چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۷

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد*

نمی دونم هر پاییز اینقدر حالم خوبه یا فقط این پاییز اینجورم. 
پاییزهای قبل یادم نیست. پاییزهای خیلی قبلترش یادم میاد که گاهی خوب بودن و گاهی دلگیر. کلن نمیشه برای فصل‌ها قانون گذاشت، ولی بهرحال این پاییز دارم یکی از زندگی‌های ایده‌آلم رو تجربه می‌کنم، یکی از بیشمار زندگی ایده‌آلی که دارم. پاییز قبل هم یکی از زندگی‌های ایده‌آلم رو تجربه می‌کردم که اتفاقن با چنگ و دندون بدستش آورده بودم. ولی از دست دادمش. درست توی گرمای بخشنده تابستونی که گذشت از دست دادمش. و درست وقتی فکر می کردم کمرم زیر از دست دادنش خم شده، بچه توی شکمم رو هم از دست دادم تا بفهمم از دست دادن یعنی چی. و فهمیدم. این یکی رو هم یاد گرفتم. وقتی دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم، یعنی درست همین پاییز محشری که شروع شده، زندگی ایده‌آل دیگه‌ام رو بدست آوردم. بدست آوردنش اتفاقن زحمت زیادی نداشت. فقط باید از دست دادن رو یاد می‌گرفتم و دست و پا نزدن رو. برخلاف موج شنا نکردن و روی موج سوار شدن رو. و خب چی از این لذت‌بخش‌تر؟ 
.
* حافظ



دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۷

نمی‌دانم ازین پوسیدگی به کجا می‌شود فرار کرد

وانمود می کنم که همه چیز طبق روال است. وانمود می‌کنم همه تاریکی‌ها و غم‌ها و دردها را فراموش کرده‌ام. اما مگر می‌شود شب را فراموش کرد وقتی مدام تکرار می‌شود؟ زندگی همه همینقدر سختشان است؟ پس چرا از بوی نای من این همه بیزارند؟ چرا طوری در روشنی روز می‌درخشند انگار که از دل هیچ شبی نگذشته‌اند، انگار قرار نیست هیچ وقت هیچ شبی بیاید. چرا فقط من کدر و خاکستری و سردم؟ چرا فقط من از روشنی مزورانه روز اینقدر نفرت دارم و آرزو می کنم از شب بعد بیرون نیایم؟
.
دیگر نوشتن هم کمک نمی‌کند.