دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

گربه سانان

در شرکت یک دوست پیدا کردم. دوستم پسری ست گربه سان. نگاهش که می کنم یاد گربه های کمین کرده در تاریکیِ کوچه پس کوچه های تهران می افتم که چشمهای روشنشان در سیاهی برق می زند. چشم های روشنِ گربه سانش برق می زند. موقعیت سازمانی ش شبیه به من است اما در یک بخش دیگر. بعد ما همکار جیک تو جیک از آب در آمدیم چون یک پروژه مشترک برایمان تعریف شده. بعد ظاهرن داریم پروژه انجام می دهیم، باطنن او دارد پته سازمان را برای من میریزد روی آب. از اینکه کی با کی دشمن است و کی چقدر حقوق می گیرد و چرا و کلاس کاری کدام واحدها بیشتر است و اینها. با این اطلاعات احساس بهتری دارم. از آن گنگ و گولی اولیه در آمدم و حالا تک تک رفتارهای کوچک آدم ها برایم معنا دار است. دوست گربه سانم می خواهد با من بیاید فرانسه حتی. یعنی اینقدر بهمان دارد خوش می گذرد. البته اینها همه اش در حد تئوری پردازی های ساعت های چای و استراحت میان کار است. نصف زمان مفید کاری مان را هم داریم با هم سر شکل جدول و کادر صفحه دعوا می کنیم. بس که سلیقه مان با هم فرق دارد و متاسفانه باید خروجی کارهامان شبیه به هم باشد. برداشته دور جدول را کادر سه خطه زده آخر. بعد همین طور هم عکس سوسیس کالباس چسبانده روی جلد دستورالعمل. اصرار هم دارد که خوشگل شده! من؟ ته برعکس اویم. جدول هام عبارتند از چهار خطر نازک ساده. چهار خط. نه بیشتر. برای سطر و ستون های جدول هایم خط نمی گذارم حتی. جدول باید سفید و دلباز و قشنگ باشد. او اما این را نمی فهمد. از طرفی دلم هم برایش می سوزد. چون زور من بیشتر است و او گناه دارد. اما آخه عکس ناگت مرغ؟!؟!
.

جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

آدم های فشاری

یک سری آدم ها هستند در دنیا که اسمشان را دارم میگذارم آدم های فشاری. بس که همیشه تحت فشارات بیرونی اند. تحت فشارند و نمی توانند خوب تصمیم بگیرند، تحت فشارند و نمی توانند با آدم حرف بزنند. تحت فشارند و نمی توانند به آدم گوش بدهند. تحت فشارند و نمی توانند بمانند و تحت فشارند و نمی توانند بروند و تحت فشارند و نمی توانند در ایران نفس بکشند و تحت فشارند و نمی توانند آدم باشند کلن. یعنی همیشه یک فشار بیرونی هست که تمام حرکات و رفتار و افکار و اینهاشان را برای خودشان توجیه کند.
آدم های فشاری را دوست داشتن سخت است. با آدم های فشاری ماندن خیلی سخت است. با آدم های فشاری نماندن سخت تر است. بس که مجال دل خوشی های ساده را از آدم می گیرند و حسرت .. حسرت.. حسرت ساده ترین کلمه های دنیا را روی دل آدم می گذارند.
.

