سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن

عود خیلی یکهو الی را رها کرد. الی هم خیلی یکهو مرا رها کرد. همه چیز آرام شده. منتظرش بودیم همه مان. از ویژگی های بزرگ شدن همین است. که آدم می تواند حدس بزند کدام بکِش بکِش ها تمام می شود، کدامشان تمام نمی شوند. کافی ست یک مدت مدارا کرد. مدارا کردیم همه مان. می دانستیم رد می شود. رد شد.
من یکمرتبه دلم آدم های جدید می خواهد. می دانید، آدمی که جدیدن شدم را خیلی دوست دارم. دلم می خواهد آدم ها منِ تازه را ببینند و بشناسند. احمقانه است می دانم. اما حقیقت دارد. آدم های قبلی را گذاشتم فعلن در صندوق درش را قفل زدم. حقیقت را بخواهم بگویم قفلی در کار نیست. یک نفر رفته نشسته روی صندوق آدم هام. یک مدلی انگار بلعیده باشد همه شان را. یک نفر با چشم های کوچکِ باهوش و دست های بزرگ مهربان. یک نفر که هنوز خیلی زود است برای نوشتن ازش.
.

ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد

هرچه بیشتر می گذرد بیشتر خودم می شوم. مثل چای کیسه ای که آدم باز می کند می گذارد توی آب جوش. بعد اولش رنگ ندارد بدبخت دیگر. هی که میگذرد پررنگ تر می شود. احساس چای کیسه ای دارم بعد از مهاجرت. تازه دارم خیلی کم کم رنگ خودم می شوم. آدم از بی رنگی کلافه می شود اولش. خودش را نمی بیند. هی از خودش می پرسد پس من چه شد؟ منِ آن همه سال ها! آدم زمان باید به خودش بدهد. زمان به خودتان بدهید. با خودتان مهربان باشید.
.

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۰

هیچ عشقی به مونیخ نمی رسد

مونیخ از آن شهرهای پدر-مادر دار است. به مراتب به کلیشه یک شهر اروپایی نزدیک تر است. ترش را دارم نسبت به پاریس و مارسی می گویم لابد. خیابان ها و کافه هاش گل و گشادتر است. خانم ها به طرز محسوسی چاق ترند. مردهاش بلندقدترو جذاب ترند. خیابانها تمیزتر است. تعریف ماشین و خیابان به آنچه من قبلتر بلد بودم نزدیک تر است. می دانید؟ کلن آن چهره وحشی و کمی ترسناک که یک شهر در تعریف من باید داشته باشد، در مونیخ می شود پیدا کرد. پاریس به کل فاقد چنین چهره ایست. همین رویایی ش می کند خیلی. آدم در خیابان ها که راه می رود انگار در یک موزه بزرگ قدم می زند، بعد حس می کنی تو هم بخشی از همان موزه ای. انگار می روی می نشینی توی آسمان خودت را و خیابان ها را با هم نگاه می کنی. من یک هارمونی قوی حس می کنم بین آدم ها و خیابان های پاریس. من البته آدم خل و چلی هستم. می دانید که. مونیخ اما موزه نیست. شهر است. بزرگ و دوست داشتنی و زیبا. شهری که آدم گم می شود تویش، حل می شود..
.

چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

روزمره 11

یک. یک جای خیلی سختی بودم امروز از ظهر به بعد. خیلی هم احساس خنگولی بهم دست داد چون ازم انتگرال پرسیدند و من دیدم اوا! یادم رفته. سخت نبودند ها. خیلی آبکی. بعد امتحان مالی ش معرکه بود واقعن. ما تمام درسهای مالی را این مدلی پاس کردیم که یک برگه فرمول برده بودیم سر امتحان. اینجا برگه فرمول نداشتم. مثل بز سوالها را نگاه می کردم. بلد بودم ها! فرمول هاش نبود خب. بعد یک سوالهایی که در لیسانسِ دور خوانده بودیم پرسیده بودند که باز دیدم یادم نمانده. واقعن چرا ما درس می خوانیم وقتی یادمان نمی ماند؟ لابد لذت می بریم آن روزهایی که داریم یاد می گیریم و مثل بنز انتگرال می گیریم و ملت کف می کنند. احساس می کنیم باهوشیم. برای من مدت هاست مفهموم باهوش بودن عوض شده. حالا پروژه که انجام می دهیم انتگرال نمی گیریم. هرکس ایده های بهتری داشته باشد، هرکه بتواند بهتر آسمان را با ریسمان ببافد باهوش تر است. خیلی آسان شده تعریف هوش. باهوش تر یعنی کسی که درصد بیشتری و در زمان کمتری بتواند ایده ها را از روی کاغذ به عملیات تبدیل کند. خیلی هم به نظر طبیعی می آید تعریف این مدلی هوش. در دنیای رقابتی امروز و این حرف ها. اما خب وقتی یک امتحان مدل هوشی قدیمی از آدم می گیرند، آدم احساس خنگولی می کند همچنان.
دو. دو روز است خیلی راحت شدم با در جمعِ فرانسه زبانان بودن. خیلی یکهو. حتی با عود دارم فرانسه حرف می زنم بیشتر اوقات. عود می گوید داری عوض می شوی. از آن خارجی ساکتِ مظلوم که هیچ وقت به موقع نمی خندید، تبدیل داری می شوی به این خارجی زیبایی که با لهجه اش بازی می کند. که ادای نفهمیدن در می آورد ولی به موقع می خندد. من نمی دانستم که به موقع نمی خندیدم. قضیه این مدلی ست که آدم تاخیر دارد در فهمیدن و آنالیز کردن که این جمله الان خنده داشت.
سه. خانه مان؟ آرامتر شده کلن. و تمیزتر. عود ظرف می شورد. حتی زمین هم تمیز می کند. من غذا می پزم.عادت غذای بیرون و هل و هول به جای غذا از سرم افتاده. عود چای لیمو می نوشد. من بلد شدم شراب چطوری هوا می خورد. الی کمتر اینجاست. من به جایش مهمان دارم گاهی. عود غرهای صاحب-خانه ای می زند. الی مهمانی سی، چهل نفری می گیرد در دعوت نامه ذکر می کند نوشیدنی الکلی قوی نیاورید. می نشینیم دور هم آشپزی می کنیم، گپ می زنیم، پینگ پنگ بازی می کنیم. کلن نرمالو شدیم همه مان. خیلی عجیب خانوادگی. هیچ کدام تک تک اینقدر خانواده نبودیم. برایندمان نرم و مهربان شده.
چهار. آخر هفته به خودم یک جیم جایزه دادم. نمی دانید چقدر بهم خوش گذشت. یعنی مدت ها بود اینقدر ورزش نکرده بودم. تک تک ماهیچه هام را انگار دو دست مهربان قوی فشرده باشد. یعنی آنقدر ماندم تا همه جام کش بیاید قشنگ. از این کلاس می رفتم به آن یکی. چوب را می گذاشتم زمین دمبل را بر می داشتم. بعدترش با اینکه هواسرد بود دو ساعت در خیابان پیاده روی کردم. با موبایل خاموش. باز دچار سندرم موبایل خاموش شدم. آخر هفته ها مخصوصن، که می دانم هیچ شرکتی زنگ نمی زند مرا به کار دعوت کند! می دانید؟ آدم یک وقت هایی می خواهد به خودش ثابت کند که دمم به هیچ کس وصل نیست. به هیچ کس خبر نمی دهم و از هیچ کس خبر نمی گیرم.
پنج. دوستم را برای اولین بار آورده بودم در جمع بچه ها، جسی جمله معروف سلام اسم من جسیکاست را با افتخار به فارسی گفت. بعد عود خیلی با لحن حرف زدن من :"سلام. خوبی؟ مرسی. به سلامتی. چای من تو کوزه. شراب. " بقیه یک مدل خسران زده ای از من خواستند که یک جمله فارسی بهشان یاد بدهم بروند شیرین کاری کنند. من؟ کشتم شپش شپش کش شش پا را. خیلی هم خوش گذشت. هم به من که یاد دادم، هم به دوستم که شاهد اجرای نهایی بود.
.

سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۰

تکه های سرگردان درونم

و من یک روزهایی هم دارم در زندگی، که یک گوشه دلم کنده می شود، می افتد کف پاهام. بعد باید بنشینم لب طاقچه، زانوهام را جامع کنم توی شکمم و با دست ها محکم کف پام را نگه دارم و زل بزنم به بیرون که باران می بارد.. تکه بی تابی می کند درونم. می دانید؟ نمی شود یکجا نگه ش داشت. گاهی می آید توی گلوم گوله می شود. فشار می آورد. می خواهم قورتش بدهم. زورم نمی رسد. درد می کشم. اشکم در می آید. تکه در گلوم می ماند.. گاهی می رود توی سرم می دود. تند، گِرد. حس می کنم همه جا دارد می چرخد. چشم هام را می بندم، فرق نمی کند. همه چیز می چرخد. گاهی غذا که می خورم می آید توی دهانم. نمی توانم چیزی قورت بدهم. عق می زنم. پنجره را باز می کنم.. شبها می نشیند پشت پلک هام نمی گذارد بخوابم. تا صبح زل می زنم به سقف. فکر کنم تکه از تاریکی می ترسد..
بالاخره یک صبح، مثل امروز.. تکه می شود یک لخته غلیظ خون روی ملحفه سفیدم. و من آرام می شوم در درون. و خسته.. می نشینم لب طاقچه، جوراب های پشمی سبز-آبی م را زیر زانو تا می زنم.. به آسمان هنوز سیاه و چراغ های چشمک زن خانه ها و خیابان های پاریس خیره می شوم، و فکر می کنم زن بودن هیچ آسان نیست.
.

