جمعه، خرداد ۰۵، ۱۴۰۲

تا روزی که درخت، دوباره درخت شود

امروز روز عجیبی بود. خودم را مجبور کرده بودم تصمیم سختی بگیرم. از آنها که از همان لحظه اول از آن پشیمان می شوم، اما می دانم که از به تاخیر انداختنش بیشتر پشیمان می شدم. گیج بودم و سوار اتوبوس شدم تا بچه را از مهد بیاورم. پیرزنی که روی صندلی کنار من نشسته بود به سمتم خم شد و گفت من ایستگاه بعد پیاده می شوم. می توانی کمکم کنی؟ گفتم حتمن. موهای سفیدش فر مرتبی داشت و ناخنهایش لاک قرمز. با سر به سمت چپ بدنش اشاره کرد و گفت، برای اینکه کمکم کنی، بهتر است این طرف را بگیری. ادامه داد که زور ندارم که از روی صندلی بلند بشوم. به دستهایش نگاه کردم. پوست چروکیده و انگشتهای دِفرمه اش، درست شبیه به دستهای مادربزرگم بود. همیشه موقع راه رفتن کمکش می کردم و او با افتخار به همه می گفت این عصای من است.  رو به پیرزن کردم و با صدایی که مطمئن باشم می شنود گفتم نگران نباشید. من بلدم چطور کمکتان کنم، درست همانطور که به مادربزرگم کمک می کردم. اتوبوس در ایستگاه ایستاد و من دست راستم را از آرنج تا کف دست، مثل دسته مبل کنار دست او نگه داشتم. دستش را در دستم گذاشت، وزنش را روی آن انداخت و بلند شد. قدش از مادربزرگم کوتاهتر و جثه اش از او کوچکتر بود. قدم به قدم کنارش آمدم تا از اتوبوس پیاده شدیم. با هر قدم انگار در زمان به عقب بر می گشتم. به روزهایی که در خانه امیرآباد کنار مادربزرگم زندگی می کردم. دلم نمی خواست دست پیرزن را رها کنم. مدتها بود ماهیچه های شل و پوست نرم و نازک هیچ کهنسالی را لمس نکرده بودم. این بیماری همه گیر، طوری تنهایمان را از هم دور کرده که لمسِ هم هنوز برایمان غریبه است. پیاده که شدیم از من تشکر کرد و برایم روز خوبی آرزو کرد. من کنارش ایستاده بودم و مردد بودم که از او بخواهم که بغلش کنم، اما او قبل از من سوالش را پرسید: می روی آن طرف خیابان؟ گفتم بله. گفت می توانی مرا با خودت ببری؟ گفتم با کمال میل. دستش را دوباره در دستم گذاشت و شروع کرد ماجرای دکتر رفتنش را برایم تعریف کردن. و من دوباره همان دختر هفده ساله خامی بودم که هر شب، از هیاهوی دنیا به مادربزرگش پناه می برد. در حالیکه با احتیاط کنارش راه می رفتم و آرزو می کردم این خیابان تا ابد کش بیاید، به پهنای صورت اشک می ریختم. از دلتنگی برای مادربزرگ؟ از ناتوانی خودم در درست تصمیم گرفتن و درست رفتار کردن؟ 

گاهی رفتار درست اتفاقن ساده و سرراست و روشن است. اما صرف اینکه ساده است، به این معنا نیست که انجام آن آسان باشد. انسان موجود دیوانه و پیچیده ایست. تراپیستم می گوید ما اغلب تمایل داریم خودمان را در موقعیتهای ترامای بچگی قرار بدهیم به این امید که این بار برخلاف دفعات قبل، بتوانیم ماجرا را کنترل کنیم. که اغلب نمی توانیم و رنجمان تکرار می شود. ظاهرن من برای کنترل اوضاع، تنها راهی که برای خودم باقی می گذارم این است که یک افسار به خودم ببندم و راهم را بکشم و از معرکه ای که خودم راه انداخته ام، بیرون بزنم. واقعیت این است که ماندن و درست رفتار کردن هنوز از من بر نمی آید. متاسفانه اغلب در این معرکه ها تنها نیستم و مسئولیت رنجی که به بقیه می دهم با من است و از عذاب وجدان این یکی هرگز نمی توانم رها بشوم. گاهی آرزو می کنم آدمهایی که دوستشان دارم، هرگز مرا نشناخته بودند. 

امشب دلم می خواهد مثل موش کورهای کتاب داستان دخترم یک تونل به اعماق زمین بکنم و برای خودم سوراخی به تنگی و تاریکی رحم مادر درست کنم، خاک سرد را در آغوش بفشارم و تا آخر دنیا همانجا بخوابم. 

.

که من چو آهوی وحشی، ز آدمی برمیدم*

من از بیست و دو سه سالگی ناگهان به شعرهای حافظ علاقه مند شدم. قبل از آن به استثنای آنهایی که در کتابهای درسیمان بودند نمی توانستم حتی از روی یکی از غزلهایش بخوانم. در زندگی من خیلی از احساسات دفعتی بروز می کنند. و این، شاید نشان بی پایه و اساس بودن آنها باشد، اما به معنای بی اعتبار بودنشان نیست. از بیست و دو سه سالگی تا همین امروز، من تقریبا هر روز حافظ می خوانم. قبل از گوشی های هوشمند، همیشه خدا یک حافظ جیبی در کیفم بود و در یک روز عادی، دست کم چهار، پنج غزل می خواندم. اما حالا سالهاست که به جای آن یک صفحه فال حافظ در تب های گوشیم  باز است و به همان تناوبی که به تلگرام و واتساپ سر می زنم، آن را هم باز می کنم. آنچه دیوان حافظ را برایم تازه نگه می دارد، این است که از نظر من هیچ مطلب مهمی در آن نیست. شعرهایش، برونریزی بی نقص احساساتی هستند که بی مهابا و بی ملاحظه زندگی شده اند. بی تابی و ناکامی و سرخوشی و مستی را که در نهایت خود زیسته است، به استادی تمام به تصویر می کشد. تصویر من از او حکیم دانایی نیست که مثل ناخدا سکان زندگیش را در دست دارد و قلب دریا را می شکافد و پیش می رود. بلکه شبیه به آدمی است که یک تنه در دل دریای طوفانی شیرجه زده و تمام قوایش صرف این می شود که خود را روی آب نگه دارد. و از این لحاظ، خیلی با حافظ بینوا همزاد پنداری می کنم. 