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

خانواده

بابای من استاد این است که در شلوغانه ترین روزهای زندگی ت چنگ بیاندازد پشت گردنت را بچسبد و از میان کار و زندگی ت بِکندت و تو هی هرچه دست و پا تکان بدهی هیچ از معلق بودنت بین زمین و آسمان کم نشود، درست مثل امروز که هرچه دست و پا تکان تر دادم و جیغ تر کشیدم، پایم روی زمین نیامد و همچنان زیرم یک عالمه دریای آبی بود و یک قایقی که مامان همان طور که هی کوچکتر می شد از تویش برای آدم دست تکان می داد و تنها خوبی ش این بود که طلایه هم همراهم آویزان بود و من می توانستم باهاش حرف بزنم و برایش آواز بخوانم و آن چتر قرمزی هم که بالای سرم بود حتما در نقش بابا بوده. بعله. این طوری ست که یک روز در شرکت نشستی و بابا از توی آژانس هواپیمایی تلفن می کند که از آقای ح بپرس ببین مرخصی داری یک سه روزی یا نه و زود بپرس و تو هم هول می شوی از لحن زود بپرسش و زود می پرسی و آقای ح چون پدرت را دیده و دوست داشته و یا چون فکر می کند تو آنجا آنقدرها هم مفید نیستی و یا چون می خواهد دلت را به دست بیاورد یا حالا هرچه، خیلی بی مکث و بی فکر و بی نگاه حتی می گوید آره عزیزم و تو همین طور بی مقدمه پرتاب می شوی در یک تعطیلات مفرح. بعد؟ بعد تازه می فهمی که بدون تو هم جلسات می توانند برگزار شوند و تمام مصاحبه های دانشگاه ها می توانند عقب بیافتند و در تمام کلاس های زبان می شود غیبت کرد و در نهایت می فهمی که سرت آنقدرها هم شلوغ نیست. چرا که همه انسان ها می توانند بفهمند که مرخصی چیست و سفر کدام است.
.

شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

اول: هنوز در همان دوره پرحرفی به سر می برم.

دوم: یک حرکتی امروز صبح به انجام رساندم، تاریخی! کتری داشت روی گاز می جوشید و قلپ قلپ بخار ازش ول می شد در سرمای آشپزخانه خاموش صبحِ هنوز تاریک. بعد منِ خرِ خواب آلو، برداشتم شِرشِر آب جوش ریختم در لیوان و با یک دست کتری را گذاشتم روی گاز و با دست دیگر لیوان را بردم به سمت دهان و بعله! قُرت و قُرت و قُرت که نشد البته، همان قرت اول بیچاره ام کرد. خوشبختانه قورتش ندادم که اگر داده بودم کارم به بیمارستان کشیده بود حتمن. آبش آنقدر داغ بود که مغزِ نیمه خوابم بیدار شود و جلوی فاجعه را بگیرد. زبانم اما سوخته. یک طور بدی که تا به حال نسوخته بود. یک لایه تاول سرتاسر زبانم نشسته و جز آب سرد هر چیز دیگری که وارد دهانم شود پوست زبانم را می کند و می برد و پووووف.

سوم: ماجراهای رعنا در لوله آزمایش:
بعد از مدتهای مدیدِ درازی، دلم برای مردی که همین دورو برهاست تنگ شده. بعد ذوق برم داشته کلن. بسکه همیشه دلم برای آدم های فرسنگ ها دور تنگ شده بود گمان کرده بودم که دچار یک جور روان پریشیِ مردِ دوردست ها شده ام. حتی به کله ام زده بود که به پزشک مراجعه کرده، مشکلم را مطرح کنم. منطقن هم وقتی آدم چندسال از مفیدترین سالهای عشق ورزی اش را به کسانی در سرزمین های دور عشق ورزیده باشد، دور از ذهن نیست که عاشقیت از نزدیک، از یادش برود. حالا اینکه عاشقیت از نزدیک از یادم رفته یا نه را بعدن به سمع و نظرتان می رسانم. فعلن تا همین مرحله دلتنگی پیش رفته ام و دارم تعجب می کنم ازاینکه دلتنگی م قرار نیست کِش بیاید و با اینکه این روزها هردوتامان آدم های سوپر شلوغی هستیم، اما امروز می گویی دلم دارد تنگ می شود، فردا می توانید هم را ببینید. راستش را بگویم ته دلم می خواستم که ماموریتی، مصاحبه ای، جلسه طولانی ای، چیزی بپرد این وسط و دلتنگی هه کش بیاید کمی. بس که در وجود من دلتنگی و عشق به هم گره کور محکمی خورده اند، همه اش گمان می کنم اگر دلتنگی تمام شود یعنی هر عشقی در نطفه خفه می شود.نمی شود؟

چهارم: سلامتی همه کسانی که تا پست داغ است کامنت را می چسبانند.

