بهبودش میدادم معرکه بود. برای من اما این موفقیت به هیچ وجه خوشبختی نبود. احساس میکردم دارم در سیستم حل میشوم، گم میشوم، مفید نیستم. دلم میخواست مفید باشم. حتی برای ده نفر. درست وقتی که تا اوج موفقیت و درنتیجه خوشبختی یک قدم فاصله داشتم، تعریف خوشبختی برایم عوض شد. "موفقیت" با معنایی که تا آنروز میشناختم پیش چشمم کم رنگ و کم رنگ تر میشد. و خوشبختی مفهموم مستقلی می شد که به بزرگی و کوچکی شرکت، زیادی و کمی درآمد، بالا و پایینی رتبه دانشگاه، و حتی رفاه و امنیت شهری که درش زندگی میکردم بستگی نداشت. خوشبختی برایم مترادف شد با مفید بودن بود و لذت بردن، بی هیاهو. بی دست و سوت و هورا. 
"موفقیت" هم برایم معنای جدیدی پیدا کرده بود. کسی موفق بود که میتوانست "خوشبخت" زندگی کند. که میتوانست دور از هیاهوی محیط، خوشبختی خودش را بشناسد، بدست بیاورد و نگه دارد. این معنای تازه موفقیت بود. و من درست وقتی که فکر میکردم تا اوج موفقیت فاصله زیادی ندارم فهمیدم که تازه قدم اولم. 

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

ناریسا

اسمش ناریساست. قدش کوتاه است، صورت گرد و ابروهای کم پشت پهن و نامرتبی دارد. باید بیست و پنج شش سالش باشد. وقتی حرف میزند صدایش به سختی شنیده میشود. اهل تایلند است. همسرش آلمانی ست و حالا دو سال است که در آلمان زندگی میکند. در کلاس زبان ما بیشتر بچه ها همسر آلمانی دارند و ازین طریق ویزا گرفته اند.
بعد از کلاس به سمت مترو قدم میزدیم. آنا، دوست برزیلی ام داشت به ناریسا توصیه میکرد که اگر میخواهی زودتر زبان یاد بگیری باید در خانه با شوهرت آلمانی حرف بزنی. ناریسا گفت شوهر من دوست ندارد من آلمانی یاد بگیرم. همه مان با تعجب نگاهش کردیم. آنا پرسید چرا؟ همانطور که میخندید گفت دوست ندارد بروم سر کار. میداند تا زبان یاد نگیرم نمیتوانم کار کنم. آنا پرسید تو چی؟ دوست نداری کار کنی؟ ناریسا باز هم با خنده گفت شوهرم دوست ندارد من از خانه بیایم بیرون. اینجا دیگر همه مان ایستادیم و با تعجب به هم نگاه کردیم. ناریسا خیلی بی خیال به راه رفتن ادامه میداد. وقتی دید ما ایستادیم برگشت و گفت آخه میدونید؟ شوهر من خیلی پیره. بازنشسته است. همیشه توی خونه است و هر روز به من میگه تو نباید منو تنها بذاری و بری کلاس زبان. چرا شماها ایستادین؟ این را گفت و باز خوشحال و بی خیال به سمت مترو حرکت کرد. سراسیمه دنبالش رفتیم و دیگر چیزی نپرسیدیم. 
نمیدانم چطور میتواند اینقدر خوشبخت و بیخیال باشد. صبح به صبح لباسهای گلدار رنگی بپوشد و رژ لب براق اکلیلی بزند و با وجود غرو لند های همسرش راهی کلاس آلمانی شود. فکر همه مان مشغول شده. نمیدانیم باید چکار کنیم. احساس خوشبختی زیادی که در حرف ها و حرکاتش وجود دارد از دخالت منصرفمان میکند. چطور میتوان با مرد بازنشسته ای که دوست ندارد تو زبان یاد بگیری، دوست ندارد کار کنی و حتی بدتر دوست ندارد از خانه بروی بیرون زندگی کرد و خوشبخت بود؟ به آنا گفته بود که شوهرش صبح تا شب در خانه و پای کامپیوتر است. ناریسا یک ساز تایلندی میزند. میگفت نمیتوانستم در اتاق نشیمن ساز بزنم. صدایش همسرم را اذیت میکرد. اتاق زیر شیروانی الان اتاق موسیقی من است. از داشتن اتاق موسیقی خیلی احساس غرور و افتخار میکرد. همانطور از داشتن شوهر احساس افتخار میکند. حتی شوهر بازنشسته ای که دوست ندارد پایش از خانه بیرون برود. 
وقتی با هم بیرون میرویم به ناریسا فکر میکنیم. که الان یا دارد آشپزی میکند یا دارد خانه را تمیز میکند و یا در اتاق زیر شیروانی ساز تایلندی اش را میزند. که لباسهای گلدار رنگی میپوشد و صورت پر مویش را با لوازم آرایش اکلیلی زینت میدهد و لبخند میزند. لبخند سرخوشانه ی ناریسا، غمگین ترین لبخند دنیاست. 

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

رویای ساعتِ هفتِ شب

تب دارم. زیر پتو وول میخورم. آفتاب پشت پلکهایم را بور میکند. نمیتوانم بخوابم. نصف شب با کابوس بیدار شدم. خیس عرق شدم. بالش را پشت و رو کردم و صورتم را روی طرف خنکش گذاشتم. خواستم دیگر نخوابم که کابوس بعدی شروع نشود. اما تا وقتی بیدار بودم کابوس قبلی دست از سرم برنمیداشت. خودم را بهش نزدیک کردم نفسهای مرتب و آرامش را شمردم تا آرامم کند. خوابم برد. باز کابوس. باز بیدار شدم. خیس عرق. لحاف را کنار زدم. گلویم درد میکرد. باز بهش نزدیک شدم. به چهره آرامش خیره شدم. بیدارش نکردم. خوابم برد. کابوس سوم.. 
شش نشده از تخت آمدم بیرون. لرز کردم. در دوماه گذشته سومین بار است که به بهانه ای مریض میشوم. امروز مسافرم. فکر کردم کاش نمیرفتم. مریضی در سفر دست و پا گیر است. باز فکر کردم باید بروم. زندگی را نباید معطل ناخوشی گذاشت. باید وسط حرفش پرید. باید یک کاری کرد گورش را گم کند. باید در کار غرق شد، در زندگی. چمدانم را گذاشتم وسط اتاق. پرش کردم از لباسهای گرم. ضعف داشتم. عرق از پیشانیم پاک نمیشد. برگشتم توی تخت. دستم را حلقه کردم دور کمرش. بیدار شد. دلم میخواست گریه کنم. بجایش بوسیدمش. گریه اما توی چشمانم نشسته. روی پیشانیم. توی گلویم. نمیرود. 
پروازم ساعت نه شب است. برنامه امروزم معلوم است. غلت زدن زیر پتو. دوا و قرص و شربت. خواب و بیدار. هذیان.ساعت هفت شب اما باید سالم و سرحال از خانه بزنم بیرون.ساعت هفت شب. 
خواب و بیدارم. کتاب میخوانم. چای مینوشم. تسلیم شدم. تسلیم خستگی. احساس میکنم زندگیم همین بود. می پذیرمش. در آغوشش میگیرم. تن میدهم بهش. به همین اندازه اش. به آینده فکر میکنم. به رویاهایی که هیچ وقت اسم رویا رویشان نگذاشتم. همیشه گفتم "ّبرنامه" است. رویا نیست. از جنس خیال نیست. واقعی ست. حقیقت دارد. توی مشتم است. امروز اما مشتم خالی ست. جان ندارد. آینده در چشمم خیال پرفریب و دلربایی شده. حتی فردا، حتی ساعتِ هفت امشب. ازین رویاهای محال که مخصوص داستانها و فیلم هاست. نه که بزرگ باشد. مثل همیشه است. همین کنار است. توی چمدان نیمه بسته ام. توی کفش های جفت شده دم در. توی آینه است. همه جا هست، مثل همیشه، در دسترس. من کوچک شدم. من آب رفتم زیر پتو. پایم به زمین نمیرسد. دستم کوتاه شده. نگاهم کوتاه شده. خسته تر از آنم که دنبالش کنم. پلک هایم سنگین است. دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد بروم.

.

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۴

خسته اما با لبخند

هفته گذشته را رسمن پشت میز کارم گذراندم. نه یک وعده غذا پختم نه هیچ کار دیگری کردم. مشکلی که کار کردن از خانه دارد این است که پایانی برایش نیست. کارهایی مثل بازاریابی یا تکمیل وبسایت هم نوعن برای من کارهای پایان ناپذیر و جذابی هستند. اگر قرار باشد یک مقاله بنویسم ده بار وسطش باید بلند شوم و چرخ بزنم و سر ساعت شش هم کار روزانه را تعطیل میکنم. اما بازاریابی در شبکه های اجتماعی میتواند مرا تا بعد از نیمه شب پشت میز کارم نگه دارد. فکر میکنم قضیه به همان ناشکیبایی برمیگردد که در پست های قبل گفتم.
علت دیگر پر کاری این روزهایم تعطیلی موقت کلاس آلمانیست. قبلش روزی سه ساعت  کلاس داشتم که با رفت و آمدش میشد روزی پنج ساعت. یک ساعت بدی هم بود که نه قبلش آدم به کاری میرسید نه بعدش. متاسفانه کلاسم از هشت روز دیگر دوباره شروع میشود. خوشبختانه بین ترم ها یکی دو ماه فاصله است و میتوانم یکی دو ماه در کار غرق شوم. 
یک کار خوبی که اینروزها کردم تزریق خودآگاه مقدار زیادی نظم به کارهایم بود. آرشیو آب خوردن های مالی و اداری درست کردم. و برنامه های مالی و بازاریابی و تولید محتوا و نگهداری و بروز رسانی وبسایت که در ذهنم داشتم، مکتوب کردم. مکتوب کردن افکار و احساسات کلن خیلی خوب است. مغز آدم یکجوری خالی میشود و جا باز میشود برای فکر کردن یا بهتر بگویم تمرکز کردن.
یک کتاب دارم میخوانم بنام ساده کردن زندگی*. از بهترین کتابهایست که خواندم. خوبی اش به سادگی و تاثیرگذاری پیشنهاداتش است. خیلی زیاد مرا یاد شیوه های مدیریت ژاپنی می اندازد نویسنده اش اما آلمانیست. شاید هم این دقت و سادگی رمز موفقیت مشترک ژاپنی ها و آلمانی ها باشد. منظور از سادگی هم عدم پیچیدگی ست و بیشتر به نحوه فکر کردن برمیگردد. 



یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

از خوشبختی های کوچک

دوباره برگشتم سرجای اول. یا به عبارت دیگر به خودم مسلط شدم. تماسهای کاریم را از سر گرفتم و صبح به صبح پشت میز کارم قهوه مینوشم. خوشحال و خوشبختم. فقط از زمان میترسم. میترسم یک روز بی رحم برسد که خوشبختی امروزم را فراموش کنم. که غمهای بی دلیل سالهای قبل از یادم برود. که به داشته هایم عادت کنم و چشمم دیگر نبینتشان. 
یکجایی باید بنویسم احساس امروزم را. که جای درستی از زندگیم هستم. کنار آدم درستی هستم. باید بنویسم که با چای نوشیدن و کتاب خواندن در کافه سر کوچه چقدر خوشبخت میشوم. که به خودم بیشتر و بیشتر عشق میورزم. که از خودم بیشتر و بیشتر مراقبت میکنم. ازبس که بهم عشق ورزیده و حواسش بهم بوده. هیچ بغضیم از چشمش دور نمی ماند. حتی هیچ فکری که ذهنم را آشفته کند. بس که مرا ازخودم بهتر میشناسد. دارم کم کم خودم را ازو یاد میگیرم. وعاشق خودم میشوم. 

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

قدم های اول- ادامه

مدیر پروژه های نامرئی.

از کجا شروع کنم؟ پاسخ این سوال کاملن روشن است. در هر پروژه یا فعالیتی، برنامه ریزی اولین قدمی ست که مستقل از هدف و جنس پروژه باید انجام شود. اصلی ست که همه بلدند و اینجانب بطور خاص یک سال و نیم در دپارتمان مدیریت پروژه کار کردم و کلی چارچوب های بدرد بخور و زیبا برای اینکار بلدم. اما چرا هنوز عمل کردن به این اصل اولیه اینقدر سخت بنظر میرسد؟ چرا وقتی اسم پوزیشن کاریم "مدیر پروژه" است سنگین ترین پروژه ها را براحتی مدیریت میکنم اما برای کارهای خودم، ازین دانش استفاده نمیکنم؟ پاسخ این سوال در یک کلمه این است "ناشکیبایی".
"ناشکیبایی" همان است که نسل ما را از کتاب خواندن به وبلاگ خوانی، از وبلاگ خوانی به توییتر خوانی، و درنهایت از توییتر خوانی به اینستاگرام بازی سوق داده که حتی زحمت تصویر سازی از کلمه های خوانده شده را هم بذهنمان ندهیم. "ناشکیبایی" از همان بازی های کامپیوتری میآید که در عرض ده دقیقه چندین هزار امتیاز بهمراه نورهای چشم زن و دست و هوراهای ضبط شده نثارمان میکند. که عادت کردیم همان لحظه پاداش بگیریم، مستقیم سر اصل مطلب باشیم و چشممان روی هر انحراف ظاهری از چیزی که میخواهیم بسته شود. مشکل من این است که "ناشکیبایی" از درزهای زندگیم نشت کرده تو. هرچند سعی کرده بودم نسبت بهش آگاه باشم و جلویش را بگیرم. 
امروز صبح تا ظهر به رسم روزهای قبل از تعطیلات هر ساعتی به یک کار چنگ زدم. اول پیگیری ارتباطاتی که به پروژه های احتمالی منتهی می شوند. بعد خواندن اخبار اقتصادی. و بعد کار کردن روی یک گزارش. میان کار ایده های تازه ای هم به ذهنم رسید که همه را روی یک تکه کاغذ کوچک یادداشت کردم که احتمالن تا هفته دیگر این موقع گم شده است. هرچند که از صبح میدانستم باید اول برای این شروع دوباره، برنامه ریزی کنم. اما نتوانستم بیکه "کاری" انجام داده باشم وقتم را برای برنامه ریزی "تلف" کنم. مشکلی که دارم احساس عذاب وجدان است از زمانی که صرف مدیریت پروژه میکنم. حتی نوشتنش هم برای منی که ادعای دانش مدیریت پروژه دارم شرم آور است، اما حقیقت دارد. 
در شغلهای قبلی همیشه از برنامه ریزی بعنوان ابزاری استفاده میکردم جهت دفاع از خودم در مقابل حمله رئیس وقت. که اگر از بازدهی کاریم انتقاد شد برنامه را بکوبم جلویش و بگویم قدم به قدم به تاییدت رسیده و گزارشش را دریافت کردی. همیشه هم بخاطر گزارشهای خودجوش از میزان پیشرفت پروژه هایم، مورد تقدیر و تشویق مدیران قرار گرفتم. اما حالا که احساس خودکفایی میکنم و کسی نیست که یقه ام را بچسبد و بازدهی بیشتر طلب کند، ترجیح دادم دیمی پیش بروم و وقتم را صرف مدیریت پروژه نکنم. که از همین تریبون رسمی مراتب ندامت خود را به جامعه جهانی اعلام میکنم. 

خانم ها، آقایان، خوشبختم که اولین کارمند شرکتم را بهتان معرفی میکنم. رعنای مدیر پروژه. رعنایی که دیده نمیشود اما مثل شیشه نامرئی عینک اگر نباشد آدم ممکن است با کله برود توی دیوار. امروز و فردایم را به نوشتن نقش و لیست وظایف مدیر پروژه در این شرکت میپردازم، هرچند هم که احمقانه بنظر برسد. 
.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

قدم های اول

بدی شرکت یک نفره این است که وقتی آدم مرخصی باشد همه کارها تعطیل میشود. بعد هم که برمیگردد باید تا یک هفته گرد مرگ را از روی میز و کامپیوترش پاک کند و کم کم یاد خودش بیاورد که چکاره بوده و چه در سر داشته. من حالا آنجایم. 
مشکل دیگرش این است که همه کارها را باید تنهایی و به موقع انجام داد. همه کارها؟ نوشتن گزارشات مالیاتی، جهیدن از روی چاله چوله های قانونی، ثبت دقیق مخارج ماهانه، تهیه و نگهداری آرشیو مدارک، بازاریابی، معاشرت (نت ورکینگ)، بروز رسانی وبسایت و صفحات لینکدین و توییتر شرکت. نوشتن مقاله جهت اظهار وجود در شبکه های اجتماعی نام برده، پیدا کردن سرمایه گذار، دنبال کردن کنفرانسها و گردهمایی های مرتبط در شهرها و کشورهای دور و نزدیک. تولید گزارشات قابل فروش در آینده و همانطور که میبینید این لیست را میتوانم تا پایین صفحه همینطور کش بیاورم.
بعد مشکل اینجاست که نمیشود یکی از کارها را چسبید و تمام کرد و بعد رفت سراغ بعدی. این همزمانی و اولویت بندی شان خودش یک پروژه جداست که یک نیروی مجزا میطلبد. باور کنید. 
فعلن برای اینکه نظم ذهنیم دوباره برگردد ازین وبلاگ استفاده ابزاری کرده و بخش هایی از ذهن کاریم را هم اینجا بمعرض نمایش میگذارم باشد که کارگر افتد. 
همانطور که در مدرسه یاد گرفتیم، باید از نیمه پر لیوان شروع کرد. نیمه پر یک ماه بسته شدن در شرکت چه میتواند باشد؟ فاصله گرفتن از کار. فاصله گرفتن از کار اصولن چیز مفیدیست که آسان هم بدست نمی آید. البته استفاده از ابزارهایی مثل نرم افزارهای کنترل پروژه گاهی به فاصله گرفتن آدم ها از کار کمک میکند. حالا این فاصله چه ارزشی دارد؟ فاصله لازمه یک برنامه ریزی خوب است. تصویر بزرگ را فقط با فاصله میتوان دید. بدون دیدن تصویر بزرگ، تکه های ریز پازل هیچ وقت بدرستی کنار هم قرار نمیگیرند. 
خوبی فاصله این است که نکاتِ ساده ی از قلم افتاده را برای آدم بولد میکند. مثلن؟ فضای کار. یکی از مشکلاتی که من همواره در زندگی داشته ام این است که خیلی سخت خودم را بروز میدهم. از زندگی عشقی گرفته تا اجتماعی و کاری و همه و همه. الان بی اغراق میتوانم بگویم هفتاد درصد مغزم دارد با کارهای شرکت خورده میشود، درحالی که در خانه ام فقط یک بورد سفید کوچک گوشه اتاق نشیمن به کارم اختصاص دارد. از درون اشغال شده ام و در بیرون فقط یک نشانه کوچک از افکارم پیداست. حتی حالا که کم کم مجبور به بایگانی شده ام، تمام مدارک شرکت در چهارتا کاور مجزا چپانده شده و روی هم در یک جعبه مقوایی مخفی ست. چرا؟ نمیدانم. این متاسفانه مدلم است و برای غیرازین بودن باید تلاش کنم. با سید درین باره حرف زدم و قرار شد گوشه اتاق نشیمن را به کارم اختصاص دهیم. میز کار سفارش دادم و باید زون کن های بزرگ بخرم بچینم روی قفسه ای که بالای میزم وصل میکنم. باید یک پرینتر هم بخرم که کارهای اداری کمتر آزارم بدهد. خلاصه، دوباره دارم قدمهای اول را برمیدارم و اینبار سعی میکنم درست تر و آگاهانه تر باشند. 
.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۴

من و آفتاب و آدمهایم

ازدواجمان بطور جالبی مصادف شد با تغییرات بزرگ شغلی برای هر دویمان. و این شد که زندگی مان با ازدواج، البته تصادفن، حقیقتن وارد مرحله جدیدی شده. عروسی هم خوب بود. خیلی خوش گذشت. با تقریب خوبی همه آدمهایی که دوست داشتم همراهم بودند، حالا یا حضوری یا با تلفن و اسکایپ.
هرچه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم که چقدر آدم-دوستم و چقدر آدم-دوستی م اغلب بعلت دوز نامناسب معاشرت ها مهجور واقع میشود و دلتنگی ببار می آورد. دست کم حالا مطمئنم که زمان چاره دلتنگی نیست. چاره ای که برایش اندیشیدم این است که زیاد بروم ایران. تجربه دو ساله زندگی کارمندی اینقدر وحشتناک بود که قدر آزادی کارآفرینی را بدانم. تصمیم گرفتم تا میتوانم بروم ایران و تا میتوانم طولانی آنجا بمانم. کار شرکتم هم در ارتباط با ایران است و یک سری کارها را فقط از آنجا میتوانم پیش ببرم که خودش خیلی خوب است. 
کلن ماهی که گذشت خیلی خوب بود. دو هفته اولش ایران بودیم. هفته سوم برلین و هفته پیش در سواحل یونان، که بجز صبح تا شب زیر آفتاب لم دادن و کتاب خواندن، مطلقن کار دیگری نکردیم و پی بردیم که بیست و چهارساعت چقدر میتواند نرمالو و دل انگیز کش بیاید. 
.

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۴

کاروانی آمد بارش لبخند*

سه روز دیگر میرویم تهران و یک هفته دیگر عروسی میکنیم. 
چه احساسی دارم؟ هر احساسی که فکرش را بکنید. هیچ وقت در زندگیم اینقدر احساس در احساس نداشتم و اینقدر تمام حس هایم غلو شده نبودند و اینقدر اشکم روان نبود.
اصلن همین که چندسری اسم تمام فامیل بطور فشرده از جلوی چشمم رد شد کافی بود که احساسات دلتنگی و عشق و شادی و ناراحتی از ظرف وجودم سرریز کنند. هیچ وقت نمیتوانستم تصور کنم از شنیدن اینکه "عموجان کوچیکه (عموی کوچک مادرم)" در جشن عروسی ام شرکت خواهد کرد، یک نصفه روز زار بزنم. حتی همین حالا که نوشتم عموجان کوچیکه اشکم روان شد. یاد تمام عید دیدنی های نارمک افتادم. یاد خانه های دیوار به دیوار عموجان کوچیکه و عموجان بزرگه که یک در بینشان بود. بعد طبعن یاد عموجان بزرگه افتادم که پارسال فوت کرد. بعد هم یاد پدربزرگم که خیلی سال پیش فوت کرد و خلاصه غم نبودن غایبان و شادی بودن حاضران مدام تصاعدی میخورد و کش می آید. 

