یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۹

گفتا خموش حافظ


غمگینم. نمیدانم چرا. نمی‌توانم انگشت بگذارم یکجا و بگویم این است؛ اما می‌دانم دوای دردم چیست. مشکل اینجاست که از دست من خارج است. سالهاست که تن داده‌ام به دایره محدود اختیاراتم. سالهاست که ساعتهای بی‌قراریم را به نوشتن و نقاشی می‌گذرانم تا دلتنگی‌ها از خمره دلم سرریز نکنند. تا دیگران را کلافه و عاصی و فراری نکنم. دلتنگی‌ هم مثل عشق است. آدم‌ها را می‌ترساند. سالهاست خودم را به میخ طویله غل و زنجیر کرده‌ام، مثل یک حیوان اهلی نجیب. حیوان رامی که شبها خواب تپش و هیجان جنگل می‌بیند و روزها بغضش را در مزرعه به همراه یونجه می‌چرد. 
دلتنگم و می‌دانم مرهم کجاست و ازش چشم می‌پوشم. 
شاید تعریف میانسالی همین باشد. تعریف سی و پنج سالگی.
.