پنجم: دارد می شود دو سال که موهایم را کوتاه نکردم. برای اولین بار در زندگی م دلبسته موهای بلند شده ام. از این حس هایی که تا به حال به نظرم ایش و پیف و پوف می آمدند که بابا این ننر بازی ها چیست و موهای کوتاهِ قاطی پاتی خیلی هم دلربا تر است و چه و چه و چه. این روزها اما این حرف ها توی کله ام نمی رود. یک تار موهایم که کش می آید و تقی صدا می کند و کنده می شود انگار بند دل مرا بریده باشند. اگر هم فکر کردید که هرروز موهایم را شانه میکنم اشتباه کردید، حتی یک روز درمیانش را هم اشتباه کردید. کلن اگر فکر کردید هر موقعی به جز توی حمام که خیس و نرم و لیزند، شانه شان می کنم اشتباه کردید. موهای قشنگ بلندم را تق و تق بکنم که حالا مثلن شانه کرده باشم؟ نمی خواهم شانه کنم اصلن.
.

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹

هیچ کس تنها نیست

اولها فقط برادر دوستم بود. دوستم صدايش مي کند داداش. هميشه با خودم فکر مي کردم اگر برادر داشتم داداش صدايش مي کردم. نداشتم ولي. اين است که به دنبال "داداش" هميشه يک صفت ملکي از دهانم مي آيد بيرون. داداشِ فلاني مثلن. هيچ وقت دلم از اين خود-خر-کُني ها نخواست که بردارم داداش هاي دوستانم را داداش صدا بزنم که يعني مثلن عين برادرِ نداشته ام هستند و اين حرفها. اين حرکات مال کساني ست که حسرت برادر دارند. من ندارم.
داشتم مي گفتم. داداشِ دوستم بود. اولين کسي هم بود که فهميد من و دوستم چه همه به هم شبيه ايم. شباهتمان آخر يک طوري ست که فقط بعضي ها مي فهمند. آن موقع که داداشِ دوستم شباهتمان را ديد، خودمان هنوز نديده بوديم به گمانم. بعدتر اما چندنفري گفتند که شما دوتا چرا مو نمي زنيد با هم! شباهتمان يعني اينطوريست. از ديد آدم ها يا هيچ شباهتي به هم نداريم و يا اصلن مو نمي زنيم. حد وسط ندارد. شباهته يک جاي يواشکي پنهان شده باشد انگار که بعضي ها فقط پيدايش مي کنند. بعد وقتي پيدا کردند اما ديگر مو نمي زنيم. يک وقت هايي که توي چشم هاي هم نگاه مي کرديم و گپ و گفت هاي هيجان انگيزناک داشتيم و قه قه خنده مان هوا بود، يکي مان بي هوا مي گفت واي! چقدر چشم هات شبيه چشم هاي منه لامصب. بعد نمي دانيد چه لذتي ست که آدم يک نفر ديگر را نگاه کند و خودش را ببيند.
بگذريم. خواستم بگويم داداشِ دوستم از آن آدم هاست که خوب مي بيند. که سرش توي حساب است. که جزو معدود آدم هايي ست که هيچ حرکت و حرف نسنجيده ازشان نمي بيني. کم اند چنين آدم هايي که از نگاهِ ريزبينِ همه جانبه ي من سربلند بيرون بيايند. داداشِ دوستم از همان کم هاست. يعني سطح شعور خيلي بالايي دارد در اين سن که نمي دانم از کجا آورده. يعني گاهي من و دوستم مي نشستيم فکر مي کرديم که از کجا آورده واقعن. گاهي؟ گاهي اش مثلن هاي زيادِ بزرگي دارد که وقتي مي نويسي شان کوچک مي شوند و ترجيحم اين است که بزرگ بمانند.
داداشِ دوستم به سطح بالايي از شعور ختم نمي شود. در طبقه بندي من از آدم هاي اطراف، مي نشيند در آن گروهي که همه کار ازشان بر مي آيد. اسم گروهش را من مي گذارم غول چراغ جادو. بي هيچ کم و زياد. بعد تنهايي هم در آن گروه نشسته ها. يعني گروهِ خودش است فقط. اينکه در اين سن و سال چطور به اين سطح از توانايي غولي رسيده را هم من نفهميدم هيچ وقت. ولي ربطش مي دهم به همان خوب ديدن. منطقن اما بايد علت اصلي تري داشته باشد که من همچنان نمي دانم.
اين است که در چه کنمانه ترين لحظه هاي زندگي م مي روم سراغش. چه کنمانه هاي الکي لوس-ننرانه نه ها! دقيقن قبل از نقطه شکستن يعني. آنجاهايي که جزيره ام دارد غرق مي شود و شنا بلد نيستم. مثل يک نردباني که از هلکوپتر براي آدم بفرستند پايين، ظاهر مي شود و من در حالي که آب تا گردنم آمده بالا دستم را بهش مي رسانم و زنده مي مانم. حالا اينقدرها هم نه. اما اصولن وقتي بهش زنگ مي زنم در آستانه گريه هستم! وقتي قطع مي کنم اما آرامم. بس که خيالم راحت مي شود که غولم اينجاست.
اينجانب از همين جا به غولم سلام کرده، و از زحمات فراواني که تا به حال براي بنده کشيده اند و قرار است بعدها بکشند، مراتب سپاس و قدرداني را به جا مي آورم. درنهايت اميدوارم شما هم براي خودتان غول چراغ جادو داشته باشيد. بس که بدون غول دنيا جاي بي رحم تري مي شود.
.

