سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۵

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست*

انگار همه عالم و دنیا دست به دست هم دادند تا به من درس "صبوری" بدهند. از قضا خداوند هم هزارو چهارصد سال پیش بندگان مومنش را به صبر و نماز دعوت کرده بود. البته صبر از آن درس‌هایی‌ست که در تئوری خیلی شیک و سرراست است و منم اگر قرار بود درجایگاه خدایی کسی را موعظه کنم به "صبر جمیل" دعوتش می‌کردم. اما خودم وقتی در موقعیت صبر قرار می‌گیرم جفتک می‌اندازم و جان خودم و اطرافیانم را می‌گیرم. البته همه‌ برای موفقیت یا خوشبختی باید صبور باشند، اما راهی که زندگی من می‌رود، یا بهتر است بگویم راهی که من در زندگی رفته‌ام، خواسته یا ناخواسته، صبر دوچندان می‌طلبد.

نمونه ناخواسته‌اش همین سانحه لعنتی‌ست. اولش باید در مقابل درد نفس‌گیری صبوری می‌کردم که با مورفین هم ساکت نمی‌شد. بعد به محض اینکه درد قابل تحمل‌تر شد  تب چهل درجه و عفونت و نفس تنگی افتاد به جانم. نفس تنگی هم مثل درد از آن موجوداتی‌ست که هر ثانیه باید باهاش صبوری کرد. هر لحظه‌ای که می‌گذرد باید زور بزنی که  طاقت لحظه بعد را داشته باشی. بعد رسیدم به مرحله ای که آرنجم فقط به اندازه بیست درجه باز و بسته می‌شد و دکتر گفت برو تمرین کن، ورزشش بده، آب درمانی کن شاید کم کم بهتر شود. برای این یکی صبر ایوب لازم بود. ویژگی صبر ایوب این است که صبر و ایمان با هم است. ایمان هم که کلن پاشنه آشیل من است در زندگی و ریشه همه بی‌صبری‌هایم به بی ایمانی برمی‌گردد. اصلن با مفهوم ایمان نمی‌توانم کنار بیایم. خیلی شکمی و لنگ در هوا و بادآورده است. پایه و اساس ندارد. چطور می‌توانستم مطمئن باشم که با ورزش و آب‌درمانی و فلان دستم بهتر می‌شود وقتی دکتر گفته بود شاید؟ و وقتی مطمئن نبودم که با این کارها بهتر می‌شوم، چطور می‌توانستم روزی پنج شش ساعت را به این فعالیت‌ها اختصاص دهم؟ طبعن نمی‌توانستم. و اختصاص هم نمی‌دادم. ماکسیمم روزی سه ساعت آن هم با زور مامانم. بقیه روز را هم با صبر دست به یقه بودم. دقیق‌تر بگویم گریه می‌کردم و غصه می‌خوردم و از آینده‌ای که درش دستم به دهنم نمی‌رسید می‌ترسیدم. بعد هی آرام و خرامان آرنجم بیشتر خم می‌شد. با سرعت حدودن هفته‌ای یکی دو درجه. بعد از یک مدت صبرِ نداشته‌ام تمام شد و دیگر کاری برای دستم نکردم و گفتم شاید خودش بهتر شود. خودش بهتر نشد. ماهیچه‌هایش ضعیف‌تر هم شد و من هرروز خودم را  بیشتربه عنوان یک معلول قبول کردم. این هم یک مشکل دیگر من است در دور زدن صبر و ایمان. صورت مسئله را پاک  می‌کنم یا عوض می‌کنم. نمی‌توانم یکسال صبر و حوصله کنم که این دست کم کم خوب بشود. رهایش می‌کنم و به سرنوشت شومم تن می‌دهم و می‌گویم خب معلول شدم رفت. بنظر منطقی نمی‌آید ولی آن صبر کردنه و چشم امید دوختنه گاهی سخت‌تر است. از طرفی تصور معلولیت دائم حالم را خیلی خراب می‌کرد. مخصوصن وقتی دیدم دنیا بی‌توجه به وضعیت دست راست من دارد پیش می‌رود.
منتظر آخر داستان نباشید چون هنوز به آخرش نرسیدم. حالا که اینجا برای چند لحظه از گود آمدم بیرون و بالای منبرم می‌دانم که باید صبور باشم و تلاش کنم. اما به محض اینکه برمی‌گردم آن وسط همان آش و همان کاسه.

