دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

هرکس دردش را یکجا، و من پشت استخوانهایم میریزم

انگار تمام بی تابی ها از چهره ام سرمیخورند پایین و در گودی استخوان ترقوه ام جمع می شوند. پشتم را صاف میکنم و نگاهم را به جایی که لابد افقی ست در دوردست میدوزم و چای داغ مینوشم. چای با دارچین، چای با نارنج، چای با لیمو.. 
چهره ام همچنان آرام و استخوانم مدام سنگین و سنگین تر میشود.
یادش بخیر. در یک روز گرم تابستان سال پیش بهی میپرسید چرا استخوان پایین گردنم اینقدر برآمده است. از حفره ای که درست میشد وحشت میکرد. من حفره را دوست دارم. حفره پناه احساس های غلیان کرده است. حفره پر از ترس و اضطراب و ذوق و هیجان است. حفره، کاسه صبر من است. که دوست دارم بزرگ و بزرگتر باشد. که همه احساس های عالم هم درش سرریز کنند هنوز پر نشود. و من بتوانم با پشت صاف، رو به پنجره چای داغ بنوشم و آرام و صبور و چشم براه بمانم. 

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

die Treppe!

دیروز رفتم بچه ها را از مهدکودک برداشتم و آوردم خانه. خانه شان طبقه چهارم است و طبق توصیه پدر مادرشان، نباید در پله ها بغلشان کرد. لینا چهار سال و نیم دارد و بی اعتراض پله ها را میگیرد می رود بالا. اما نیکلاس دو سال و نیمش است.  باید دستش را بگیرم و با هر پله بکشم بالا. باز هم خیلی باید انرژی صرف کند. هر پله تا کمرش ارتفاع دارد و باید پایش را از بغل رو به بیرون بچرخاند و برساند به پله. هوا که سردتر بود، زیر خروار کاپشن و کلاه و شال گردن، به طبقه سوم که میرسیدیم نفسش به شماره می افتاد. دلم میسوخت، بغلش میکردم. حالا یاد گرفته که من انسان بغل-کنی هستم. پایین راه پله ها دست هایش را میگیرد بالا و شانسش را امتحان میکند. من هم معمولن در نقش پرستار دلسوزی که به تربیت بچه ها اهمیت میدهد میگویم نه، تو پسر بزرگی شدی و باید خودت پله ها را بیایی بالا. دیروز هم همین کار را کردم. طبقه سوم بودیم. از پیچ پاگرد گذشتیم و سه پله بالا رفتیم که دیدم لینا از طبقه پایین صدا میکند که کفشم درآمده بیا پایم کن. نمیدانم چرا باید از پله بالا آمدن کفش آدم را از پایش در بیاورد. به نیکلاس گفتم همین جا بنشین و تکان نخور. رفتم کفش لینا را پا کردم و دستش را گرفتم. "هالو" بالا را نگاه کردم دیدم  نیکلاس سرش را از بین میله های چوبی راه پله ها آورده بیرون و با چنان ذوقی به من و لینا نگاه میکند که انگار ماهواره فرستاده فضا. گفتم "هالو. حالا بلند شو برویم بالا." سرش را کشید عقب و گفت "اوخ" چهره ذوق زده اش در چشم برهم زدنی پر از ترس و استیصال شد. بعله. سرش بین میله ها گیر کرده بود. "خیلی خوب نترس آمدم." از پیچ پله ها برگشتم پایین تا درست روبروی صورتش باشم. "حالا آروم سرت را ببر عقب." اما کمکی نکرد. گوش ها و شقیقه اش گیر میگرد به میله ها. چشم های درشت سورمه ایش را به من دوخته بود. مطمئن بود که من میتوانم سرش را از آنجا بیرون بیاورم. من چکار میتوانستم بکنم؟ اولویت اولم این بود که نگذارم گریه کند یا بترسد. به محض اینکه پرده اشک میخواست روی چشم هاش بنشیند پیشنهاد تازه ای میدادم. "بشین بشین روی زمین، پایین میله ها جای بیشتری هست" اما جای بیشتری نبود. گوش ها و شقیقه اش قرمز شده بود. دوباره اشک داشت میدوید توی چشم هایش. "آهان آهان. سرت رو بیار جلو به سمت من. که درد نگیره" فکر کردم هرچه بیشتر سرش را فشار دهد متورم میشود و احتمال رهایی کمتر است. چند لحظه آرام و صبور نشست و باز قیافه اش آماده گریه شد. "بلند شو نیکلاس. بیا بالای بالا. آنجا فضای بیشتری هست" بلند شد و امتحان کرد. نشد. "زاویه سرت را عوض کن." نگاهم کرد. انگلیسی زبان سومش است و هنوز همه چیز را نمیفهمد. گفتم سرت را بچرخان. چرخاند و کشید عقب. کمکی نکرد. مستاصل ایستاده بودم در راه پله ها و برای اینکه از گریه جلوگیری کنم ایده های بی ربط میدادم. "حالا بیا پایین، حالا برگرد بالا. سرت را بیاور جلو. دوباره ببر عقب.." داشتم فکر میکردم به پدرش تلفن کنم یا به آتش نشانی. تنها چیزی که مانعم میشد این بود که مطمئن بودم به محض اینکه با تلفن صحبت کنم گریه را شروع میکند. دلم نمیخواست درین وضعیت گریه کند. تا کی باید اینجا میماندیم؟ بالاخره که گریه میکرد. مغزم پر بود و زبانم همچنان پیشنهاد های بیا بالا برو پایین میداد. نمیدانم چرا در عین حال ماجرا برایم خنده دار هم بود. هرچند لحظه یکبار از خنده منفجر میشدم و لپ پسرک را میبوسیدم و قربان صدقه اش میرفتم. میدانستم که یک پرستار دلسوز نباید به بچه ای که در هچل افتاده بخندد. باید با مشکل بچه ابراز هم دردی کرد مخصوصن وقتی مشکل جدی و خطرناک است. اما خب دیدن کله کوچولویی که از بین میله های راه پله بیرون مانده برایم خنده دار بود. شاید هم خنده عصبی بود. نمیدانم. فقط خوشحال بودم که از لینا خبری نیست و یک گوشه ای مشغول است. در یکی از همین "بیار جلو لپت را بچسبان به لپ من، حالا یواش برو عقب" ها سرش در آمد و یک لبخند خنگ بی خیال نشست روی چهره اش. نمیدانید چه نفس راحتی کشیدم. بغلش کردم و لینا را صدا زدم. صدایش از طبقه پنجم می آمد "کفشم در آمده. بیا پایم کن"
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