خودم می دونم. از اون دوره های پرحرفِ چرت و پرت گومه. ولی آخه اینارو نیگا کنین چقدر نازن!
.

بُنژووخق

بعد از چندماه فرانسه خواندن، تنها کار به دردبخوری که یاد گرفته ام این است که انگلیسی را با لهجه فرانسوی صحبت کنم. یعنی با فرانسوی ها راحت تر انگلیسی حرف می زنم! همین.
.

پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

خنده های ناگهان

وقتی هرروز تصادفن در خیابان های شلوغ و مترو و اتوبوس و تاکسی و چه و چه و چه، دست کم سه چهار نفر آشنا می بینی؛ می فهمی در شهری بیست و پنج ساله شدن یعنی چه.
می ترسم روزی از این شهر بروم، بی که قدر این هدیه های کوچک خدا را دانسته باشم.
.

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

خوبِ معمولی

می خواهم چندتا داستان کوتاه بنویسم. اینبار داستان های کوتاه معمولی. داستان های قبلی م هر کدام جای یک زخم عمیق ند در زندگی م. این است که خواندنشان مو بر اندامم راست می کند. انگار چنگ می اندازند یک جایی از دلم را که نمی دانم هم کجاست- می گیرند و می چلانند. آی می چلانند... نفسم بند می آید. معمولا داستان هایم را در وبلاگم نمی گذارم. دوست ندارم اینقدر جلوی چشم باشند. اینقدر لخت و عور وسط دست نوشته های هرروز. نه. داستان هایم را می فرستم برای چاپ. معمولن یکی دو تا از خاطرات وبلاگی طنزواره ام را هم همراه شان می فرستم. دوست دارم آدم هایی که کارشان است راجع به نوشته هام نظر بدهند. یعنی برایم جالب است ببینم اگر کسی با عینک داستان به همین خاطرات یله هرروزی نگاه کند چه می بیند. آخرین داستانم را چند جایی فرستادم. در جواب برایم نوشتند که تاثیرگذار است و تکان دهنده است و عناصر داستانی ش پررنگ است و قلمش ساده و صمیمی و کِشنده است و چه و چه و چه، اما مجله آنها از چاپش معذور است. در عوض خاطرات وبلاگی م را می توانند برایم چاپ کنند. چاپ هم کردند. آخرین داستانم اما هیچ وقت هیچ کجا چاپ نشد. شاید برای همین شد آخرین. داستان های بعدترش همان طور طرح وار در ذهنم باقی ماندند. هیچ وقت نتوانستم فراموششان کنم. هیچ وقت هم دلم نخواست داستان ممنوعه دیگری داشته باشم. هنوز هم دلم نمی خواهد. این است که می گویم می خواهم داستان های کوتاه معمولی بنویسم. داستان هایی که به راحتی در بهترین مجله های داستان چاپ شوند، بی که هیچ کجای دل هیچ کس را وحشیانه گاز بگیرند.

