سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

نجواهای پریشان

و آن لحظه ای که یک زن به همسرش می گوید:
فلانی! ... من خیلی تنهام.
.
کباب گنده زشت داغ!
حالا تا شب باید هی انگشتم رو بلیسم بعد سریع فوت کنم.
اصلنم نمی خورمت
.

استخوان هایم گم شده اند

حس مایه ی کبابی را دارم که تخت می کنند ته ماهی تابه.
یک جورِ شل و چسبناکی ام یعنی. یک جورِ وارفته بی اراده ای. یک تنبلی ناگزیر مغلوبم کرده انگار. به همین راحتی. باید بچسبم به جایی که هستم.. تا کباب شوم.
.

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

تلخم از زهر کلامت هنوز

برادر کوچک اولین پسری که باهاش دوست شدم را این روزها زیاد می بینم در کتابخانه فنی. دانشجوی ما نیست. اما اینجا درس می خواند. آن روزها هم همین طور بود. با این تفاوت که تنها بود و کسی را نمی شناخت. یک روز با فکر کودکِ بیست ساله خودم خواستم دوستم را خوشحال کرده باشم. با برادرش که تنها بود یک فنجان چای خوردم و ده دقیقه ای گپ و گفت زدم. که یعنی مثلا احساس تنهایی نکند و بداند که من اینجا هوایش را دارم و چه و چه و چه.
شب دوستم زنگ زد با اخم. معلوم است که اخمش را من نمی دیدم پشت گوشی اما صدایش اخمو بود کاملا. مکالمه اش کوتاه و تیز بود: شنیدم با فلانی رفتی بوفه. لطفا آخرین بارت باشه بدون من!
من؟ هر چشمم شده بود به اندازه یک نعلبکی از تعجب. داشتم می گفتم: من به خاطر تو.. که پرید میان کلامم: به خاطر من با من باش، نه با کس دیگه لطفا.
لطفا تکه کلامش بود. یک لطفن ی که اسمش "لطفا" بود اما لحنش، جایش، معنایش "باید" یا "حتما" یا هر دستوریِ بد تیز دیگری..
باز گفتم: بی خیال! فلانی یک سال از من کوچکت... دوباره پرید میان کلامم که: باشه. ربطی نداره اصلا. تو هم خب از من کوچکتری. چهار سال تازه.

آن آدم که زود تمام شد. من اما دیگر اسم برادر هیچ کدام از آدم های بعدی زندگی م را به زبان هم نیاوردم حتی. نمی توانستم. یک حس تلخ درک نشده ای می آمد سراغم هر بار. می آید سراغم هنوز.
.

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

عالم دیوانگی

آدم ها هنگام مرتکب شدن حماقت های بزرگ زندگی شان با کسی مشورت نمی کنند. بس که می ترسند یک نفر عاقل پیدا شود و منصرفشان کند.
.

انگار کوه کنده باشم

خسته ام از آتش فشان های یکهوی درونم.
کوچکم انگار برای این همه جور واجوری دنیا هنوز. باید خودم را کش بیاورم. خودم را آرام کنم. باید هی یاد خودم بیاورم که حقیقت یک رو ندارد فقط. که آدم ها سیاه و سفید نیستند. باید طیف ها را ببینم. باید بلد شوم طیف ها را ببینم. نباید دل به دل آدم ها بدهم در سیاهی و سفیدی. یک جاهایی باید سکوت کنم فقط. صبور باشم.
یک جاهایی باید جلوی خودم بایستم
.

