شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

این گوشه ی دور دوست داشتنی دنیا..

الی را یک ماه بود ندیده بودم. روپوش آشپزی ش را پوشیده بود و یک قاب دستمال روی شانه چپش انداخته بود و با صبر و حوصله راجع به مواد اولیه غذا برای منِ از مریخ آمده توضیح می داد. از اینکه در کدام شهر ایتالیا بهترینش را می شود پیدا کرد و در پاریس از کدام محله می شود خرید و کدام مارک ها قابل استفاده ترند گرفته تا اینکه با چه ادویه هایی باید پخته شوند و با چه شرابی باید خورده شوند و چه و چه و چه. من هم گاهی تخم مرغی در ظرف می شکستم یا خامه ای هم می زدم و فکر می کردم چقدر دلم برای این لحظه های ساده خوشبخت تنگ شده بود. پرسیدم چرا لاغر شدی؟ گفت کم می خوابد. که شبها که از کار برمی گردد از سرخیابان تا خانه دو ساعت طول می کشد. بس که با صاحبان تمام بارها و رستوران ها و مغازه ها دوست است و آخرین توقفگاه هم بار دوست و همه خانه اش فلوراست. بار فلورا محلی ست برای شکوفایی ایده های الی و دوستانش. ترم پیش یکی از داغ ترین موضوعات بحثمان در راه طولانی دانشگاه منوی بار فلورا بود و برنامه های خاص آخر هفته. حالا هم عملکرد بار توسط چهار پنج دانشجوی تجارت بطور مرتب دنبال می شود و باید بگویم هم ما هم فلورا همه از عملکرد بار نوپای کوچه ی سنگی تاریک رضایت داریم. 
از داستان بار که بگذریم به داستان دخترخاله ی الی می رسیم. دخترخاله الی دانشجوی دکترای وکالت است. یعنی ش می شود ته کلیشه ی آدم های اینتلکچوال! تا سه سال پیش با دوست پسرش که او هم از قضا دانشجوی فلسفه بوده و بسیار انسان اندیشمندِ سیگاری اخمالویی بوده رابطه ی خوب هفت ساله ای را دنبال می کردند و طبیعتن یک لایه بالاتر از سطح زمین راه می رفتند و عشق می ورزیدند و فلسفه بافی می کردند، چرا که آدم های اندیشمندی بودند که مجله های خاص می خواندند و بارهای خاص می رفتند و باشگاه های خاص عضو بودند و ال و بل. بعد دختر خاله جان به مانند الی و به دنبال رسم خانوادگی وارد دوره اراسموس شده، و یک سالی را با آدم های خیلی ولِ دم دستی، در دانشگاه های خیلی معمولی، درس های خیلی چیپ خواندند و کم کم از آن لایه ی اندیشمندی که درش اسیر بوده بیرون آمدند و بعد از بازگشت به وطن نتوانستند باز به طبقه اجتماعی قبلی وصل شوند. این می شود که رابطه ده ساله می رود روی هوا و بعد یک سالی دخترخاله جان جیغ بازی در می آوردند و هر غلطی که در زندگی نکرده بودند انجام می دهند و بعدتر؟ با یک پسری دوست می شوند اهل سنگال. با اقامت غیرقانونی. بدون سواد خواندن و نوشتن. که شغلش بساط کردن گوشه خیابان بوده. البته حالا به عنوان سکیوریتی کلاب استخدام شده و هم دخترخاله هم خودش بسیار از این امر خوشحالند. می توانید حدس بزنید جمله بعدی را؟ دو ماه دیگر قرار است دخترخاله با سکیوریتی کلاب ازدواج کند. می شود حدس زد که بزرگترین حمایت کننده اش هم درخانواده الی بوده. قرار شده یک بار ما را با این آقای سنگالی که بسیار باهوش، عمیق و در عین حال ساده است آشنا کند. که از نظر الی یک مرد واقعی ست چرا که لبخند واقعی می زند و می تواند آشپزی کند و خرابی های خانه را تعمیر کند، کارهای ساده ای که پسر اندیشمند هیچ وقت نتوانسته بود برای دخترخاله انجام دهد. می گوید مطمئن است که می تواند پدر خوبی باشد و به بچه های دخترخاله اش عشق زیادی بورزد. 
.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چه داستان ترسناک واقعی. بزرگترین اشتباه این که آدم فکر کنه مشکلاتش خصه!!
s