نمونه‌ خواسته‌اش هم کسب و کارم. می‌دانم که کارمندی هم صبوری می‌خواهد. خودم پنج-شش سال صابونش را به یقه‌ام مالیده‌ام، اما شرکت خودت را زدن باز هم صبر بیشتری می‌خواهد. آدم توپ‌هایش را در چند جبهه روی هوا ول می‌کند و باید با صبر و حوصله تروخشکشان کند تا شاید یکی‌شان برود توی گل. حالا فکر کن هر توپی ممکن است یکسال درهوا چرخ بخورد و در این یکسال شما باید با بادهوا خودت را باانگیزه و فعال نگه داری که باز صبر ایوب می‌طلبد و فقط درصورتی ممکن است که به خودت ایمان داشته باشی. این یکی را مدت‌هاست در تئوری هم از دست داده‌ام. اگر توپی هم برود توی گل تازه اول ماجراست. باید با توسل به همان صبر و نماز و البته بادهوا بیافتی دنبال پولت. 

تا جایی که یادم هست فقط یکبار در زندگیم ایمان داشتم و جالب اینجاست که همان یکبار شیرین‌ترین و روان‌ترین تجربه زندگیم شد و هست. آن هم ایمان به عشق همسرم بود. می‌دانم زیادی رمانتیک بنظر می‌رسد چون توضیحش با کلام سخت است. از همان ده سال پیش که برای اولین بار باهم آشنا شدیم تا همین امروز که کنار همیم، یکسره به عشقش به خودم اطمینان داشتم. حتی چندسالی که دوست دختر داشت و باهم زندگی می‌کردند. حتی تمام روزها و سال‌هایی که عاشق کس دیگری بودم همیشه مطمئن بودم که عاشقم هست و هر اتفاقی هم که بیافتد، هر تصمیمی هم که بگیریم عاشقم می‌ماند. نمی‌دانم آن همه اطمینان از کجا بود. شاید هم توهم بود. هرچه بود مطمئنم همان است که مردم بهش می‌گویند ایمان. یک اطمینان بی اساس که نتیجه‌اش صبوری بدون ضرب و زور است، یا بقول دوستان، صبر جمیل. هفت سال صبر کردم که وقتش برسد بدون اینکه حالیم بشود دارم صبر می‌کنم. می‌دانید چه می‌گویم؟ صبری که به چشم آدم نمی‌آید. امروز می‌دانم که این صبر جمیل، همان راز موفقیت و اکسیر زندگیست که من هنوز در هیچ جای دیگر زندگیم تجربه‌اش نکرده‌ام و در همه جای زندگیم لازمش دارم.

حالا که هفت ماه و دوهفته از زمین خوردنم و یکسال و نیم از تاسیس شرکتم می‌گذرد  فهمیده‌ام که راه بهبود و پیشرفت فقط صبر و حوصله و پشتکار است. شاید بتوانم بگویم یک بارقه‌هایی از ایمان ته وجودم دارد شکل می‌گیرد. این‌بار ایمان به صبر. ایمانی که هنوز در تئوری خیلی محکم‌تر است تا در عمل.  
.
*حافظ

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۵

این یک اعتراف است

راستش را بخواهید هنوز پاریس را بیشتر از هر شهر دیگری دوست دارم. هرچند سه سال بیشتر آنجا زندگی نکردم. هرچند سه سال راحتی نبود. هرچند آن روزها همه چیز بنظرم سخت بود. گران بود. ناممکن بود. هرچند دوسال آخرش معتقد بودم انتخاب پاریس برای مهاجرت یک تصمیم غلط بود. اما تصمیم های غلط غیرمنطقی معمولن شیرین ترین تجربیات آدم می شوند. اینطور نیست؟ مثل عاشق شدنهای به دنبال یک نگاه کش دار. نمی دانم گفته ام یا نه. اما همه عشق های زندگیم ظاهر جذابی داشتند. دست کم برای من جذاب بودند و من اول عاشق ظاهرشان شدم بیکه هنوز بشناسمشان.عشقم به پاریس هم مثل بقیه عشقهایم یک کلیشه سبک است و انکارش نمی کنم. ولی هست. هرچند در برلین زندگی خیلی راحت تر و منظم تر و روی روال تری داشتم. هرچند برلین از همان روز اول برایم آغوش باز کرد درحالیکه پاریس پشت میکرد و ناز و ادا داشت. اما من هنوز عاشق پاریسم. و منتظر روزی هستم که پاسپورت آلمانیم را بگیرم و برگردم پاریس. 
.

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

شهرخالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی*

خواهرم جمعه رسمن مهاجرت کرد و پدر و مادرم ایران تنها ماندند. البته در اصل من و خواهرم اینجا تنها هستیم چون مادرها  و تمام خواهر و برادرهای پدر-مادرم بیخ گوششان هستند و "تنها" واقعن لغت مناسبی برای وصف حالشان نیست. جالب اینجاست که در مورد من و خواهرم که هرچند در یک کشور، اما در شهرهای مختلف زندگی می کنیم می گویند شما آنجا تنها نیستید و خواهرتان هست؛ اما پدر و مادرم در دل تمام فک و فامیل تنها محسوب می شوند. عجیب است، اما حقیقت دارد. از جمعه حال مادرم طوریست که انگار عزیزترین کسانش را در سینه خاک خوابانده باشد. حالش حال خرابیست. حالا هزاری همه عالم بگویند که شما تنها نیستی و مادرت طبقه پایین و خواهر و برادرت بیخ گوشت هستند و فقط یک فقره فرزند ناقابل از شهرک صنعتی قزوین به شهرک صنعتی دورتری نقل مکان کرده. از جمعه تا همین حالا یکسره دارد گریه می کند و پدرم هم تنها کاری که از دستش برمی آید این است که قرص آرامبخش بهش بدهد. مادرم چهار بار در زندگیش افسردگی شدید گرفت که با قرص و دارو و دوره های گریه طولانی رد شد. یکبار وقتی بیست و هشت سالش بود و از زندان آزاد شده بود و به پاس انتظار صبورانه پدرم  دو ماه نشده نشانده بودنش سر سفره عقد و یک عروس افسرده فرستادند خانه بخت. یکبار وقتی برادرش را در سن سی و یک سالگی از دست داد. دفعه سوم وقتی من از ایران رفتم. و دفعه چهارم هم همین حالاست. که البته این آخری هنوز رد نشده است. دفعات پیش من نبودم. از ایران که آمدم نفهمیدم مامان افسرده شده. یعنی نگذاشتند من بفهمم که چه خوب کاری هم کردند. این دفعه هم البته من نیستم. اما میدانم که افسرده شده. کاری هم از دستم بر نمی آید. روزی چندبار بهش زنگ می زنم و پیشنهادهای مختلف می دهم. "برو خونه خاله با نوه هاش بازی کن؛ دایی رو دعوت کن؛ برو طبقه پایین پیش مامانت؛ با دوستات برو رستوران خام-گیاهی؛ با فلانی برو استخر، یک بچه به فرزندخواندگی قبول کن.." لیست پیشنهادات ادامه پیدا می کند و مامان همینطور که اشک می ریزد برای هر کدام یک دلیل نفی کننده پیدا می کند. می گوید "تنها چیزی که حالمو بهتر می کنه دیدن شماهاست. لااقل تو همین کامپیوتر." مطمئنم که این یکی را اشتباه می کند چون دیدن من به هیچ وجه حالش را بهتر نمی کند. نگاهش مثل کسی ست که عکس از دنیا رفته ای را بغل کرده و زار می زند. به صفحه مانیتور خیره می شود و اشک هایش را با دستمال پاک می کند که جلوی نگاهش تار نشود و بتواند باز مرا تماشا کند. صورتش پف کرده. خانه معمولن تاریک است و باید چندبار ازش بخواهم تا چراغ را روشن کند. همسرم را صدا می کنم تا توی کادر بیاید و حواسش را پرت کند. فایده ندارد. حالا او هم جزو درگذشتگان محسوب می شود. با دیدن او هم گریه اش شدت می گیرد و اشکهایش را تندتر با دستمال پاک می کند. او هم لیست پیشنهاداتش را شروع می کند و مامان با تکان سر همه را نفی می کند. شوهرم در مورد روزهای خوش آینده حرف می زند. سفرهای آینده مامان به آلمان، سفرهای دسته جمعی، عیدها، کریسمسها. گریه مامان قطع نمی شود. لیست با بچه ما و بچه مثلن دورگه خواهرم ادامه پیدا می کند. از تصور دوری نوه های نداشته گریه مامان شدت می گیرد. سکوت می شود. می پرسم بابا کی میاد؟ یک ساعت دیگه. میدانم که هرکاری بکنم این یکساعت را گریه خواهد کرد. می دانم بعد از آمدن بابا هم گریه خواهد کرد. می دانم شب تا صبح گریه خواهد کرد. اما نمی دانم چکار کنم. به خودم قول می دهم که قبل از مادرم نمیرم. فکر می کنم به اندازه کافی در دوران زندگی برایمان سوگواری کرده. 
می دانم فردا هم زنگ بزنم گریه می کند. زنگ نزنم هم گریه می کند. حالش خراب است و نمی دانم چکار کنم. کاش می توانستم برگردم تهران. 
.

