جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

من و وبلاگم

من حرف بلد نبودم بزنم. هنوز هم بلد نیستم. تا چندسال قبل حتی نوشتن هم نمی دانستم. دیدی می گویند حرف بزن غمباد نگیری؟ غمباد گرفته بودم. یعنی راه های ارتباطی م با بیرون کاملن مسدود بود. حرف نمی زدم که همراهش احساس هام بریزند بیرون. همان طور درک نشده ی فروخورده، گوله شده بودند آنجا، فرض کن یک جایی میان گلو.
اولین متنی که نوشتم خوب یادم هست. بعد از خداحافظی با همکلاسی های دانشگاهم بود. یعنی همان فارغ التحصیلی و این حرف ها. آن شب را هم مثل تمام شب های دیگر توی سرو کله هم زدیم با یک سری مراسمجات مخصوص فارغ التحصیلی. مثل انتخابِ ترین ها. من؟ فکر می کنید کدام ترین شدم؟ ترسناکترین. خب به عنوان ترسناک ترین همکلاسی، آدم چه می تواند از احساسش بگوید؟ وقتی فکر می کنی اینجا یک عالم آدم هستند که از سکوت و اخم تو همیشه ترسیده اند، که هیچ وقت نفهمیده اند چقدر تک تک شان عزیزند برایت، چه می توانی بگویی بهشان؟ آخر شب، وقت خداحافظی، حتی خجالت کشیدم یک قطره اشک بریزم. بغضم را به سختی قورت دادم. طوری که تا چند روز بعد گلویم درد می کرد. اگر در زندگی م چهارتا نقطه عطف داشته باشم، بی شک آن شب یکی از آن نقطه ها بود. حجم احساس و دلتنگی آنقدر بالا بود که بالاخره داشت سرریز می کرد. ساعت پنج صبح زدم بیرون. درخت ها، سنگفرش پیاده روها، آسمان، زمین.. بالاخره بغضم ترکید. راه گلویم باز شد. می دانید قبلتر حتی گریه کردن برایم آسان نبود. گریه کردن مثل حرف زدن باشد انگار، مثل نوشتن. راه گلوی آدم را باز می کند. آن روز صبح را در خیابان ها گشتم وآرام آرام اشک ریختم. اصلن شاید از همان روز عاشق خیابان های تهران شدم..
راه گلویم باز شده بود. احساسم با کلمه ها فوران می کرد و من ذوق زده و دست پاچه به هم زنجیرشان می کردم فقط. آن روزها وبلاگ نداشتم هنوز. گاهی اما متنی، شعری از دیگران در یاهو 360 می نوشتم. خاطره آن شب را همراه یکی از عکس هاش گذاشتم آنجا و این آغاز نوشتن من شد. هنوز تک تک کامنت هایی که برای آن پستم گذاشتند از حفظم. اولین جمله را پسری نوشته بود که بعدها عاشقش شدم. یک نفر هم گفته بود به من حسودی می کند که این همه احساس دارم و اینقدر خوب می توانم بیانشان کنم. شما نمی توانید بفهمید آن روزها این حرفها برای من چه معنایی داشت. برای منِ ترسناکترین. که به محض ظاهر شدن کمترین رگه های احساس در رفتار و حرف هام از هزار نفر شنیده بودم که ما همیشه فکر می کردیم تو خیلی بی احساسی. اصلن کافی بود به یک نفر بگویی تعریفم کند. می گفت بی احساس. بی ایمان. سنگدل. خشک. خشن. حاضرجواب. دوست های دبیرستانم می گفتند شبیه فرمول های ریاضی هستم. بدون استثنا. محکم. درست. دوست نداشتنی. این آخری را البته خودم دارم اضافه می کنم که داغش کرده باشم مثلن.
تا چند سال همین طور فوران احساس بودم. قلمم؟ غمگین بود. کلمه ها تا از غمباد گلوم می گذشتند تاب می خوردند. نوشته هام بیشتر شبیه یک گلوله احساس بود که روی صفحه کاغذ شلیک شده باشد و یک مشت کلمه میانشان دست و پا بزند. خودم؟ خوشبخت بودم. با این حجم احساس آزاد شده سرازپا نمی شناختم. دیگر خشک و خشن بهم نمی چسبید. نرم شده بودم. اوه نگفتم؟ عاشق شده بودم بعد از سه سال. این بار اما همه چیز فرق داشت. از عشق قبلی م یک عالم احساس فروخورده یادم هست فقط. یک عالم غمباد در پیچ گلو. یک طورِ یک طرفه بدی تمام بار رابطه روی دوش آن بیچاره بود. مطمئنم که در خواب هم نمی دید من هم دوستش داشتم. این بار؟ پسرک عاشق نوشته های من بود. هنوز هم هست. شده بود بهانه هر شبِ نوشتنم. بدی اش این بود که حجم احساس من خیلی زیاد بود، مثل یک جکوزی داغ. آدم نمی تواند تویش بماند. باید زود بپری بیرون وگرنه خفه می شوی. خودم می دانستم. بهش گفته بودم حتی که من اگر جای تو بودم از این همه احساس می ترسیدم. فرار می کردم. گفته بود نه. خوب است. من دوست دارم. فرار نمی کنم. گفته بود می مانم. نشد اما. جفتمان داشتیم خفه می شدیم. من بیشتر از او. او شاید صبورتر بود. نمی دانم. یک جایی رسید که هردو با هم پریدیم بیرون. یک جایی مثل همینجا،
نقطه سرخط
.

