چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

در جستجوی رای دهندگان

فکر میکنم دور دوم انتخابات هشت سال پیش اولین بار بود که در جمهوری اسلامی رای میدادم. سر نبرد خاتمی-ناطق هنوز حق رای نداشتم. اگر داشتم رای میدادم . سری بعد خاتمی هم به این نتیجه رسیده بودم که مامان بابا راست میگویند که اینها همه شان لنگه همند و اگر نبودند صلاحیتشان تایید نمیشد. رای ندادم. کلن همیشه با همین منطق خانه ما خانه ی بی رایان بوده. حتی چهارسال پیش. فضای خانه بگونه ایست که حتی نمی شود تبلیغات کرد. من و بابا گاهی تحت تاثیر جریان های خارجی (خارج منزل) قرار گرفته، خفتِ خانگی را به جان میخریدیم و با گردن کج میرفتیم رای میدادیم. چرا با گردن کج؟ چون درنهایت میدیدیم همه شان لنگه همند و منطق خانوادگی مان درست ازآب درمیآمد. 
اما به لطف رئیس جمهور ا.ن. منطق خانوادگی برباد رفت. لااقل برای من برباد رفت. فهمیدم که اوه. همه شان لنگه هم نیستند. قدرت سوء مدیریت را نباید دست کم بگیرم. که خیلی فرق خواهد کرد جلیلی رئیس جمهور ایران باشد، وضعی باشد یا روحانی(عارف). فرق میکند. واقعن فرق میکند. و خب قبول دارم ممکن است رای ها را نشمرند یا فلان، اما خب نشمرند. چیزی از رای دهنده که کم نمی شود. اگر شمردند چه؟ اگر شمردند و اکثریت رای دهندگان به جلیلی رای داده بودند چه؟ ما هشت سال دیگر هم باید هی عقب برویم؟ 
حالا مشکل اینجاست که به کی باید رای داد. از آنجایی که اکثر اصلاح طلبان شرکت نخواهند کرد، احتمال رای آوردن عارف و روحانی کم است. نمیدانم آیا رای دهندگان بهشان رای میدهند؟ رای دهندگان، به کی رای میدهید؟ من از کجا بفهمم؟ دور و اطراف من همه رای ندهندگانند.
من کاندیداها را به چهار دسته تقسیم میکنم. 1.جلیلی/ غرضی 2. عارف/ روحانی 3.محسن رضایی 4. بقیه
تاریخ ثابت کرده که محسن رضایی گزینه رای نیار است و کاش از تاریخ درس گرفته باشد و اینبار لااقل به موقع به نفع یک نفر کنار برود. که امیدی نیست!
هدف من از رای دادن جلوگیری از برد گروه اول است. کاندیدای منتخبم گروه 2 است اما نمیدانم با تحریم گسترده انتخابات از سوی اصلاح طلبان این گروه هیچ شانسی برای بردن دارد یا نه. اگر نداشته باشد بهتر این نیست که به بقیه (4) رای داد تا از پخش شدن آرا بین 2 و 4 و در نتیجه برد گروه 1 جلوگیری کرد؟
کسی میداند چطور از برد گروه 1 جلوگیری کرد؟ کسی میداند رای دهندگان کجایند و به کدام گروه رای میدهند؟
.



جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

حالا که این سطرها را می نویسم بحالت خیلی مچاله ای روی تختم معلق هستم و لپ تاپم بین زمین و آسمان تف بند است و مدام از روی زانو سر می خورد به سمت شکم و باید با مچ دست محکم نگهش دارم و تایپ کنم. چشم هام دارد از فرط تب و خواب بسته می شود اما چه؟ اما من نمیخوابم. چرا که اگر بخوابم صبح می شود و با گلودرد از خواب بیدار میشوم. با گلودرد بیدار شدن بدترین نوع بیدار شدن است. خصوصن که آدمی که با گلودرد بیدار می شود، عمومن راه بینی ش هم گرفته و تمام شب را با دهان نفس کشیده و این گلودرد را تشدید میکند. من گلویم که درد کند دوست دارم دهنم را ببندم که ته حلقم خشک نشود. فردا نمیروم شرکت. نمیدانم چه مرگم شده. اما بیست و هشت سالگی را با قلدری شروع کردم. دوشنبه باید یک گزارش بلند بالا در شرکت تحویل بدهیم و امروز به مدیرم گفتم من مریضم فردا باید استراحت کنم. البته وجدان کاری لپ تاپ شرکت را انداخت روی کولم که یکشنبه اگر بهتر بودم گزارش را تکمیل کنم. اگر هم نبودم نبودم دیگر. میدانید، شروع کردم خودم را دیدن. کمی هم ملاحظه خودم را کردن. آن همه سال خودم را جر دادم برای مردم چه شد؟ بیشتر مواقع اصلن نیازی نداشتند کسی برایشان جر بخورد. نیمی از مواقع نیاز که نداشتند هیچ، روی اعصابشان هم دوندگی کردم. با فدا کاری. با دلسوزی. با لطف. خودم هم جر خوردم.. میدانم. کلن موجود افراط و تفریط کنی هستم در زندگی. اما همینم که هستم. دارم اینجا هم هشدار میدهم. بدانید که من یک وقت هایی جوش می آورم و همیشه هم بعدش پشیمان می شوم. اما تازگی ها در مواقع پشیمانی با صدای بلند به خودم می گویم به درک! بعد بلافاصله این سوال بی جواب را در فضا شوت میکنم که: این همه سال که فیلان چه شد حالا؟ 
واقعن چه شد
?

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۲

فانگو

سرم درد میکند. با یک گربه ی مریض افسرده در خانه تنهایم. دیروز سه جای خانه بالا آورده و وقتی جیغ و داد و اخ و پیفم هوا شد قهر کرد رفت گوشه حیاط زیر باران نشست. آدم فکر میکند این گربه فارسی نمیفهمد. اما میفهمد. رفتم با کلی ناز و قربان صدقه آوردمش تو که سرما نخورد. به این راحتی ها هم نبود. هی با یک تیشرت پرپرو زیر باران خم شدم روی زمین منت آقا را کشیدم. صبحش برای اولین بار نیم ساعتی روی پایم لم داده بود و جم نمیخورد. فقط گاهی گوشش را میمالید به دستم. خیلی طول کشیده بود تا رابطه مان به این مرحله برسد. اولش جفتمان از هم میترسیدیم. اگر اتفاقی در راهرو به هم برمیخوردیم هر کدام نیم ذر از جا میپریدیم و راه آمده را برمیگشتیم. من زیاد با حیوان ها رابطه خوبی ندارم. همان طور که با بچه ها. خیلی موذب شدم وقتی صاحبخانه ام گفت که میرود سفرو اماندا هم نیست و لطفن من به گربه غذا بدهم. البته غذا دادن مشکلی نیست. یک سینی گوشه آشپزخانه دارد که باید ظرف آب و اسنکش همیشه پر باشد. مشکل دیروز بود مثلن که این مایع سبز رنگ را بالا می آورد و من نمیفهمیدم مال اسنکش است یا برگ گلدان ها را خورده. استفراغش را هنوز تمیز نکردم و این مثل خوره دارد مغزم را از داخل میخورد. فکر میکردم اماندا دیشب برمیگردد. بهش زنگ زدم که فانگو مریض شده کجایی؟ گفت من فردا برمیگردم و چیزی نیست. گربه ها گاهی بالا می آوردند. از دیروز تا حالا چیزی نخورده و از دیشب ساعت دو و نیم که من رسیدم تا حالا روی پتوی قرمز گوشه مبل چرمی لم داده و جم نخورده. نه چیزی خورده نه توالت رفته نه هیچ. یک بار بلندش کردم گذاشتم روی پایم همانجا گرد شد و لم داد و سرش را یک مدل کج و غمگینی گذاشت بین دست هاش. ظرف آب و غذاش را می آورد میگذارم کنارش. هی بو میکشد اما لب نمیزند. یک بار خواستم زورش کنم که آب بخورد هی فقط سرش را کشید عقب. قبلتر در چنین مواقعی گاز میگرفت. دلم برایش سوخت. یکی از همسایه ها را صدا کردم بیاید ببیند چه مرگش شده. گفت صاحبش رفته سفر حتمن افسرده ست. گفتم من چکار کنم؟ بمانم خانه پیشش؟ گفت نه. نرماله. برو بیرون خوش باش. کجای این وضع نرمال است؟ خانه بوی استفراغ گربه میدهد. صدتا عود سوزاندم و پنجره ها را هم هی باز گذاشتم. فکر کنم حتی سرما خوردم. اما هنوز این بوی لعنتی توی حلقم پیچیده. برایش تلویزیون روشن میکنم، عروسکهایش را می آورم، انگار نه انگار. پنجره را باز میکنم که بپرد توی حیاط، پیانو میزنم، هیچی. میروم بیرون و برمیگردم هنوز همانطور غمگین لم داده و نگاهش را به نقطه نامعلومی دوخته. کاش لااقل میخوابید. 
به اندازه کافی این آخر هفته بلند بی مصرف برایم دلگیرانه بود. غم فانگو را هم باید بخورم. 