بعد فکر کنید از دوستانی که در چهارسال گذشته این کله دنیا تمام زندگی ت را همراهشان گذراندی هیچ کدام نتوانند بیایند عروسی. من اصلن رقص و شادی بدون آنهایم را یادم نمی آید. خیلی کم می آورمشان و خیلی احساس بی کس و کاری از نوع بی دوستی میکنم. و از همین تریبون رسمی اعلام میکنم از ما که گذشت، اما شما عروسی دوستانتان را جدی بگیرید وگرنه دق که ندانی که چیست میگیرند. 

احساس بعدی مربوط به دوستان جانی دور است. حالا در چهار پنج سال اخیر شاید هر کدامشان را یک یا دوبار بیشتر ندیده باشم ها. اما اگر فکر میکنید عادت کردم به نبودنشان اشتباه میکنید. به چت های روزانه و اسکایپ های گاه به گاه آدم عادت نمیکند. میشود یک دلتنگی کش آمده که چاره ای هم ندارد. یکی دو نفرشان را قرار است ببینم روز عروسی، بعد از چند سال. اصلن نمیدانم چه میشود. از فکرش تمام تنم مورمور میشود و اشکم در می آید. 

احساس بعدی، احساسی ست که قلب انسان را از حلقش میکشد بیرون و آن نگرانی و استرس است. اینکه چطور این همه لباس و متعلقات را بکشیم تا ایران. کی میوه و شیرینی و گل سفارش بدهیم و الی آخر. 

احساسات بعدی احساس همدردی با تمام مریضای بد حال و غریبای دور از وطن و گرفتارها و اسیرهاست. باور کنید. یکی از همبازی های بچگی م این روزها دارد دوره شیمی درمانی طی میکند و یکی از پسر/دخترخاله هایم بخاطر بیماری ناشناخته مرموزی در بیمارستان بستری ست. یکی از دوستان جانی م چند روز قبل از عروسی ما از همسرش که او هم از دوستان جانی ست جدا میشود. فکر میکنید راحتمان است؟ خیر. 

همانطور که دیدید این همه احساس هیچ کدام مربوط به من و سید نبود. کلن احساساتم نسبت به عروسی تا اینجا هر چه بوده رمانتیک نبوده. مثل یک طوفانی ست که من و سید داریم از دلش رد میشویم. طوفانش خانه خراب کن نیست، دل آدم را اما شخم میزند. 

*شعر از سهراب جان سپهری که بالای کارت عروسی مون هم زدیمش. بار کاروان اما درهم تر از آن که فکرش را کرده بودیم شد. 
.

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۴

کِش آمده ترین چهار سال عمرم

از سالگردهایی که همیشه یادم میماند، سالگرد مهاجرت است. فردا میشود چهارسال. نمیدانم چطور توصیف کنم مهاجرت را. موجود غریب و جذابی ست که بمحض خروج از سرزمین مادری آویزان گردنم شد. ابتدا او را سفت بغل کردم و سعی کردم به حیات خودم ادامه دهم. اما بعد از مدتی دیدم بدجوری جلوی دیدم را گرفته و دست و پایم را بسته. سعی کردم بگذارمش زمین که آن هم خودش آسان نبود. پس از ماه ها تقلا، با سلام وصلوات مهاجرت را از گردنم باز کردم و گذاشتم زمین. اما چنگ زد و گوشه دامنم را گرفت و همچنان همه جا دنبالم آمد. حضور غریبه ایست که همیشه و همه جا هست وهیچ وقت هم آشنا نمیشود. با گذشت زمان قد میکشد و چهره عوض میکند، اما دوست آدم نمیشود. حالا بعد از چهارسال کمی با مهاجرت راحت ترم. در حضورش لم میدهم روی زمین و پایم را دراز میکنم. قبلترها خیلی عصا قورت داده و بی آسایشم میکرد. مثل اولین باری که خانه مادرشوهر بودم و از قضا چند شب هم آنجا ماندم. همه چیز عالی بود، مرتب و مهربان و به به و چه چه، اما در تمام عکسها عصا قورت داده و بی آسایشم. انگار مهاجرت از گردنم آویزان باشد. معلوم است میخواهم زودتر همه بخوابند و من در اتاق را پشت سرم ببندم و بهش تکیه کنم و یک نفس عمیق بکشم. مهاجرت اما موجودی ست که در چنین شرایطی هم چشمت را که باز کنی، میبینی چهارزانو روی تختت نشسته.
باید یک کتاب چاپ کنم با عنوان "چطور مهاجرت خود را قورت بدهیم؟"
.

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۴

تنها شدی؟ غم خواری نداری؟

مامان/بابا یک ماه/ دوهفته اینجا بودند. یک روز تلفن زدیم به مادربزرگ حس کردم صدایش پای تلفن میکشد. مامان و بابا حواسشان نبود. من اما همان لحظه مردم. وقت و بی وقت اشکهایم قل قل میجوشند بیرون. تازه فهمیدم چقدر جانم به جان مادربزرگ گره خورده. تازه فهمیدم که چطوری تنهایش گذاشتم. که چقدر ازش دور شدم. که وقتی مریض میشود دستم به هیچ کجا بند نیست. به خواهرم سفارش کردم این روزها تنهایش نگذارد، جواب داد نه که خودت تنهایش نگذاشتی؟ راست میگفت. تنهایش گذاشتم. 

از ایران که مهاجرت میکردم به همه چیز و همه کس فکر کردم، بجز مادربزرگم. از همه چیز و همه کس خداحافظی کردم بجز مادربزرگم. نه که نخواسته باشم، توانش را نداشتم. اینقدر سنگین و بزرگ و غیرممکن بود که مغزم خود به خود انکارش میکرد. هربار بغض کرد به دروغ گفتم دو ساله برمیگردم. میدانست برنمیگردم.
روز آخر بردیمش خانه خاله، که نباشد، نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. نه فقط روز آخر. دو ماه آخر نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. نمیدانم چطور توانستم تنهایش بگذارم. هم دمش بودم. میدانم که بودم. هنوز هم به همه میگوید: رعنا همدم من بود. حتی وقتی بالا بود صدای خنده هایش از آشپزخانه میامد پایین. صدای حرفش از پاسیو می آمد پایین. رفت و با خودش روح این خونه رو برد..
مادربزرگ برایم تجسم کامل عشق است. عشق بی شرط. عشق بی قید. یکبار نگفت بیا دست مرا بگیر یا یک لیوان آب بهم بده. هیچ وقت نگفت درد دارد. غمگین است. بی حوصله است. هیچ وقت هیچ شکایتی از زندگی نکرد. هیچ وقت. نمیدانم این همه صبر از کجاست؟ قدردان تر از مادربزرگ در زندگیم ندیدم. هشت سال هر شب در اتاقش خوابیدم که تنها نباشد، هشت سال هر صبح ازم تشکر کرد.
شبها که خواب بودم سر سجاده نماز شب میخواند و تماشایم میکرد. صبح به صبح میگفت شبش چطور خوابیده بودم. که چندبار بالشم را از روی تخت پرت کرده بودم پایین. که آیا در خواب حرف زده بودم و چه ها گفته بودم. تمام آن سالهای پر تب و تاب، شبها تماشایم میکرد. سالهایی که بعضی شبهایش کابوس بود و از خواب میپریدم و در بغلش گریه میکردم و او با عصا، کشان کشان میرفت تا آشپزخانه که انگار ته دنیا بود و برایم یک لیوان آب می آورد.

کاش میتوانست راحت راه برود. کاش میتوانست تنها از خانه بزند بیرون. یادم نمی آید آخرین باری که تنها از خانه بیرون رفته کی بود. حتی وقتی هنوز پدربزرگ زنده بود نمیتوانست تنها جایی برود.

مامان و بابا برگشته اند تهران. دیروز با مادربزرگ حرف میزدم و بهش گفتم اینبار آمدن بابا و مامان اصلن خوش نگذشت. گفتم جایش خیلی خالی بود و دفعه بعد باید او هم بیاید. خندید. حالش خوب شده بود. صدایش نمیکشید. میخندید. گفت تحفه میخوای؟ گفتم یک ویلچر موتوردار برایت میگیریم همه جا با هم میرویم. کاش میشد.

دلم برایش خیلی تنگ شده. برای خانه بزرگ و مرتب و تمیزش. برای آشپزخانه همیشه گرمش. برای مهربانی ش. برای پس گردنی های بی هوا که بقول خودش شتلق میخواباند پشت گردن آدم. برای پیرهن خواب صورتی کمرنگش. برای صدای نفس هایش وقتی که راه میرود. برای عصای لعنتی ش. برای قدم های محتاطش. برای دست های ورم کرده اش. برای انگشت های آرتروزیش. برای وقتهایی که میخندد و چروک های پیشانی ش بازتر میشود. برای شبها که دندانهایش را در می آورد. 

نمیدانم اینبار رفتم تهران چقدر باید تماشایش کنم که دلم سیر شود. 
.
بعد.مثنوی هفتاد من داشتم از مادربزرگ برای نوشتن، اما اشکهای قلقل کنان امان نمیدهند. 
.

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۴

قصه ما تموم شد، قصه ما بود همین*

ببینید این خانومه چجوری میرقصه (اینجا). دلم میخواست زندگی م رو اینطوری اجرا میکردم. همینقدر مسلط و قشنگ و هیجان انگیز و رنگ به رنگ. 
خیلی کار کردم درین مدت. اما فکر میکنم هنوز خیلی نامنظم و نامطمئنم. این اطمینان از کجا میخواد بیاد تو قلب آدم؟ میدونم که دارم یه راهی میرم که تا حالا نرفتم. که سخته آدم مرزهای توانایی خودشو به چالش بکشه. اما اگرم نکشه مرزهای توانایی کوچک و کوچکتر میشن و کم کم کل وجودتو به چالش میکشند. از بحرانهای بزرگتر اگر مدام فرار کنی "نه" گفتن به دوستت پای تلفن برات تبدیل به "بحران" میشه.
راه قوی تر شدن چیه که من پیداش نمیکنم؟ راه مطمئن تر شدن؟ تجربه نمیتونه باشه. مطمئن ترین و قوی ترین و دوست داشتنی ترین رعنای زندگی م بیست و دو ساله بود. خیلی بهش فکر میکنم.  صبح های زود میرفت توی پارک نزدیک خونه ورزش میکرد. شبها تا دیر شعر میخوند و آهنگ گوش میداد. تابستونا مدام میرفت زیر آفتاب شنا میکرد، کمرشو گود میکرد و شکمشو میمالید به کف استخر. عاشق کف تاریک استخر بود. عاشق دیدن طلوع آفتاب بود. عاشق نوشتن بود. عاشق صبحانه خوردن با دوستاش بود. عاشق بود. زیبا بود. خیالش راحت بود. فکر میکرد پایان خوش توی دستاشه. پایان خوش اما از لای انگشتهاش سر خورد و رفت و شش سال بعد یک روز بارانی در یک شهر غریبه بی خبر جلوش سبز شد. اما این رعنا دیگه رعنای اون سالها نبود که از خوشی جیغ بکشه و دست در دست پایان خوش تمام خیابونهای شهر رو برقصه و آواز بخونه. عوض شده بود. حتی پایان خوش اونو نشناخت و راهش رو کشید که بره. رعنا دنبالش دوید و بهش رسید و ازش خواهش کرد که نره. پایان خوش تو چشمای رعنا نگاه کرد. درموندگی و خستگی و دست و پا زدن بود که همراه اشک گوله گوله میریخت بیرون. غم رو دلش نشست و شد پایان ناخوش. رعنا دیگه نشناختش. فکر کرد اشتباه گرفته بود. قوز کرد و از کنارش رد شد. 
.
*آقای حکایتی
.

