سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

دستبندت

به مامان حسودی می کنم. مامان خیلی کارها بلد است که من تا حد مرگ بهشان حسودی می کنم.مثلن؟ بلد است بافتنی ببافد. به نظر من رمانتیک ترین هدیه ای که یک زن می تواند به مردش بدهد بافتنی ست. حالا از بلوز و کلاه و شال گردن گرفته تا دستبند. از آن هدیه هایی نیست که بروی در مغازه و در کسری از ثانیه بخری ش و بپیچیش لای کاغذ کادو و تمام. فکر کن یک پلیور بافتنی چندتا گره دارد؟ هر گره را هم که سه ثانیه حساب کنی فکر کن چه همه ثانیه، چه همه دقیقه، چه همه ساعت، به عشق یک آدم گره زده ای.. فکر کن چه همه احساس.. راستش را بخواهم بگویم، من حتی از آن دستبندهای ساده گره دار هم بلد نیستم درست کنم. یعنی بلدم ها، ولی تسلط ندارم. برای همین زشت ازآب در می آیند. من هم نیمه رهایشان می کنم. چون زشت اند. شما آقا. شمایی که حالا داری اینجا را می خوانی و ازخودت می پرسی پس دستبند مرا چطوری بافته بودی؟ می خواهم اعتراف کنم که دستبندت را من نبافته بودم. الکی گفتم خودم بافتم. دلم می خواست وقتی دور مچت گره می زنمش بگویم که خودم بافتم. دور مچت گره نزدمش هیچ وقت. برای همین دروغ لوسی شد. من آدم دروغ گویی نیستم در زندگی. یعنی از بچگی به راست گویی معروف بودم. بماند که یک چندسالی درمدرسه به اندازه موهای سرم به مدیر و ناظم و معلم ها دروغ گفتم. اما آنها فرق داشتند. به آدم های خوب زندگی م نمی توانم دروغ بگویم. آنها آدم های خوب زندگی م نبودند. تو اما بودی. هستی. برای همین است که دارم اعتراف می کنم. دوست ندارم بذارمت کنار ناظم و مدیر و معلم های مدرسه. دوست دارم بدانی که من نبافته بودم. که بلد نیستم ببافم..
مامان امروز ژاکت قشنگ طلایه را تمام کرد و.. من از حسودی مردم.

