سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۳

زمستانه

یک. گلودرد دارم.
مشکل زمستان اینجا این است که عملن لنگش را در شش ماه از سال دراز میکند. شخصن ترجیح میدهم زمستانهای شدیدتر اما کوتاهتری را تجربه میکردم. میدانم هنوز چله زمستان یم و تا بهار حتی از روی تقویم هم یک ماه مانده. اما اینقدر زود سرما شروع میشود و اینقدر "گرما" خودش را جمع میکند در دو سه هفته وسط تابستان فقط، که آدم مرض زمستان-بس میگیرد.
از صبح که بیدار شدم دودل مانده بودم که کار کنم یا اعلام بیماری کرده و به تختخواب برگردم. تا ساعت یازده یکجوری خودم را پشت میز نگه داشتم. مثل همیشه. نه استراحت کردم و نه کار درست و حسابی. یک جلسه داشتم که از فرط بیحالی از خیر نکاتی که از قبل یادداشت کرده بودم گذشتم  و به ادای جمله معروف "من اینبار اخبار زیادی ندارم" بسنده کردم. ساعت یازده تصمیم گرفتم به این وضعیت مضحک پایان بدهم و ایمیل کذایی "من مریضم" را برای مدیرم ارسال کردم  هرچند صددرصد صادقانه نبود و بهتر بود میتوانستم بنویسم "من بیحال هستم". بهرحال این پست را از تختخواب برایتان مینویسم.
دو. نقل اقوال.
در مصاحبه ای یک نفر از فرد نامعلومی نقل کرد که زنددگی کاری انسان مثل دوی ماراتن است. فکر نکن با درسهایی که انتخاب کردی بخوانی یا نخوانی، با اولین شغلی که قبول کردی و با عملکرد اولین پروژه هایت، زندگی کاریت را ساختی و تمام شد. البته قبول دارم که این حرف برای آدمهای مختلف متفاوت است. مثلن درصد بالایی از کسانی که در هجده سالگی رشته دندان پزشکی را انتخاب میکنند، همان لحظه همه زندگی کاری شان را بنا کرده اند. این درصد برای رشته های مهندسی و مدیریتی و علوم اجتماعی کمتر میشود. برای هنردوستان و هنرمندان از آن هم کمتر.
در هرصورت نگاه ماراتنی به زندگی کاری بهم آرامش میدهد. البته که تک تک قدم ها مهم هستند و مرا به آنجایی که دوست دارم میرسانند، اما نباید نگران باشم اگر از قدم اول خط پایان را نمیبینم و یا دقیقتر، حتی نمیدانم از چجور جایی دوست دارم سر در بیاورم. بهتر است روی قدم های کوچک امروز تمرکز کنم و به قدم های کوچک فردا فکر کنم.
سه. دیدار یاران.
فوریه را به دیدن دوستان دور گذراندم. یک آخر هفته در لندن و یکی در پاریس. میدانید، بنظرم استحقاق این را داشتم که به دیدن دوستانم بروم و تصمیم قاطع گرفتم ازین به بعد بیشتر منابعم را برای سفرها و پروژه ها و برنامه هایی صرف کنم که برایم لذت بخش است. حالا هزاربار به پاریس سفرکنم درحالی که هنوز خیلی شهرهای زیبای دیگر اروپا را ندیدم؟ باکی نیست. فرانکفورد و زوریخ هم به دلایل مشابه در لیست مقاصد سال تازه ام هستند، اما ترجیجن وقتی که زمستان لنگ و پاچه اش را کمی از زندگی مان جمعتر کرده باشد.
.