خواهرانه

من این پست را دارم از یک جای خوبی می نویسم. انگار توی بغل کسی مچاله باشم مثلن..
در اتاقش را باز کردم و قل خوردم تو. کنار آینه اش ایستادم و لب هام را ورچیدم. یک موزیک لایتی داشت گوش می داد. از این موسیقی های کلاسیک خودش. از آن کلاسیک های آرام دوست داشتنی اما. روی تختش بود. داشت چیزکی می نوشت. از این خلوت هایی که آدم با خودش می کند در زندگی. از آن وقت ها بود که باید می رفتم بیرون و در را پشت سرم می بستم. نرفتم. من را باید بیرون کرد گاهی. معمولا بیرونم می کند و من هم ناراحت نمی شوم. بس که بلدش شده ام دیگر.
نرفتم. آمدم نشستم کنارش. دفترش را ورق زد یک جایی که کاغذ سفید باشد. طاق باز خوابید و دست هاش را گذاشت زیر سرش. انگار که بالاسرش آسمان باشد. بالا سرش آسمان نبود ولی. دست زدم زیر چانه اش. لوسش آمد که نکن. نشستم پشت لپ تاپش. یعنی پریدم توی شخصی ترین هاش. می دانم که آدمِ فاصله داشتن است. که با فاصله راحت تر است. اما من پریدم. منتظر بودم بیرونم کند و ناراحت نشوم. بیرونم نکرد. یک آهنگی خواستم از نت گوش بدهم. موزیکش را به خاطرم خاموش کرد. یک بار گوش دادم. گفتم باز دوباره. باز دوباره با من گوش داد. بیرونم نکرد. اما بار سوم گفت دیگه بسه! قبول کردم خب.
حالا؟ دارم سرخوشانه وبلاگ می نویسم. دارد صبوری می کند تا بروم. بیرونم نمی کند. نمی روم. دارم کیف می کنم. زندگی می کنم.
همین
.

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

بعدترش یک روزی می آید که درخت سیب پر از شکوفه می شود

درخت های زبان گنجشک، با آن تنه های نازک و قدهای بلند و برگ های ریز سبکی که در باد می درخشند، آنقدر غمگین و آرام و آهنگین با باد تکان می خورند به چپ و راست، آنقدر مظلوم خم و راست می شوند که اشک هر بیننده ای را در می آورند. که آدم دلش می خواهد در آغوششان بگیرد و بگوید آرام باشید ای درخت های زبان گنجشک! آرام باشید. بی تابی نکنید. این طوفان هم می گذرد.
آسمان انگار غمگین ترین مرثیه اش را در سالروز جان دادن دختری جوان در این شهر شوم می خواند..
.

به بهانه کوری

کتاب خواندن همیشه برای من یکی از خالص ترین خاطره های خوشبختی بوده. نمی خواهم بگویم آدم کتاب-خوانی هستم. نه. نیستم. اما همیشه از کتاب خواندن لذت برده ام. هنوز هم با خواندن مقدمه هر کتاب تازه به راحتی پرتاب می شوم در صبح های دل انگیز تابستان سال های خیلی دور، که دخترک تپل با تی شرت گشاد و شلوارک جین تنگ کوتاه و موهای تقریبا همیشه بلند شانه نزده، روی کاناپه، زیر باد کولر لم می داد و پایان سال تحصیلی را با آغاز یک داستان تازه جشن می گرفت.
هنوز هم همان طور بکر و خام کتاب می خوانم. هنوز همان طور خودم را می سپارم به کلمات که در خواندن اولین داستانم سپرده بودم. اولین کتاب داستانی م را که منگنه ای نبود و قطر داشت هنوز به خاطر دارم. اولین کتابی م بود که عکس رنگی نداشت و منِ کودک هشت ساله آن روزها این خلا را با زل زدن ساعت های متمادی به تصویر جلد کتاب جبران می کردم. طوری که حالا بعد از این همه سال به یاد آوردن تصویر جلد آن کتاب برایم به راحتی گذاشتن آرامِ پلک ها روی هم است.. گذاشتن پلک ها روی هم برای من یعنی بستن پرونده زندگی هرروز و به جایش شیرجه زدن در دریای تصاویر نرم و دلخواهی که رویا نام دارد. یعنی چشم بر کلمات بستن و غرق کلمات شدن. یعنی لحظه ها و دقیقه ها و ساعت هایی که دستت را روی یک صفحه کتاب نشان می گذاری و در ذهن رویاپرورت به جای قهرمان داستان داری با درخت پرتقال زیبایت حرف می زنی، یا دنبال سلوچ گم شده ات می دوی، یا از ترس یک شبه سپید مو می شوی ... یا در یک روز کاری معمولی، در یک شهر بزرگ، در ترافیک یک خیابان شلوغ، به ثانیه شمار چراغ قرمز خیره شده ای و با سبز شدن چراغ و حرکت نکردن ماشین جلویی، برای راننده ای که به ناگاه دچار کوری سفید شده بوق می زنی.
خواندن رمان کوری را فردای روز کنکور سراسری م شروع کردم و به نظرم این داستان از تمام راه حل های ابتکاری مسائل پیچیده فیزیک و ریاضی خلاقانه تر آمد و همان طور که ساعت ها چشم هایم را می بستم و سعی می کردم به جای سیاهی سفیدی ببینم، فارغ از درصدهای کنکور و رتبه و رشته تحصیلی، آرزو کردم روزی بتوانم مثل ژوزه ساراماگو داستان بنویسم.
روح بزرگش، شاد شاد
.

