سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

تحرير خيال خط او نقش بر آب است*

زنگ زد. پای تلفن گریه میکرد. می گفت دلم برایش تنگ شده. چکار کنم؟ 
چه می شود گفت به کسی که دارد زور می زند خودش را در لانگ دیستنس نگه دارد؟ 
گفتم وقتی کسی را داری که دلتنگ ش باشی یعنی کسی هست که دوستش داری. دوست داشتن قشنگ است، نیست؟ 
گفت هست. هست.. راست میگی. راست میگی. 
راست نمیگفتم. 
میدانم.
.
*حافظ

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۱

چال لپت بابا، وقتی که می خندی.. یا گریه می کنی

زن ها را می شود به دوگروه تقسیم کرد. گروه اول زن هایی که توی تمام کیف هاشان نواربهداشتی دارند. که اکثریت زن ها را تشکیل می دهند. گروه دوم زن هایی که در همه کیف هاشان نوار بهداشتی ندارند. این است که بعضی روزهای ماه باید هی نواربهداشتی آلویز را از جیب این کیف بردارند بچپانند در جیب آن کیف که یعنی پریودشان نزدیک است. طبیعتن من جزو گروه دوم هستم. اما گاهی پریود در حقیقت از آنچه در تقویم نوشته اید به شما دورتر است. برای من که هی هرماه دورتر هم می شود. نمی دانم این بار چند روز باید این نواربهداشتی را از جیب این کیف در جیب آن کیف بچپانم و آخرش هم وقتی رخ دهد که ببینی مانده در جیب کیف قبلی. حالا نمی دانم واقعن که پریود مرتب هیچ ربطی به زن مرتب بودن دارد یا نه. زن مرتب از نظر من زنان گروه اولند. که همیشه در کیفشان نواربهداشتی و رژلب پیدا می شود. من هیچ وقت لوازم آرایش توی کیفم نمی گذارم. اگر دارید از خودتان می پرسید پس برای چه با خودم کیف حمل می کنم در زندگی، سوالی ست که جوابش را هنوز نمی دانم. 
به جایش یک کت جین خریدم که خیلی خوشحالم می کند. هی هرروز با همه لباس هام می پوشمش و خوشبخت می شوم. فقط منتظرم این باران بند بیاید و بتوانم پیرهن سرخابی چین دارم را با کت جینم بپوشم. سطح دغدغه هام می دانم که هی دارد می آید پایین تر. حتی چندنفر از دوست های خوبم را به خاطر سطح دغدغه پایین از دست دادم که خیلی اندوهگینم می کند. که البته این اندوه ناخودآگاه سطح دغدغه را دارد می آورد بالا. چون اندوه از دست دادن آدمهایی ست که سطح دغدغه ی بالایی دارند. هیچ ربطی هم به پیرهن سرخابی یا رستوران هندی ندارد. اما آنها این را درنظر نمی گیرند. حقیقت این است که آنقدرها هم دست خود آدم نیست که معاشرانش را انتخاب کند. همان طور که آخر مهمانی های دوران بچگی مان، مامان هرکس دستش را می گرفت و کشان کشان می برد خانه خودش؛ یک جایی هم زندگی دست تو را می کشد و به زور می برد یک جای دیگر. هرچند که تو بخواهی همه آدم های قبلی ت را هنوز داشته باشی. 
پریروز اینجا روز پدر بود. یک فصل پریروز از دوری بابام گریه کردم. یک سری هم روز پدر خودمان. روز مادر هم که نگو. خدا را سپاس میگویم که روز خواهر نداریم. کلن که نگاه کنیم البته، استاندارد گریه کردنم در زندگی خیلی بهبود پیدا کرده. حالا حتی از دوران ایران بودنم هم بهترم. یعنی کمتر گریه می کنم. ایران خاکش لامصب دل آدم را زیر و رو می کند. اصلن توی خیابان های تهران که راه می روی یک چیزی چنگ می اندازد توی دلت. یک بغضی که توی هواست انگار. نمی دانم. شاید هم من در ایران خودِ لوس نرمالوی عاشق بارانم را خیلی ول می کردم. اینجا آدم لی لی به لالای خودش نباید بگذارد.
اینجا غرق زندگی می شوی و فکر می کنی همه زندگی ت همینجاست و هیچ جای دلت هیچ کجای دیگری گیر نیست، تا پسربچه شری که با اسکیت قیچی از کنارت رد می شود پای موبایلش تقریبا داد می زند: پاپا، بُن فِت پاپا* .. و یک جایی درون تو می شکند باز. 
.
* یعنی روزت مبارک بابا
.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۱