* حافظ 

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۴۰۲

بحث ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود*

تازگی ها مدام قلدری می کند. هیکل کوچکش را بلند می کند و روی زمین می کوبد. هر چیز دم دستش را  پرتاب می کند. ادای فحش دادن در می آورد. نعره می کشد. گریه  می کند. حتی برای مظلومیت خودش روضه می خواند. طبیعی است که در این سن، بچه ها خودداری بلد نباشند. در کتابهای روانشناسی که شوهرم می خواند نوشته است که وقتی چنین رفتاری از کودک سر می زند، نباید او را سرزنش کنید، نباید ترکش کنید، نباید تهدید یا تنبیهش کنید. باید کنارش بنشینید و بگویید عصبانی هستی؟ بی طاقتی؟ می فهمم. حق داری. ولی چاره ای جز صبر کردن نداریم. کنارش بنشینید و با او همدردی کنید و کاری نکنید. من هیچ وقت نتوانستم اینطور رفتار کنم. برعکس دلم می خواست من هم  به او ملحق شوم و هر دو با هم خودمان را به در و دیوار بکوبیم و به عالم و آدم فحش بدهیم. اما نمی توانم. حالِ او، تحمل حال خودم را هم سختتر می کند. دلم می خواهد بگیرم و به دورترین نقطه خانه پرتابش کنم. یا حداقل طوری سرش داد بکشم که صدای گریه و نعره اش برای چند لحظه هم که شده به گوشم نرسد. اما اغلب از ترس اینکه به این نقطه برسم، می گویم مامان می رود آن اتاق تا وقتی که تو آرام بشوی و صحنه را ترک می کنم. و هر بار که ترکش می کنم یاد آخرین باری می افتم که خودم همینطور بی ملاحظه و رها پا می کوبیدم و نعره می زدم. همان روزی که مامان، مانتوی سیاه بلندش را پوشید و اِپلهای بزرگش را روی سرشانه ها صاف کرد؛ روسری مربع مشکی که گل های طلایی خوشبو داشت دور گردنش انداخت؛ کیفش را برداشت و در مقابل چشمان بهت زده و سکوت ناگهانی من و خواهرم تهدیدش را عملی کرد. از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. صدای بسته شدن آن در، هنوز در من طنین می اندازد. به سمت در دویدم و از دستگیره آویزان شدم، اما دستم به قفل بالای در نرسید. در که باز نشد، ما دوباره گریه کردیم، اینبار شدیدتر از قبل. انگار هزاران حنجره در گلویمان زجه می زدند مامان. هر بار که اتاق را ترک می کنم، گریه دخترم همانطور اوج می گیرد و با نفسهای بریده صدا می زند، مامان. و من از خودم متنفر می شوم، در حالیکه جملات کتابهای روانشناسی در سرم تکرار می شوند، درحالیکه صدای بسته شدن آن در پشت سر مامان به خاطرم می آید. 

در کتابهای روانشناسی نوشته است که باید با بچه روراست بود. اگر داد زدنش اعصاب شما را به هم می ریزد بی جهت به او نگویید که نباید داد بزنی، چون پرنده ها بیدار می شوند، چون داد نزدن کار درستی است، چون داد زدن گلویت را زخم می کند. بگویید من نمی توانم به تو اجازه بدهم که داد بزنی، چون سرم درد می گیرد، چون من امروز بی حوصله هستم. چون من دلم نمی خواهد تو داد بزنی. اگر ما برای بیان خواسته های خودمان به بچه دلیل بتراشیم، او هم یاد می گیرد تا احساساتش را پشت دلایل قلابی قایم کند. مثلا به جای آنکه بگوید من دلم نمی خواهد به تو بوس بدهم، می گوید من نمی توانم به تو بوس بدهم، چون دیرم شده است. اگر شما با مرز گذاشتن برای خودتان راحت باشید، او همین را هم از شما یاد می گیرد. این استدلال هم به نظرم منطقی می آید و خیلی به دلم می نشیند. مشکل اینجاست که اگر بخواهم با بچه روراست باشم، چیزی برای یاد دادن به او ندارم. دستم برای بزرگ کردن این بچه خیلی خالیست. چطور باید به او خودداری یاد بدهم، در حالیکه خودم بلد نیستم. چطور از او بخواهم روراست باشد، وقتی خودم نه با او، نه با دیگران و نه با خودم روراستم؟ این چیزها را در کتابهای روانشناسی ننوشته است. انگار آن کتابها برای پدران و مادران کامل نوشته شده اند. برای آنان که اگر روراست باشند، چیزی بجز خوبی و درستی ازشان نمی تراود. ما یا باید برای بچه هایمان خودِ بدمان باشیم، یا ادای خوب بودن در بیاوریم. راه میانه ای وجود ندارد. 

.