تو هم بریدی

با من بودن مثل روی لبه تیغ راه رفتن است. کافی ست یکجا بلغزی تا شاهرگ ات را بِبُری
.
بترسید از آدم هایی که از تنهایی نمی ترسند
.

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

all with you

خوشبختی بر شانه هایم بوسه می زند این روزها...
.

ننه قربان؟

آب گرم کن مامان بزرگم خراب شده. اومدن طبقه بالا-یعنی خونه ی ما- برن حمام. بعد این قدر ناز بوی شامپو توی همه خونه پیچیده که من عاشق شامپوش شدم اصلن و عاشق مامان بزرگم شدم هی بیشتر از قبل و لحظه شماری می کنم کی این یکی- دو ساعت تموم میشه و با لپ های گل انداخته و پوست صورتی از توی بخارهای حمام میاد بیرون تا بپرم بغلش کنم محکم... بوسش کنم یه عالمه.. که قربون صدقه شامپوش برم هی که اینقدر خوش بوه آخه!
.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

برهنگی اینجاست

یک آب معدنی خریده بودم برای خودم با یک نی -بله من با نی آب می خورم توی دانشگاه می توانید بهم بخندید!- داشتم توی راهرو برای خودِ تنهای بی دوستم قدم می زدم که یک آقایی پرید جلویم و گفت سلام! یک آقایی که نمی شناختمش اصلا. گفتم سلام و یک لبخند یکهو نشست روی صورتم از تصور اینکه جمله بعدی ام حتما این است که: اشتباه گرفتین -با حرکت اکشن بالا انداختن جفت ابروها-.
هرکه دروغ بگوید خر است. اما با یک قیافه ذوق زده ای نگاهم می کرد که خنده ام گرفته بود و داشتم فکر می کردم مرا حتما با یک دوست قدیمی اشتباه گرفته، کسی که مدتهاست ندیده و چه همه الکی خوشحال شده طفلک -سن و سالش متفاوت تر از آن بود که از دوستانِ فراموش شده ی خودم باشد-
پرسید: رعنا؟
در آب معدنی را باز کردم-صدای خِرچی که دوست دارم-. اخم کردم-اخمِ دقت-. هی اخم تر. نی را گرفتم به دندانم، مغزم با تمام قوا زور می زد. قیافه ام بی شک شبیه به علامت سوال کامل بود. با یک لحن مخصوص خنگ بودگی های خودم که قادر به نوشتن اش نیستم گفتم، پرسیدم، تعجب کردم: بله!
داشت با قیافه هاج و واج من تفریح می کرد رسما. خندید و گفت: نقطه سرخط؟
نی را از دندان هایم جدا کردم و گفتم: آهان!.. بله... سلام.
اسمش را گفت.
هیچ اطلاعاتی نداشتم که بخواهم بگویم و او نداند. لبخند می زدم به جای حرف همه اش و بین لبخندهام با نی آب می خوردم. نشستم کنار پنجره راهرویی که به بوفه ختم می شد. نشست کنارم. از ادبیات و دایره کلماتم و غلط های املایی و ویژگی های اخلاقی م نه؛ مستقیما از وقایع زندگی م که در وبلاگم نوشته بودم حرف می زد و به حماقت هایی م که بولد می کنم در وبلاگم و دروغ چرا، همه اش عین حقیقت است می خندید و می خندیدم من هم ناچارن -کلن دارم شلوغش می کنم. می دانم- فکر کنید آخر، من با یک آدمِ غریبه، که زیرو بم زندگی م را می داند، که صمیمی شده با کلمات من، با من؛ که هزارهزار همزاد پنداری می کند به عنوان یک هم دانشگاهی.. خلاصه اش این است که من با یک غریبه که اصلا غریبی نمی کرد نتوانستم ارتباط برقرار کنم.
نتیجه اینکه با من ارتباط برقرار نکنید. من آدم نیستم که. یک لوسِ
با نی آب خورم. یک با تلنگر به هم ریزم! یک ننری هستم که فقط بعضی ها می دانند. شناسایی م نکنید خواهشا. با من ارتباط برقرار نکنید بیرون از اینجا. اینجا را من دوست تر دارم.
.


شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش

یک ساحل شنی باشم انگار. یک موج غم می آید و می کوبد و می رود و .. درست پشت سرش یک موج شادی، بعد من عاشق آن جایی هستم که موج ها قاطی می شوند. آنجایی که غم دارد می رود، شادی دارد می آید. شادی اش عمیق تر است انگار.
.

شعرها فقط برای سرودن اند

شعرها برای شاعران شان
شعر نیستند،
زخم اند،

خاطره اند.

درد دارد هی هربار خواندنشان.

درد دارد.
.

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

دلم می خواست به قد و قواره یک کودک دو ساله بودم و درِ کابینت آَشپزخانه را باز می کردم و می رفتم توی یکی از قابلمه ها می شِستم و در کابینت را می بستم.
.

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

خواستن، نداشتن است کلن

دقیقا از همان جایی که شروع می کنی چیزی را، کسی را خواستن، از همانجا دنیا شروع می کند به قایم کردنش، دورکردنش، دیر کردنش، دریغ کردنش.
دریغ کردنش..
.

دخترک مو دُم-موشی که لی لی می کرد و هیچ وقت جر نمی زند

مگر چند نفر در دنیا هستند که بتوانید باهاشان بروید اپیلاسیون و به خانم های اپیلاسیون کار بگویید پارتیشن آن وسط را بردارند که گپ تان رو دررو شود و عین خیالتان هم نباشد هیچ. که یعنی دل توی دلتان نباشد برای دیدن لبخندِ لپ-چال-کن شان که بوی تمام روزهای کودکی تان را می دهد. بوی گل های یاس حیاط خانه قدیمی مادر بزرگ، بوی شاهتوت های رسیده و قایم باشک ها و بالابلندی ها و صندلی بازی ها و نقاشی کردن ها و گردگیری های صبح های تابستان و گلدان شکستن ها و آتش روشن کردن های گوشه حیاط و تمام شیطنت ها و حماقت های نوجوانی و حالا هم بوی موم داغ .. این همه کافی نیست که برهنگی لال شود؟ کور شود؟ که برهنگی بمیرد اصلا؟
.

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

سالی که گذشت آسمان یکسره ابری بود.

سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی پیام هامان گیر می کرد در گلوی باد و.. ما می خندیدیم به جایش. سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی حماسه سازان خودکار بودیم در صف های طولانی.. سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی با آخرین پایه اعتمادمان لنگ لنگان می دویدیم به سمت روشنایی. سیصد و شصت و پنج روز پیش آخرین نشانه های خوشبختی لبخند می شد روی لبهامان. آخرین نفس های بی دغدغه مان سبک می رقصید در هوا و ما نمی دیدیم و نمی فهمیدیم.
سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین ساعاتی تاریخ آبستن حادثه بود.. در من اما کودکی بود به نام شوق که الفبای زندگی می آموخت.
چیزی در من مرد در سالی که گذشت... سالی که گذشت..
هشتاد و هشت را من یکسره در جنگ بودم. جنگ برای هرآنچه که بهش ایمان داشتم. جنگیدم برای عدالت، مردانگی، عشق.. جنگیدم برای عشق.. نابرابر جنگیدم. تنها سلاحم آینه چشم ها بود و دست هایی که به هیچ جا نمی رسید. نه به پهنای شانه هایی که بوی امنیت می داد، نه به دامن خدایی که می گویند در بلندای آسمان خانه دارد. از همه چیز و همه کس دور بودم.
هشتاد و هشت را من یکسره رنج کشیدم. رنج کشیدم و حالا زادروز آن رنج است.
.