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۴

تاریخ فراموشکار است

بله، هست. تاریخ فراموشکار است و گمان نبرید این فراموشی با گذر زمان و ذره ذره اتفاق میافتد. فراموشی نوع تاریخی یک شبه اتفاق میافتد و من و شما بهش عادت نداریم. چرا که انسانِ فراموشکار در بستر زمان معنا پیدا میکند و تاریخِ فراموشکار در بستر حادثه. مثلن؟ یک شبه تهدیدها و خط و نشانهای لوران فابیوس تبدیل میشود به لبخندها و تعریفها و تمجیدها. حتی حامل دعوتنامه رسمی برای رئیس جمهور ایران میشود و دعوت غیر رسمی از توریستهای ایرانی برای بازدید از فرانسه. برای منی که درخواست ویزای توریستی خواهرم برای دومین بار همین سه چهار هفته پیش رد شد، این فراموشکاری تاریخی بهت آور است. خواهر من همان است که بود. ولی دنیا امروز او را طور دیگری میبیند.
البته این بار اول نیست که تاریخ فراموش میکند و من هنوز فراموش نکرده ام. دفعه قبل سه سال پیش بود سر انتخابات ریاست جمهوری روحانی. یادم هست قبل از انتخابات، دوست و همکار و همسایه اعلام میکردند که دموکراسی در ایران معنا دارد مگه؟ شما رای هم میدهید؟ یا حتی زنان حق رای دارند؟ و سوالها و نظرهایی که بهش عادت داشتیم و داریم. فردای انتخابات اما دوست و آشنا و همکار، به تاریخ فراموشکار پیوستند و با رو و آغوش باز، پیروزی قاطع کاندیدای میانه رو را بهم تبریک گفتند، انگار نه انگار که تا دیروز تمام کاندیداها برایشان یکی بودند و انتخابات ما برایشان شو. از زیبایی های دموکراسی میگفتند و از علاقه شان به تاریخ و فرهنگ و هنر ایران، انگار تا روز قبل هیچ چیز از تاریخ و فرهنگ و هنر ایران نمیدانستند. 
راستش را بخواهید فراموشکاری تاریخ حالم را بهم میزند، هرچند که اینبار بازی به نفع من و شما تمام میشود و تصویر خوش آب و رنگتری از ما در قاب دوربین دنیا نقش میبندد، اما در عوض تصویرهای ماندگار و ارزشمندی مثل "اصالت" و "حقیقت" پیش چشم ما یک شبه رنگ میبازند و دیگر انگار هیچ تاریخی برای مان گویای حقیقت نیست و این بسیار غمگینم میکند. 
.

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۴

اولین حشره کش، که اسمش پیف پاف بود

بعضی غم ها نمیروند، هزار سال هم که بگذرد، باز میمانند. ته نشین میشوند، رسوب میکنند در تارو پود وجودت. حتی هنوز بغض هم دارند. دلتنگی هم دارند. قانون اولین هاست. بار اول سوسک هایمان را با پیف پاف کشتیم و یک عمر حشره کش های دیگرمان را "پیف پاف" نامیدیم. عشق اول هم همین است لامصب، غم اول هم. الف-بای عاشقی ت میشود و هزارسال هم بگذرد عشق برای تو یعنی همان پیف پاف. حتی اگر در خانه ات، شهرت، کشورت یک پیف پاف هم پیدا نشود، حتی اگر زندگی ت صد بار چرخ خورده باشد؛ میدانی چه میگویم؟ میدانم که میدانی. کیست که نداند. 
کیست که نداند.
.


دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۴

تابستان

به چندسال اخیر که نگاه میکنم، میبینم تمام تابستان ها برایم فصل کن فیکن شدن زندگی بوده. 
آخر تابستان دوهزارو یازده که کلن زندگیم را گذاشتم روی کولم به سمت پاریس. 
آخر تابستان دوهزارو دوازده، درسم را تمام و کارم را در پاریس شروع کردم. 
آخر تابستان دوهزار و سیزده، کارم در پاریس تمام شد و باز لنگ زندگی م رفت هوا. 
آخر تابستان دوهزار و چهارده، کارم را در آلمان شروع کردم. 
حالا هم که تابستان دوهزار و پانزده، دارم یک میز کاری در یک دفتر مشترک اجاره میکنم و رسمن کارم را در شرکت خودم آغاز میکنم. 

واقعیت این است که دارم با دوره تناوب یک سال زندگی میکنم. اما هرروز برای چهار پنج سال آینده ام برنامه ریزی میکنم. انگار نه انگار که هیچ وقت هیچ چیز آنطور که فکر میکردم پیش نرفته. 
یک مثالی در کتاب قرآن مدرسه داشتیم که کفار خانه هایشان را برروی آب میسازند، یا برروی باد میسازند یا یک چیزی شبیه به اینها، خلاصه پی و پایه ندارد و باد و باران می آید و قصرهای مجللشان را میبرد؛ من همانم. خوش خیالم. خوش بینم. 

بعد. فردا مامان و بابا می آیند و من تمام تلاشم را کردم که خانه را تا حد ممکن از وجود نوشیدنی های الکلی منزه کنم. خانه که منزه نشد، نتیجه اما این شد که کلی حرف برای نوشتن دارم، اما سرهم کردنشان بینهایت سخت شده. 
.
بعدتر. بعد از دو-سه روز گرمای سی و پنج، شش، هفت درجه دارد یک باران خنکی میبارد که نمیدانید. با کلی رعد و برق دلربا. 

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۴

گونه ی نادر

این روزها اغلب خانه ام. ظهر میروم کلاس زبان و معمولن ساعت پنج عصر برمیگردم. سید هم بطرز بی سابقه ای کار میکند. حتی مشاهده شده تا یازده شب سرکار بماند. این است که بیشتر وقتها تنهام و خیلی سریع تبدیل شدم به رعنای تنهازی. رعنای تنهازی گونه نادری از من است که در زندگی بیشتر از دوسال آن هم بطور منقطع تجربه اش نکرده ام. چرا؟ چون طبق قانون "رعنا تنها نمیماند" هر بار که از جبر روزگار تنها در چهاردیواری ای زندگی میکردم، اسباب اثاثیه ام را کول گرفتم رفتم جایی که نشانه هایی از حیات باشد. کلن انسان همخانه نوازی هم هستم. بهترین خاطراتم برمیگردد به خانه هایی که سه نفر بودیم. یعنی میخواهم بگویم برای من حتی یک همخانه کم است.
احتمالن تا حالا حدس زده اید که رعنای تنهازی زیاد موجود جذابی نباشد. بیدار که میشود نیم ساعت از توی تخت با گوشی انقلابهای دنیا را رهبری میکند، بعد مستقیم میرود پای لپ تاب. یک ساعت بعد در حالی که شکمش از گرسنگی مالش میرود، طی یک حرکت ضربتی میرود زیر دوش. برمیگردد و با لپ تاپ میرود توی تخت. تلفنهایش را جواب نمیدهد. چرتش میبرد. بیدار میشود. ساعت سه عصر است. گرسنه است. یک چیپس باز میکند میگذارد کنار لپتاپ. اگر امکانات اجازه بدهد چیپس دوم و سوم هم باز میشوند. ساعت پنج عصر، یادش میافتد از صبح مسواک نزده، یادش می افتاد هنوز شلوار نپوشیده، یادش می افتد موهایش همانطور ژولی پولی خشک شده. مسواک میزند و شلوار میپوشد و موهایش را بالای کله اش جمع میکند و برای دوستی مینویسد که همدیگر را ببینیم و خودش را با لگد از خانه پرتاب میکند بیرون. اگر دوست جواب داد که میرود در جمع دوستان و احساس شلختگی و بی آرایشی و بعضن چاقی میکند و زودتر از بقیه برمیگردد خانه. اما اغلب دوستی جواب نمیدهد و رعنای تنهازی پیاده روانه خیابانهای اطراف خانه میشود و در مغازه ها چرخی میزند و چندتا آشغال میخرد و خودش را که در آینه های مغازه ها میبیند احساس زیبای خفتگی میکند. یعنی ژولیدگی و سادگی و پارگی دلش را میبرد و نمیدانم چطور است که رعنای تنهازی، تنها که باشد زیباست اما در گروه معاشران، نه. 
.
بعد: گمان بد نبرید که پای لپتاپ تمام وقت ول میگردم، خدا بسر شاهد است کار هم میکنم، درس هم میخوانم. بعله.
.

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

خوشحال هستم، از برلین

خیلی مشغول شدم. میدانید، حفظ تعادل کار و زندگی هنری ست که من ندارم. وقتی سرم خلوت است شروع میکنم با هر دست ده تا هندوانه برداشتن. یک آتشفشان انرژی درونم سرباز میکند. اولش هم انگار هر ده تا هندوانه را میتوانم با دستم لمس کنم و فکر میکنم اوه، دارد میشود. پیشتر که میروم اینقدر همه چیز پخش و پلا و نامنظم میشود که تمام وقت و انرژیم به چه کنم میگذرد و از همان یک هندوانه هم جا میمانم. حالا بعد از این همه سال فهمیدم که باید یک جایی شور انقلابی م را مدیریت کنم و بگویم نخیر، شما فعلن همان ها که زاییدی بزرگ کن، بقیه پیشکش. 
در همین راستا کلاس آلمانی را دو ماه تابستان تعطیل میکنم. کارهای عروسی را به سروسامان میرسانم، بعد هم میچسبم به کار شرکت. در مورد شرکتم یک دنیا حرف دارم که بزنم، اما از طرفی زود هم هست. یعنی واقعه اینقدر تازه است که حرفی هم برای گفتن نیست. اما همچنان خیلی خوشحال و راضی و امیدوارم. مخصوصن که باید با ایرانی ها کار کنم و این خیلی مشعوفم میکند. اینقدر آمادگی و برگزاری جلسات و معاشرتهای کاری با ایرانی ها برایم آسان تر و لذت بخش تر است که نمیتوانید حدس بزنید. یعنی مانده تا بفهمیم چقدر ما ایرانی ها بهم شبیه هستیم، هرچند اغلب ازهم ابراز انزجار میکنیم. و چقدر اطلاعات از هم دیگر داریم و چقدر مشتمان برای هم باز است و حتی در یک مکالمه ده دقیقه ای فارغ از موضوع، همان انتخاب کلمات طرف برایمان معلومش میکند. 
خیلی دلم میخواست وبسایت شرکت را اینجا میگذاشتم، اما تازه خبردار شدم که وبسایت هایی که با وردپرس هاست میشوند در ایران خوب باز نمیشود. هنوز نمیدانم راهی هست یا باید یک دمین دیگر برای ایران بخرم. (راهنمایی میکنید؟) 
چرا وقت برای نوشتن ندارم؟ موضوع همان ده تا هندوانه است.
.
بعد: اگر نمیدانید عروسی گرفتن چقدر دنگ و فنگ دارد و چقدر برنامه ریزی میطلبد، بدانید. 
.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۴

