وانمود می کنم که همه چیز طبق روال است. وانمود میکنم همه تاریکیها و غمها و دردها را فراموش کردهام. اما مگر میشود شب را فراموش کرد وقتی مدام تکرار میشود؟ زندگی همه همینقدر سختشان است؟ پس چرا از بوی نای من این همه بیزارند؟ چرا طوری در روشنی روز میدرخشند انگار که از دل هیچ شبی نگذشتهاند، انگار قرار نیست هیچ وقت هیچ شبی بیاید. چرا فقط من کدر و خاکستری و سردم؟ چرا فقط من از روشنی مزورانه روز اینقدر نفرت دارم و آرزو می کنم از شب بعد بیرون نیایم؟
.
دیگر نوشتن هم کمک نمیکند.
۲ نظر:
چهار خط نوشته کم نظیر ...
زندگی من هم همین قدر سختمه الان. آمار دیگه ای از بقیه ندارم که ارائه بدم ...
مرسی از نوشته هات، منم همین حس رو به زندگی خودم دارم. فکر میکنم تعداد ما کدرها و خاکستریها و سردها خیلی بیشتر از اونیه که میبینیم.
ارسال یک نظر