قطارهایی که می روند.. از من به من

دو روز است که شروع کردم به فرانسه حرف زدن. اینکه دقیقن از کجا شروع شد برمیگردد به یک مصاحبه کاری که داشتم. که آقای مصاحبه کننده پرسید فرانسه بلدی؟ گفتم کمی. طبعن به فرانسه پرسید و به فرانسه جواب دادم. بعد شروع کرد به حال و احوال. آدم حال و احوال را بلد است خب. من هم بلد بوم. بعد پرسید مصاحبه فرانسه باشد یا انگلیسی؟ گفتم شما فرانسه صحبت کنی من متوجه می شوم ولی فرانسه حرف زدن برایم سخت است. باز طبعن همه را فرانسه گفتم. گه خوردم البته. بعد آقاه شروع کرد انگلیسی حرف زدن. ده دقیقه راجع به شرکت و پست و اینها. توضیحات انگلیسی ش که تمام شد به فرانسه گفت خب، حالا نوبت توئه. ولی همه را می خواهم به فرانسه بگی. معن؟ سنکپ کردم. گفتم امم.. دکورد. یعنی باشه. مصاحبه های قبلی اینطوری بود که میگفتند حالا یک ذره حرف بزن که سطح زبان فرانسه ت را هم ببینیم. کلیتش یعنی انگلیسی بود. اینبار ولی گفت هیچ جمله انگلیسی نمی خواهم ازت بشنوم. کلن فرانسه حرف بزن. راستش را بخواهید بهتر از آنکه فکر می کردم شد. قطعن فرانسه افتضاحی حرف زدم اما مطمئنم که همه حرف هام را فهمید. این شد که من زبانم باز شد. امشب مهمانی بودیم. بهتر است بگویم امروز ظهر تا شب مهمانی بودیم. شونصدهزارتا آدم تازه دیدم و با همه شان فرانسه حرف می زدم. بعد الی و جسی و رکسان که از اینطرف آنطرف رد می شدند بهم یک لبخندی می زدند که خستگی م در می رفت. یک لبخندی که یعنی دیدی بالاخره تو هم حرف زدنت آمد؟ بعد همه هی دقت می کردند بهم که حرف زدنم را اصلاح کنند، نمی توانستند. چون درست حرف می زدم. دو نقطه دی. کلن این مدلی هستم که یا چیزی را نمی گویم یا درست میگویم. نه که همه اش را درست بگویم ها. مطمئنن کلمه های مذکر و مونث را قاطی می کنم. اما جمله هام را درست می سازم. می دانم که از یک سری زمان ها اصلن استفاده نمی کنم. اما یک زمان حال و یک آینده و یک گذشته بلدم که کافی به نظر می رسد. نمی دانم چرا تا دو سه روز پیش این همه سخت تر بود حرف زدن. البته جریان این مهمانی به حرف زدن ختم نمی شود. دف زدن هم بخش جذابی ش بود. لاتین ها خیلی مهربان خوبی اند. ما دف می زدیم  و آواز می خواندیم، فلورانس از بالای پله ها گل می ریخت روی سرمان. دعوت شدیم به برنامه یکشنبه های بار فلورانس! اجرای موسیقی و آواز ایرانی. اینجا آدمها دف ندیده اند آخر. البته ایتالیایی ها یک سازی شبیه به دف دارند که حلقه ندارد و یک مدل دیگر هم می زنند. آخرهای مهمانی یک پسر ایتالیایی آمد که بلد بود دف بزند و با هم کلی دف زدیم. من مثل خودمان او مثل خودشان. خیلی مفرح بود. خیلی احساس خوشبختی داشتم در این مهمانی. آخرش اما... اندرینا گفت رعنا برویم. گفتم باشه. بلند شدم به دنبال مانتو روسری. حالا نگرد کی بگرد. خیلی جدی همه جالباسی را زیر و رو کردم. هی اندره ژاکتم را می داد دستم میگفت رعنا. من می گفتم نه دنبال لباس هام هستم. ژاکت را روی مانتو می پوشند خب. بعد دیدم مردم می خندند. گفتم کجا گذاشتید؟ یک نفر گفت لباسهات تنت هستند که. دوزاریم یکهو افتاد که مانتو روسری نداریم. همه فکر کرده بودند مستم. مست نبودم. ژآکت قرمزم را یواش روی پیرهن مشکی گلدار پوشیدم. کیف کوچک قهوه ایم را کج انداختم و دفم را گرفتم دستم. توی راه برگشت همه اش غمگین بودم. نمی دانم چرا. 
.