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۰

جهان پیر است و بی بنیاد..

روی روال ترم خیلی. گیرم سر مسائل کوچک تری ست حالا دیگر. گیرهایی که به خودم می دهم ازهمان جنسی ست که در ایران. یعنی موج گنده ی مهاجرت از روی کله ام رد شده. دوباره سرم در آسمان است. می دانم که موج های بعدی در راه است اما نه به این بزرگی و ترسناکی شاید. کلن آدم کم گیروگورتری شدم. در یک ماه اخیر فقط دوبار گریه کردم. آن هم کوتاه. برای من یعنی عادی. قبلن کم کم هفته ای دوبار گریه می کردم. طولانی.. طولانی.. آخ چه سخت بود. در آن اتاق کوچک خوابگاه.. هی به آدم ها پناه می بردم. به آدم های دور. حالا کلن نگاه کنی خوبم. دست کم روزمره ام خوب به نظر می رسد. اما اینطور نیست واقعن که خوب خوب باشم هنوز. دلتنگی رسوب کرده انگار در لایه های درونی ترم. شبها بد می خوابم. همه اش خواب تهران را می بینم. خواب مامان. مامان بزرگ.. آن شب خواب دختر دایی کوچیکه را می دیدم، (سوگل یعنی). شب قبل ترش داشتیم می رفتیم شمال. دو- سه ماشینه. دیشب توی هواپیما نشسته بودم که بیایم پاریس. دلم داشت کنده می شد.. بعد همیشه یک چیزی در خواب هست که نگرانم کند. زیر پوسته ی روشن و شفاف خواب های تهران، همیشه اتفاقی هست که قرار است بیافتد. که همه می دانیم و به رویمان نمی آوریم. که آخرش من طاقتم تمام می شود و هراسان از خواب می پرم و می بینم صبح نشده هنوز.

پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

هشدار: این پست از آن پست های چرت و پرت بیدار نگه دارنده است. توصیه می شود خوانده نشود.

تنهام در خانه. یخم تازه باز شده. توان تکان خوردن ندارم. خدا لعنت کند کسی را که دامن را اختراع کرد. باد که از زیرش می پیچد تا مافی خالدون آدم هیچ، طول قدم ها هم یک سوم می شود. مخصوصن اگر روی هفت هشت سانت پاشنه هم باشی که یعنی تلاش مضاعف، صحنه مضحکی از آب در می آید. این همه انرژی برای یک قدم هانیکویی. بعد آدم ها با تلاش به مراتب کمتر هی میگ میگ از کنارت رد می شوند. بعد تو مثل دارکوب تق تق تق صدا داری فقط. نمی دانم شما در کدام خارج زندگی می کنید، اما اینجایی که من هستم، زن ها به مراتب بکشم و خوشگلم کن تر از زن های بیچاره ایران ند. همین فرهنگ کفش پاشنه بلند و کیف های غیر کوله و خانم های همیشه آرایش کرده گواه ادعای بنده است.


سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۰

سپندی گو برآتش نِه که دارد کار و باری خوش..

یک. زنگ زده بودم یک جایی خیلی به نظر خودم روان فرانسه حرف می زدم، آقاهه جمله م که تمام شد پرسید خانم شما ایرانی هستی؟ همین طور با اعتماد به نفس فارسی هم گفت. گفتم بعله آقا، حال شما؟ یعنی می خواهم بگویم ما جانورانی هستیم که به شدت لهجه داریم اما نمی فهمیم خودمان. یعنی من به شخصه همیشه فکر می کنم که هیچ لهجه ای ندارم. ایران هم که بودم، یادم هست. به نظر خودم بی لهجه بودم. بعد یکبار یکی از دوستانم که شهرستانی بود داشت یک نفر را توصیف می کرد که فلانی با لهجه غلیظ تهرانی.. بعد من دلم را گرفته بودم هرهر.. که بی خیال، ما که لهجه نداریم. حقیقت اما این بود که لهجه داشتیم. بله. حقیقت همیشه همان چیزی ست که آدم فکرش را نمی کند. همه آدم های دنیا لهجه دارند. بی لهجه نمی شود. این یک قانون است.