سفرنامه

سفر بودیم. کنار رودخانه الب بین آلمان و جمهوری چک. ازین سفرهای ورزشکاری طبیعت دوستانه. البته اگر به من بود کل سه روز را کنار رودخانه روی چمن ها بساط میکردم و کتاب میخواندم و هراز گاهی تنی به آب میزدم. اما حتی دو ساعت هم نتوانستیم کنار رودخانه یا هیچ کجای دیگر بنشینیم. چرا؟ چون تمام مدت داشتیم مثل تارزان کوه و جنگل و رودخانه را در مینوردیدیم. درعوض روز شنبه رکورد خودم را در فعالیت بدنی متوالی در یک شبانه روز شکستم. چطور؟ ده صبح یک قایق پارویی اجاره کردیم و در رودخانه تا نقطه موعود و برخلاف جهت باد پارو زدیم. بعد فکر نکنید باد مهم نیست ها، خیلی مهم است. علاوه براینکه زورمان را کم میکرد، نوک قایق را هم کج میکرد و گاهن ما چند دور دورخودمان میچرخیدیم. خلاصه اینکه مسیر یازده کیلومتری سه ساعت و نیم طول کشید. قایق را که با آخرین زورهای دستهای بیچاره مان از رودخانه کشیدیم بیرون دوتا دوچرخه کوهستان برایمان آماده بود. (به آلمان خوش آمدید، از لحاظ برنامه ریزی و این حرفها)
خوبی ش این بود که هر روز یک دوچرخه تازه میگرفتیم. من اگر یک روز کامل با یک دوچرخه برانم، فردایش حتی قادر نخواهم بود یک لحظه روی زین بنشینم. اما زین که عوض بشود یک جای دیگر را فشار میدهد که از سواری دیروز دردناک نیست. (چطور از ب.ا.س.ن خود مراقبت کنیم). خلاصه دو ساعت و نیم هم با دوچرخه کنار روخانه رکاب زدیم، که بعلت جدی نگرفتن نقشه، نیم ساعتش از کوه های جنگلی سردرآوردیم و کل فعالیت پنج ساعت قبل یک طرف، آن نیم ساعت دوچرخه در مسیر باریک شیبدار پر از کلوخ یک طرف دیگر. شنبه آیا به همینجا ختم میشود؟ خیر. دو ساعت کوه نوردی یا بعبارت درست تر "راهپیمایی در کوه" را هم بهش اضافه کنید. 
بعد این درحالی ست که هیچ کلمه ای به اندازه "ورزش" در زندگی از من دور نیست. اگر از من بخواهید خودم را به یک حیوان تشبیه کنم بیشک میگویم "تنبل". حتی بارها وسوسه شدم یک تنبل بعنوان حیوان خانگی بخرم، بسکه درکش میکنم.
فعالیت مورد علاقه ام پیک نیک زیر سایه درخت است. از پله بدم می آید و عاشق آسانسورم. وقتی چمدان دارم حتمن تاکسی میگیرم و ماشین شخصی دوست دارم. 
البته اینطور نیست که کلن ورزش دوست نداشته باشم، ورزشهای نرم و یواش را خیلی دوست دارم. مثل شنا و یوگا. مدل شنا کردنم هم شبیه پیاده روی ست. آرام و بی خیال و ولو. در برلین هم همینطور دوچرخه سواری میکنم. نیم ساعت رکاب میزنم، یک ساعت در یک کافه مینشینم کتاب میخوانم.
خلاصه اینکه چطور میشود با سید که هستم میپرم روی دوچرخه و از کوه و تپه می دوم بالا و پایین، خودم هم نمیدانم. واقعن نمیدانم. پارسال تابستان هم رفته بودیم یونان و با دوچرخه رفتیم یک روستایی که دقیقن نوک یک کوه بود. پایین که آمدیم به هرکه گفتیم ما با دوچرخه رفتیم فلانجا پرسیدند چطوری؟! روز بعدش هم من اولین سفر بین شهری با دوچرخه را تجربه کردم. البته شهرش خیلی نزدیک بود. فکر کنم رفت و برگشت پنج شش ساعت بیشتر نشد. اما بهرحال، اولین ها را همیشه آدم یادش میماند. 
.
امشب میپرم تهران. یک سری آدم باید برای کارم ببینم. مراسمجات عروسی را هم باید برنامه ریزی کنم. آدم فکر نمیکند عروسی گرفتن چقدر کار دارد. اما دارد. 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۴

اردیبهشت بی شک ماه من است

نمیدانم از کجا شروع کنم. ناگهان زندگی آنقدر روان و گوارا شد که انگار دارم سهمم از خوشبختی های دنیا را به آسانی یک لیوان آب خنک سر میکشم. انگار سر ماشینم را کج کرده باشم و از پیست مسابقه زده باشم بیرون، شیشه ها را داده باشم پایین و سلانه سلانه در جاده خاکی سبز و آفتابی بروم جلو. یک جاده ای شبیه همان که میرسید به خانه باغ بابابزرگ در فشند. همچین تفاوتی کرده کیفیت زندگی م. 
از وقتی که از شرکت بیرون آمده ام هرچه آدم تازه میبینم بطرز عجیبی خوب و جذاب اند. یعنی آنقدر در آن هشت نه ماه کاری با آدمهای بیربط معاشرت کرده بودم که حالا مثل آدم ندیده ها تمام تقویمم پراز قرار و مدار است با آدمهای تازه همراه. اصلن پایم را در هر کنفرانس و کلاس و مهمانی ای میگذارم یک پدیده ای آنجا کشف میشود. پایم تازه به سوراخ سنبه های طلایی برلین باز شده. انگار شهر و تمام آدمهایش برایم آغوش باز کرده اند. آنقدر حجم خوشبختی ای که این روزها تجربه میکنم زیاد است که بلد نیستم بنویسمش.
.
فردا سی ساله میشوم. سالگرد دوستی مان هم هست. دو ساله شدیم. دلم خیلی به عشقش گرم است. میدانم از معدود آدمهایی هستم که روز تولدشان خیلی خوشحالند. اتفاق های خوب زندگی م هم، روز تولدم می افتند و من هر سال بیشتر از سال قبل دلیل برای خوشحالی دارم. 
امسال هم کار خودم را شروع کردم. بالاخره این شرکت از من زاییده شد. خیلی احساسهای متناقض و متناوبی نسبت بهش دارم. مثل مادری که یک بچه ضعیف و لاجون زاییده و مطمئن نیست که بچه بماند. گاهی ناامید و نادم، گاهی امیدوار و عاشق. 
.
جای تمام آنها که درین سی سال دوستشان داشتم و دوستم داشتند بسیار بسیار خالی ست. 
تولد سی سالگی م را اما، با آدمهایی جشن میگیرم که تا یک ماه قبل نمیشناختم. 
و مینوشم به سلامتی فصل جدید. 
.


یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۴

که عشق آسان نمود اول

واقعیت این است که حال خوشی ندارم. سید بعد از یک هفته از سفر برگشته و برای بار هزارم به این نتیجه رسیده که ما موضوع مشترکی برای حرف زدن نداریم. من یک مشکل را وقتی برای بار هزارم میشنوم، انگار که اصلن نشنیدم. بنابراین سرم را فرو میکنم در لپ تاپم و میپرسم من نمیفهمم مشکل تو چیه؟ و او جواب میدهد مشکل من همین سکوت توست. خب من اگر حرفی داشتم بزنم همان ده هزاربار قبلی که این مسئله را مطرح کردی گفته بودم. قبل ازینکه ازدواج کنیم البته یک راه حل منطقی برای مشکلش داشتم: خیلی خوب، برک آپ میکنیم. هنوز هم بنظرم این تنها راه حل موجود می آید. متاسفانه بعلت عشق بی بدیلی که به یکدیگر داریم، دست کم تا حالا این راه غیرممکن بنظر رسیده است. 
بنظر من درمورد موضوع مشترک مورد علاقه، دچار وسواس فکری شده. آنقدرها هم وضعمان بد نیست. من سعی میکنم بیشتر به موضوعات مورد علاقه اش اهمیت بدهم. مدام برایش مجله هایی که دوست دارد میخرم و گروه های بحث مرتبط برایش پیدا میکنم. کافی ش نیست. دلش میخواهد من هم مجله ها را مثل خودش خط به خط ببلعم. 
خب من هم بدم نمی آمد در مورد ایده کسب و کارم بتوانم بیشتر با او صحبت کنم. یا راجع به وبلاگهایی که میخوانم یا پست هایی که مینویسم. اما نمیتوانم و مشکلی هم ندارم. همه اش را جمع میکنم آدمهای مرتبط را که دیدم حرف میزنم. اما اینکه من مشکلی با این قضیه ندارم به این معنی ست که او هم نباید مشکلی داشته باشد؟ متاسفانه خیر. مشکل اساسی دارد و نمیدانیم چکار کنیم. 
تا بحال نخواسته ام الکی نقش بازی کنم که وای چقدر این موضوع جالب است و بده من مجله ات را بخوانم و اینها. اما شاید اشتباه میکنم. شاید گاهی هم باید وانمود کرد. خیلی از وانمود کردن اکراه دارم. مثبت باشم؟ شاید هم خواندم و خوشم آمد؟ چشم. البته ازآنجا که فعلن سواد خواندن مجله آلمانی ندارم، باید با شرکت در گروه های بحث شروع کنم. یکی دو بار امتحان میکنم. از ته دل آرزو دارم که بحثها برایم جذاب باشد که مشکل دنیا و آخرتمان حل شود. 
.
راستش به همین زودی پشیمان شدم ازینکه خوشحالی و خوشبختی م را گره زدم به یک آدم دیگر.  کسی که مثل خودم حساس و دم دمی مزاج است. روزی چندبار بی دلیل بغض میکند و از پنجره به بیرون خیره میشود. روزی صدبار بهم میگوید که دوستم دارد و شبها سفت بغلم میکند. درست است که جنس و حجم خوشحالی و خوشبختی جفتمان خیلی فرق کرده، اما این عدم استقلالش گاهی خیلی ترسناک میشود. مثل امشب که منِ تب دار سرما خورده را با یک دل پر درخانه تنها گذاشت و رفت. طبعن نیم ساعت نشده برگشت اما در همین زمان کوتاه من (به قول مامانم) چندتا سطل زار زدم. 
.