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

28

برای خودم تولد گرفتم. بسیار بزرگ و باشکوه. (در حد خودم طبعن- رعنا صحبت میکند) درین دوسالی که مستقل هستم هرسال یک تولد حسابی برای خودم گرفتم. خیلی از خودم راضی ام. ایران که بودم همیشه منتظر میشدم یکی برایم تولد بگیرد. هیچ وقت خودم برای تولدم آستین بالا نمیزدم. برای همین هم هیچ وقت تولد منسجم درست حسابی نداشتم. معمولن پدیده ی تولد برایم تبدیل می شد به ده روز کافه یا رستوران نشینی خرد خرد با دوست هایم و یک کیک کوچک در خانه. اینجا اما تدارک میبینم. خانه را آماده میکنم. پارسال با اندرینا حتی بادکنک باد کردیم. بادکنک های رنگی. حالا که فکر میکنم میبینم عجب دل خجسته ای. موهایم را برایم مدل تیغ ماهی بافته بود. خیلی ذوق کرده بودم. موهایم را که میبافم احساس پنج سالگی مفرط میکنم. امسال روز قبل از جشن صبح تا شب با اماندا در آشپزخانه بودیم. بادمجان پوست میکندیم و خرد می کردیم و سرخ میکردیم و برایم یک کیک شکلاتی کوچولوی عزیز هم پخت با یک تارت گلابی. بعد هی بشقاب و لیوان از کابینت میکشیدیم بیرون و کلن خیلی خوب است دیگر. بخش میزبان روح آدم منبسط می شود. میدانید؟ پایکوبی در خانه یک مزه دیگر دارد. آهنگ فارسی میگذاریم قر میدهیم. قر خیلی خوب است. پارسال قر تولدم بیشتر بود. امسال بجایش پیانو داشتیم و نوازنده داشتیم و آواز خواندیم و کشف کردیم که دف با پیانو خیلی خوب است. امسال ماشین ظرف شویی هم داشتیم که خب پارسال جای خالیش بشدت احساس می شد. جای خالی مامان و بابا هم هر سال خیلی احساس میشود. حلول روح میزبانم را ببینند ذوق می کنند. کاش میدیدند. کاش میشد دعوتشان کنم خودم را جربدهم از میزبانی.
بیست و هشت ساله شدم. یعنی مامان و بابام بیست و هشت سال پیش در سن بیست و هشت سالگی مرا به دنیا آوردند. بعله. اختلاف سنم با مامان و بابام بیست و هشت سال است و ازین رو به سن بیست و هشت یک مدل دیگری نگاه میکنم. چون هنوز یادم می آید که چه اسطوره های کاملی بودند مامان و بابای بیست و هشت سال پیش. و خب هرچه از سنشان گذشت از قداستشان هم در ذهن من کم شد اما قسم میخورم در بیست و هشت سالگی اسطوره بودند. و اینگونه شد که من ایمان آوردم بیست و هشت سالگی سن کمال است. 
.

