جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۲

از روزهایی که باید در وطن بود

مچ-بند سبز آن سالهایم را گره زده ام به دسته چمدانم. هربار سفر میروم چشمم که به گره های کور کنار هم می افتد دلم آشوب میشود. انگار یک دنیا هراس و خشم و اشک لای این گره ها دارند دست وپا میزنند هنوز.
همه ی تحلیل ها و خوب شدها و بد شدها و این یک مسیر است و آهسته و پیوسته باید رفت ها باد هوا می شود و همه احساس های گلوله شده در گلوی آن شبها و روزهایمان دوباره مینشیند بیخ گلویم.
.