جمعه، آبان ۰۵، ۱۴۰۲

که شب را تحمل کرده ام، بی آنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم*

آسمان خیس و خاکستری پاییز راه نفسم را بسته است. این سرماخوردگی مزمن کش آمده، درد کمر و مچ دست و خونریزی ماهیانه، ذره ذره دارند جانم را میخورند. کاش مثل بازیهای کامپیوتری میتوانستم پول بدهم دو تا جون برای خودم بخرم. یک کاسه عدسی میکشم و مینشینم پشت میز. همان قاشق اول در گلویم گیر میکند. آن را با زحمت قورت میدهم و بغضم میشکند. خوشبختانه خانه است. او هم سرماخورده و بیجان روی تخت دراز کشیده. میروم خودم را در بغلش جا میکنم. گریه میکنم. موهایم را میبوسد. چیزی نمیگوید. حتی نوازشم نمیکند. گریه که تمام شد، راهم را میکشم و میروم بقیه عدسی را میخورم. 

هفته پیش آمد گفت دلم میخواهد یک هدیه بزرگ برایت بگیرم. فکر کن ببین چه میخواهی. پرسیدم به چه مناسبت؟ خندید و گفت دیگر من و تو کارمان از مناسبت گذشته. امروز وقتی اشکهایم را برایش برده بودم فکر کردم باید یادم بماند که در نهایت، همیشه اوست که تفاله خسته و شکسته ام را جمع میکند. اوست که سرپا نگهم میدارد. وگرنه من کجا و تحمل بار زندگی کجا. 

.

* احمد شاملو

جمعه، مهر ۲۱، ۱۴۰۲

بلد نیستم

به همراه چند نفر از وبلاگنویسهای قدیمی در خانه های موقت بر کوه های بلند و جنگلی اسکان داشتیم. تولد یکیمان بود و من نمیدانستم باید برایش چکار کنم. دلم میخواست چیزی بنویسم، اما بلد نبودم. دو وبلاگنویس دیگر، کارت تبریکهایی که آماده کرده بودند را نشانم دادند. کارتهای بزرگی که وقتی بازشان میکردم یک کتابچه میشدند. نوشتن را از خودشان شروع کرده بودند. بعد از آشناییشان با متولد و اثراتی که این آشنایی در مسیر زندگیهایشان داشته است گفته بودند. کتابهایی دست نوشته با کلماتی قدرتمند که از صفحه بلند میشدند و قد میکشیدند و رژه میرفتند و من و کارت خالیم را زیر پایشان له میکردند. دیگری حتی کارتش را هم خودش ساخته بود. انبوهی از گلها و برگهای کاغذی که خودش بریده بود را روی هم چسبانده بود. دلم میخواست آنقدر به کارت خیره شوم تا سرنخی پیدا کنم که نشان بدهد کارت را آماده خریده است. اما هرچه بیشتر نگاه میکردم، جزئیات بیشتری دست ساز بودنش را ثابت میکرد. بوی کاغذ قیچی خورده نفسم را ذره ذره پر کرد و اشک پشت پلکهایم قطره قطره جمع شد، بدون آنکه بیرون بریزد. یکیشان خودکاری جلوی دستم گذاشت و گفت بیا چیزی بنویس. الان میرسد و میخواهیم تولد بگیریم. به کارت سفید روی میز و خودکاری که مثل جسد کنارش افتاده بود نگاه میکردم و میدانستم که نمیتوانم. که با نوشتن اولین کلمه، سد میشکند و سیل اشکهایم کارت خودم و بقیه را با خود میبرد. بعد فکر کردم از کجا معلوم که خودکارم مرده باشد. شاید خواب است و دارد کابوس میبیند که میخواهد فریاد بزند و نمیتواند. دست بردم تا خودکارم را از خواب بیدار کنم و خودم از خواب بیدار شدم. 

.