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

گرد خاکستری موهایت را باور نمی توانم کنم

عاشق وقت هایی ام که بابا جوانی می کند. که به پاتق ها و روتین ها و مفرح جات من و خواهرم علاقه نشان می دهد حتی اگر واقعا لذتی نبرد ازشان.
عاشق آن لذت جوانی کردنم که در چهره میان سالش موج می زند گهگاه که با خودمان همراهش می کنیم. عاشق شیارهای عمیق صورتش هستم، که انگار هیچ چیز را درونش نکُشته، از دنیا و قشنگی هاش سیرش نکرده. خسته و فرسوده اش نکرده. عاشق شوق زندگی کردنم در نگاه آرام و نجیبش. عاشق این همه صبوری و سادگی ام در وجود آرام و مهربانش.
بیشتر از همه اما، عاشق عاشقی کردن هاشم برای مادر حالا پنجاه و سه ساله ام.
.

زندگی بدون تبصره

امروز داشتم فکر می کردم که چه همه شبیه شده ام به کسانی که چهار، پنج سال پیش می ترسیدم ازشان. که فکر می کردم آدمی که حالا هستم یعنی یک هیولای درنده، یعنی خیلی آنطرف تر از خط قرمزها. یعنی کسی که زندگی ش بیش از حد مجاز تاب برداشته و هیچ وقت به حالت عادی برنمی گردد.
دنیای امروزم را دوست تر دارم، اما گاهی دلم تنگ می شود برای همه روزهای صافی که هر کلمه معنای خالص کلمه بود.
.

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

چلانیده

بعضی روزها چلانیده ام. چلانیده یعنی که انگار چلانده باشندم. یک جور قاطی پاطی فشرده ای ام یعنی. که معجون ترس و شور و شادی، اضطراب و ندامت و هیجان، نبض می شود توی رگ هام و وغ می زند توی چشم هام و کلن یعنی تنش ام. بی آرامم. نوربالا می زنم مدام و دنده عقب می گیرم با سرعت. این دنده عقب با سرعت هماهنگترین حرکت است با حال یک چلانیده.
احساسم روی دور تند باشد انگار. به گذشته فکر می کنم و بال و پر زدن هام و یک بغض ناآرام بیخ خِرم را می چسبد. به آینده فکر می کنم و اضطراب راه نفسم را می بندد. به لحظه فکر می کنم و به بودن و می خواهم جیغ بکشم از خوشی.
معمولا گرفتار یک خنده هیستریک ام و با دست روی میز رِنگ می گیرم و مدام چیزی می خورم و صدایم از حد معمول بلندتر است و زیاد هم حرف می زنم. حرف های زنجیروار حالاحالایی. اگر نشسته باشم پای چپم ریزریز، اگر خوابیده باشم بدنم گهواره وار تکان می خورد. دندان هام را روی هم فشار می دهم. زبانم را از درون می سابم به دندان ها، زخم می شود گاهی. معمولا شب اش عضله ساق پای چپم می گیرد. دست هایم منقبض بدی ست. ناخن هایم را می کشم روی بالش، روتختی. پوستم داغ می شود. گونه هایم دانه های قرمز می زند. عشق گوله می شود توی رگ هام. "دوستت دارم" لال می شود، نوازش شوخی. دلم می خواهد رد ناخن هایم بماند روی پوستی.. بی تمرکز. بی آرام. بی نتیجه. درمانده حتی.
چلانیده ام امروز. چلانیده ام. انگار زیر تریلی هجده چرخ مانده باشم.
.

