جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

لرز

دیشب من لرز کرده بودم
از آن لرزهای بی وقفه، لرزهای مدام، از آنها که آرواره را هم می گیرد، آنقدر که پله ها را دویدم تا خانه مادربزرگ که آتش شومینه اش همیشه زیاد است. من اما دیشب گرم نمی شدم هیچ. پوستم می سوخت از هرم آتش اما می لرزیدم هنوز.
بعدترش زیر لحاف، کنار بخاری من می لرزیدم همچنان. از آرواره گرفته تا شانه ها.
لرز آمده بود. لرز نمی رفت.
به گمانم،
مرگ هم باید چیزی شبیه به لرز باشد
.

هیچ نظری موجود نیست: