شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

کار خیر

خب امروز صبح من و دوست جان، بعد از پیاده روی و ورزش صبحگانه، در کوچه پس کوچه های سعادت آباد به دنبال نان بربری می گشتیم...
که با نیت خدمت به خلق، پیرمردی را که لاغر مردنی، که کج و معوج، که عصا، که گوش های سنگین.. که با دست علامت داد که سوارم کنید را، سوار کرده، پرسیدیم: پدر جان تا کجا می روی؟
بعد پیرمرد طوری که انگار سوار آژانس بوده باشد: پاساژ گلستان!
خب گفتن ندارد که مسیرمان اصلا آن سمت و سو نبود اما چشممان کور، مسیرمان را عوض کرده، روبروی پاساژ ایستادیم.
پیاده نشد!
دوست جان بلند شد و در را برایش باز کرد که: پدر جان همین جاست!
پیرمرد: نه. من می خوام برم پاساژ گلستان!
حالا پیاده می شد مگر؟؟؟؟
خلاصه به هر زبانی بود پیاده اش کردیم و ناگفته نماند که آنچنان مبهوت به اطرافش نگاه می کرد و آنچنان بی جان بود که فکر کنم همان جا بیافتد بمیرد
حالا از وقتی آمده ام خانه همه اش عذاب وجدان دارم که اگر بمیرد؟؟
خدایا می شود نمیرد یعنی؟؟؟؟
.

هیچ نظری موجود نیست: