یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۷

تقریبن هشت سال پیش بود. دوست پسر وقت تلفن زد و گفت متاسفم. باورم نمیشد درست یک شب قبل ازعروسی بهترین دوستم، پای تلفن رابطه را تمام کند. حتی زحمت یک مکالمه رودررو را هم به خودش نداده بود. حتی صبر نکرده بود فردا شب تمام شود. چند دقیقه ای سرش فریاد کشیدم و گوشی را قطع کردم. نمی دانستم چکار کنم. خشمگین بودم، غمگین بودم، ساعت ده شب بود و فردا شب همه منتظر بودند دوست پسر تازه از فرنگ آمده ام را همراهم ببینند. 
چند دقیقه دور اتاق قدم زدم و فکر کردم اتفاقی است که افتاده. به دوستم زنگ زدم که بگویم نمی توانم در عروسی اش شرکت کنم. سلام که کردم گفت چی شده؟ ناراحتی؟ گفتم فلانی بهم زد. گفت لباستو بپوش من ده دقیقه دیگه پایینم. در همان ده دقیقه به دوست دیگرمان زنگ زد و گفت حال من خوب نیست و مرا میبرد خانه آنها.
ده دقیقه بعد با نامزدش دم در خانه مان بود، سوار شدم و گفتم شما الان خسته و کوفته اید. اینجا چکار می کنید؟ بروید خانه بخوابید که فردا هزارتا کار دارید. گفتند تو از همه کارهای فردا مهم تری. خانه دوست سوم آن سر شهر بود. تا آن سر شهر من خشم و اشک قی کردم و آنها گوش دادند و تحلیل کردند. به خانه دوستم که رسیدیم حالم خیلی بهتر بود. 
نزدیک صبح که مرا دم خانه پیاده کردند دوستم گفت رعنا شب منتظرتیم. اگر نمی تونی بیای بگو عروسی رو بندازیم عقب. خندیدم گفتم بندازین عقب. 
رفتم عروسی. دیر رفتم و با یک عالم آرایش رفتم که مجبور شوم گریه نکنم. یکسره رقصیدم که مجبور شوم فکر نکنم. دست و پا می زدم در بغض و درد و فکر می کنم کاملن پیدا بود. آن شبم خراب شد و هیچ وقت مردک را بخاطر آن بی وقتی نمی بخشم. 
اما هنوز که هنوز است به داشتن دوستی که شب عروسی اش را تا صبح پای درد دل من گذراند می بالم. حیف که تهران است. حیف که آدم های خوب همه تهرانند. دلتنگی من برای این شهر و شب ها و آدمهایش تمامی ندارد.
کاش می شد که بمانیم برای هم 
.