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

سه کلامانه

یک.
سمت چپ صورتم، از زیر غبغب تا بالای پیشانی-رستنگاه مو گزگز می کند. لخت و سنگین و بی حرکت هم هست. دندان پزشکی بودم. نمیدانم چرا اینقدر احساس بی حسی میکنم. اصولن بعداز دندان پزشکی فقط نگران کج شدن دهانم بودم اما اینبار زیردست دکتر نگران افتادن پلکم هم بودم. هی سعی میکردم اعضا جوارحم را تکان دهم که مطمئن شوم فلج -موقتی- نشدم. بعد گوش راستم را میتوانستم تکان دهم گوش چپم را نه. بله من از آن دست انسان هایی هستم که گوشم را خیلی خوب میتوانم تکان دهم. همان طور که نقاط مختلف باسنم را -در هنگام رقص عربی- و خب اینکه زیر دست دندان پزشک گوش چپم هم تکان نمیخورد نگرانم میکرد. حالا چهار ساعت گذشته، چشمم چپ نشده اما دهانم بطرز واضحی کج است و گوش چپم فلج، اما یک کروکودیل گرسنه دهانش را مثل دروازه در من باز کرده و بندبند وجودم را از گشنگی می لرزاند. نان تست و پنیر و کره و عسل روی میز چیدم و با زحمت بسیار زیاد، لقمه های کوچک و نجویده از سمت راست دهانم قورت می دهم پایین و اینها به هیچ کجای کروکودیل نمیرسد. میدانید؟ میترسم اگر مثل آدم غذاهارا بجوم لثه و سمت چپ زبانم را هم خرت خرت جویده، همراه غذا قورت بدهم. دست و پایم از ضعف یخ کرده! میترسم پخش زمین شوم و کسی هم خانه نیست که مرا جمع کند.
دو.
یک دفتر کوچک سبز دارم برای وقت هایی که حالم آنقدر وخیم باشد که حتی نتوانم اینجا بنویسم. بعد درش ضجه هم نمیزنم ها، خیلی مذبوحانه تلاش میکنم راهکار برای خودم پیدا کنم. راهکاری که لحظه را بگذارنم و فقط همین.  در سرتا ته این دفتر هیچ تصویری از کلیت هیچ مشکلی نمی شود یافت. یعنی کار که به دفتر میکشد خیلی دورترم از آنکه بتوانم بنشینم مثل انسان فکر کنم. مال آن لحظه هایی ست که شکسته ام و خودِ خردو خاکشیرم را با جارو خاک انداز جمع کرده ام ریخته ام گوشه اتاقم. فرایند ترمیم با این دفتر شروع می شود. طبعن هیچ علاقه ای به خواندن یا خوانده شدن چرندیات دفتر سبزم ندارم. دیروز داشتم چک می کردم که حدودن چند صفحه اش را نوشتم. یکی از صفحات نظرم را جلب کرد. خیلی فهرست وار شماره زده بودم از بالا تا پایین صفحه و مقابل هر شماره یک جمله ابلهانه را با وسواس و دندانه های مشخص و نقطه های جدا، طوری نوشته بودم انگار پاسخ به تمام پرسش های بشریت است. چند نمونه از شماره ها: به مدت یک هفته یک کلمه هم در وبلاگ ننویسم. شماره دیگر: هرروز قبل از رفتن به شرکت ابروهایم را بردارم. هرروز صبح تخم مرغ عسلی بخورم. و باقی شماره ها هم نوشتنی نیستند. 
اولین بار بود دفتر سبزم را میخواندم. یک جایی وسط وجودم لرزید. که یعنی گاهی آدم با تخم مرغ عسلی به دنیا وصل می شود. تخم مرغ عسلی. تاریخش را نگاه کردم حتی چهار ماه هم از آن روزها نمیگذرد که زور میزدم با تخم مرغ عسلی به زندگی ادامه دهم. بعد خب زندگی م را همچنان همه آن خطرها تهدید می کند و اصلن مگر می شود زندگی آدم را خطری تهدید نکند. و باز خوب است که تخم مرغ عسلی هست. 
سه.
کلن؟ اینروزها خوب و سرخوشم. 
.