سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۹

Nanowrimo 2020

درست یک ماه پیش یک دوست عزیز و قدیمی که حالا در امریکا زندگی میکند و هفت، هشت سالی است که یکدیگر را ندیدیم برایم نوشت که آیا در مورد چالش رمان نویسی ماه نوامبر چیزی شنیده ام؟ نشنیده بودم. چالش رمان نویسی ماه نوامبر از این قرار است که باید در این ماه یک رمان پنجاه هزار کلمه ای، یا پنجاه هزار کلمه اول یک رمان را بنویسیم. این چالش اولین بار سالهای بسیار دور در امریکا شروع شده است اما حالا دیگر شهرت جهانی دارد و آدمها از همه جای دنیا در آن شرکت میکنند. در ادامه نوشته بود که آیا دوست دارم که امسال همراه با او در این چالش شرکت کنم؟ دوستم در رشته ادبیات درس خوانده و نوشتن، یک جور حرفه اش محسوب میشود. یعنی در ذهن من او همیشه نویسنده بوده است. از خودم پرسیدم که چرا از من خواسته که در این چالش همراهش شرکت کنم؟ منکه اصلن اصول داستان نویسی را بلد نیستم و به جز یکی دو داستان کوتاه داستان دیگری ننوشته ام. راستش هرچند که دلم خیلی میخواست که به هر بهانه ای که شده یک دوره روزانه نویسی با حجم بالا را تجربه کنم، اما به خودم آنقدر اعتماد نداشتم که همراه با کسی که از نظرم نویسنده بود در چنین چالشی شرکت کنم. خیلی مواظب و مراقب برایش نوشتم که فلانی جان، من به جز وبلاگم تجربه دندانگیری در نوشتن ندارم و همان وبلاگ را هم در سالهای اخیر خیلی به ندرت به روز میکنم و خلاصه جسم ناقصی دارم. اگر همینطوری قبول است، که من هستم. برایم نوشت البته که قبول است و اصلن مجبور هم نیستم داستان بنویسم. میتوانم هر چیزی که دوست دارم بنویسم. و از آنجایی که من بجز نوشتن از خودم و احساساتم چیز دیگری بلد نیستم بنویسم، شروع کردم به روایت داستان مهاجرتهای خودم. روزی که چالش را شروع کردم با خودم گفتم من با بچه سه ماهه و ماه ها بی خوابی و خستگی، محال است بتوانم روزانه این همه زمان به نوشتن اختصاص دهم. میدانستم که نمیتوانم، اما میدانستم هم که در این چالشها در نهایت توانستن و نتوانستن مهم نیست. مهم این بود که همه تلاشم را بکنم که بتوانم به پنجاه هزار کلمه برسم. حتی اگر برایم روشن بود نمیشود، اما طوری تلاش کنم که انگار نمیدانم که نمیشود. هدف این بود که روی چیزی به جز کیفیت نوشته تمرکز کنم. همین کمک میکرد که ترمزهای ذهنیم را بشکنم و ترسهای کمالگرایانه مسخره را قورت بدهم و  برای اولین بار در جریان نوشتن بیافتم. اینطور نوشتن انگار آدم را به ناخوداگاهش وصل میکند. آدم را میاندازد در یک جریانی که در کلمات امروزش گیر نمیکند. مینویسد و رد میشود و پیش میرود. برای من این مدل نوشتن خیلی آموزنده بود. هم این مدل نوشتن، هم از تجربه نوشتن با دوستم حرف زدن. جالب اینجاست که برخلاف تصور اولیه من و دوستم هر دو چالش را با موفقیت تمام کردیم. پنجاه هزار کلمه برای من با اختلاف طولانیترین چیزی است که تا به حال نوشته ام. 

و اما نگویم که صد صفحه نوشتن از خودم و زندگیم، آن هم در یک مدت کوتاه یک ماهه، وجودم را چطور شخم زد. از زندگی امروزم کنده شده و تبدیل به راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم هستم. همینقدر هیجان انگیز. هیجان انگیزتر این است که این داستان هنوز تمام نشده است. چرا که زندگی من هنوز ادامه دارد و از اینجا به بعد را میتوانم آن طوری زندگی کنم که دوست دارم شخصیت داستانم زندگی کند. اصلا میتوانم از اینجا به بعد را اول بنویسم بعد زندگی کنم. تا امروز هر چه مینوشتم روایت گذشته بود، اما از حالا به بعد میتوانم خالق داستان آینده ام باشم. میتوانم فرداها را با همان دست باز و ذهن خلاقی که یک نویسنده برای شخصیتهایش دارد زندگی کنم.  

یکی از بهترین تجربه هایی که در سال کرونا داشتم بی شک همین بود که در پنجاه هزار کلمه، راوی داستان خودم بودم.

.

پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۹

سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۹

تنها شد از غم

هیچ چیز مثل غم آدمها را تنها نمیکند.همان لحظه که به شوهرم گفتم پدرش مرد، همان لحظه غم دیوار شد میانمان. هرچقدر سخت در آغوشش فشردم، هرچقدر دست و پا زدم که در غمش تنها نباشد نشد. او تنها بود و من ناتوانتر از همیشه با شکمی که هنوز زخمش درست جوش نخورده بود و نوزادی که روی تخت خوابیده بود.
او گریه میکرد و مرا که مبهوت بودم بغل میکرد، بچه را که میخندید بغل میکرد. او گریه میکرد و تنها بود. دلم میخواست دستش را بگیرم و از گرداب غم بیرون بکشم. اما مگر میشد؟ غم از هر گوشه جوانه میزد و بی رحمانه می بالید. روز بعد غم گریبانش را گرفت و کشید به خانه پدری، آن هم در روزگاری که سفر کردن هیچ گاه به این اندازه سخت نبود. اما غم زورش میچربید. هرجا لازم بود رفت، هر کار لازم بود کرد تا همراه غم شود. رفت و دیوار غم بلندتر شد. دیگر گریه هایش را هم نمیدیدم. روزی یک بار پشت دوربین به دخترمان لبخند میزد و میدانستم چقدر از این لبخند دور است. چقدر از ما دور است و چقدر دلش میخواهد از غم رها شود. اما نمیشد. 
برگشت. غم دیگر جوانه نمیزنَد. دیگر قد نمیکشد. اما هنوز هست. هنوز در نگاه ناگزیر و خالی از شوقش رد غم به خوبی پیداست. بر موهای ژولیده اش رنگ غم نشسته. در هر قاشق غذایش گرد غم پاشیده. 
هیچ چیز مثل غم در آدمها رخنه نمیکند. آنچنان در تار و پودش غم تنیده شده که انگار حالا حالا بنای رفتن ندارد. غم از دست دادن پدر قرار هم نیست برود. قرار است کمرنگ شود، ته نشین شود، خلاصه شود به آه هایی که از عمق سینه بیرون می آیند، به نگاه هایی که جایی خیره میشوند، اما قرار نیست برود. میماند و یادت می آورد که درست در روزهایی که تازه پدر شده بودی، پدرت را از دست دادی و غم عزیزی را در گوشه دلت نشاندی که تا آخر زندگیت با تو میماند و دلت را تنگ میکند. 

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۹

کوچکترین موجود دوست داشتنی دنیا

 به پشتی بالاآمده تخت بیمارستان تکیه داده بودم، زانوهایم را به هر ضرب و زوری بود خم کرده بودم تا فشار روی کمرم کمتر باشد. درد داشتم. کمردرد و دلدرد اجازه نمیداد کمی به راست یا چپ متمایل شوم. به زحمت نگاهم را دوخته بودم به سر کوچکی که روی سینه ام بود. نمی توانستم بچه را بغل بگیرم، یا روی شکمم بگذارم. گذاشته بودمش روی سینه ام. سر کوچکش درست پایین گردنم بود و تن داغش تا زیر سینه هایم کش آمده بود. به زحمت میتوانستم صورتش را ببینم. خواب بود. در صلح و آرامش به بدنم چسبیده بود و نفس میکشید. این دختر من بود. به چشمهایش نگاه کردم، به مژه هایش، به ترکیب بینی و دهان و چانه اش. بنظرم بینهایت شبیه به من بود. در هر موقعیتی که بود مرا یاد یکی از عکسهای آلبومم می انداخت. مبهوت این شباهت چهره بودم که خمیازه ای کشید و کمی روی سینه ام جابجا شد. ملافه را بالا زدم و به بدن داغش که با هر نفس روی سینه ام بالا و پایین میشد نگاه کردم. به شکم خوابیده بود. پای چپش را جمع کرده بود بالا، پای راستش را صاف کشیده بود پایین. دست چپش زیر سرش بود و دست راستش موازی با پایش به عقب. درست همانطور که من سالهاست به شکم میخوابم. درست به همان شکلی که نه ماه بود بخاطر بارداری نتوانسته بودم بخوابم و هرشبش به این ترکیب طلایی فکر کرده بودم و روزشماری کرده بودم که کی میتوانم دوباره به آن شکل بخوابم. دختر یک روزه ام درست به همان شکل روی سینه ام خوابیده بود. دختری که بینهایت شبیه به من بود. وحشت کردم. 
حس کردم دوباره زنده شده ام. با همان چهره، با همان عادتها، و احتمالن با همان ضعفها و رنجها و خشمها. خدا میداند بجز مدل خوابیدن چه عادتهای دیگری بهش داده بودم بی آنکه بخواهم و بخواهد. نمیدانم چرا قبلن به  شباهتهای ژنتیکی فکر نکرده بودم. تمام این نه ماه منتظر بودم دخترم به دنیا بیاید و بشناسمش. کنجکاو بودم بدانم چطور انسانیست. چه عادتهایی دارد، چه علایقی دارد. حالا انگار رکب خورده بودم. اینکه خیلی شبیه به خودم بود. یعنی او هم یک روزهایی مثل من میخواهد از خودش فرار کند؟ یعنی او هم گاهی از زندگی بیزار میشود؟ او هم شبهایی تا صبح در حسرت حرفهای نگفته اشک میریزد؟ او هم خود شکننده اش را پشت عنوانها و موفقیتها پنهان میکند؟ 
کاش شاد بودن را از پدرش به ارث برده باشد، رها کردن را از من. کاش اشتیاق به تجربه های تازه را از من گرفته باشد و در لحظه زیستن را از پدرش. کاش هیچ وقت از بودن در این دنیا پشیمان نشود. کاش قدر زنده بودن را بیشتر از ما بداند. کاش ما را ببخشد، بخاطر همه ضعفها و رنجهایی که ناخواسته در وجودش کاشتیم. 
دختر کوچکم، تو را با همه ترسهایت، با همه ضعفهایت، با همه رنجهایی که میکشی و میدهی تا ابد دوست دارم. امیدوارم تا روزی که هستم همینطور بی پرده و عریان به سینه ام پناه بیاوری، هروقت که دنیا سرد و تاریک میشود.
.

سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۹

از روزهای آرامش و انتظار

از جایی که در زندگی ایستاده‌ام خیلی خوشحالم. تصویری که از آینده دارم برایم روشن نیست و همین احساس زنده بودن بهم می‌دهد. احساس آزادی می‌کنم، احساس رضایت و هیجان. چند روز دیگر قرار است دخترم به دنیا بیاید. می‌دانم که ماه‌های آینده همه چیز حول تجربه جدید می‌گردد. هرکس که مرا بشناسد می‌داند که چقدر عاشق تجربه‌های جدیدم. دنیاهای تازه و روابط تازه و نقش‌های تازه.
یک سال پیش در چنین روزی برای شروع کار جدیدم آماده می‌شدم. تجربه تازه‌ای که آنقدر از کارهای قبلی‌ام دور بود که گاهی هیجان جایش را به ترس و شک می‌داد. امروز اما خیلی خوشحالم از جایی که در زندگی ایستاده‌ام. از مسیر پرهیجان شغلهایی که تجربه کرده‌ام و از آدم عزیزی که دارد به زندگیمان اضافه می‌شود.
.

جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۹۹

یک عمر و هزار زندگی

در یکی از روزهای آخر بهار، در حیاط یک بستنی‌فروشی با الیزا نشسته بودیم و بستنی می‌خوردیم. یک صبح وسط هفته، بدون دغدغه کار، از آفتاب و هوا و بستنی لذت می‌بردیم. چهره‌های هردویمان ورم کرده و شکمهایمان برآمده بود. تصویر دو زن باردار که فارغ از دنیا، پرتاب شده‌اند وسط یک زندگی موازی که تا چند ماه پیش خیلی ازشان دور بود. الیزا را دو سال پیش در یک جشن محله‌ای شناختم. پزشک است و تا قبل از بارداری در یکی از شلوغ‌ترین بیمارستان‌های برلین کار می‌کرد. میگفت هیچ وقت در زندگیش اینقدر زمان برای خودش نداشته. که حالش نسبتن خوب است و در اوقات فراغتش خیاطی و پیاده روی و آشپزی می‌کند. یک ساک پر از کتاب برایم آورده بود که روی جلد همه‌شان عکس نوزاد بود. از کتابها حرف زدیم، از لیست اسمهای انتخابی، از مهدکودک‌ها و زایشگاه‌ها و کالسکه و هرچیز مربوط به بچه. 
بستنی‌هایمان که تمام شد، الیزا لبخند گشادی زد و گفت دیگه کاملن در آلمان جا افتادی. یادم افتاد اول که با هم آشنا شدیم، به سختی و بریده آلمانی حرف می‌زدم. تازه شرکت را بسته بودم و دنبال کار بودم. اما امروز، در سی و پنج سالگی احساس میکنم پایم در برلین روی زمین است. اجازه دادم فرهنگ مردم اینجا درم نفوذ کند، هر روز باید اخبار آلمان را هم دنبال کنم. دیگر یک مهاجر مظلوم و پرگذشت نیستم. از حق و حقوقم، از حرمت و جایگاهم کوتاه نمی‌آیم. برایم مهم است که رد پای پررنگی از خودم در جامعه به جا بگذارم. همانطور که در محیطهای فارسی زبان احساس وظیفه می‌کنم که در اصلاح فرهنگ و سنت‌ها نقش داشته باشم، اینجا هم احساس وظیفه می‌کنم. الیزا راست میگفت. امروز احساس می‌کنم اینجا هم شهر من است. بالاخره خودم را بعنوان یک ایرانی/آلمانی پذیرفته‌ام. 
.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۹