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

برداشت اول

دچار چندگانگی شدم از دست آدم های اطراف. بس که برداشتشان از من خیلی دور است از برداشت خودم از خودم. بعد؟ احساس تحیر وار عجیبی ست. مثلن؟ میگوید به نظر من هر کس مهمانی میگیرد باید یک رعنا هم دعوت کند برای تضمین شور و حال مجلس. بعد من؟ دقیقن نقطه مقابلم. حالا نمی توانم بگویم از این آدم ها هستم که مثل آدامس می چسبند به صندلی شان و ملت را تماشا می کنند. چون حوصله ام سر می رود از اینکار. اما دقیقن و کاملن می توانم بگویم از این آدم هام که سرم به کار خودم است فقط. یعنی در مهمانی ها آدم معاشرتی نیستم و هیچ وظیفه لیدربازی و این حرف ها برای خودم متصور نمی شوم. هی سرم را می اندازم پایین از این طرف سالن می روم آن طرف سالن و از آن طرف سالن می آیم این طرف سالن. صرفن چون هیچ جای دیگری جز مهمانی نیست که آدم بتواند این همه با کفش پاشه بلند راه برود. بعد یک بشقاب هم می گیرم دستم که یعنی دارم می روم خوراکی های هیجان انگیز برای خودم بیاورم. دلم خواست کمی می رقصم. حتی کمی می رقصم. این کمی خودش خیلی مهم است. نه جیغ می کشم، نه می پرم، نه داد می زنم که بچه ها فلان، اگر کسی دوربین داشته باشد هی جلوی دوربینش شکلک در می آورم و ژست می گیرم و آخر شب یواشکی عکس هام را از دوربینش پاک می کنم. یعنی در مهمانی مطلقن حواسم به ملت نیست و همه اش حواسم به این است که خودم را سرگرم کنم. تازه من آدمِ زود مهمانی-ترک کنی هستم در زندگی. یعنی معمولن من دارم می روم و هنوز ملت شام نخورده اند و کیک نبریده اند و کادو باز نکرده اند. یعنی بار اصلی شور و حال مهمانی هنوز شروع نشده. حتی اینقدر همه جانبه حواسم فقط به خودم هست که یک ربع آخر، یک ظرف گرفته ام دستم و در آشپزخانه بالاسر قابلمه ها برای خودم غذا می کشم که ببرم خانه بخورم. بعد این آدم بر می گردد به من می گوید تو به مهمانی شور و حال می دهی. شور و حالم کجا بود آخر؟ اصلن شور و حال را معنی کن ببینم چه می گویی شما؟
.

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

برای وحیده و لایه نمناک چشم هاش

اینکه دلتنگ کسانت باشی عین خوشبختی ست عزیز دل. خوشبختی آنجا گم می شود که دلتنگ کسی باشی که هیچ کست نیست.
.

امروز که لازمت داشتم نبودی. دیروز به چه دردم می خوردی؟ یا فردایی که هنوز به بودنت مطمئن نیستم. دلم امروز تو را می خواست.
امروز با تمام وجود کسی را می خواستم که پشتم بایستد. یکی که مثل تو مهربان باشد. پس کجا بودی تو لعنتی؟
+


شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

هرکجاهست خدایا به سلامت دارش

یک غم آرام بی دغدغه ای دارم از رفتن ت دختر.. آرام و بی دغدغه، درست مثل دوستی مان.. امروز، روی مبل های پارچه ای کافه که نشسته بودیم، ظرف سس که بین دست من و تو میچرخید مدام، یک بغض کوچک میان گلویم متولد شد.. می دانم که آخرش تو می روی و.. بغضم می ماند.
.

جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

از این خریت های این را به اون معرفی کن و آن را با این آشنا کن در زندگی تان مرتکب شده اید؟ من مرتکب شده ام. یعنی وقتی یک آدمی دغدغه اولش در زندگی این است که یک پارتنر مناسب برای خودش پیدا کند و یک پارتنر مناسبی هم این طرف هست که دغدغه اش همان است، خوب منی که این وسطم و دغدغه ی اولم این نیست، برای اینکه اولن از غرغرهای هردوطرف مبنی بر بی همزبانی و این حرف ها خلاص شوم، دومن آدم ها را به آنچه می خواهند برسانم، سومن و مهمترینن هم ارضای کرم های شخصی درونی ست فکر کنم؛ که من این مهم را برعهده می گیرم. بعد؟ دیدی چه استرسی آدم را می گیرد آن هنگام که دو طرف چشم بسته و بنا به اعتمادی که به تو دارند به هم نزدیک می شوند و در آن مرحله ای از رابطه اند که دنیا بهشت است و آدمه فرشته است و این حرف ها؟ این مرحله برای ناظر سومی مثل من خیلی سخت است. چون از هردوطرف همه جور رفتار و افکار و اینهایی دیده ام دیگر! می دانم که هیچ کدام آن فرشته ای که دیگری حالا برای خودش ساخته نیستند. بعد استرسم می گیرد خب. اصولن موضوع عجیبی هم نیست که آدم ها دو-سه ماه اول چشم بسته در هم شیرجه بزنند. یعنی می خواهم بگویم خیلی مشکلات هست که آن اول ها نیست و بعدتر، کم کم خودش را نشان می دهد. یعنی حالا دارم به خودم دلداری می دهم که اگر این دوتا آدم بی واسطه تو هم با هم آشنا شده بودند همین طور چشم بسته می رفتند جلو لابد. هیچ ربطی هم به وجود من ندارد. به من چه اصلن؟ فوقش آخرش هر دوتا با مخ می خورند زمین. چه کارشان کنم خب؟
.

در نگاهم تکه های یخ..

بس که این روزهایم را ننوشتم از دهن افتاد دیگر. بعد جالبی ش این است که از فرط پرماجرایی و تنها بودگی، تمام مدت داشتم لحظه لحظه ام را کلمه می بافتم که بیایم اینجا بنویسم.
مثلن از اینکه بعد از دو روزِ پرماجرای توسرزنانِ بی خواب و خوراک، تنهایی رفتم رستوران و دو پرس غذا برای خودم سفارش دادم و از بس از این حرکت دو پرس غذایی خودم هیجان زده شدم و ذوق کردم که اشتهایم پرید و نصف هر کدام از غذاها را هم نتوانستم بخورم حتی و بعد که غذاهای نصفه جلوی رویم مانده بود دلم گرفت که ای کاش یک پسر مثل گاو بخور همراهم بود و جاروبرقی وار ته بشقاب هام را خالی می کرد و من دو تا بشقاب سفید بزگ روی میز داشتم.
دیگر؟ دیگر از اینکه یک ربع ساعت مثل منگول ها داشتم با یک آقای ایرانی، انگلیسی دوست می شدم و هی با خودم میگفتم اوه! این فرانسویه عجب دلچسب است و چه خودمانی و چه همزاد پندارانه است حرف هاش و او هم با خودش می گفته این دختر عربه، چه سرتقی ست و چه همه حاضرجواب است و بعد که پرسیده بود بای دِ وی! تو هم داری می آیی فلانجا و من گفته بودم نو! من می روم ایران یکهو پریده بود که اِ تو ایرونی هستی دختر! و بعد مجبور شده بودیم از اول دوست شویم.
یا یا، یا از اینکه خانمه دقیقن همان موقع داشت بچه می زایید. یا از آن روز صبح که گم شدم بعد کنار دریا سر در آوردم. یا از آنکه بست نشستم روی صندلی و گفتم تا کارم درست نشود از مملکتتان نمی روم...