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۳

تا بحال با خودت تانگو رقصیده ای؟

گاهی آدم همراه با زندگی و متعلقاتش دورخیز میکند و میجهد میان آسمان و زمین. بعد یکی دو سالی چرخ میخورد و چرخ میخورد. آنچنان روی هواست که هیچ تصوری از فردایش ندارد. معمولن این جهش ها با اعمالی از جمله ترک تحصیل، استعفا، مهاجرت، متارکه و غیره تحقق پیدا میکند. جهش من سه سالی به طول انجامید. پروازم چطور بود؟ بلند و تازه وهیجان انگیز. اما برای جهش های آینده ام فراموش نخواهم کرد که "استرس" نام دیگر "هیجان" است. یک حداقلی از آرامش یا روتین برای احساس خوشبختی لازم است. یعنی سوزن پرگار آدم باید یک جایی روی زمین باشد. برای من نبود. درهرصورت حالا فرود آمدم. آدرنالین ها را شستم و با بیژامه خالخالی روی مبل لم دادم و چای هل مینوشم. بعله. پایم روی زمین است و هرچند با زندگی ایده آلم فاصله دارم اما بقیه راه را میتوانم قدم بزنم، فوقش از روی یک جوی بپرم. دیگر لازم نیست ناف آسمان را سوراخ کنم. و لذا میخواهم تا جا دارد روی زمین شلنگ تخته بیاندازم و چارنعل یورتمه بروم. خوشبختی های کوچک برای خودم بسازم. پروژه های کوچک دوست داشتنی برای خودم تعریف کنم و آرام آرام پیش ببرمشان. آرام-آرامش خیلی مهم است. "زمان" چیزی ست که در آسمان از دست آدم در میرود. نه اینکه زمان نباشد، هست. اما صرف چه کنم چه کنم میشود. صرف مدیریت آن همه آدرنالین.
حالا که سوزن پرگارم را در ناف برلین فرو کرده ام، میخواهم زمانم را صرف لذت بردن کنم. معاشرت های اجباری م را بشدت کاهش دادم. دلم میخواهد با آدم ها پروژه مشترک تعریف کنم. فعالیت های دوست داشتنی و سبکی که دنباله دار باشند و سرو ته داشته باشند. مثلن؟ ماهی یک آخر هفته با کریشما روی ایده استارت آپمان کار میکنیم (که شاید دورخیزی باشد برای جهش بعدی).
گفته بودم که مدتیست دوباره از روی هوس سالی یک نقاشی میکشم و بعد یک گوشه سربه نیستش میکنم بسکه با دیدنش احساس دور افتادگی میکنم از خودم و از موجودی که نشاندم وسط کاغذ، گونه ی غریبی که در یک جزیره دور افتاده محکوم به انقراض است. حالا یک پروژه طراحی تعریف کردم برای خودم. میخواهم ده- دوازده تا طرح از خودم بکشم. میدانید، اینطوری انگار وارد مکالمه می شوی با طراحی ها. اولی را کشیدم گذاشتم روی آینه اتاق. یک هفته است دارد بهم زل میزند. وقتی نگاهش میکنم خودم را احساس نمیکنم. اما زنی که آن طرف نشسته را احساس میکنم. میدانید؟ مکالمه همینجا آغاز میشود. نگاهش که میکنی احساست فرق دارد با حسی که از آینه میگیری. آنقدر نگاهش میکنم تا چشم بسته هم بتوانم "احساسش کنم". بعد طراحی دوم را میکشم و به همین ترتیب. میخواهم ببینم از جان خودم چه میخواهم.  
برای اینجا هم برنامه دارم. می خواهم یک سری پست دنباله دار بنویسم از سیروسلوکی که اخیرن در روح و روان خودم داشتم و دارم. اسمشان را میگذارم "دربرونگرایی". 
کلن بشدت به "تمرکز" نیاز دارم. از الف تا یای زندگی م تمرکز لازم است. بی ریشه و پا درهوا شدم. همین نامطمئن و شکننده ام میکند.
در حقیقت تمام این قرتی بازی ها، تلاشی ست برای "مقاوم سازی" نگارنده در مقابل پدیده ای که "زندگی" نام دارد. 
.

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۳

تقدیم به سال 2015 - با یک ماه تاخیر

امسالِ میلادی؟ میخواهم چهارزانو بنشینم وسط زندگیم. میخواهم حقیقتن روی خودم متمرکز باشم. خودِ مهجورِ درونم. می خواهم پوسته ی معقول بیرونی م را کامل بدرم بیایم بیرون. دیگر تا سی سالگی آدم اگرخودِ خودش را نتوانست بروز دهد، بهتر است برای همیشه کفنش کند و از دو دلی و تردید و تشویش نجات پیدا کند. تا آخر عمر بشود همان پوسته معقول و محافظه کاری که تا به امروز نقشش را بازی کرده. میدانید؟
بعله. سال بازگشت به خویشتن است. هرروز و هر شب و هرلحظه فقط سعی میکنم خودم را، خود واقعی م را پیدا کنم. سوای نقش ها. اینجا هم احتمالن فقط از خودم مینویسم. میخواهم عکس های قدیمی م را نگاه کنم و پست های قدیمی م را بخوانم و ببینم وقتی اینها را مینوشتم چه شکلی بودم. چه مدلی می ایستادم. چه مدلی لبخند میزدم. انحناهای بدنم چطور بود. عضلات صورتم چی؟ خطوط روی پیشانی و هزار چیز دیگر. 
میخواهم هر ماه یک نقاشی از خودم بکشم. اگر همت کنم اینجا هم میگذارمشان. میخواهم ساعت ها به خودم زل بزنم. به خودم در سالهایی که گذشتم و خودم در سالهایی که می آیم.
.
بعد. این پست در فیس بوک دوستم یادم انداخت که برای امسال ازینا ننوشته بودم که بحمدالله انجام شد.
.