ترسیده در بالکن

آخرین نوزادی که بیشتر از دو ساعت دیده‌ام، خواهرم بوده‌است. آن هم سی و دو سال پیش. خاطراتی که از نوزادی‌اش دارم این است که بینهایت کوچک بود و چشمهایش به ندرت باز بود و دست و صورتش مثل پیرمردها چروک بود. چیز دیگری که یادم می‌آید عشق بینهایتی بود که با دیدنش در دلم ریخته شد و نمی‌دانستم باید چکارش کنم. می‌دانستم که نمی‌توانم بغلش کنم اما هروقت چشم مامان را دور می‌دیدم می‌رفتم ببوسمش و هرچقدر هم پاورچین و یواش میبوسیدمش، بیدار می‌شد و گریه سرمی‌داد. بعد پستونکش را پیدا می‌کردم و می‌گذاشتم دهانش و گاهی بعد از یکی دو بار پس زدن و باز گریه سر دادن آرام می‌شد و گاهی هم نه. بطرز عجیبی این روزها یاد خاطرات سه چهار سالگیم می‌افتم و ساعت‌های طولانی که به نوزاد چروک میان ملافه‌ها زل می‌زدم و از خودم می‌پرسیدم پس کی بزرگ می‌شود. 

یک ماه و نیم دیگر دخترمان به دنیا می‌آید و قطعن زندگی ما برای همیشه عوض می‌شود. راستش را بگویم می‌ترسم. احساس می‌کنم آماده نیستم و امیدوارم احساسم در این یک ماه و نیم باقی‌ مانده عوض شود. خیلی دارم روی غریزه حساب می‌کنم و نمی‌دانم چقدر کار درستی است. تصمیممان به بچه‌دار شدن مرا بیشتر از هرچیز یاد تصمیمم به برلین آمدن و بعد ازدواج می‌اندازد. تصمیماتی که در لحظه نمی‌دانیم چقدر قرار است زندگیمان را عوض کنند. تصمیمات دلی، تصمیمات ناگهانی. راستش را بخواهید انتخاب‌های احساسی همیشه برایم بهترین نتایج را رقم زده‌اند و و یک روزهایی که مثل امروز پر از ترس و تردید می‌شوم، ته دلم فقط به همین گرم است. 
.

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۹

گفتا خموش حافظ


غمگینم. نمیدانم چرا. نمی‌توانم انگشت بگذارم یکجا و بگویم این است؛ اما می‌دانم دوای دردم چیست. مشکل اینجاست که از دست من خارج است. سالهاست که تن داده‌ام به دایره محدود اختیاراتم. سالهاست که ساعتهای بی‌قراریم را به نوشتن و نقاشی می‌گذرانم تا دلتنگی‌ها از خمره دلم سرریز نکنند. تا دیگران را کلافه و عاصی و فراری نکنم. دلتنگی‌ هم مثل عشق است. آدم‌ها را می‌ترساند. سالهاست خودم را به میخ طویله غل و زنجیر کرده‌ام، مثل یک حیوان اهلی نجیب. حیوان رامی که شبها خواب تپش و هیجان جنگل می‌بیند و روزها بغضش را در مزرعه به همراه یونجه می‌چرد. 
دلتنگم و می‌دانم مرهم کجاست و ازش چشم می‌پوشم. 
شاید تعریف میانسالی همین باشد. تعریف سی و پنج سالگی.
.


چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۹

باباجون

رادیو مرز رو گوش میدادم اپیزود مربوط به افرادی که عزیزی رو در اثر کرونا از دست دادند. وقتی از آخرین بار که پدرهاشون رو دیده بودند حرف می‌زدند، از آمبولانس‌هایی که اومده بودند توی حیاط خونه و مریض رو سوار کرده بودند، یاد پدربزرگم افتادم. هفده سال پیش بود که یه آمبولانس اومد تو حیاط خونه‌مون و پدربزرگم رو سوار کرد و برد. بیمارستان که بستری بود بچه‌هاش می‌رفتند دیدندش اما ما نوه‌ها نرفتیم. اصلن به ذهنم هم نمی‌رسید برم ملاقات. مطمئن بودم برمی‌گرده به خونه. ولی دیگه برنگشت. درست هفده سال پیش در چنین روزی برای همیشه رفت. باورم نمیشه این همه سال گذشته و نصف عمرم رو بدون باباجون گذروندم. از مدرسه که میومدم اول در خونه اونا رو باز می‌کردم و سلام می‌کردم. باباجون همیشه ست بیژامه و پیرهن ابریشم‌دوز تنش بود. تو خونه خیلی مرتب لباس می‌پوشید، بیرون از خونه که بماند. مامانم میگه بچه که بودم فکر می‌کردم بابام مهندسه، چون همه بهش می‌گفتند آقای مهندس. میگه وقتی فهمیدم کارمنده باورم نمی‌شد. حقیقتن هم به وقار و متانت و نشست و برخواستش می‌خورد که وزیر وکیلی چیزی باشه. البته وزیر وکیل زمان شاه.
هر روز عصر وقتی از پنجره اتاقم می‌دیدم که توی حیاط داره باغچه رو آب می‌ده یه نوری توی دلم روشن می‌شد. دیگه نگم که یک مرتبه نبودنش تو خونه‌مون چقدر سخت بود. یادم میاد مراسم خاکسپاریش هم نرفتم. دقیقن همون روز امتحان المپیاد ریاضی داشتم و چون مرحله دوم بود بنظر مامان و بابا مهم بود و باید شرکت می‌کردم. مخالفتی هم نکردم. 
امروز داییم یکی از عکس‌های باباجون رو فرستاد توی گروه و یادم افتاد آخرین بار که دیده بودمش، تو حیاط خونه‌مون بود وقتی سوار آمبولانس می‌شد. 
دلم براش خیلی تنگ شد. 
.

پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۹

قرنطینه ادامه دارد

قرنطینه هنوز ادامه داره. من وارد ماه هفتم بارداری شدم. دو هفته است که به کارم برگشتم. از خونه کار کردن برای ما، به معنای مشاوره تلفنی و آنلاینه. آدمها هنوز بهش عادت ندارت و ایجاد ارتباط و جلب اعتماد مراجعه کننده اینطوری سخت‌تره. در مشاوره‌های حضوری بیشتر گوش می‌کردم اما الان مجبورم بیشتر حرف بزنم چون ظاهرن تلفن آدمها رو تشویق به حرف زدن نمی‌کنه. بعضی روزها نگران خانم‌هایی می‌شم که با همسرهاشون مشکل داشتند. بهشون زنگ می‌زنم و وقتی جواب تلفن و پیام‌هام رو نمی‌دن دیوانه می‌شم از نگرانی. با تیم مبارزه با خشونت خانگی شرکت تماس گرفتم. کارکردن با روانشناس‌ها در این وضعیت به خودمم خیلی کمک می‌کنه. کنار اینکه چطور پیامی و از چه طریقی برای خانمها بفرستم که موثرتر باشه، هر از گاهی بهم یادآوری می‌کنند که تو بارداری و باید مراقب خودت هم باشی. و اینکه ما نمی‌تونیم به زور به کسی کمک کنیم. کافیه بدونند که اگر کمک خواستند ما در کنارشون هستیم. 
شرکت یک کمپ مخصوص پناهنده‌های مبتلا به کرونا باز کرده. در مدت چند روز کل پرسنل شامل دکتر و پرستار و بهیار و نظافت‌چی و نگهبانی و آشپز باید استخدام می‌کردیم. هفته پرتنشی بود. یک بار دیگه یادم افتاد که من برای کار در شرایط بحرانی ساخته نشدم. نمی‌دونم بقیه چطور می‌تونند در چنین شرایطی آرامششون رو حفظ کنند و به قول خودشون مسائل کار رو با زندگی شخصی مخلوط نکنند. من نمی‌تونم. 
از کار که بگذریم، حال عمومیم بهتر شده. چراغ‌های مغزم دارند دونه دونه روشن می‌شند و می‌تونم به آینده فکر کنم. به خودم فکر کنم. هرروز آشپزی میکنم، تو حیاط قدم میزنم و هر هفته نقاشی میکشم. نمی‌دونم قرنطینه قراره چقدر و با چه شدتی ادامه پیدا کنه. الان نزدیک به دو ماهه که من و شوهرم بیست و چهارساعته کنار هم دیگه‌ایم. از هفت سال پیش که دوست شدیم و حتی از پنج سال پیش که ازدواج کردیم اینقدر ممتد و بدون فاصله کنار هم و فقط همدیگه نبودیم. الان کنار هم نبودنهامون محدود میشه به نیم ساعتی که شوهرم بدون من بره خرید. تازه خرید هم اکثرن با هم میریم. اگر قبلن بهم میگفتند مجبور میشیم اینقدر ممتد و بی‌فاصله کنار هم باشیم وحشت می‌کردم. ولی بطرز غافلگیرکننده‌ای همه چیز خیلی خوب پیش میره. مطمئنن وقتی دانشگاه‌ها دوباره باز بشن و بخوایم صبح تا شب از هم جدا باشیم دلمون برای حضور همیشگی و نرم دیگری که این روزها تجربه کردیم تنگ می‌شه. 
مطمئنن این قرنطینه هم مثل همه اتفاق‌های دیگه از ما آدمهای دیگه‌ای می‌سازه. ولی فقط وقتی می‌تونیم از اثراتش حرف بزنیم که ازش رد بشیم. الان واسه این حرف‌ها خیلی زوده. 

یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۹

کرونا

نمی‌دونم روز چندم قرنطینه است. پلیس برلین هنوز عابران پیاده رو جریمه نمی‌کنه، اما در عمل همه مغازه‌ها و رستوران‌ها و بار  و کلاب‌ها تعطیل شدن. همه کنسرت‌ها لغو شدن. مهدکودک‌ها، مدارس و دانشگاه‌ها بسته است. بیشتر کارمندها از خونه کار می‌کنند. درست پرتاب شدیم وسط یک فیلم سینمایی سورئال. هفته‌های اول ملتهب بودم. بیشتر بخاطر ایران. حالا که بحران به اینجا هم رسیده اما اصلن ملتهب نیستم. نمی‌ترسم. نگران چیزی نیستم. حالا کم کم آدم‌های نگران از ایران باهام تماس می‌گیرند و حالم رو می‌پرسند و من تعجب می‌کنم. انگار اخبار همیشه از دور ترسناک‌تره. وقتی خودت وسط ماجرا باشی سرت بهش گرمه. 
.
دو روز پیش سال نو شد. امسال هیچ آرزویی سر سفره هفت سین نداشتم. امسال همین نو شدن سال، همین شور و شوقی که چند ساعت به زندگیمون آورد مثل برآورده شدن یک آرزو بود. سر سفره هفت سین غرق در لحظه بودم و این بهترین حال‌ها بود برام.
.
 