کلن؟ کلن این روزها سردم. همان طور که نسبت به کلمه هام و وبلاگم سردم، نسبت به آدم های دنیایم هم. دلتنگی نمی فهمم چیست این روزها. کسی اگر جلوی رویم بود، دوستش دارم و از موهای همیشه کوتاه مخملی و چشم های کوچک و دهان گشاد و شانه های پهنش کیف هم می کنم، اگر نبود اما کلن یادم می رود بودنش را. خواب باشم انگار این روزها. از این خواب های سیاهِ خالی.
.

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

خودم (تقریبن) از این آدمایی هستم که با موج میرم؛ بعد همیشه از اون آدمایی خوشم میاد که (یه طور لجبازانه ای) جلوی موج وای میستن. بعد خب من دارم میرم، اونا دارن می ایستن. اینه که جدا میشیم از هم همه اش. بعد نه من از رفتنم چیزی می فهمم، نه اونا از ایستادنشون. آی کوفتمون میشه زندگی.
.

سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

پنسیلین می خوام.

نه گوش هایم می شنود. نه صدایم در می آید. یک صامتی شدم برای خودم که نگو. بعد با همین لب خوانیِ لال مانی، نشسته ام جلوی دکترم، هی از من اصرار که پنسیلین، از او انکار که نه. که با بدن آلرژیناک شما(یعنی من) هنوز تزریق تمام نشده، از دست می روی. یعنی ریسکش خیلی بالاست که از دست بروی و این حرف ها.
من؟ همیشه دلم می خواسته در سقوط هواپیما از دست بروم. به نظرم هیجان انگیز است. تازه آدم تنها هم نیست. مامان همیشه می گوید تو (یعنی من) عاشق لشکرکشی هستی. این دنیا که همه جا با یارو غار‏هات (؟) راه می افتی می روی، آن دنیا هم؟ راست هم می گویدها، ولی خب تنهایی مردن هم دل شیر می خواهد. دکتر همچنان تاکید می کند که حساسیت به دارو خیلی سریع آدم را می کشد و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمی آید. خوب که سبک سنگین می کنم می بینم این روزها نه با کسی قهرم نه از کسی دلخورم نه حرف نگفته ای به کسی دارم نه هیچ. یعنی راستش اگر همه چیز اینقدر سریع و مسالمت آمیز باشد که دکتر می گوید، من حاضرم همین امروز بمیرم. فقط فکر کنم مامان هنوز از دستم ناراحت باشد. که آن هم با مردن حل می شود. عطای سقوط هواپیما را هم به لقایش بخشیدم. حالا کو تا پا بدهد من سوار تپلف شوم. یا همان ماجرای نقد و نسیه خودمان. مخلص کلام، هرچه دکتر بیشتر و دقیقتر از خطرات تزریق می گوید و از اینکه چقدر درجا و مبهوت است و برگشت ناپذیرِ بی رحم، من اصرارم بیشتر می شود. فکر می کنم خبر مرگم را که به دکتر بدهند بگوید خدابیامرز این آخری ها بدجوری زبان نفهم شده بود.
.