دو. تعطیلاتی اینجا هست به نام ایستر(؟) گویا. من که تا به حال ندیدم. خیلی هم این ترم چشمم دنبال تعطیلی نیست. بس که تعطیلی دارم خود به خود. بعد اما دوستان زیادی که من طی ماه های گذشته با اصرار ازشان دعوت به عمل آوره بودم که بابا بیایید اینجا دلم پوسید، همه و همه برای ایستر دارند می آیند پاریس. فکر کنید مامان و بابا و طلایه هم شاید باشند. خب من کجا اسکان بدهم حالا این همه مهمان را؟ کی وقت کنم ببینمشان؟

سه. امروز یک ماه شد که در خانه جدیدم. امشب که به خانه بر می گشتم یادم افتد. گردالی ماه را که تماشا می کردم و نیشم تا بناگوش باز می شد. ماه موجود عجیبی ست کلن. غمگین اگر باشی، با ماه غمگین تری. عاشق اگر باشی، با ماه عاشق تری. جشنواره اگر باشی با کیسه های خرید از هر انگشتت آویزان مثل امشب من، با ماه جشنواره تر می شوی. یعنی می خواهم بگویم ماه کامل آن اسطوره ی عشق و پرپر زدن و قل قل اشک و اینها نیست. یک بزرگنمای بی اغراق خوب است فقط. یک موجود همدلِ دور، که نگاهت که می کند تا ته اش را می بیند.

چهار. دختره سیر ریخته بود توی غذا! فردا با صدتا آدم مهم قرار است حرف بزنیم کله صبح. چرا من مثل بز می خورم هرچه عود می پزد؟

پنج. وقت ندارم. وگرنه تا صد می نوشتم. بس که روده درازی م می آید امشب. بس که خوشبخت و خوشحالم.

شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۰

دخترها

گرایشم را عوض کردم این ترم. بعد اینجا خیلی مدل بچه ها مدل بامزه ایست. یک گروهی هستند دخترهای خارجی. یک گروه بقیه آدم ها. دخترهای خارجی نه. یک گروهی هستند دخترهای خارجی به جز چینی و عرب. به عبارتی می کند آمریکای جنوبی و اروپای به جز فرانسه. ایران را هم می توانیم بزنیم تنگش. من راستش را بخواهید خیلی دوست ندارم عضو یک گروه باشم. خسته می شوم دمم مثل زنجیر به یک عالم آدم وصل باشد. همین مدل وِلی که هستم بهتر است. همه جا هستم و هیچ جا نیستم. اما دخترها را دوست دارم. (منظور از دخترها همان دِ گِرلز است که نام تجاری گروه دختران خارجی غیرچینی غیرعرب گرایش جدید می باشد) چیزی که بیشتر ازشان جدایم می کند خرخوانی شان است. بعله. خیلی خرخوان و بسیار باهوش هستند. استادها سرکلاس به طرف ما نگاه کرده می گویند اینها بسیار استرانگ هستند. به نظر من هر صدو بیست نفرمان خوبیم البته یعنی همه خیلی مثل همند. اما خب دخترها به طرز مشهودی یک سروگردن بالاترند. رمز موفقیتشان هم در گروهی درس خواندن است فکر کنم. و اینکه اولویت درس خواندن برای همه شان یکی ست. من نمی توانم باهاشان درس بخوانم چون اولویت درس خواندنم به اندازه آنها بالا نیست. و زبان درس خواندنم فرانسه نیست. مثلن بسیار شایع است که من وسط درس خواندن سر از وبلاگم در بیاورم. یا موچین بدست جلوی آینه پیدا شوم. ( در این لحظه ی دلپذیر عطر پلو و قرمه سبزی در خانه پیچیده) دیروز عصر با دخترها رفته بودیم سینما و خرید. امشب هم شام خانه یکی شان می خوریم. دارم فکر می کنم باید یک روز دخترها را دعوت کنم خانه بهشان چای نبات بدهم با گز و سوهان عسلی و لواشک. خدا را چه دیدی شاید خورشت بادمجان هم پختم.

هیچ بودنی تصادفی نیست؛ و هیچ نبودنی هم

گرمم این روزها.. هرچند که بیرون سردِ سرد.. می دانی؟ گاهی خودم را نمی نویسم اینجا دیگر. خودم را کم می کنم. انگار کلمه هایم دیگر سهم تو نیست.. تمام دوست داشتن ها را می نشانم در سه نقطه ی خالی بین کلمات.. محکم.. کوچک.. ماندگار.. مثل رد سرخابی لبم روی گیلاس شراب.. مثل پشت بلوری گوشواره هام.. مثل گره کمربند حریر بین چین های پیرهن گلدار.. مثل هرچیز زیبایی که می گذاری و می روی.
.