چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۶

باد ما را با خود خواهد برد*

باد و بارون داره پنجره‌هامونو از جا می‌کنه. زندگیم مثل خوابیه که سبک شده باشه. با ضربه‌های باد روی شیشه حس می‌کنم دارم ازین خواب کِش اومده‌ بیدار می‌شم. هشیار می‌شم و دلم می‌خواد بیدار شم اما باز دوباره خواب می‌کشتم به جایی که هستم. به همین چهاردیواری سفید همیشگی. فکر می‌کنم اینبارم بیدار نشدم. اما بالاخره یه روز بیدار می‌شم و همه چی تموم میشه. 
بعدش دیگه کلاس زبان رفتن و صورت حساب نوشتن واسه‌ام لذتی نداره. فکر می‌کنم کاش کار خودمو شروع نکرده بودم. کاش نقاش شده بودم. نقاش بودن با ذات خواب و بیدار زندگی جورتر درمیاد. زندگیم می‌شد یه خواب قشنگ و رنگی، بدون حرص و جوش، بدون جون کندن. ازون خوابها که آدم دلش نمی‌خواد ازش بیدار بشه.  بیدارم که بشه حال خوشش براش می‌مونه. بیدار شدن از کابوس هرچند خودش اتفاق خوبیه اما حال بدش انگار یک عمر همراه آدم هست. 
پیر شدم دیگه. پیری به سن نیست اما به هرچی باشه من پیر شدم.از کل زندگی و قبل و بعدش فقط یه حال خوش می‌خوام. همه جلال و جبروتش باشه واسه شما. من  فقط یه حال خوش می‌خوام. همین.  
.
* فروغ

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۶

بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم*

پارسال روز تولدم از صبح تا عصر روی چمن‌ها پیک نیک کردیم. هوا بی‌نظیر بود و فضا سبز و بزرگ و خلوت. از نظر خودم تولد کاملی بود. مخصوصن که سه نفر از دوست‌های پاریسم اینجا بودند و هیچ چیز بیشتر از این نمی‌توانست در روز تولدم خوشحالم کند. درست یک ماه بعدش زمین خوردم و زندگیمان کن فیکن شد. سی و یک سالگیم سخت بود. پر از درد و اشک و ناامیدی. دو ماه بیمارستان و سه تا عمل جراحی و توانبخشی و افسردگی. ده ماه طول کشید تا به زندگی برگردم. هیچ چیز مثل برگشتن به کار به روحیه‌ام کمک نکرد. هم غم انگیز است که تا چه حد برده کارم، هم خوشحال کننده‌است که چقدر کارم را دوست دارم یا به اصطلاح بهم می‌سازد. 
دو روز دیگر سی و دو ساله می‌شوم و می‌توانم بگویم هرچند یک سال از برنامه‌های کاری و زندگی و سفر عقب ماندم، هرچند که دستم کامل خوب نشد و نمی‌شود، اما من امروز رعنای کامل‌تری هستم. انگار یک نفر چهارطرف وجودم را کشیده باشد، بزرگ شده‌ام. قد کشیده‌ام. دنیا را از آن بالا می‌بینم. قانون نانوشته‌ی جاودانگی زندگی اصالتش را برایم از دست داده و این حقیقت دمای وجودم را پایین آورده. نمی‌دانم چطور بگویم که شبیه افسردگی‌ نباشد. اعتمادم را به همه چیز از دست داده‌ام. به زندگی. به عشق. به کار. می‌دانم که همه چیز در یک لحظه می‌تواند از دست برود. همه چیز. و شگفت آور اینجاست که حال امروزم را بیشتر دوست دارم. نمی‌خواهم به قبلش برگردم. 
هر سال روز تولدم خوشحال‌ترین و خوشبخت‌ترین بودم و زندگی جاودانه‌ام را از صمیم قلب جشن می‌گرفتم. امسال این حس هم مثل قبل نیست. تولدم بیشتر شبیه یک خبر است، یک اتفاق خوب کوچک. خبری که در لیست اخبار می‌خوانی و یک لبخند گوشه لبت می‌نشاند. لبخندی که بعد از چند ثانیه محو می‌شود. اگر از من بپرسید این برازنده‌ترین راهِ جشن گرفتن زندگی است.  
.
*حافظ