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

بداخلاق و بی حوصله و کم طاقت شده ام. صبح با مامان دعوا کردم. دلش را شکستم. حالا دارد حتمن گریه می کند. تب و لرز دارم. گلو درد خفه ام می کند. شب تا صبح نتوانستم بخوابم. دل درد و کمردرد و سرگیجه را هم بزنید تنگش. به خودم حق می دهم بی جهت پاچه بگیرم. در خانه ما ولی هیچ کس بی جهت پاچه نمی گیرد. یعنی میخواهم بگویم مدل خانه مان این طوری ست که نمی توانی برای توجیه هیچ رفتاری بگویی عصبانی بودم. مامان همیشه می گوید هنر آدم ها به این است که وقت عصبانیت و ناراحتی منطقی باشند. من نیستم.
بابا دفترچه ام را داد دستم و گفت داروهات را نوشتم خودت می توانی بگیری. من کولی بازی درآوردم. به روی خودم هم نیاوردم که شش صبح رفته بوده دنبال دارو و تمام داروخانه های شبانه روزی بسته بودند! بابا بهم گفت دیگر داری گندش را در می آوری. من فکر می کنم اگر تا هفته دیگر حالم خوب نشود چه؟ اگر تب و لرز داشته باشم هنوز؟ بابا رفته سرکار. وقتی می رفت در جواب لوس و گریه من گفت هرکاری دلت می خواهد بکن. من دارم فکر می کنم چندسال بود بابا را عصبانی نکرده بودم؟ دارم گندش را در می آورم. کلید می افتد توی در و بابای آرامِ صبور با لبخند با کیسه داروها می آید و می گوید خواستم ظرفیت ت را بسنجم فقط. از در رفته بیرون که من داد می زنم بابا چندتا بخورم؟ برمی گردد، کفش هاش را در می آورد می آید دم در اتاقم که داد نزده باشد. می گوید یکی کافیه. من این بابا را بگذارم کجای دنیا بروم آخر؟ نمی روم اصلن.
.
بعدنوشت: رفتم جلوی بخاری ایستادم. مامان از پله ها اومد بالا. مستقیم اومده جلوم میگه یه بوس بده. می گم: مریض می شین آخه. می گه اشکالی نداره. بعد؟ هم را بغل کردیم. بغل سفت. هی مرا می بوسد. می گم: ببخشید. میگه: چی رو؟ میگم: چرا اینقدر زود ناراحت میشین شما؟ می گه: مامان ها این طوری اند دیگه. لباس پوشیده با دوستهاش بره خرید. می پرسه: اشکالی نداره تو امروز خونه یی من بروم بیرون؟
کلن احساس می کنم امروز خانه مان مثل سریالهای آموزش رفتار خانوادگی شده. من هم به عنوان سوژه فیلم به اشتباه خودم پی بردم.
دی ری دی دینگ. تا هفته آینده خدا نگهدار
.

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

جمجمه زیبای من

ما آخرش همه در این شهر بزرگ سیاه خفه می شویم و این خیلی غم انگیز است. مثل یک جنایت بزرگ بی سابقه. شاید قرن ها بعد یک تیم باستان شناس، کلاهک برج میلاد را از زیر خاک بیرون بیاورد و اعلام کند که در این بیابان بی آب و علف، قبلتر مردمان زیادی زندگی می کردند. بعد از روی جمجمه هامان تخمین بزنند که چند میلیون آدم، همزمان بر اثر مسمومیت جان داده اند. چهره مبهوت باستان شناسان را میان آن همه جمجمه سفید که با گودی سیاه چشم ها بهشان زل زده اند تصور کنید.. و سلسله سوالات بی جواب: مردم این شهر که بوده اند؟ چرا اینجا را ترک نکرده اند؟ چه چیزی مردان و زنان و کودکان را میان سم و دودِ خیابان ها و خانه های این شهر نگه داشته بوده؟ آیا این یک خودکشی دسته جمعی بوده است؟ یا مجازات یک گناه نابخشودنی؟ آیا گنجی زیر خاک این شهر مدفون است که میلیون ها آدم را همراه خود زیر خاک کشیده؟
.

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

من می ترسم از یادها

پریشانم. از عاشورای امسال می ترسم. یادم به پل حافظ می افتد و.. یادم به ماشین های وحشی و ..
یاد شهرآشوبی که داشتیم می افتم، دلم آشوب می شود. تهران تازه داشت دوباره برایم شهر می شد. کافه نشینی ها و خیابان گردی ها تازه داشت یک جور پاورچینی در هرروزه هایم رخنه می کرد. راستش را بگویم؟ تازگی ها حتی از جلوی آن خیابان لعنتی هم که می گذشتم پشت زانوهام نمی لرزید و گردنم تیر نمی کشید که اینجا دختری بی گناه جان داده.. بد است این؟ شاید بد باشد.زندگی اما تازه داشت خودش را زورچپان می کرد میان روزها و شبهایم. حواسم یعنی پاک پرتِ قهر و آشتی ها و رفت و آمدها شده بود. دوباره شیرجه زدن در آب استخر بزرگترین لذت بود و چمدان های کوچک دوستهام دردناک ترین حقیقت دنیا. یادم به زخم عمیقی که داریم نبود هیچ.. اسم عاشورا، می لرزاندم. زخم کهنه ام سرباز می کند و من نمی توانم دیگر.. بدی تاریخ این است که خشک و تر را با هم می سوزاند. ترسو و شجاع نمی شناسد. زخمش را می زند. من؟ من همیشه در زندگی م آدم ترسوهِ بوده ام. من آنی بوده ام که کز کرده گوشه خانه و لحظه ها را شمرده فقط، که کی این روز شب می شود و کی این شب صبح.. من بزرگترین حسرتم در چنین روزهایی یک آغوش امن بوده فقط. هیچ وقت دلم نخواسته یک اسلحه داشته باشم مثلن. یا وسط معرکه بوده باشم. یا سنگی به بی شرفی پرتاب کرده باشم. من همیشه ترسیده ام. از بلایی که سال ها پیش سرعزیزانم آمد ترسیده ام. من آدمش نیستم. من هیچ شباهتی به آنها ندارم. نه آنقدر زیبا و کامل، نه آنقدر صبور و عاقل. من هیچ وقت نخواهم توانست مثل آنها سرم را بگیرم بالا و بگویم پشیمان نیستم. من پشیمان می شوم. من نمی توانم.
ظهر عاشورای پارسال.. روی مبل چرمی نشسته بودم. لپ تاپ بدون اینترنت روی میز وسط هال باز بود. موبایل ها قطع بود. لحظه های لعنتی انتظار، نمی گذشت. بس که هر خانه ای انگار زندان بود و به عادت دیرینه مادرم که در زندان نخها را به هم گره می زد، دستبند می بافتم و آرزو می کردم مثل او بودم.
.

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند

یه وقتایی یه آدمایی می ریزن‏ت به هم، بعد می‏رن لم می‏دن یه گوشه دورِ دورِ دنیا، پریشونی‏تو از لابه لای نوشته‏هات دنبال می کنن. یه لبخند موذی هم لابد روی لباشون می شینه. انگار یه نخ نامرئی از تو توی مشت‏شون باشه. یکی دو بار اتفاقی کش میاد و تو این‏ور دنیا به هم می‏ریزی. می خونن‏‏ت، ردپای خودشون‏و توی دل-‏دل ‏زدن‏هات می‏بینن. خوش‏شون میاد. یاد می‏گیرن. حوصله شون که سر می‏ره سر طنابو تکون می‏دن.
.

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

هوا هوای نفس نکشیدن است

میشود یک نفر بردارد از خانم های ورزشکارمان بنویسد؟ از بیست و پنج درصد مدال های تیم المپیک آسیایی؟ نه، اصلن بردارد از آن همه مدال که نگرفتیم بنویسد. از رشته هایی که جای دخترکان پرشور ایرانی درشان خالی بود. من نمی توانم. هی یادم می افتد که چه ما بدبختیم در این تکه از تاریخ. هی احساس می کنم چشم هایم مثل افغان ها باریک می شود و صورتم گرد. یا اصلن نه، برمی گردم عقب تر. آن زمان که عرب ها دخترهاشان را زنده زنده خاک می کردند. پر می شوم از یک وحشت غمگین. می توانید بفهمید؟

بعد: یکی از مراجع قم زحمت کشیدند و علت خشکسالی را حضور ورزشکاران زن در مسابقات بین المللی اعلام کردند. یعنی ما الان کجای دنیاییم؟
.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

ملکه کولونی مورچه ها هستم

دیگه اون دختر لجباز خیره‏ سری که بودم نیستم. یه جوری انگار از تب و تاب افتاده باشم. حس می‏کنم دارم یاد می‏گیرم زندگی رو. سوارم انگار. قبل‏تر؟ مثل یه پیاده سیاه کوچولو بودم رو صفحه ‏ی شطرنج. باید جابه جام می‏کردن. نمی‏دیدم خودمو. نمی‏دونستم کجای بازی ‏ام. حالا انگار دیگه یه مهره کوچیک سرگردون نیستم فقط. حالا دیگه اون بالا نشستم. دستم زیر چونه‏ مه، یه ابرومو دادم بالا، دارم بازی رو می‏گردونم. شایدم ببازم‏ ها. اما خودم دارم بازی می‏کنم. بازی نمی‏خورم. می دونم باختم تقصیر مهره ها نیست. هیچی گردن مهره ها نیست. اصلن از این بالا همه چی خیلی کوچیک و ساده ست. حتی کیش و مات‏‏شم یه کیش و ماتِ ساده ست فقط. دیگه باختن ورافتادن نیست. باختن یعنی با پشت دست مهره‏‏ ها رو می‏زنی کنار و باز از نو می‏چینی. سیل نمیاد برت داره ببره. همه چی هنوز همون‏طوره که بوده. یه میز محکم. یه صفحه شطرنجی. یه مشت مهره سیاه و سفید. یکی که اون طرف میزه و داره باهات بازی می‏کنه. یکی که هم قد و قواره خودتم هست. هوم؟
.