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۴

نگیرید از ماهی سراغ آب را

یکی از دوستان آلمانی م داشت درمورد افغانستان ازم میپرسید. همان روز کتاب بادبادک باز را خریده بود و میخواست بخواند. گفتم که من کتاب را خیلی دوست داشتم، اما دوستان انگشت شمار افغانستانیم دوستش نداشتند و معتقد بودند زندگی در افغانستان آنقدر هم بد نیست. شانه هایش را انداخت بالا و گفت خودشان نمیفهمند. من هم وقتی جلوی مادربزرگم از زمان دیوار* حرف میزنم، میگوید آنقدرها هم بد نبود. میگویم چطور بد نبود؟ نصف آشناها و فامیل آنطرف دیوار بودند، سفر رفتن مکافات و تقریبن غیر ممکن بود، بعد هم حکومت شوروی و چه و چه و چه. گفت مادر بزرگ همیشه حرفم را قطع میکند و میگوید همه چیز هم بد نبود. ما هم داشتیم زندگی می کردیم و نمیتوانی به دوران جوانی من نگاه کنی و بگویی چقدر بدبخت بودی، چون وسط شهر دیوار بود.
حرف مادربزرگ مرا یاد خودم انداخت وقتی تازه رفته بودم پاریس و هم کلاسی هایم با کنجکاوی از ایران و زندگی آنجا می پرسیدند. و من؟ جواب میدادم که خوب است. خوش میگذرد. البته مشکلاتی هست، اما ما هم تفریحات خودمان را داریم و چون از اول آنجا بزرگ شده ایم، یاد گرفته ایم چطور با همان شرایط خوش بگذرانیم. 
درست است که این سوالشان همیشه اذیتم میکرد، اما باید اعتراف کنم خودم هم اینجا هر آلمانی سن و سال داری میبینم از دوران دیوار میپرسم. و البته انتظار ندارم بشنوم که زندگی خوب بود و ما هم تفریحات خودمان را داشتیم. دلم میخواهد از فضای امنیتی شهر بشنوم، از فامیل هایی که آن طرف بودند و داستانهایی که در فیلم ها نشان میدهند.
نمیدانم. شاید بهتر باشد ازین به بعد سراغ دیوار را از کسی نگیرم. و در جواب سوال زندگی در ایران چطور است، فقط بگویم "متفاوت است، اما هنوز جریان دارد".
.
*اشاره به دیوار برلین که شهر را به دو قسمت شرقی، غربی تقسیم میکرد.
.

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۴

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی*

امسال نوروز خیلی وقت خوبی آمد. یک جایی از زندگی م بودم که خیلی نیاز به نو شدن داشتم. این بود که سفت و کفت در آغوش گرفتمش. تصادفن تغییر چیدمان وسایل خانه مان هم، که قرار بود برای سال نو میلادی انجام بگیرد با چند ماه تاخیر مصادف شد با ایام نوروز. که باعث شد شب عید خانمان کن فیکن باشد و بجز یک مترمربع سطح میز چوبی گوشه اتاق و یک صندلی که با زحمت ده دقیقه قبل از سال نو خالی شده بود، هیچ نقطه خالی دیگری پیدا نکنیم برای هفت سین و قرتی بازی هایش. بعد باید با مامان بابای سید تماس ویدئویی میگرفتیم چون آنها برخلاف خانواده من، عید را خیلی جدی میگرند. این بود که میبایست دوربین موبایل را با دقت در یک زاویه خاص نگه میداشتیم. هرگونه انحراف از آن زاویه باعث میشد مخاطبان تصور کنند مراسم سال نو را در انباری خانه مادربزرگمان برگزار کردیم. اگر یک نفر (مثلن همسایه های روبرویی که با گرمتر شدن هوا عادت روی طاقچه نشستنشان را از سرگرفتند) از پنجره تماشایمان میکرد با صحنه مضحکی مواجه میشد. انگار در اتاقمان سریال میساختند و همه اتاق پشت صحنه بهم ریخته فیلم بود و گوشه اتاق دو هنرپیشه با لباسهای پلوخوری به دوربین موبایل لبخند میزدند.
اولین بارم بود سبزه سبز میکردم. مامان هم هیچ وقت سبزه سبز نمیکرد. بنظرش چهارشنبه سوری و سفره هفت سین و دید و بازدید رسم و رسوم مسخره ای می آیند. البته بعضی سالها چند روز مانده به عید میرفت یک سبزه میخرید و هفت سین کوچکی یک گوشه میچید که همیشه یک سینش "ساعت" بود. چون معمولن یکی دو تا از سینها در خانه پیدا نمیشد و مجبور میشد از خلاقیتش کمک بگیرد. میخواهم بگویم درست است که میگفت مسخره است، اما ته دلش ازین مسخره بازی خیلی هم بدش نمی آمد.
من از بچگی بیشتر از بقیه اعضای خانواده به هفت سین و این قرتی بازی هایش علاقه داشتم. خانه خاله ها که میرفتیم عید دیدنی من تمام مدت دور هفت سین میچرخیدم و خاله ها ازم عکس میگرفتند. یادم هست یک سال دخترخاله هایم که هفت هشت سالی از من بزرگتر بودند هفت سین مفصلی چیده بودند که یک میز ناهارخوری دوازده نفره را پر میکرد. یک طرف میز هفت سین و یک طرف هفت شین. دخترخاله ام معتقد بود که سفره سال نو در اصل هفت شین بوده و با گذر زمان به هفت سین تبدیل شده. از هفت شین چه چیزی یادم مانده باشد خوب است؟ شراب و شمشیر. یک شمشیر گنده در غلاف گوشه سفره هفت شین بود و منکه قبل ازین فقط در فیلم های قدیمی شمشیر دیده بودم با کنجکاووی پرسیدم شمشیر از کجا آوردید؟ اما بجای جواب دادن خندیدند. این یکی از عادتهای ناپسند دخترخاله هایم هست که فکر میکنند در جواب سوالهای "بچه"ها یا کسانی که آنها "بچه" بحساب میآورند، میتوانند فقط بخندند.
دیگر باری که شمشیر دیدم نامزدی دوستم بود. خانواده شان مذهبی بودند و کسی نمیتوانست جلوی داماد برقصد. بنابراین از جمع دوستان انتظار میرفت در نقش گروه رقاص ظاهر شوند. موقع بریدن کیک یک نفر دست مرا گرفت و کشید وسط و یک شمشیر گل زده بطور افقی جلویم نگه داشت، یا دقیقتر بگویم، بهم تعارف کرد. انگار که جلاد باشم و قرار باشد سر کسی را ببرم. چون حتی سر گوسفند را هم کسی با شمشیر نمیبرد. پرسیدم چیکارش کنم؟ گفت بیا رقص چاقو کن. گفتم چرا شمشیر؟ ظاهرن کسی خیال جواب دادن نداشت، همه جمع شلپ شلپ شروع  کردند به دست زدن و با لبخندهای تشویق کننده به من خیره شدند و من ناچار، درحالی که آن هیولای ترسناک را با دو دست بالای سرم نگه داشته بودم، قرهای ریز میریختم و امیدوارم بودم کسی ازم فیلم نگیرد.
ببین چطور آدم از نوروز میرسد به رقص شمشیر. حال آنکه هدف نگارنده ازین پست هدف گذاری برای سال جدید خورشیدی بود.
هدف سال نودو چهار این است که از زنگی لذت ببرم. بمعنای دقیقتر، از لذت بردن نترسم. یعنی شغلی انتخاب نکنم که زندگی را زهر مارم کند. که ازش بیزار باشم و صرفن بخاطر حقوق آخر ماه، مثل یک شکنجه مکرر بهش تن بدهم. یک جایی هم آدم باید از آن پلکان ترقی بپرد پایین و شیرجه بزند ته دریا. من همه درآمدهای بالا و همکاران متمول و خانه های شیک و ماشین های مدل بالای فردا را به لذت آبتنی امروز میفروشم. راستش فروختنش برای من زیاد هم راحت نیست. جرئت میخواهد. امسال میخواهم آن کله نترس را پیدا کنم و پاسش بدارم. امسالی که سی ساله میشوم.
.
*حافظ جان
 

یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز*

یک دوستی داشتم میگفت "اگر از زندگی من فیلم بسازند، ازین فیلم های فلسفی از آب درمی آید که یک ربع یک شاخه گل نشان میدهند و باد در چمن. بسکه ماجرا ندارم. زندگی تو اما ازین فیلم های سه ساعته پرماجرا میشود." سید هم میگوید این دو سه سال آخر زندگی ش به اندازه پنج شش سال کش آمده، بسکه من هرروز یک "ماجرا"ی تازه داشته ام.
جالب اینجاست که خودم دنبال ماجرا نمیروم.فقط نمیتوانم جلویشان را بگیرم. نمیتوانم درو پیکر زندگی م را ببندم. نطفه ماجرا انگار یک جایی درونم بسته می شود و ذره ذره رشد میکند و در نهایت ازم زاییده می شود. نمیتوانم جلویش را بگیرم. گاهی اینقدر شکوه لحظه مسحورم میکند که به هیچ فردایی نمیتوانم فکر کنم. بی مهابا در لحظه تنیده می شوم بیکه باور کنم نطفه کوچکی که امروز از لذت، درونم بسته میشود فردا رشد خواهد کرد و مرا و زندگی ام را فرا خواهد گرفت.
 .
هفته پیش به من و مدیرم اطلاع دادند که پوزیشن هایمان کنسل خواهد شد. که با تغییرات سازمانی اخیر، شرکت دیگر به پست های ما نیازی ندارد. یک پست دیگر بهم پیشنهاد دادند. باز هم در دپارتمان فروش. باز هم پر از ماموریت های یک روزه. کارش از جنس کار قبلی م بود، با این تفاوت که از الف تا یای ش معلوم بود. مطمئنن استرسش کمتر بود، هیجانش هم. 
راستش فکر نمیکردم جرئت نه گفتن داشته باشم. با تعداد انگشت شماری از آدمهایم مشورت کردم و جرئت پیدا کردم. هنوز نمیدانم بعدش میخواهم چکار کنم. یک جای دیگر استخدام شوم یا کار خودم را شروع کنم. فعلن باید چهار پنج ماه فشرده آلمانی بخوانم.
.
*حافظ 

سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۳

زمستانه

یک. گلودرد دارم.
مشکل زمستان اینجا این است که عملن لنگش را در شش ماه از سال دراز میکند. شخصن ترجیح میدهم زمستانهای شدیدتر اما کوتاهتری را تجربه میکردم. میدانم هنوز چله زمستان یم و تا بهار حتی از روی تقویم هم یک ماه مانده. اما اینقدر زود سرما شروع میشود و اینقدر "گرما" خودش را جمع میکند در دو سه هفته وسط تابستان فقط، که آدم مرض زمستان-بس میگیرد.
از صبح که بیدار شدم دودل مانده بودم که کار کنم یا اعلام بیماری کرده و به تختخواب برگردم. تا ساعت یازده یکجوری خودم را پشت میز نگه داشتم. مثل همیشه. نه استراحت کردم و نه کار درست و حسابی. یک جلسه داشتم که از فرط بیحالی از خیر نکاتی که از قبل یادداشت کرده بودم گذشتم  و به ادای جمله معروف "من اینبار اخبار زیادی ندارم" بسنده کردم. ساعت یازده تصمیم گرفتم به این وضعیت مضحک پایان بدهم و ایمیل کذایی "من مریضم" را برای مدیرم ارسال کردم  هرچند صددرصد صادقانه نبود و بهتر بود میتوانستم بنویسم "من بیحال هستم". بهرحال این پست را از تختخواب برایتان مینویسم.
دو. نقل اقوال.
در مصاحبه ای یک نفر از فرد نامعلومی نقل کرد که زنددگی کاری انسان مثل دوی ماراتن است. فکر نکن با درسهایی که انتخاب کردی بخوانی یا نخوانی، با اولین شغلی که قبول کردی و با عملکرد اولین پروژه هایت، زندگی کاریت را ساختی و تمام شد. البته قبول دارم که این حرف برای آدمهای مختلف متفاوت است. مثلن درصد بالایی از کسانی که در هجده سالگی رشته دندان پزشکی را انتخاب میکنند، همان لحظه همه زندگی کاری شان را بنا کرده اند. این درصد برای رشته های مهندسی و مدیریتی و علوم اجتماعی کمتر میشود. برای هنردوستان و هنرمندان از آن هم کمتر.
در هرصورت نگاه ماراتنی به زندگی کاری بهم آرامش میدهد. البته که تک تک قدم ها مهم هستند و مرا به آنجایی که دوست دارم میرسانند، اما نباید نگران باشم اگر از قدم اول خط پایان را نمیبینم و یا دقیقتر، حتی نمیدانم از چجور جایی دوست دارم سر در بیاورم. بهتر است روی قدم های کوچک امروز تمرکز کنم و به قدم های کوچک فردا فکر کنم.
سه. دیدار یاران.
فوریه را به دیدن دوستان دور گذراندم. یک آخر هفته در لندن و یکی در پاریس. میدانید، بنظرم استحقاق این را داشتم که به دیدن دوستانم بروم و تصمیم قاطع گرفتم ازین به بعد بیشتر منابعم را برای سفرها و پروژه ها و برنامه هایی صرف کنم که برایم لذت بخش است. حالا هزاربار به پاریس سفرکنم درحالی که هنوز خیلی شهرهای زیبای دیگر اروپا را ندیدم؟ باکی نیست. فرانکفورد و زوریخ هم به دلایل مشابه در لیست مقاصد سال تازه ام هستند، اما ترجیجن وقتی که زمستان لنگ و پاچه اش را کمی از زندگی مان جمعتر کرده باشد.
.

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۳

تا بحال با خودت تانگو رقصیده ای؟

گاهی آدم همراه با زندگی و متعلقاتش دورخیز میکند و میجهد میان آسمان و زمین. بعد یکی دو سالی چرخ میخورد و چرخ میخورد. آنچنان روی هواست که هیچ تصوری از فردایش ندارد. معمولن این جهش ها با اعمالی از جمله ترک تحصیل، استعفا، مهاجرت، متارکه و غیره تحقق پیدا میکند. جهش من سه سالی به طول انجامید. پروازم چطور بود؟ بلند و تازه وهیجان انگیز. اما برای جهش های آینده ام فراموش نخواهم کرد که "استرس" نام دیگر "هیجان" است. یک حداقلی از آرامش یا روتین برای احساس خوشبختی لازم است. یعنی سوزن پرگار آدم باید یک جایی روی زمین باشد. برای من نبود. درهرصورت حالا فرود آمدم. آدرنالین ها را شستم و با بیژامه خالخالی روی مبل لم دادم و چای هل مینوشم. بعله. پایم روی زمین است و هرچند با زندگی ایده آلم فاصله دارم اما بقیه راه را میتوانم قدم بزنم، فوقش از روی یک جوی بپرم. دیگر لازم نیست ناف آسمان را سوراخ کنم. و لذا میخواهم تا جا دارد روی زمین شلنگ تخته بیاندازم و چارنعل یورتمه بروم. خوشبختی های کوچک برای خودم بسازم. پروژه های کوچک دوست داشتنی برای خودم تعریف کنم و آرام آرام پیش ببرمشان. آرام-آرامش خیلی مهم است. "زمان" چیزی ست که در آسمان از دست آدم در میرود. نه اینکه زمان نباشد، هست. اما صرف چه کنم چه کنم میشود. صرف مدیریت آن همه آدرنالین.
حالا که سوزن پرگارم را در ناف برلین فرو کرده ام، میخواهم زمانم را صرف لذت بردن کنم. معاشرت های اجباری م را بشدت کاهش دادم. دلم میخواهد با آدم ها پروژه مشترک تعریف کنم. فعالیت های دوست داشتنی و سبکی که دنباله دار باشند و سرو ته داشته باشند. مثلن؟ ماهی یک آخر هفته با کریشما روی ایده استارت آپمان کار میکنیم (که شاید دورخیزی باشد برای جهش بعدی).
گفته بودم که مدتیست دوباره از روی هوس سالی یک نقاشی میکشم و بعد یک گوشه سربه نیستش میکنم بسکه با دیدنش احساس دور افتادگی میکنم از خودم و از موجودی که نشاندم وسط کاغذ، گونه ی غریبی که در یک جزیره دور افتاده محکوم به انقراض است. حالا یک پروژه طراحی تعریف کردم برای خودم. میخواهم ده- دوازده تا طرح از خودم بکشم. میدانید، اینطوری انگار وارد مکالمه می شوی با طراحی ها. اولی را کشیدم گذاشتم روی آینه اتاق. یک هفته است دارد بهم زل میزند. وقتی نگاهش میکنم خودم را احساس نمیکنم. اما زنی که آن طرف نشسته را احساس میکنم. میدانید؟ مکالمه همینجا آغاز میشود. نگاهش که میکنی احساست فرق دارد با حسی که از آینه میگیری. آنقدر نگاهش میکنم تا چشم بسته هم بتوانم "احساسش کنم". بعد طراحی دوم را میکشم و به همین ترتیب. میخواهم ببینم از جان خودم چه میخواهم.  
برای اینجا هم برنامه دارم. می خواهم یک سری پست دنباله دار بنویسم از سیروسلوکی که اخیرن در روح و روان خودم داشتم و دارم. اسمشان را میگذارم "دربرونگرایی". 
کلن بشدت به "تمرکز" نیاز دارم. از الف تا یای زندگی م تمرکز لازم است. بی ریشه و پا درهوا شدم. همین نامطمئن و شکننده ام میکند.
در حقیقت تمام این قرتی بازی ها، تلاشی ست برای "مقاوم سازی" نگارنده در مقابل پدیده ای که "زندگی" نام دارد. 
.

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۳

تقدیم به سال 2015 - با یک ماه تاخیر

امسالِ میلادی؟ میخواهم چهارزانو بنشینم وسط زندگیم. میخواهم حقیقتن روی خودم متمرکز باشم. خودِ مهجورِ درونم. می خواهم پوسته ی معقول بیرونی م را کامل بدرم بیایم بیرون. دیگر تا سی سالگی آدم اگرخودِ خودش را نتوانست بروز دهد، بهتر است برای همیشه کفنش کند و از دو دلی و تردید و تشویش نجات پیدا کند. تا آخر عمر بشود همان پوسته معقول و محافظه کاری که تا به امروز نقشش را بازی کرده. میدانید؟
بعله. سال بازگشت به خویشتن است. هرروز و هر شب و هرلحظه فقط سعی میکنم خودم را، خود واقعی م را پیدا کنم. سوای نقش ها. اینجا هم احتمالن فقط از خودم مینویسم. میخواهم عکس های قدیمی م را نگاه کنم و پست های قدیمی م را بخوانم و ببینم وقتی اینها را مینوشتم چه شکلی بودم. چه مدلی می ایستادم. چه مدلی لبخند میزدم. انحناهای بدنم چطور بود. عضلات صورتم چی؟ خطوط روی پیشانی و هزار چیز دیگر. 
میخواهم هر ماه یک نقاشی از خودم بکشم. اگر همت کنم اینجا هم میگذارمشان. میخواهم ساعت ها به خودم زل بزنم. به خودم در سالهایی که گذشتم و خودم در سالهایی که می آیم.
.
بعد. این پست در فیس بوک دوستم یادم انداخت که برای امسال ازینا ننوشته بودم که بحمدالله انجام شد.
.

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۳

مشغله- دو

یک.
از نظر کاری حالم خیلی بهتر است. به خودم نزدیک ترم. انگار از یک پوسته ای خارج شده باشم. یک حائلی انگار دور خودم داشتم که مرا از بقیه جدا میکرد. نمیگذاشت دیده شوم، شنیده شوم، دست و پایم را میبست. یادم هست در یکی از سفرهایم به عربستان روبنده خریده بودم. یکروز همانجا روبنده را زدم و رفتم در خیابان. خیلی احساس عجیبی بود. کسی تو را نمیدید. یعنی میدانست که یک موجودی الان اینجاست، اما نمیدانست دارد میخندد یا گریه میکند. لبخند میزند یا اخم دارد. آدامس میجود یا نه. اصلن چه چهره ای دارد. چه سلیقه ای دارد. میدانید؟ انگار آنجایی اما نیستی. 
ماههای اول کارم انگار با روبنده زندگی میکردم. نمیگذاشت دیده شوم. به رسمیت شناخته شوم. نمیتوانستم خودم باشم. چرایش را نمیدانم واقعن. اما حالا خیلی بهترم. مدیرم هم یک قدم ازم فاصله گرفته که خیلی حالم را بهتر میکند. 
دو.
گفته بودم کارم خیلی روی هواست؟ که ای تا ضدش جدید است و کلن اولین بار است در شرکت انجام میشود. هنوز هم البته در هواست اما یک نخی بهش وصل کردم که سرش دستم است. شما تصور کن اطرافم همه دارند در مسیرهای از قبل مشخص شده ماشین کنترلی میرانند، من اما از نخ یک بادبادک آویزانم. حتی نمیدانم موقعیت فعلی اش کجاست چه برسد به اینکه بتوانم در مسیرهای مشخص حرکتش دهم. بعد هرازچندگاهی یکی ازین ماشین کنترلی ران ها به طعنه میگوید موفق باشی و هرهر میخندد. یک روزهایی بادبادک بازی خیلی هم لذت دارد. اما طوفان که باشد و هر آن فکر کنی نخش پاره میشود و میرود جایی که دستت بهش نمیرسد، استرس را با گوشت و پوست و استخوانت حس میکنی. 
سه.
گفته بودم که تصمیم ندارم بیشتر از دوسال سر اینکار بمانم. ازین دو سال هم یک سال و نیمش مانده فقط. اما تحمل همین یک سال و نیم هم برایم انگار غیرممکن است. چرا؟ چون ایده ی کسب و کار خودم دارد مثل خوره روح و روانم را میخورد. هرچه زمان بیشتر میگذرد مطمئن تر میشوم که میتوانمش و بیشتر و بیشتر میخواهمش. خلاصه مطمئنم یک روز می آیم اینجا مینویسم استعفا دادم. از طرفی هم مطئنم قبل ازینکه بادبادک را بکشم زمین استعفا نخواهم داد. نمیخواهم بعدتر که به این سالها و کار امروزم نگاه میکنم احساس کنم شکست خورده ام. به عبارت دیگر نمیخواهم روزی که میآیم بیرون اعتماد به نفسم از روزی که استخدام شدم کمتر باشد. 
.