بیست و نه ساله میشویم

تولدم شده. امروز. 
نوشته بودم که تولد بیست و هشت سالگی برایم خیلی مهم بود. چرا که وقتی بدنیا آمدم بابا و مامان بیست و هشت سال داشتند. تولد سی سالگی هم که اصلن نگو. من از بیست و سه چهار سالگی آرزو داشتم خودم را در روز تولد سی سالگی ببینم.(ایناهاش) بنظرم در سی سالگی گل زندگی آدم باز می شود و دنیا بالاخره به رسمیت میشناسدش. 
در هر صورت امروز بیست و نه ساله میشوم. بیست و نه سالگی برخلاف سال قبل و بعدش پدیده تکان دهنده ای نیست. میان کارهایی که در لیست کارهای هفته ام ردیف کرده ام نوشته ام تولدم. بعله. بیست و نه سالگیم نشسته است کنار مصاحبه و تعمیر قفسه آشپزخانه و تمام کردن درس فلان آلمانی و پرستاری بچه و ملافه و تشک و حوله برای مهمان ها آماده کردن و فروم کار رفتن و رستوران شنبه شب را رزرو کردن و کارهای روزمره دیگر. که خب خودش حامل پیام مهمی ست. عطشی هم برای جشن گرفتن ندارم که احتمالن به فقدان "دوست" برمیگردد. با تعداد انگشت شمار دوست مستقلی که دارم قرار است شنبه شب برویم ساندویچی ایرانی. منظور از دوست مستقل دوستی ست که دوست من باشد فقط. دوست های سید خیلی خوبند، اما سایه رابطه شان با سید خیلی روی رابطه من باهاشان سنگینی میکند. من هم گذاشتم دوستهای او بمانند. با اینکه در بحران دوست بسرمیبرم اما ترجیح میدهم تولدم را کنار آدمهایی باشم که حقیقتن دوست خودم میدانم. البته الی و جولی این آخر هفته را برلینند و همین کافی ست که شنبه شبنم را بسازد. و اما از ساندویچی ایرانی که دلم نمیآید برایتان ننویسم. سوسیس پنیری دارد و کوکتل و بلغاری با یک عالم خیارشور و چیپس و سس. اصلن این ساندویچ ها را میبینم روحم تازه میشود. ضمن اینکه آش رشته ی اعلایی هم دارد که هر بار مرا بر سر دوراهی میگذارد که کدام را بخورم کدام را نگاه کنم. نمیدانید که. این برنامه شنبه. 
امشب هم بعد از دویدن های بسیار، انتهای لیست کارها میرسیم به تولد من. قرار است با سید برویم آن مغازه ای که روی ظرف های سفالی نقاشی میکشی بعد خانمه برایت میپزد میآوریش خانه. قرار گذاشتیم تولدهایمان برویم برای خانه مان ظرف نقاشی کنیم. بعد مثلن بعد از چندسال نصف ظرف های خانه مان را خودمان نقاشی کرده باشیم. خیلی لوسیم؟ میدانم. 
جا دارد اضافه کنم که پارسال دو روز بعد از تولدم آمدم برلین. سید مرا برد درین مغازه هه و گفت بیا یک چیزی برای خودت نقاشی کن. بعد من آمادگی روحی نداشتم که. بعد از هزارسال رنگ و قلمو جلویم بود. میدانید آخر من ده-دوازده سالی در دوران طفولیت نقاشی میکردم. یعنی شبهای بسیار تا صبح مینشستم بالاسر نقاشی و همیشه هم در مهمانی ها یک تخته شاستی دستم بود و از ملت طرح میزدم. نقاشی کشیدن تفریح همیشگی م بود. مثل ویولن زدن طلایه. اما خب هجده سالگی گذاشتمش کنار. فکر کنم از وقتی که عاشق آن پسره سرتق شدم. عاشق کلمه بود. آمدم سراغ نوشتن. (بعله من هم نوشتن را با یک داستان عاشقانه شروع کردم و  به همین اندازه خز) شب تا صبح هایم صرف نوشتن میشد. کلن فراموشم شده بود که نقاشی بخشی از من بود.
پارسال، در بیست و هشت سالگی بعد از ده سال قلمو و رنگ دیدم. یک پارچ کوچک برداشتم رویش چهارتا گل کشیدم. فکر کنم همان روز با سید دوست شدم. دوست داشتنش گره خورد به یک حس ناب و قدیمی. از برلین که برگشتم بعد از ده سال یک مقوای بزرگ برداشتم و رویش نقاشی کشیدم. یک آخر هفته نشسته بودم روی مبل جلوی تلویزیون و نقاشی میکشیدم. همانقدر رام که در هجده سالگی بودم. همانقدر مسحور و بی کلمه. نقاشی کشیدن دوباره شد عادت روزها و شبهایم. مثل دوست داشتن. 
بله. امروز رابطه مان یک ساله شد و من بیست و نه ساله. 
.
بعد. پست پراکنده و شلخته ای شد. ببخشید. نمیدانید چقدر کار دارم و چقدر باید الان بدوم. اما خب آدم هرچقدر هم کار داشته باشد باید روز تولدش چهارتا کلمه خرج خودش کند دیگر.
.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

نقطه دلش تنگ است

دلم میخواهد کش بیایم تا دنیا بیشتر درونم جا بگیرد. یا لااقل گردنم دراز شود افقهای پنهاورتری را ببینم. احساسِ نقطه-گی میکنم. احساسِ ناچیزی. احساسِ دنیا سطح خیلی بزرگی ست و فاصله ها پاره خطهای دور و دراز. انگار یک چیزی در دلم جابجا شده دکمه ی مقیاس فشار آمده باشد، برگشتم به تنظیمات اولیه. به دوران دبستان که پاره خطها را با خطکش چوبی سانت میزدیم. میدانید؟ همه مان از همانجا شروع میکنیم. اما بعدتر که هی دورتر میشویم و هی کش تر میآییم، مقیاس فاصله برایمان می شود زمان. از برلین تا تهران؟ مستقیم شش ساعت. ترانزیت استانبول میکند ده ساعت. برلین تا پاریس که هیچی، کمتر از دو ساعت.. و اینگونه است که انسان سر از نقطگی درمیآورد و احساس میکند برای خودش حجمی دارد و تهران و پاریس و برلین همزمان درونش جا میگیرند. احساس خوبی ست. اشتها برانگیز است. دلت میخواهد در تمام شهرهای دنیا خانه کنی. تمام خیابان ها و بارها و کافه هایشان را ببلعی.. 
اما خب گاهی هم یک چیزی در دل آدم جابجا می شود، فاصله دوباره می شود همان پاره خطی که یک سرش تویی، یک سرش خانه امیرآباد. تو هم میشوی همان نقطه ای که چهارهزارو دویست و دو کیلومتر از مبدا دور افتاده.. بعد در مقام نقطه ای صبور و نجیب چاره ای هم نداری جز اینکه بگذاری حقیقت مثل سیلی محکم بر صورتت بنشیند..
و بعله. نقطه دلش تنگ است. برای تهران. برای پاریس و برای تمام نقطه های کوچک و دوست داشتنی که با پاره خط های دراز و تمام نشدنی از مبدا و از هم دور افتادند. 
.