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

دل دلانه را عشق است

زمستان را به خاطر شال و کلاه های رنگارنگش دوست دارم، پاییز را بخاطر باران های وحشی و چکمه های بلندش، تابستان را؟ به خاطر کفش های آل استار. امروز از آن روزهای هرچه دلم بگوید بوده از صبح. به جز خورش بادمجانِ تو که دستم بهش نمی رسد هیچ رقم. حالا دل خودش را تکه پاره کند!
مانتوی آبی قشنگم را پوشیدم و مداد سیاه کوچولوی شیطانم لغزید توی چشم هام و من هی بالا را نگاه کردم و او پایین را سیاه کرد و من پایین را نگاه کردم و او بالا را سیاه کرد و .. شلوار جین قدیمی رنگ و رو رفته را از زیرِ زیرِ ته کمد کشیدم بیرون و.. بوی کولر پیچیده بود در خانه بزرگ قدیمی مان و بوی کولر یعنی بوی تابستان و دل هرزه امروزه ی من در یک صبح بهاری، تابستان خواست و آل استار و من چهارزانو نشستم جلوی کمد دیواری اتاقم و طبقه کفش هام یعنی یکی از قلمروهایی م که بهش ایمان دارم. که یعنی تر یک عالمه جعبه های خوشگل و هیجان انگیز و خاطره ناک! که جعبه های بزرگ سمت کتابخانه یعنی بوت ها. ردیف روبه رویش کفش های رو فرشی و روبرو به سمت شرق یعنی پاشنه دار و کمی به سمت غرب یعنی تابستانه های روباز و کلا غربی یعنی جایی که باید آل استار باشد. جعبه ها هی ردیف به ردیف آمد بیرون و دانه به دانه کفش ها حاضر-غایب شد و آل استار نبود که نبود. شده بودم مثل یک پادشاه شبیخون خورده! جریحه دار بودم که چطور ممکن است یعنی. که هی دوباره و از اول جعبه ها آمد بیرون و هی باز چیده شد در همان جا که باید و از آل استار خبری نبود که نبود همچنان. حالا اصلا مسئله بیرون رفتن از خانه داشت بکل منتفی می شد و من با مانتوی آبی قشنگ و چشم های مدادکشیده با مژه های سنگین و انگشتر و لاک و چتری های یک وری و یعنی کلا یک منِ دل دلانه از این کمد به آن جا کفشی، از این انباری به آن زیرپله، کفش های تمام اهل خانه را شخم زدم، آل استارم نبود که نبود!!! آخر سر روی پشت بام بودم، هنوز دل دلانه. اما یک دل دلانه ی مستاصل با دست های خاکی و واکسی و نفس نفس زنانِ از پله بالا پایین دویده، که اس ام اس آمد که فلانی در راه هستی دیگر؟!خب منِ در راه نبوده بهتر دیدم با همان کتونی های چرم مشکی که از قبلترها مال خواهرم بود، به راه شوم و اصلا بهتر این است که دلم همین کفش ها را بخواهد که جلوی جا کفشی جفت که نه، یکی این طرف، یکی آن طرف و به پهلو افتاده و حیف است که به خاطر یک جفت آل استار قدیمی، دل دلانه را خراب کنم..

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

هر آدمی جای قشنگ خودش را دارد

خوب است آدم ها مرز بین روابط را بدانند. که یعنی بدانند مثلن اینجا صمیمی یعنی نه اینکه آنجا هم. یا حتی اینجا و آنجا صمیمی، یعنی نه اینکه هرجا هم. چهار کلام حرف زدن، دو وعده غذا با هم خوردن، دو روز در حیاط دانشگاه قدم زدن، حتی یکی دو آهنگ با هم رقصیدن، حقی برای کسی ایجاد نمی کند در زندگی دیگری.
منظور؟ جمله هایی از خانواده "چرا به من خبر ندادی. چرا دعوتم نکردی، چرا نگفتی، چرا نخواستی.." بر من کارساز نیستند. یعنی آدمی نیستم که با این حرف ها در استراتژی روابط انسانی م تغییری بدهم. پس سعی کنید خودتان را بی جهت سبک نکنید.
.