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

پریشان گویه ها

قرمه سبزی خوردم. اگر شما می دانستید وقتی می آیم اینجا می نویسم قرمه سبزی خوردم حالم چقدر خوب است، مدام بهم قرمه سبزی می رساندید. ح اگر باشد می گوید خب هرروز بیا اینجا بنویس قرمه سبزی خوردم تا حالت خودبه خود خوب شود. ح همچین امیدواری های واهی به آدم می دهد. چطور می شود آدم بی که قرمه سبزی بخورد بیاید اینجا بنویسد قرمه سبزی خوردم؟ اصلن قرمه اش را که بنویسد جگرش کباب می شود. امروز بهش گفتم اوضاع کاریم بدتر شده، می گوید هی باخودت تکرار کن همه چیز بهتر شده. خب من چطور می توانم تکرار کنم همه چیز بهتر شده وقتی نشده. من تازه به اندازه کافی در زندگی آدم خوش بین و مثبتی هستم. وقتی دارم می گویم همه چیز بدتر شده دارم از یک واقعیت صحبت می کنم. یک چیزی اینجاست یعنی، که دارد خراشم می دهد من پوستم کنده شده. حالا هی شما بگو نوازش می کند، پوست من همچنان کنده است. وقتی پوستم کنده است دلم می خواهد یک نفر بغلش را برایم بگشاید بگوید بیا اینجا عزیزم حالا که این بی پدر خراشت داده من جایش را بوس می کنم. هرچند که بوس هیچ وقت جای خراش را بهبود نداده و نمی دهد و این شیره ایست که از کودکی سر همه مان مالیدند و ما هم سر بچه ها و حالا هم سر بزرگ ها می مالیم. می توانم تا صبح قیامت برایتان این روضه را کش بدهم. اما چون قرمه سبزی خورده ام و حالم خوب است ترجیح می دهم این حال خوبم را کامل کنم. شما را نمی دانم، اما من حال خوب قرمه سبزی را معمولن با ماست میوه ای کامل می کنم که از هر بوس و بغلی شفابخش تر است.
.
حالا شب شده دیگر. ساعت ها از تناول ماست میوه ای که در خط بالا خواندید می گذرد. البته هوا هنوز گرگ و میش است. اینجا جایی ست که هوای روشن چیزی از شب بودن کم نمی کند. ایران که بودیم برای نشان دادن اوج حماقت یک انسان، می گفتند جفت پاش را می کند توی یک کفش که الان شب است، حالا هی بیرون را نشان بده که ببین هوا روشنه، باز طرف می گوید نه. شب است. ما هم سرمان را تکان می دادیم که آهان، از این آدم های نفهم بز یعنی. حالا کافی ست هفت هشت ساعت با هواپیما جابه جا شویم تا ببینیم این ملکه ی حماقت هم ممکن است حق داشته باشد بنده خدا. خلاصه شب است و اندرینا خواب است و من دلم نمی آید بیدارش کنم همانطور که او صبح ها مرا بیدار نمی کند که دوش بگیرد، من هم شبها او را بیدار نمی کنم که جیش کنم. و اینگونه است که ما در صلح وصفا زندگی میکنیم. چرا که حمام در اتاق من است و توالت درست است که از نظر تکنیکی توی اتاق اندره نیست اما هرگونه استفاده ی کوتاه دم دستی از سیفون کافی ست که نیمه ورودی خانه شامل اتاق اندره به مدت دو دقیقه بلرزد. حالا دارم فکر می کنم یا باید قید کلیه هام را بزنم، یا توی وان حمام جیش کنم، یا سیفون نکشم. خب از آنجایی که آنقدرها هم انسان صلح طلبی نیستم و ساعت هنوز یازده هم نشده، به خودم حق می دهم یک بار دیگر از سیفون استفاده کنم.
.
اینکه چرا اینقدر قلمم لق شده دلایل متفاوتی می تواند داشته باشد. یکی ش این است که سرما خوردم. تب دارم. این پست را کلن یعنی میتوانید هذیان تلقی کنید. دیگری ش هم برمی گردد به استرس جاتی که از هرطرف این روزها وارد می شود که هنوز راه درست نوشتن ازشان را پیدا نکرده ام. علاقه ای هم به پیدا کردن ندارم. ترجیح می دهم پیش از آنکه بنویسمشان رفع شوند.
.
لازم می بینم همین جا از خواهرم معذرت خواهی کنم که هنوز اونی که گفته را دان لود نکرده ام. چرا که لابد هربار یک پست جدید در وبلاگ من می بیند با خودش می گوید به جای این همه فک زدن دو ثانیه دانلود کن برود. می دانید آخر، کلن سیستم خواهرم این جوری ست که دو سه ماهی یکبار یک کلمه با من حرف می زند. بعد من همان دو سه ماهی یکبار که یک چیزی میگوید را دیگر باید گوش کنم لابد. نمی شود. همچنین از دوست خوبم فروزان برای حلواشکری خوشمزه اش تشکر می کنم.
.
در این صحنه همه شما را به خدای بزرگ می سپارم. تا روزی بعد و پستی دیگر، شب خوش و خدانگهدار.
.