* حافظ

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۴۰۲

ستاره می‌شمرم

حسین دارد نواختن ساز هنگ درام را یاد می گیرد. شبها، وقتی بچه را می خوابانم صدای تمرینش در خانه بلند می شود و تا مدتی بعد از آن هم ادامه دارد. دیشب فکر می کردم چقدر به شنیدن چنین صدایی احتیاج داشتم. به شنیدنِ از ریتم افتادن و نواختن را رها کردن و باز از سر گرفتن؛ به شنیدن یک ملودی ساده که تکرار می شود و در تکرار، عوضی می شود و باز با تکرارِ بیشتر به خودش باز می گردد. چقدر این روزها شنیدن صدای سازِ یک نوازنده تازه کار برایم معنا دارد. صدای دلگشای تامل که با آوای هنگ در هم می آمیزد. چیزی که در اجرای نوازنده های مطمئن به گوش نمی رسد. دقیقن همان چیزی که من این روزها احتیاج دارم. چون من هم دارم اشتباه می زنم. من هم باید رها کنم و با سرعت کمتر و تامل بیشتر نواختن را از سر بگیرم. و بدانم که بدون بارداری زایشی در کار نیست.  و جاده ای که به قرار می رسد نه از دندان به جگر ساییدن، که از سرگرمِ ساز بودن می گذرد. 

.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۴۰۲

تن، حلقه گم شده زنجیرِ من

ارتباطم با بدنم به وضوح در حال تغییر است. احساس می کنم در سی و هشت سال گذشته بدنم را بی جهت سر طاقچه قاب گرفته بودم. نه تتویی داشتم، نه پیرسینگ درست و حسابی، نه حتی چهار تا عکس نود. این روزها خیلی برهنه جلوی آینه می ایستم و انگار برای اولین بار است که خود میانسالم را می بینم. نفهمیدم کی روی سینه هایم اینقدر ترک خورد و پشت رانهایم تغییر شکل داد. سعی می کنم به یاد بیاورم آخرین باری را که جلوی آینه ایستادم و بدنم بی نقص بود، اما اصلا یادم نمی آید. احساس می کنم به اندازه کافی به سینه هایم نگاه نکردم، آن وقت که هنوز سفت و گرد و مغرور بودند. باورم نمی شود که هیچ عکسی از بدن برهنه ام ندارم. می روم روی هارد و به عکسهایی که در کنار ساحل انداخته بودیم نگاه می کنم. عکسهای با بیکینی، نزدیکترین یادگاری هستند که از بدنم در دوران جوانی دارم. آنها هم زیاد نیستند. از شکمم بدون جای زخم سزارین هیچ عکسی ندارم. البته چرا، از شکم برآمده ام بارها و بارها عکس گرفته ام، وقتی که حامله بودم. اما حتی آن عکس ها هم برهنه کامل نیستند. می خواهم بروم به آتلیه دوستم و از او بخواهم به جای تمام این سالها که بدنم را زیر فرش جارو زده بودم، از من عکاسی کند؛ نه از کفشها و لباسها و سوتینهای فنرداری که زیرسینه ها جک می زنند، از گوشت و پوستی که دیگر دارد آویزان می شود. اولین نشانه های سرازیری را می خواهم ثبت کنم. شاید از روی عکسها نقاشی بکشم. شاید هم همان عکسها را به دیوار بزنم. می خواهم جلوی چشم خودم باشم تا فراموش نکنم که من، همان بدنم هستم. یادم نمی آید اولین بار کی حساب خودم را از بدنم جدا کردم. فکر می کنم سیزده چهارده سالگی بود، وقتی که سینه هایم برآمده می شدند و بدنم مرا که هنوز کودک بودم به سمت زنانگی می کشید و من مقاومت می کردم. نمی دانم چرا این جدایی اینقدر عمیق و طولانی شد تا امروزی که دوباره بدنم جلوتر از من به سمت میانسالی رفته است. حالا می خواهم یک بار دیگر به عنوان یک موجود یکپارچه با بدنم قاطی شوم. من، آنکه می اندیشد و می نویسد و خلق می کند، با بدنم که انگار تا امروز برایم فقط در حکم یک رویه و پوسته خارجی بوده است. من همان بدنم هستم و بدنم خودِ من. 

.