.

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

غرغرانه

بی حوصله و خسته و کلافه ام. ساعات کاریم زیاد است. راهم دور است. دقیقن از این کله شهر هلک هلک می روم آن کله شهر. آن هم چه؟ ترافیک، برف، آویزان مترو و اتوبوس و تاکسی. آن هم کجا؟ سوله های کل و کثیف خارج شهر. مثل نقل و نبات پرسنل طبقه پایین به جرم تجاوز به عنف می افتند زندان و آزاد می شوند. هوا سرد است. بخاری برقی زیر پایم را مدیر بخشید به اتاق فروشنده های تلفنی. گفت اگر مریض شوند صدایشان می گیرد و نمی توانند تلفن کنند و فروش می آید پایین! در تمام عمرم این همه لباس روی هم نپوشیده بودم. کاش لااقل قد سر سوزن شخصیت کاری برای آدم قائل بودند. نیستند. این جماعت فرق مهندس و ویزیتور را نمی فهمند. وقتی می گویم کامپیوتر می خواهم میز می خواهم اینترنت می خواهم، فکر می کنند اینها قرتی بازی ست. من بدون کامپیوتر چکار می توانم بکنم آنجا!؟ این است که هرروز باید لپ تاپم را کول کنم این همه راه. خسته ام می کند. هر مدرکی که تهیه می کنم باید یک فلش به دندان بگیرم و از این اتاق به آن اتاق بدوم. چرا که یک سیم شبکه را ده روز است که پشت گوش می اندازند. دارم کلافه می شوم کم کم. آرام و کم حرف و گوشه گیر شده ام. احساس می کنم کسی اینجا مرا نمی فهمد. کسی هیچ جا مرا نمی فهمد.
.

بی همگان به سرشود بی تو به سر نمی شود

راستش را بخواهم بگویم، مدت هاست که دیگر با نوشتن ابراز نمی شوم. دلم که برای آدمی تنگ می شود مثلن، نمی توانم مثل قبلترها بیایم اینجا و کلمه ببافم و همین برایم بس باشد. قلمم قفل می شود، باید صدایم را در گوشش زمزمه کنم حتمن. باید صورتم را در گودی گردنش فرو کنم. باید بویش در مشامم بپیچد، بویم در مشامش بپیچد. باید صدای نفس های گرم هم را بشنویم. فقط آنجاست که کلمه ها معنا پیدا می کنند انگار. فقط آنجاست.
.

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

گلایه وار

امروز داشتم با خودم فکر می کردم، دیدم در زندگی همیشه آدم ها حقم را تمام و کمال گذاشته اند کف دستم. نه اینکه مورد ظلم و ستم واقع شده باشم ها. اما هیچ وقت هم نشده که آدم ها غیرمنتظرانه مهربان بوده باشند. زمین زیرپایم همیشه سخت و سرد بوده یعنی.
.