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۸

زنده به گور شده‌ایم زیر انبوه حوادث

آنقدر سرگرم مصیبت‌های پشت هم ایران بودم که به کل حواسم از برلیناله پرت شد. چشمم که در اینستاگرام به یک عکس از جشنواره افتاد هراسان وبسایتش را چک کردم و دیدم خداروشکر هنوز می‌توانم خودم را برسانم. اما لیست برنامه‌ها را که آوردم دیدم اصلن دست و دلم به فیلم دیدن نمی‌رود. بسکه زندگیمان از هر فیلم سورئالی پرماجراتر است. چه لزومی دارد اصلن فیلم دیدن؟ مگر قرار نبود فیلمها برای ساعاتی ما را از ملال زندگی روزمره دور کنند؟ وقتی زندگی دارد چپ و راست سیلی می‌کوبد در رویمان، در سالن تاریک سینما به دنبال ماجراهای داستانی گشتن خیلی مضحک است. 
باد می آید توی مغزم انگار. از خودم دور شدم و زندگیم از دستم در رفته. نمی‌دانم به  چه باید چنگ بزنم که به خودم برگردم. به آدمی که ده سال پیش بودم. آدم مطمئن امیدواری که به خودش ایمان داشت و به عشق باور داشت و امیدوار بود دنیا هرروز جای بهتری بشود. آدم ده سال پیش که دنیایش کوچکتر و زیباتر و امن‌تر بود. 
این روزنه نجات هرچه که باشد، فیلم دیدن نیست. وبسایت برلیناله را بستم و فکر کردم که ما دیگر با هیچ لالایی خوابمان نمی‌برد. 
.

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۸

برشی از یک فصل خاکستری

پنج ماه گذشته انگار در یک مه غلیظ زندگی می‌کردم. یا بهتر بگویم، انگار یک مه غلیظ رفته بود در مغزم، زیر پلک‌هایم، در حلزون گوشها و پیچ گلویم. نه چشمم درست می‌دید، نه گوشم درست می‌شنید، نه چیزی را مثل قبل حس می‌کردم، نه می‌توانستم با کسی  ارتباط برقرار کنم. می‌دانستم که همان آدم‌های عزیز قبل دور و برم هستند و در همان خیابان‌های همیشگی قدم می‌زنم. اما نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. فقط می‌دانستم که باید خوشحال باشم چون چیزی دارد درونم رشد می‌کند، اما حالم برای خوشحال بودن خیلی بد بود. انگار زندگیم روی صحنه آهسته بود درحالیکه باقی دنیا با سرعت همیشگی پیش میرفت. تنها حرکتهای پرشتابم دویدن به سمت دستشویی بود. روزی چند بار سرم را بالای کاسه توالت می‌گرفتم و عق میزدم. هورمن‌هایی که انتظار داشتم دنیا را برایم زیبا کند، فقط روزی چند بار دل و روده‌ام را در حلقم می‌آورد. در عین حال که دلم برای آدم‌ها تنگ میشد، ازشان بیزار هم بودم. مخصوصن وقتی روبرویشان می‌نشستم. مخصوصن وقتی نمیفهمیدند چه حالی دارم. با همان انرژی قطره‌چکانی که داشتم فحش‌های قلمبه نثار آدم‌های زیادی کردم. با خیلی‌ها قطع رابطه کردم و راستش زیاد هم پشیمان نیستم. از قضا در این مدت حادثه هم کم نداشتیم که چپ و راست بر گوش ملت نواخته میشد. که تیر خلاصش همان شلیک دو موشک به هواپیمای مسافربری بود.
می‌دانستم که باید خودم را جمع کنم و لااقل وقتی روبروی دکترم می‌نشینم سعی کنم تصویر درستی از حال و روزم برایش ترسیم کنم. در آن هم ناتوان بودم. نتیجه‌اش اینکه چهارماه از این پنج ماه را داشتم تمام‌وقت کار می‌کردم. تا اینکه بدنم یکجا ترمز را کشید و سه روز در بیمارستان بستری شدم و بالاخره دکتر دو ماه برایم استراحت نوشت. حالا که سه هفته از آن دو ماه می‌گذرد، کم کم مه دارد خودش را از جسم و جانم جمع می‌کند. چشمم دوباره دارد دنیا را می‌بیند و پایم دوباره انگار روی زمین است.
.