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

دوسَم داري مامان؟

دستم را حلقه كرده بودم دور بازوي مامان و با قدم هاي تندي كه بيشتر به پرواز مي آمد تا راه رفتن،‌ از روي چمن بازي بچه ها مي گذشتم و بي كوچكترين اتلاف وقت جلوي ويترين هيچ مغازه اي،‌ مستقيم وارد مغازه بزرگ گوشه سمت راست شدم و جلوي پيشخان (خوان؟)،‌ روبه روي خانم فروشنده ايستادم،‌ دستم را از دور بازوي مامان باز كردم و كيف چرمي كوچك با بند نازك و بلند را با انگشت نشان دادم و گفتم خانم اين كيف لطفن. بعد هي رنگ ها و مدل هاي مختلفش را امتحان كردم و جلوي آينه قدي چرخ زدم و پنج دقيقه بعد خانم فروشنده داشت يكي از كيف ها را برايمان مي گذاشت در كيسه. بعدترش دوباره بازوي مامان را گرفتم و بردمش در آن مغازه بزرگ ظرف و ظروف هاي هيجان انگيز كه يك سومش فقط ماگ و. ليوان هاي رنگ به رنگ است. جلوي قفسه ليوان هاي شيشه اي نقش دار بازوي مامان را رها كردم و ليواني را كه روز قبل نشان كرده بودم خريديم و برگشتيم. روز قبل؟ روز قبلش دست جمعي رفته بوديم خريد. يعني دو تا ماشين پر آدم. يعني همه اش بايد حواست باشد كه كي كجاست و كسي جا نماند و كي برگشته خانه و اينها. در چنين خريدهاي دست جمعي فقط مي شود چيزي را نشان كرد. خريدش به آدم نمي چسبد.
بعد كه داشتيم برمي گشتيم خانه، من كيفم كوك بود و سرم را چپاندم در گودي گردن مامان و گفتم كه مامان دوستت دارم. اصولن من همين طورم. هر وقت كيفم كوك باشد به آدم هاي اطرافم ابراز علاقه مي كنم. معمولن وقتي مامان غذاي خوبي پخته يا خريد خوبي برايم كرده يا كاري باهام نداشته، يعني خودش را پرت نكرده وسط زندگيم و فقط آرام و صبور نشسته يك گوشه و زندگي كردنم را تماشا كرده، بهش مي گويم كه دوستش دارم. به نظرم مامان از اين ابراز علاقه ها چندان خوشحال نمي شود. از نظر مامان دوست داشتن نبايد اينقدر شرطي باشد. اصولن وقتي در آشپزخانه درِ قابلمه غذا را برمي دارم و بو مي كشم و دست مي اندازم دور گردن مامان و مي گويم كه عاشقش هستم،‌ در جواب مي شنوم كه عاشق من؟ يا خورشت بادمجون؟؟ به نظر من وقتي مامان غذاي خوب پخته - كه از هفته اي يكبار هم تجاوز نمي كند- اين كه يك نفر بيايد و به خاطر غذا ببوسدش و بگويد كه عاشقش است خيلي بهتر از اين است كه نبوسدش و نگويد كه عاشقش است و فقط بگويد مثلن من عاشق خورشت بادمجونم. درهرصورت مامان آدمي نيست كه مثل من اينقدر راحت و الكي ابراز علاقه كند يا به ابراز علاقه ملت پاسخ دهد. كلن به شخصه الان در زندگي نمي دانم مامان نسبت به من چه احساسي دارد. فكر كنم در نظرش من دختر سختي هستم كه جانش را گرفته ام تا اينقدري شده ام. خدايي ش هم قبول دارم كه دختر سختي بودم. اما قبول هم دارم كه خيلي سعي كرده ام با مامان و بابا كنار بيايم. دروغ گفتم. در مورد كنار آمدن با بابا هيچ سعي اي نكرده ام. همه اش هم به خاطر اين است كه بابا شخصيتش به من خيلي شبيه است. به نظر بابا هم زندگي همان قدر هيجان انگيز و قابل اعتماد و غير قابل پيش بيني ست كه از نظر من. اين است كه بابا راحت مي تواند بفهمد كه آدمي كه من باشم چرا و چطور يكهو در زندگي به يك چيزي پيله مي كنم و تا به انجامش نرسانم آدم نمي شوم و نمي شود باهام معاشرت كرد. مامان هميشه آدم دورنگرتري بوده كه به نظرش بابا و من تا نوك دماغمان را بيشتر نمي توانيم ببينيم. به نظرش ما آنقدر كه بايد به آدم هاي اطرافمان فكر نمي كنيم و اولويت اول زندگي مان خودمان هستيم. (اين آخري البته فقط مختص من است) طلايه؟ طلايه هم در گروه مامان است. كلن مامان و طلايه آدم هاي تحت كنترل تري هستند. يعني تحت كنترل خودشان. يعني پايشان روي زمين است و اينقدر مثل من و بابا روي موج سوار نمي شوند. يعني در عين حال كه يك عالمه احساساتي و حساسند،‌ اما تصميم گيري هايشان كاملن بر اصول عقلاني استوار است. اين است كه حالا هي هرچه براي مامان قصيده بسرايي،‌ يا اشك بريزي،‌ يا لوس كني، جواب نمي دهد. و اين در حالي كه با يك بغض الكي و يك قطره اشك،‌ مي شود تمام هستي بابا را صاحب شد. دوسَم داري مامان؟ سوالي كه وقتي كيفم كوك است از مامان مي پرسم. وقتي كيفم كوك است،‌ دلم مي خواهد كه آدم هاي زندگي م دوستم داشته باشند. دلم مي خواهد كه ازشان بشنوم اينرا. مامان هميشه سخت ترينشان است. راحت به آدم بله نمي گويد. سرش را يك وري كج مي كند كه يعني حالا دوست نداشته باشم چكار كنم؟ بعد من لپم را مي برم مي چسبانم به دهانش. اين حركت فقط مخصوص مامان است.
دوسم داري مامان؟ ديشب مامان كامل ترين جوابش را به اين سوالم داد. گفت: اوهوم. مي دوني چرا؟ گفتم: چرا؟ گفت: چون نميذاري حسرت هيچ چي به دلت بمونه. از يك ليوان شيشه اي كوچيك بگير برو تا بالا. از يك ليوان شيشه اي كوچك گرفتم،‌ رفتم تا بالا. ديدم اوهوم. حالا حسرتهاي بزرگي كه نگذاشتم روي دلم بماند را نمي توانم همين جوري اينجا،‌ وسط يك پست دم دستي يله بنويسم. اما همان سربسته مي توانم بگويم كه اوهوم.
.

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۰


می دانید؟  برای بعضی آدم ها تره هم نباید خرد کرد در زندگی. مدلشان است یعنی. هی از بالا تا پایین قهوه ای شان که کنی تازه کم کم رفتار آدم وار ازشان سر می زند. بعد نافرم ترین موقعیت ممکن در جهان هستی این است که عاشق یک همچین شخصیت هایی بشود آدم. دنیا عجب پیچ های تندی می خورد گاهی
.

شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

عیدانه

بهار هم بهارهای قدیم بانو
که آواز گنجشک ها را عطر شکوفه غوغا می کرد
...
از روزی که تو رفتی
دو شکوفه یخ بست در نگاه بهار
برف می بارد بر سرم مدام
و بهار
زیر چتر زمستان خفته است
.

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

سخنی با خوانندگان

می خواهم بردارم فونت وبلاگم را ریز کنم. اینطوری روده درازی هایم کمتر توی چشم می آیند. فکر کنم راحت تر و روان تر باشم. نمی دانم هنوز. حالا دارم امتحان می کنم مثلن. حیف که روده درازی ام نمی آید الان. فقط خیلی مختصر و مفید سخنانم را گلوله گذاری می کنم. اگر شما هم مثل من تا امروز نمی دانستید گلوله گذاری چیست حالا می توانید با این مفهوم آشنا شوید.
  • یک وجب از پایین موهایم را در حمام قیچی کردم و با این وجود دختره در آرایشگاه می گفت که موهایم مثل هندی ها بلند و سیاه است.
  • تا به حال کسی بهم نگفته بود موهایم سیاه است.
  • هیچ کس مثل یک کارمند عید را درک نمی کند.
  • من عاشق موهای سیاهم. نه تنها موهای سیاه، که چشم های سیاه.
  • یکی از سختی ترین های راننده آژانس بودن این است که راننده محترم مجبور است خاطرات خنده دار مسافران را گوش داده، نخندد. بعد یک وقت هایی بدبخت می خواهد پخی از خنده منفجر شود، بعد اما هی خودش را می چلاند و حالت چهره اش فشاری را که تحمل می کند نشان می دهد. درست مثل وزنه برداردان. و پس از تحمل تمام این شرایط سخت، به جای ده تومان، شش تومان بهش می دهند و وقتی می گوید چهارتومانم کو؟ می شنود که به اندازه چهل تومان خنداندیمت. این یعنی هم نتوانسته یک دل سیر بخندد، هم مسافران فهمیده اند که دلش می خواسته بخندد، هم کرایه از کفش رفته. سخت نبود حالا؟
  • همه اش یادم به بهار سال پیش می افتد و یک عالم احساس عجیب و غریب می ریزند توی دلم انگار.
یعنی مثلن گلوله گذاری ام تمام شد.
.