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

تیغ های یواش

صبح های زود از خواب بیدار می شوم، یک لیوان شیر می خورم، لباس هایم را عوض می کنم. آرایش می کنم، چتر بزرگ بنفشم را برمی دارم، هوای هنوز تاریک از خانه می زنم بیرون، در مترو مجله داستان همشهری می خوانم، دروازه شمیران خط عوض می کنم، از پله های ایستگاه تندتند می آیم بالا. نه اینکه عجله داشته باشم. عجله ندارم. ادای بقیه آدم ها را در می آورم. تاکسی میگیرم. اسمم را در آن دفتر بزرگ می نویسم. در سنگین شیشه ای راهرو را هل می دهم، در چوبی با وقار اتاق را باز می کنم، چراغ ها را روشن می کنم و با آب پاش به کاکتوس های روی میز آب می دهم. در همین اتاق با رئیس مصاحبه کردم. اینجا آدم ها به مدیر می گویند رئیس. یعنی مثلن می آیند داخل اتاق و می گویند سلام رئیس. یا با ما کاری ندارین رئیس؟ اجازه مرخصی می فرمایین رئیس؟ افتخار می دهید رئیس؟ وقت دارید رئیس؟ امضا می فرمایید رئیس؟ من هنوز نمی توانم بهش بگویم رئیس. یعنی این اولین باری بود که داشتم می گفتم. در همین اتاق با رئیس مصاحبه داشتم. آخرش ازم پرسید که موافقم؟ سرم را تکان دادم. گفت نمی خواهی فکر کنی؟ چشمم به کاکتوس ها افتاد. کاکتوس های قشنگ نازنین. از همان نگاه اول دلم را برده بودند. گفتم: نمی خواهم فکر کنم. پرسید مطمئنی؟ مطمئن بودم.
اینجا یک مستخدم جوان خوشرو داریم که هر نیم ساعتی چای می آورد. چای های تلخ بدمزه در لیوان های بلوری. من آدم چای خوری نیستم در زندگی. اما چای خوردن در شرکت مقوله کاملن جدایی ست. چای اول که تمام می شود کم کم رئیس می رسد. من و همکارم مفتخریم که در اتاق رئیس مستقر باشیم. رئیس از صبح تا شب فقط حرف می زند. بهتر است بگویم بلندبلند فکر می کند. بعد ما از صبح تا شب فکرهای رئیس را مکتوب می کنیم و دستورالعمل می کنیم و رویه می کنیم و ابلاغ می کنیم و جاری و ساری می کنیم و چه و چه و چه. خوبی ش این است که رئیس آدم خوشفکری ست. خوبترش این است که هر تصمیمی و رویه ای و ابلاغی از فردایش عملی می شود. یک جورِ رویایی عجیب غریبی ست همه چیز. بس که هر روزمان یک سناریوی مهم است برای خودش و هر روز شناسنامه ای مفصل دارد با هزارتا نمودار و گزارش و تحلیل و بس که ما را با روزهای قبل و بعد و روزهای مشابه درماه های قبل و بعد و سال های قبل و بعد مقایسه می کند و باز بسکه هرروز شرایط جدیدی دارد که هیچ مثل دیروز نیست و باید از نو برایش فکر کرد. هرروز راس ساعت پنج رئیس وهمکارم جلسه دارند که یعنی جمع بندی روزی که گذشت و تصمیمات نهایی برای روزی که فرداست. نگفتم؟ همکارم خودش یک رئیس کوچک است. یعنی در اصل هم من کارمند همکارم هستم. اما رئیس بزرگ آنقدر رئیس است که مرا برای رئیس کوچک استخدام کرده بی که رئیس کوچک حتی رشته
تحصیلی ام را بداند. رئیس کوچک دختر آرام و مهربان و صبوری ست که کارش را خوب بلد است. درضمن جزو معدود آدم هایی ست که با تازه واردها خوب برخورد می کند. راستش را بخواهید شانس آوردم که همکارم خانم است. قبلترها خیال می کردم همکار مرد و زن فرقی ندارند. دارند ولی. اگر همکار جیک تو جیکتان مرد باشد و با هم خوب باشید، چپ و راست و بالا و پایین برایتان حرف در می آورند. بعد ملت این حرف ها را باور می کنند. تا اینجایش به درک. اما تجربه به من نشان داده که بعد از مدتی خود همکارتان هم شروع می کند به باور کردن. یعنی یک مدلِ چرا که نه یی. یک مدلی که ببین همه چه فکر می کنند، بد است مگر؟ در چنین نقطه ای ست که باید خر بیاورید و باقالی بار کنید. این است که می گویم شانس آوردم. من هنوز از شرکت درجلسات رئیسانه معافم. ترجیح می دهم مثل یک زن خوشبخت در مترو مجله داستان بخوانم.
.

