شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

دوباره زنده شدم، بعد از این همه مردن*

سه ماه گذشته عجیب ترین و سخت ترین سه ماه زندگیم بود. همه اش با آن حادثه لعنتی شروع شد که در یک لحظه اتفاق افتاد و مثل یک پلنگ وحشی زندگیم را درید طوری که هنوز دارم تکه پاره هایش را از این گوشه آن گوشه جمع میکنم. در این سه ماه به اندازه کافی وقت داشتم که بارها و بارها از خودم بپرسم چطور زمین خوردم یا چرا این اتفاق افتاد. اما همه چیزی که یادم می آید لحظه قبل از حادثه است که پر از هیجان و لذت بودم و با حرکت پا چهارتا چرخ اسکیت را روی آسفالت سیاه خیابان گذاشتم. و لحظه بعدش که روی زمین افتاده بودم و به دستم که سرجایش نبود نگاه میکردم و فریاد میزدم. لحظه زمین خوردن یادم نمی آید. می دانم که خیلی سریع اتفاق افتاد. احتمالن وقوع حادثه یکی دو ثانیه بیشتر طول نکشیده، شاید هم کسری از ثانیه. اما این نقطه سیاه کوچک در نمودار زندگیم نقش مهمی دارد. یک نقطه شکست است. همه چیز را ناگهان قورت میدهد و از آنجا به بعد یک جور دیگه مینویسد. این لحظه سرکش مرا از پشت فرمان کنار میزند و خودش میراند به جایی که من حتی نمیدانستم وجود دارد. و من این لحظه را ندیدم. این لحظه را یادم نمیاد. بارها سعی کردم تصورش کنم اما باز هم موفق نبودم. هر مدل زمین خوردنی را که تصور میکردم نمیتوانست این همه شکستگی روی یک دست به بار بیاورد. لحظه زیرکتر از تصور من بود. لجظه جلوتر از من رفته بود و من پشتش روی همان زمین آسفالت کشیده میشدم.
هجده شب و نوزده روز در بیمارستان درد کشیدم و به آن لحظه فکر کردم. به هیجان و لذت لحظه قبل و بهت و درد لحظه بعدش. و به همه این نوزده روز و هجده شبی که قربانی آن لحظه بودند. و بدتر از این دو، به بقیه عمرم فکر کردم که به گفته پزشکها قرار بود تمام لحظه هایش برود زیر سایه سیاه همان لحظه لعنتی. این آخری خیلی ترسناک بود. 
نمیدانم تا به حال بیمارستان خوابیده اید یا نه. بیشتر آدمها فکر میکنند مریض وقتی از بیمارستان مرخص میشود که حالش خوب شده باشد. من هم وقتی بعد از هجده شب و نوزده روز مرخص میشدم انتظار داشتم که لااقل دردم قابل تحمل شده باشد. این اتفاق نیافتاده بود. حتی از وقتی وارد خانه شدم و دیدم هنوز چقدر با زندگی قبلی فاصله دارم افسردگی هم به دردهایم اضافه شد. مخصوصن ترس از واقعیت سنگینی که روز اول پزشکها برایم روشن کرده بودند و من روز به روز بیشتر لمسش می کردم: دست شما دیگر هیچ وقت مثل قبل نمیشود.  
نمیدانم اگر صبوری و عشق حسین و مامان نبود چه میشد. به گفتنش افتخار نمیکنم، اما همینطوری هم خیلی به خودکشی فکر کرده بودم، با حسرت از پنجره به سنگفرش خیابان نگاه کرده بودم و فکرکرده بودم آنجا دیگر هیچ دردی نیست. دلم میخواست بمیرم. اتفاقی که در آن لحظه افتاده بود در مقیاس من و زندگیم مثل یک سونامی بزرگ بود و من ترجیح میدادم قربانی باشم تا بازمانده. 
در چنین موقعیتی بودم که سخت بیمار شدم. علت واکنش بدنم به یکی از داروهای مسکن و افت گلبول سفید خونم بود. بدنم مقاومتش را در برابر همه چیز از دست داده بود و پرچم سفید بالا گرفته بود و فریاد میزد: تسلیم. دوباره راهی بیمارستان شدم. اینبار کسی مطمئن نبود که خوب شوم؛ بجز همسرم که با اطمینان میگفت خوب میشی. روز به روز وزنم کمتر میشد و تبم بالاتر میرفت و تنفسم سخت تر میشد و خودم بیشتر و بیشتر از زندگی کنده میشدم و دلم تنگتر میشد. نه تنها برای زندگی معمولی، بلکه برای دوران بچگی و بیشتر از همه برای بابا که نتوانسته بود بیاید. مرگ که تا چند هفته قبل پایان همه دردها و آرزویی دست نیافتنی بود، حالا واقعیت ناخوشایندی شده بود که هرروز نزدیکتر میشد. بیمارهای تکیده و بی مویی که مثل روح های سرگردان با واکر و ویلچر در راهروهای بیمارستان قدم میزدند، همراه های ناامید و خسته، همه و همه تجسم نزدیک مرگ بودند و من روز به روز بیشتر یکی از آنها میشدم.
اما یک روز عصر ورق برگشت و تبم دیگر بالا نرفت. راه گلویم باز شد و لقمه هایی به کوچکی یک بند انگشت، طعم تمام لذتهای زندگی را برایم زنده کرد. خوب شده بودم. یک هفته طول کشید تا کم کم داروها و دستگاه ها را از بدنم گرفتند و من هرچند هنوز نمیتوانستم درست راه بروم یا نفس بکشم، اما مرخص شدم. اینبار بعد از بیست شب و بیست و یک روز. 
حالا یک بازمانده واقعی بودم. اینبار از نقطه صفر. ترس از آینده هنوز بود، ضعف و ناتوانی بود، افسردگی بود، اما شادی و رضایت هم بود از دیدن دوباره آدمهای سالم و پرتکاپو در خیابان. از خوابیدن دوباره کنار همسرم، از دیدن دوباره پدر و خواهرم در خانه امیرآباد. 
 یک ماه ایران بودم و تقریبن هرروز صبح تا عصر مشغول فیزیوتراپی و ورزش و ماساژ دستم بودم. حالا دستم هم بهتر است. شکستگیهای آرنج و مچ رو به بهبودی هستند و تنها مشکل باقیمانده له شدگی اعصاب بعضی انگشتهاست. هنوز خیلی کار دارم تا این دست دوباره دست شود. اما راستش را بخواهید هرچقدر در این سه ماه مردگی کردم، حالا تشنه زندگی ام. احساس خوشبختی میکنم. هرچند نمیدانم این احساس تا چند روز یا چند دقیقه یا حتی چند لحظه دیگر پایدار می ماند. 
.