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

سهراب سپهری آیا؟

گفتند ستاره را نمی توان چید
و آنان که باور کردند برای چیدن ستاره حتی دست دراز نکردند
اما باور کن
که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره دست یازیدم
و هرچند دستانم تهی ماند
اما چشمانم لبریز از ستاره شد
ستاره های درونت را
در شب چشمانت رها ساز
و باور کن که عشق را هدفی نیست
آنچنان که بدست آید
در آغوش جای گیرد
یا در آینه چشمانت به تصویر نشیند
باور کن که عشق
خود همه چیز است
.

موج هاي وحشي دارد دلم..

من گاهي هم مي شوم دخترك غمگيني كه محتاج نوازش است. گاهي كه بادبادك مي شوم و بند پاره مي كنم. كه با يك باد مخالف دور مي شوم... گاهي محتاج دست هاي قوي مهرباني هستم كه ريسمانم باشند، كه نگاهم دارند همان جا.
همان جاي دورِ دورِ دور.. ميان ابرها
.

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

این یک عذرخواهی رسمی ست

یکی، دو ماهی می شود که فرصت نوشتن ندارم هیچ. بس که ذهنم باید جای دیگری درگیر باشد و هست هم که اگر نباشد ضربه های جبران ناپذیر به زندگی کاریم می خورد. این است که خودم حتی رغبت نمی کنم یک بار از روی نوشته هام بخوانم. بس که انسجام ذهنی ندارند و بس که بی استدلال اند و بیشتر اوقات خواب آلوده و بی حوصله هم.
بعد؟ روی باکس نارنجی رنگ پابلیش پست که کلیک می کنم یک حس عذاب وجدان توام با شرمندگی خِرم را می چسبد. این است که گفتم تا خفه خون نگرفته ام برای همیشه، یک عذرخواهی رسمی در همین وبلاگ از کسانی که دنبالم می کنند کرده باشم به خاطر روزهایی که گذشت و روزهایی که باز تا یکی دو ماه ادامه خواهد داشت.
می دانم که راه دیگر و شاید حتی بهترش این است که ننویسم برای مدتی. اما دوست ندارم خودم را مجبور به ننوشتن کنم.
.

راه نجات زندگی

اصلولا آدم های زبان باز نویسندگان خوبی نمی شوند. اصلا یک جورهایی می شود گفت نویسنده نمی شوند. نوشتن را هیچ وقت امتحان نمی کنند آخر، بس که کلامشان کارراه انداز است. که زبانشان به موقع می چرخد و کلامشان می شود همان که باید باشد.
من آدم زبان بازی نبودم قبل ترها برعکس آدم های اطرافم. با کلام خوب ابراز نمی شدم و این ابراز نشدن آزارم می داد. این بود که شده بودم مثل یک چاه، یک مثلث برمودا، یک نمی دانم چه ای در من بود که کلام را فرومی خورد. یک منِ منزوی درک نشده داشتم درونم که پنهانش می کردم پشت خنده های بلند و بذله گویی و هیجانات حرف های روزمره. لال مونی ش می دادم پشت آسمان ریسمان بافتن ها. طوری که نزدیک ترین هایم گاهی نمی دانستند در من چه می گذرد.
تا اینکه یک روز چاه درونم سرریز کرد در کلمات. می نوشتم و پابلیش می کردم و برای اولین بار در زندگیم ابراز می شدم و این خود-ابرازی به خدا که بهترین چیز دنیاست. که بی آن اصلا زندگی معنای زندگی کردن نمی دهد انگار. غم و شادی و عشق و نفرتی که چارمیخ شده باشد در سیاه چال درون که اسمش زندگی نیست، هست؟

بعد: یکجا خوانده بودم که : "عشق حقیقی به زبان نمی آید." و این جمله به نظرم خرترین حرف دنیاست.
بعدتر: من آدم زبان بازی نبودم قبل تر ها.. ولی انگار این کلمه دانی دارد کم کم کار دستم می دهد.
.


خواب و بیدار

دنیا یک جور خوبی محکم است این روزها..
زمین گردتر باشد انگار.. یا خورشید محکم تر چسبیده باشد به سقف آسمان
نمی دانم
یک جور خوبی که می توانم مثل خرس قطبی شش ماه امن و عمیق و آرام بخوابم و.. یک روز بهاری چشم هام را کنار تو باز کنم.
.