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

این گوشه ی دور دوست داشتنی دنیا..

الی را یک ماه بود ندیده بودم. روپوش آشپزی ش را پوشیده بود و یک قاب دستمال روی شانه چپش انداخته بود و با صبر و حوصله راجع به مواد اولیه غذا برای منِ از مریخ آمده توضیح می داد. از اینکه در کدام شهر ایتالیا بهترینش را می شود پیدا کرد و در پاریس از کدام محله می شود خرید و کدام مارک ها قابل استفاده ترند گرفته تا اینکه با چه ادویه هایی باید پخته شوند و با چه شرابی باید خورده شوند و چه و چه و چه. من هم گاهی تخم مرغی در ظرف می شکستم یا خامه ای هم می زدم و فکر می کردم چقدر دلم برای این لحظه های ساده خوشبخت تنگ شده بود. پرسیدم چرا لاغر شدی؟ گفت کم می خوابد. که شبها که از کار برمی گردد از سرخیابان تا خانه دو ساعت طول می کشد. بس که با صاحبان تمام بارها و رستوران ها و مغازه ها دوست است و آخرین توقفگاه هم بار دوست و همه خانه اش فلوراست. بار فلورا محلی ست برای شکوفایی ایده های الی و دوستانش. ترم پیش یکی از داغ ترین موضوعات بحثمان در راه طولانی دانشگاه منوی بار فلورا بود و برنامه های خاص آخر هفته. حالا هم عملکرد بار توسط چهار پنج دانشجوی تجارت بطور مرتب دنبال می شود و باید بگویم هم ما هم فلورا همه از عملکرد بار نوپای کوچه ی سنگی تاریک رضایت داریم. 
از داستان بار که بگذریم به داستان دخترخاله ی الی می رسیم. دخترخاله الی دانشجوی دکترای وکالت است. یعنی ش می شود ته کلیشه ی آدم های اینتلکچوال! تا سه سال پیش با دوست پسرش که او هم از قضا دانشجوی فلسفه بوده و بسیار انسان اندیشمندِ سیگاری اخمالویی بوده رابطه ی خوب هفت ساله ای را دنبال می کردند و طبیعتن یک لایه بالاتر از سطح زمین راه می رفتند و عشق می ورزیدند و فلسفه بافی می کردند، چرا که آدم های اندیشمندی بودند که مجله های خاص می خواندند و بارهای خاص می رفتند و باشگاه های خاص عضو بودند و ال و بل. بعد دختر خاله جان به مانند الی و به دنبال رسم خانوادگی وارد دوره اراسموس شده، و یک سالی را با آدم های خیلی ولِ دم دستی، در دانشگاه های خیلی معمولی، درس های خیلی چیپ خواندند و کم کم از آن لایه ی اندیشمندی که درش اسیر بوده بیرون آمدند و بعد از بازگشت به وطن نتوانستند باز به طبقه اجتماعی قبلی وصل شوند. این می شود که رابطه ده ساله می رود روی هوا و بعد یک سالی دخترخاله جان جیغ بازی در می آوردند و هر غلطی که در زندگی نکرده بودند انجام می دهند و بعدتر؟ با یک پسری دوست می شوند اهل سنگال. با اقامت غیرقانونی. بدون سواد خواندن و نوشتن. که شغلش بساط کردن گوشه خیابان بوده. البته حالا به عنوان سکیوریتی کلاب استخدام شده و هم دخترخاله هم خودش بسیار از این امر خوشحالند. می توانید حدس بزنید جمله بعدی را؟ دو ماه دیگر قرار است دخترخاله با سکیوریتی کلاب ازدواج کند. می شود حدس زد که بزرگترین حمایت کننده اش هم درخانواده الی بوده. قرار شده یک بار ما را با این آقای سنگالی که بسیار باهوش، عمیق و در عین حال ساده است آشنا کند. که از نظر الی یک مرد واقعی ست چرا که لبخند واقعی می زند و می تواند آشپزی کند و خرابی های خانه را تعمیر کند، کارهای ساده ای که پسر اندیشمند هیچ وقت نتوانسته بود برای دخترخاله انجام دهد. می گوید مطمئن است که می تواند پدر خوبی باشد و به بچه های دخترخاله اش عشق زیادی بورزد. 
.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

یک. 
یکبار مدیرعامل کی از شرکت های بزرگ بین المللی داشت برایمان از رموز موفقیت یک مدیر می گفت. که لازمه مدیرعامل بودن عادت داشتن به نداشتن حریم خصوصی ست. چرا که همین موضوع می تواند تمام عملکرد حرفه ای تان را تحت تاثیر قرار دهد. دوم اینکه باید منتظر باشید هر لحظه همه متغیرهایی که براساسشان برنامه ده ساله شرکت را تدوین کرده اید، تغییر کند. یعنی بدانید که اتفاقات غیرمترقبه فقط بخش کوچکی از قانون بازی ست. و درنهایت رویای پیشتازی در دنیای وحشی تجارت امروز را بگذارید برای دانشجوهای مدیریت و تمام انرژی و توان و استعدادتان را خالصانه خرج کنید تا صرفن گند نزنید. که گند نزدن تنها آرمان تمام مدیران شرکت های بزرگ بین المللی ست. 
دو.
گم شدم. نمی دانم کجا ایستادم. نمی دانم از کدام راه باید بروم. نمی دانم تا کی پول دارم. نمی دانم بعدش چه می شود.. نقطه ی سختی هم نیستم از زندگی م ها. مشکل منم. مشکل این شکنندگی درونم است که در یک لحظه اتفاق می افتد و هیچ وقت در یک لحظه ترمیم نمی شود. که چه در گوشه ی تنهای خانه باشم، چه کنار آدم های عزیز زندگی م، چه در خیابان های شلوغ پاریس، یا تهران، چه در فرودگاه استانبول.. باید خودم و فقط خودم رعنای شکسته ی درونم را در آغوش بگیرم و زیرگوشش زمزمه کنم که عزیزم همه آدم ها تنهان. 
.