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

در آشپزخانه

غذاهای آلمانی اول خیلی بنظرم بی مزه بودند. بی مزه به ایهام غیرهیجان انگیز. البته باید اعتراف کنم که درین یک سال زیاد هم غذای آلمانی نخورده ام. در مقوله خوراکی جات خیلی ماجراجو نیستم. ترجیح میدهم به تکرار لذتهای آشنا ادامه بدهم. تجربه هم بهم نشان داده در آزمایش طعم های تازه، اتفاقی که میافتد معمولن با لذت خیلی فاصله دارد. اما همین اندکی که از آشپزی آلمانی چشیدم و دیدم، معتقدم یک سادگی درش هست که آدم را مجذوب میکند. البته وقتی بهش عادت کنی. اولها فقط توجه آدم را جلب میکند. هربار که در صف غذاخوری بشقاب غذا را میگذارند در دستت، سعی میکنی تعجب و نارضایتی ای که از مشاهده محتویات بشقاب برت عارض شده را، دست کم با نگاه و تکان سر با نفر جلوییت شریک شوی. اما همه راضی بنظر میرسند. راضی شاید کلمه مناسبی نباشد، آن هم برای سلف دانشگاه یا شرکت. اما قطعن متعجب هم نیستند. دیدن سیب زمینی آبپز درسته در گوشه بشقاب که برای تو "شوک آور" است، برای بقیه تنها "معمولی" ست. حالا که فکر میکنم اصلن یادم نمی آید از کی برای من هم معمولی شد. فکر نمیکنم بیشتر از چهار پنج ماه طول کشیده باشد. اما همان سادگی و زمختی که اول توی ذوق آدم میزند بعد از مدتی جالب میشود. البته مطمئن نیستم خود آلمانی ها هم بتوانند از سادگی غذاهایشان لذت ببرند، چون مطمئن نیستم احساسش کنند. برای من اما تجربه تازه ایست که دارد خوشایند میشود. توضیحش خیلی سخت است. اما لذت بردن از سبک غذاهای آلمانی مثل مدیتیشن است. انگار در یک سالن مد که همه با پاشنه و دامن تنگ تاتی تاتی میکنند، یک نفر شلوار گشاد ورزشی پوشیده باشد و با کفش بسکتبال قدم های گنده و راحت برداد. سادگی آشپزی و چیدمانش یک آرامشی به آدم میدهد. البته نمیتوانم بگویم هیچ وقت از طعم غذاها لذت نمیبرم، اما چیزی که فکر نمیکنم بهش عادت کنم سنگینی غذاهایشان است که برای معده های ناآشنا دوچندان هم میشود.
.
غذاهای ایرانی درعوض خیلی قرتی بازی دارند، خیلی پیچیده اند. خیلی قاطی اند. گاهی طعم ها یک جور در هم ادغام میشوند که آدم هویج میگذارد دهانش مزه گوشت میدهد، ماهی میگذارد دهانش انگار آلو خورده. ساعتها همه چیز قوطه میخورند و قل میزنند و آبش بخار میشود و عصاره در هم تنیده شده شان میماند در بشقاب. آشپزی مان یکجور مثل خانواده هایمان است که خاله و دایی و عمه و عمو، پا به پای پدر و مادر در لحظه لحظه زندگی آدم حضور پررنگ دارند. انگار خانواده های فامیل هم یک عمر در دیگ بزرگ مادربزرگ غوطه خوردند و با ملاقه بهم خوردند و با گذر زمان جا افتادند و حسابی همبست شدند. نه مثل این آشهای آب و دون سوا ها، یکجور پیوسته که تا ابد بیخ ریخش هم بسته اند. لزومن هم در صلح و صفا بسر نمیبرند، اما انگار یک رشته جدا نشدنی هستند و اگر خدای نکرده پاره شوند، همه مثل دانه های تسبیح پخش و پلا شده و "بی کس و کار" میشوند. 
.
آیا سادگی و زمختی غذاهای آلمانی را میتوان به آدمهایش تعمیم داد؟ شاید. در مورد سبک خانواده هایشان واقعن نمیتوانم نظر بدهم. اما قربان صدقه ی الکی و معاشرت اجباری مفاهیمی ست که بندرت در دوستان آلمانی م دیدم. برای همین شاید احساس اولیه مان این باشد که دوست پیدا کردن درین سرزمین زیاد راحت نیست. اما زمان که بگذرد شاید آدم از بی آلایشی و رو راستی روابط با همان دوستان انگشت شمار، احساس آرامش کند. 

بعد. غذاهای خوشمزه رستوران های خاص را باید بگذاریم کنار. از خوردن شنیسل لذیذ آلمانی ها همان روز اول هم لذت میبردم.) 
بعدتر. نگارنده از تمام جملات این پست درمورد غذا و فرهنگ آلمانی ها بسیار بسیار نامطمئن است! کلن احساسی که نسبت به آلمان دارم هنوز خیلی فاصله دارد با احساسی که در زمان مشابه، نسبت به فرانسه داشتم. انگار در مهاجرت اول آدم چهارتا چشم و گوش اضافی دارد برای ثبت و درک و تحلیل همه چیز. احساس میکنم اینبار خیلی نسبت به محیط بی توجهی کردم. حتی ازینکه کم کم دارم آلمانی یاد میگیرم تعجب میکنم. بسکه خودم را هنوز ازینجا دور میدانم. 
.



سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۳

از صبح شاید دو ساعت کار کرده باشم فقط. مدیرم پیغام داد که هنوز از تعطیلات برنگشته. معنای پیامش برایم این بود که میتوانم به تختم برگردم. برنامه ی ماموریت های هفته آینده را که میبینم، احساس میکنم کار نکردن وظیفه شرعی و عرفی امروز و دیروزم بوده که به نحو احسنت بانجام رساندم.
کلن مسرورم. دو هفته ایران بودم. حدس میزدم نامزدی مراسم حوصله سربر و مزخرفی باشد، بسکه سید رنگ به رنگ سخنرانی های طولانی من باب بیهودگی مهمانی و دور همی و اساسن بیهودگی ازدواج برایم ارائه کرده بود. من البته حرفهایش را میفهمم. تمام و کمال. هرچند او باور نمیکند. اما حرفهایش اینقدر مستدل و روانند که هر کسی میفهمد. گفته بودم که، خیلی قشنگ حرف میزند. البته مطمئن نیستم با همه همینطور باشد،اما با هرکس که بخواهد میتواند قشنگ حرف بزند. من اینطوری نیستم. من بندرت پیش می آید از حرف زدن خودم خوشم بیاید. آن هم با آدم های بی ربط پیش می آید. یعنی گاهی یک حرفهای قشنگی هم از دهانم بیرون میپرد، اما به اراده ی من نیست. کنترلش دست خودم نیست. بیشتر وقت ها قشنگ که حرف نمیزنم هیچ، اصلن حرف نمیزنم. گوش میکنم و توی ذهنم حرف میزنم، قضاوت میکنم، تحلیل میکنم. آخرش هم همه را قورت میدهم در حالیکه دوتا لبم را محکم به دندانهایم فشار میدهم. عضله های صورتم بعد از مهمانیها درد میگیرد. مخصوصن اگر موضوعی باشد که قبلتر بهش فکر نکرده باشم مثل بز نگاه میکنم. حتی یک آره یا نه نمیگویم. سید خیلی ناراحت میشود. حق دارد ناراحت شود. بیست دقیقه یک نفس از موضوعی (مثلن پیدایش کره زمین) که برایش جالب است حرف میزند. از مستندهایی که دیده و کتابهایی که خوانده و نظر شخصیش و ال و بل. من تمام مدت مثل جغد با چشم های گرد و دهان دوخته بهش زل میزنم. من البته دارم گوش میکنم و لذت میبرم. برای همین ساکت که میشود میپرسم "خب؟" اما برخلاف انتظار من داستانش را ادامه نمیدهد و بجایش با یک لحن دلخور میپرسد نظرت چیه؟ و من صادقانه میگویم که نظری ندارم و این معمولن پایان مکالمه است.
در مورد ازدواج موضوع فرق داشت. من از همان روزی که دو سال پیش برای اولین بار از پله های این خانه آمدم بالا، دلم خواست با سید ازدواج کنم. همان روز مطمئن شدم که دلم میخواهدش. تمام و کمال. هیچ وقت هیچ دلیل قابل ذکری برایش نداشتم. احساسی بود که همان لحظه در دلم نشست و دیگر بلند نشد. اتفاقن تا قبلش فکر میکردم از ازدواج خوشم نمیآید. بسکه به سخنرانی های مستدل دوست و آشنا در نکوهش ازدواج و قراردادی کردن عشق و غیره گوش داده بودم و بنظرم کاملن منطقی و مقبول هم بود. اما در نهایت آدم باید به احساس خودش اعتماد کند حتی اگر غافلگیرش کند. باید اگر دلش میخواهد، با مردی که دوست دارد ازدواج کند. حالا هرچه هم تا دیروزش به ازدواج اعتقادی نداشت. تا دیروزش این آدم را نمیشناخت خب یا دوست نداشت یا نمیدانم چه. میدانید؟ نباید اجازه دهد تئوری های زیبا و هیجان انگیز برایش حیثیتی شود و بخاطرش احساسش را سرکوب کند. کلن اعتقاد دارم اگر همه انسان ها شل تر میکردند و کسی از چیزی دفاع نمیکرد دنیا برای زندگی مناسب تر میشد.
خلاصه احساسم غافلگیرم کرد و ازدواج کردم. احساسم یک بار دیگر در جشن نامزدی غافلگیرم کرد و خیلی بهم خوش گذشت. اصلن دیدن تمام فامیل یکجا خودش یک جان اضافه به آدم میدهد. آن هم فامیلهای خندان و رقصان.
سید را بی اندازه دوست دارم. از یک جایی ته ته قلبم. یک جوری که مثل روز روشن است. که نیاز به ابراز و اثباتش نیست. قرتی بازیهایش را، تن ندادن ها و پررنگ بودنش را. کلن پررنگ است در زندگی. راجع به همه چیز نظر دارد، علایق عجیب و غریبی دارد. مدام بفکر طبیعت و کره زمین است. عاشق آدم های غریبه و زبان های خارجی ست. آلمانی را مثل زبان مادری ش حرف میزند، بارها پیش آمده که آلمانی ها وقتی فهمیده اند اینجا بزرگ نشده یا یکی از والدینش آلمانی نیستند متعجب شدند. عاشق آشپزی هم هست. عاشق خانه است و اینکه یک عالمه عشق در خانه بریزد. دلش میخواهد همه چیز خانه را خودش درست کند. یکی از بزرگترین ترسهایش این است که من بروم ای-کِ-آ و خانه را در یک حرکت پر از تیروتخته کنم. کاری که ازم بعید هم نیست. اما او دوست دارد دانه دانه وسایل را با وسواس انتخاب کند. از دست دوم فروشی ها، بعد اگر لازم بود تعمیرشان کند. یا رنگ بزند. یا یک گوشه شان را اره کند بندازد کنار. یا طبقه ی آن کمد را بردارد وصل کند به این یکی. یا بطور مستقل بکوبد به دیوار. میدانید؟ دوست دارد هر وسیله خانه داستان داشته باشد. هم خانه ی ایده آلی ست کلن. دوست داشتنش هم که حرف ندارد. یکجور بدون قید و شرط آدم را دوست دارد. مرا از همان شش، هفت سال پیش دوست داشت. یکسره. حتی تمام سالهایی که با هم نبودیم دوست داشتنش را احساس میکردم. زنده تر و واقعی تر از دوست داشتنِ دوست-پسرهای وقت. اکسش را هم هنوز دوست دارد و پنهان نمیکند. وقتی کسی را دوست داشت، دیگر دوست دارد. هر اتفاقی که میخواهد بیافتد. می شوی پاره ای از قلبش.
.