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۹۸

وطن

دلم می‌خواهد از مهاجرت بنویسم. از خود هجرت نه. از غم و هیجان سالهای اولش نه. از مهاجر بودن، مهاجر ماندن. میخواهم از ده سال، بیست سال، سی سال بعد از مهاجرت بنویسم. از دور از وطن زیستن، دور از وطن پیر شدن، دور از وطن مردن. از این کلمه سه حرفی بنویسم، از وطن.
دو سال پیش برای یک کنفرانس کاری در بلژیک بودم. یک جوان ایرانی که شک کرده بود من هم ایرانی باشم خودش را بهم معرفی کرد و وقتی مطمئن شد که هم‌وطنیم همانطور که انگلیسی حرف میزد پیشنهاد کرد که بعد از کنفرانس برای یک نوشیدنی مهمانم کند. شب که در بار همدیگر را دیدیم من فارسی حرف زدم و متوجه شدم فارسی را هرچند خیلی خوب، اما با لهجه زیاد صحبت می‌کند. گفت که مادرش اهل بلژیک است و اینجا متولد شده. مادرش سالهاست که خانه را ترک کرده و او و برادرش با پدر زندگی کردند و فارسی را همینطور یاد گرفتند. تا سه سال پیش یک بار هم ایران نرفته بوده. اما وقتی فهمیده شرکتشان دارد یک دفتر در ایران باز میکند خودش را به هر ضرب و زوری که بوده وارد آن بخش میکند و میرود ایران. دو سال در ایران زندگی و کار کرده بود تا باز با تحریم‌های تازه شرکتشان هم از ایران خارج شده بود و او هم به ناچار برگشته بود. 
گفت این دو سال زندگی در وطن بهتر از همه سالهای زندگیش بوده. خجالت کشیدم ازش بپرسم طبق چه قانونی ایران را وطن خودت حساب می‌کنی. اما گفتم خب تو که اینجا هم در وطنت هستی، نیستی؟ گفت اینجا بهم سخت نمیگذرد. ولی ایران یک جور دیگر خوش میگذشت. با همکارها، با بچه‌ها شمال رفتن‌ها، جوجه زدن‌ها، کنار خیابان بستنی خوردن‌ها، عرق‌خوری‌های یواشکی. گفت اینجا زندگی خیلی تکراری است. هیچ کس حرف جدیدی نمیزند. تفریحات حوصله سربرند. هر روز نه تا پنج سر کارم و شبها جلوی تلویزیون شام میخورم و آخر هفته ها میروم بار و سینما. همه چیز مرتب و بی‌هیجان و بی‌حس است. ایران یک جور دیگر خوش میگذرد. میدانی که چه میگویم؟
گفتم آره. میدانم. و هزار خاطره بهم هجوم آورد و بغض چنبره زد ته گلویم. اما قورتش دادم. کاری که در مهاجرت خوب درش استاد میشودی جمع و جور کردن احساسات است. قورت دادن بغض‌ها. کشیدن یک دیوار بین خودت و بقیه آدمها. دیواری که درونش خودتی و فیلمهای فارسی و عکسها و صداها و بوهایی که تو را مثل بند ناف وصل میکند به چیزی که وطن نام دارد.
دلت لک میزند برای صدای قدمهای عابران روی آسفالت سیاه میدان ونک صبح زود روز فردای انتخابات هشتاد و هشت. برای سکوت و بهتی که داشت همه را خفه میکرد. برای نگاه‌هایی که بین غریبه‌ها رد و بدل میشد. نگاههایی که نقب میزد به دلهای پردردمان. یک چنین روزهایی، وقتی در وطن نباشی خیلی تنهایی.
برخلاف تصور آنان که مهاجرت نکردند، تو در امان نیستی. تو از درد وطن در امان نیستی. فکر کن مادرت در بیمارستان در حال جان دادن باشد و تو، در کشوری دیگر ناچار باشی هرروز و هرشب مثل قبل زندگی کنی. آیا تو در امانی؟ آیا تو درد نمیکشی؟ آیا روزمره‌های زندگی مرفحت حکم شکنجه پیدا نمی‌کنند؟ فکر میکنی بعد از آنکه مادرت مرد، روزمره‌هایت طعم زجر آورشان را برایت از دست میدهند؟ نه.
مهاجر هیچوقت به جامعه هدف وصل نمیشود، آنطور که به وطنش وصل است. مناسبتهایش را یاد میگیرد، با سال نوی میلادی و درخت کریسمس خاطره پیدا میکند، آدمهای عزیزی را دوست می‌نامد، اما وطن مثل پدر و مادر آدم است. پدر و مادری که کنارشان بزرگ شدی. هیچ آدمی هرچند هم عزیز، جای آنها را نمیگیرد. هیچوقت عشقت نسبت بهشان کم نمیشود و رواست که از غم ندیدنشان دق  کنی. راستش را بگویم روزی که مهاجرت کردم این همه را نمیدانستم. دلم میخواست بروم به پاریس زیبا و نادیده‌ها را کشف کنم و خوش بگذرانم و جوانی کنم. که همینطور هم شد. پاریس خیلی خوش گذشت و اگر شرایط کشورمان طور دیگری بود من هم مثل اکثر همکلاسیهای خارجی دیگرم، بعد از درس برمیگشتم به کشورم. حتی اگر آن سالها نه، حالا که پدر و مادرهایمان دارند ناتوان‌تر میشوند و حالا که بچه‌ای در راه دارم برمیگشتم.
فکر نکنید ما اینجا منتظر نشسته ایم شما که در وطنی اوضاع را سامان دهی تا برگردیم. اگر امیدی داشتم که ایران سامان  میگیرد خودم آنجا بودم و داشتم برایش تلاش میکردم.
منت ایران بودنتان را سر ما مهاجران غریب نگذارید. در چنین روزهای سختی مثل پتک روی سرمان نکوبید که تو رفتی، تو حق حرف زدن نداری. من رفتم ولی برای اینکه اینجا دوام بیاورم نصف اعصابم را بی‌حس کرده ام.
من رفتم ولی حالم و نفسم به آنجا بند است.
 
 

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۸

این همه غم که در دلم هست، جای تو را تنگ نمی‌کند؟

اینجا که من هستم زمستان ملایمی است. هوا بالای صفر درجه است. آسمان آبی است و هر از گاهی آفتابی شفاف خودش را از پنجره‌های قدی دو سر اتاق به داخل پرتاب می‌کند و روی چوب‌های نارنجی زمین و برگ‌ سبز گدان‌ها می‌نشیند و بعد از چند دقیقه خودش را جمع کرده و پشت ابرهای نازک و سفید پنهان می‌شود. اینجا که من هستم امروز روز خوبی است. به آشپزخانه می‌روم و در سنگین قابلمه چدنی را برمی‌دارم و بوی قرمه سبزی در خانه می‌پیچد. در قابلمه کنارش را بر می‌دارم و یک قالب کره کوچک می‌اندازم روی برنج‌های دم کشیده و بخار سفید تصویر کره‌ای که دارد آب می‌شود را تار می‌کند. اینجا که من هستم امروز روز آرامی است. از پنجره به کوچه ساکت و خلوت نگاه می‌کنم. دو بچه با دوچرخه از پیاده‌روی روبرو رد می‌شوند و صدای خنده‌شان در فضای خالی خیابان می‌پیچد.
اینجا که من هستم غمی فراگیرتر از غم باران نیست و حال خوب مردم بسته است به آفتاب. احساس مردم اینجا مرزهای محدودی دارد. اینها چه می‌دانند ما شب توافق هسته‌ای چجور شادی را تجربه کردیم. اینجا که من هستم حجم دردی که مثل یک ویروس واگیردار خانه به خانه همه را مبتلا کند فقط در ادبیات قابل تصور است.  اما در آن سرزمین دور غم مثل هوا همه شهر را دربرگرفته است و آدم‌ها در درد غوطه می‌خورند.
اینجایی که من هستم غم و شادی کمتر مخلوط می‌شوند. اما آنجا اشک شوق و درد اغلب درهم حل می‌شوند. مثل اشکی که یک زن سی ساله وقتی برای اولین بار پایش را در استادیوم فوتبال می‌گذارد می‌ریزد. مثل اشکی که همه ما همراهش ریختیم.
 
دست می‌گذارم روی شکمم تا کمی حرف بزنم. اولین شبی که دستم را روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن خوب یادم هست. با همکارهایم برای جشن آخر سال رفته بودیم به بازی فرار از زندان. برای پیش رفتن در مراحل بازی باید چهاردست و پا از تونل تاریک و بلندی رد می‌شدیم، با طناب از پنجره پایین می‌پریدیم و از نردبان فلزی بالا می‌رفتیم. این درحالی بود که بارداری پرخطری داشتم و دکتر هشدار داده بود که باید استراحت کنم و حتی‌الامکان پله هم بالا پایین نکنم و حتی پیاده‌روی‌هایم آهسته و آرام باشند. شب که به خانه برمی‌گشتم دستم را گذاشتم روی شکمم و زیرلب گفتم "نترسی مامان، چیزی نبود. بهش میگن ماجراجویی. زندگی پر از ماجراجوییه. باید آماده باشی"
امروز دستم را می‌گذارم روی شکمم و می‌گویم "اینجایی که ما هستیم امروز روز خوبی است. اشکهایی که مامان می‌ریزد برای آن جای دور است. برای سرزمین آفتاب و احساس. جایی که درد و شادی مردمش واقعی‌تر است و شور زندگیشان بیشتر. اشک‌های مامان فقط برای مسافران هواپیمایی که با موشک در هوا منفجر شد نیست. اشک‌ها برای همه خاطرات بدی است که هرروز با خاطرات بدتر جایگزین می‌شوند. تو اما نترس. به این درد سیال، به این جدا افتادگی از امروز و اینجا، می‌گویند زندگی در غربت. باید آماده باشی"
.