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

خانه دوست کجاست؟

من یک ساعتی دیرتر رسیدم. هوا بیرون سرد بود. خانه اش گرم و دلپذیر بود. برای شب ماست بادمجان و چیپس خریده بود. یک عالم کیک های کاکائویی خوشگل هم. می گفت کیک ها همیشه از توی مغازه بهش چشمک می زدند. من خوب می فهمم خوراکی ها چطور می توانند به آدم چشمک بزنند. ما داشتیم کیک و چای میخوردیم و او داشت برای شب پاستا درست می کرد. هیچ کس نمی تواند مثل او پاستا بپزد. غذای زودِ خوشمزه بدون گوشت. آخر او گوشت نمی خورد. تازگی ها سیگار هم نمی کشد. من نمی دانستم. دیشب فهمیدم که ماست بادمجان جایزه سیگارنکشیدن ش است. بعد از شام رفته بودیم در اتاق کوچک قشنگش با آن پرده های کوتاه پرچین دل ربا. صدای تنبور می آمد. انگار در درست ترین جای دنیا نشسته باشیم. انگار ندارد. در درست ترین جای دنیا نشسته بودیم. صبحِ خواب آلو سر اینکه چه کسی رخت خواب ها را جمع کند مسابقه گذاشتیم. بعد ولی هرچه گشتیم جوراب های من پیدا نشد که نشد. جوراب هام حتمن یک جایی بین رخت خواب ها جا مانده. حالا در اتاق سردم نشسته ام و پاهایم در جوراب های پشمی راه راهش گرم و خوشبختند.
.

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

ن

مامان دارد مقالات شمس ویرایش جعفرمدرس صادقی را می خواند. می گوید موسی را نوشته موسا و حتی را نوشته حتا و هجده را نوشته هژده. خدایی ش هم هجده خیلی ستم است. یک هجده به اندازه سه تا هژده از آدم انرژی می گیرد. بس که جیمِ ساکن، ساکن است و مثل ژ هوا از بینش رد نمی شود و بسکه هِ هوا دارد و می آید در جیم گیر می کند، خفه میشود بدبخت: هِجده! من با خودم فکر می کنم کتابی که هجده را بنویسد هژده و حتی را بنویسد حتا و موسی را بنویسد موسا، حتمن باید حتما را هم نوشته باشد حتمن و اصلا را هم نوشته باشد اصلن. ننوشته اما. همین طور برای خودش نوشته اصلا و حتما و اینها. من معتقدم وقتی آدم دارد صدای نون می دهد دلش می خواهد واقعن نون ببیند آنجا. می خواهم اگر وقت و حوصله کردم بردارم یک نامه ای، ایمیلی، چیزی برای این آقای جعفر مدرس صادقی بنویسم و برای این مدل نوشتن ش ذوق کنم و بعد به نون نوشتن دعوتش کنم.
.