vouloir est pouvoir

جدیدن دارم از آدم هایی خوشم می آید که عصبانی نمی شوند هیچ وقت. از این آدم های صبور خوش اخلاق. یعنی هی از خودم می پرسم مگر میشود آدم اینقدر کم توقع باشد از دیگران؟ این قدردر موقعیت های عصبانی، فقط یک سرِ یک وری تکان بدهد و لبخند بزند. از این لبخندها که خارجی ها وقتی چیزی را نمی فهمند می زنند. بعد نه در دلش، نه پشت سر آدم کف فهمِ عصبانیت برانگیز، فحش بدهد. نه اخم کند. نه مشت بکوبد. نه صدایش را پا به پای انسان نافهم بلند کند. نه بی وقفه استدلال های منطقی بیاورد که حق دارد. و نه هیچ. که همان خنده یواش و سری که تکان می دهد کافی باشد. چقدر آدم دلش یک همچین موجود امنی می خواهد در زندگی. چقدر.
.

جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

روز قبل ترش داشتم به سعیده می گفتم که جدیدن آدم ها را مصرف می کنم. آدم ها برایم تمام می شوند یعنی، درست مثل خودکار. ترسناکم؟ می دانم. بعد می دانمم که نمی خواهم عوض شوم. از هر حرف و حرکت جدی می ترسم و می گریزم. هرجای رابطه که احساس کنم آدمه دارد برایم مهم می شود برمی دارم می زنم زیر همه چیز. ناخودآگاه است. مثل یک مکانیستم دفاعی. عذاب وجدان هم ندارم اتفاقن. به من چه خب. دنیا همین است. زندگی بی رحم است. تقصیر من نیست. تقصیر هیچ کس نیست. این را حالا نمی گویم ها. باورش دارم. حالا هر طرف که ایستاده باشم فرقی نمی کند. کلن من از آن دخترهایی هستم (شده ام؟) که تمام کردنم آسان است. که به دل نمی گیرم اگر کسی یکهو دیگر نخواهدم. چون خودم خیلی ها را یکهو نخواسته ام. به همین راحتی. اینکه حالا چرا اینجورم یا چه شد که اینجوری شدم و اینها بحث مفصلی ست که پست مجزا می طلبد. اینهایی که گفتم همه مال روز قبل ترش بود. که یعنی داشتم به سعیده می گفتم که تو هم همین طور داری می شوی و حتی بهش نشان دادم که تا حالاشم همین طور بوده ای و این حرف ها. بعد؟ روز بعدش مخفیانه پست مرقوم فرمودند با همین مضمون. تو بگو سفارش من و سعیده بود اصلن. بروید و بخوانید و رستگار شوید به نظر من.
.
واقعیت این است که من وقت نمی کنم. مجله داستان همشهری اسفند را که دو هفته پیش خریدم مثلن، هنوز ورق هم نزده ام. خیلی دوست هام را که باید می دیدم، نشده و خیلی جاها که باید می رفتم نتوانسه ام هنوز و هیچ وبلاگی جز طلایه و لاله را هم داغ داغ نرسیده ام بخوانم و داستن خوبم نصفه مانده و حتی وبلاگ هم نمی توانم بنویسم. یک جور بدی اصلن نقطه سرخط جا مانده از زندگیم! زندگی م؟ اینکه در شرکت اسباب کشی داشتیم مثلن. از اتاق کوچک و پنجره بزرگ و تهرانی که زیرپایمان است انگار. از اینکه در کدام جلسه، به کدام آدم، با چه لحنی، در چه جمله ای، به جای مقاله گفتم ملاقه و چه خنده ها رفت. از اینکه دلم برای آقای ط چقدر می سوزد و از اینکه حالا در شرکت چهار تا دوست خیلی خوب دارم و از همین که وقت ندارم حتی.. این همه مدت حتی وقت نداشتم که بیایم اینجا غر بزنم که وقت ندارم! حالا فکر کن این وسط بردارند برایت زنگ و اس ام اس و ایمیل و آف-لاین و این حرف ها که کجایی و دلمان برایت تنگ شده و این ها. من چکار کنم خب؟ من وقت نمی کنم اصلن. راستش را بخواهم بگویم وقت نمی کنم حتی دلم برای کسی تنگ شود. یعنی وقت نمی کنم بنشینم از خودم بپرسم که دلت برای کی تنگ شده، بعد برای خودم بشمرمشان. نگویید که من بدم ها. نیستم به خدا. همه اش یاد یک جمله ای می افتم که یک روز یک بی لاود فرندی بهم گفت و برای اولین بار در زندگی فهمیدم که چقدر نفهمیده بودمش. جمله هه؟ جمله معروفی بود: حالا داری می فهمی وقت ندارم یعنی چی؟ بعد تمام سعی خودش را هم کرده بود که این جمله را بردارد در شلوغانه ترین روزهای زندگی م به من بگوید که من بفهمم یعنی چه. اشتباه کرده بود اما. باید می گذاشت حالا بهم می گفت. حالایی وقت ندارم واقعن.
بعد: حالا فکر کن در این وقت ندارمانه ترین روزها و شبهای زندگیم، دیشب بلند شدم با طلایه رفتم کافه خانه هنرمندان، بعد هی آن گلدان های آویزانش را با انگشت نشانش دادم و هی ذوق کردم و هی حرف های تلنبار شده ی خواهرانه ام را تند تند برایش تعریف کرده ام و هی بهم خندیده و هی من فکر کردم چه شلوغ و خوشبختم.
.

چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

غمگینم. از این غم های راست راستی نه که آدم را از پا در می آوردها. از این غم های لوس فانتزی. از همین ها که با آسمان ابری می آیند و.. می آیند و.. نمی دانم چطور می روند. می روند اصلن؟
.

مملکته دارن؟

این دانشگاه های خارجی هم که خیلی خرند که. تا قبل از اینکه پول ثبت نام را بریزی به حسابشان، روزی شونصد تا ایمیل می زنند که دییِر رعنا، اینجا همه دلتنگ شما هستند و هر نکته ای که کلن در زندگی برایت مبهم بوده، ایمیل بزن حتمن و ما اینجا همه روشن-کنندگانیم و اصلن شماره بده خودمان زنگ بزنیم روشنت کنیم و چه و چه و چه.. بعد به محض اینکه لامصب پول را می ریزی به حسابشان، هی هرچه ایمیل می زنی که بابااااا سوال دارم من بدبخت بی نوا! یک نفر بیاید پاسخگوی من باشد لطفن خب. هیچ هیچ هیچ هیچ جوابی دریافت نمی کنی.
.

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

صدای دست و هلهله که زیر سقف چوبی کوتاه خانه تان پیچیده بود، خنده که نشسته بود روی لبهات و خوشبختی که در نگاهت برق می زد، یادم به آن غروب پنج شنبه سه سال پیش افتاد که روی مبل راحتی بزرگ، زیر سقف چوبی کوتاه خانه ای سوت و کور لم داده بودیم.. یاد حافظ بزرگ خطی پدربزرگت و.. خنده ای که جایش روی لب هات خالی بود..
امشب دلم می خواست یکی از این همه عکسی را که سرخوش و بی هوا می انداختید بدزدم و ببرم برای غروب دلگیر پنج شنبه آن سال های دور.. تا شاید دیگر ماست های میوه ای را که کنار بشقاب ها می چیدی اشک توی چشم هات حلقه نمی شد .. یا اصلن یکی از این همه گردو که گوشه سفره سفید ساتن ریخته را بر می داشتم می بردم به آن صبح سرد پاییزی، میان گردوهای باغ، کنار رودخانه با سنگ می شکستیم و اکلیل هایش پخش هوا می شد..
...
امشبِ برفی اسفند هم، رفت کنار تمام خاطرات قشنگ زندگی م، زندگی ت.. زندگی جوان کوچکتان؛ که باورش نکردید هنوز..
.