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۵

توصیه های یک بیمار بستری

از آنجایی که حادثه خبر نمیکند و هر لحظه ممکن است شترش پشت در خانه شما یا دوستانتان هم بخوابد، فکر کردم بد نباشد تجربیات خودم را بعنوان یک بیمار بستری اینجا بنویسم. 
تاکید میکنم که این نکات صرفن برخاسته از تجربیات شخصی نگارنده هستند و در بهترین حالت برای آدمی با روحیات من، و با جراحاتی شبیه به من و در بیمارستانی در کشور محل سکونت من مفید خواهد بود و نسخه ای نیست که برای همه بشود پیچید. 
برای روشن شدن میزان همزاد پنداری خوانندگان با موارد ذکر شده در این پست یکبار شرایط بیمار مورد نظر را باهم مرور میکنیم. بیمار بستری یک زن سی و یک ساله است که حین اسکیت دچار سانحه شده و دست راستش از بازو تا مچ در چندجا شکسته و دو عمل جراحی داشته و  دونوبت در بیمارستانی در برلین بستری بوده، هر نوبت بیست شب. 
  1. اگر در هنگام وقوع حادثه کنار بیمار هستید سریعا به اورژانس زنگ بزنید. در آلمان دو نوع آمبولانس وجود دارد. یکی در نقش آژانس برای حمل بیماران است. هیچ دارو یا دکتری در این آمبولانسها وجود ندارد. پس اگر بیمار دچار شکستگی یا درد است، هنگام تماس با اورژانس تاکید کنید که بیمار درد دارد و به دکتر نیازمندید.
  2. هیچ وقت شدت جراحات را حدس نزنید. از بیمار سوال کنید که چقدر درد دارد یا کجای بدنش بیشتر احساس درد میکند. یا کجا اول از همه درد گرفت. مثلن من دچار دو شکستگی پیچیده در مفصل آرنج و بازو بودم. مچ دستم هم شکسته بود. چون شکستگی مچ چیدمان انگشتها را بهم زده بود و من با دست دیکرم روی بازو آرنجم خیمه زده بودم تا چیزی بهش برخورد نکند، توجه همه فقط به مچ بود و کسی ندیده بود که آرنج و بازو هم شکسته. حتی مسئول آمبولانس که رسید بر اساس حرف همراهانم فکر کرد فقط مچ دست شکسته و بدون اینکه از من سوال کند بازویم را گرفت کشید و هفت جد بزرگوازم جلوی چشمم رژه رفتند. خلاصه: جراحتی که دیده میشود لزومن تنها و سخت ترین جراحت وارده نیست.
  3. قبل از رسیدن آمبولانس کیف پول بیمار را پیدا و کارت بیمه اش را آماده کنید. 
  4. حادثه به احتمال زیاد آغاز یک دوره درد و ضعف برای مجروح است‌. تا رسیدن آمبولانس سعی کنید بالای سر بیمار را سایه کنید (اگر هوا گرم بود) یا بیمار را گرم نگه دارید(اگر هوا سرد بود) تا انرژی اش ذخیره شود.
  5. بیمار تصادفی وسایل لازم برای بستری شدن در بیمارستان را همراه ندارد. سعی کنید به همراه بیمار در آماده کردن این وسایل کمک کنید. مهمتر از همه لباسی ست که با توجه به جراحت قابل پوشیدن باشد. برای من پوشیدن گان بیمارستان ممکن نبود و چهار روز اول گان به شکل یک پارچه از جلوی گردنم آویزان بود و پشتم برهنه بود. البته در مورد من چون سه روز اول حتی دو دقیقه هم ننشسته بودم زیاد مشکل آفرین نبود اما بهر حال قلم اول: لباس مناسب، لباس زیر و دمپایی. وسایل بهداشتی: مسواک و خمیر دندان، شامپو و شامپو خشک، لیف، حوله، بورس مو، کش سر، نواربهداشتی و تامپون، دستمال مرطوب‌. پودر بچه برای جلوگیری از عرق سوز شدن جاهایی از بدن که مدت طولانی بیحرکت هستند. برای روزهای بعد، درصورت طولانی شدن دوره بستری وسایل آرایش و پیرایش: موچین، آینه کوچک، تیغ. ناخنگیر و سوهان، کرم مرطوب. شارژر موبایل یا تبلت. هدفون.
  6. اگر بیمار پارتنر یا خواهر و برادری در شهر حادثه ندارد، سعی کنید در روزهای اول که دچار شوک، درد زیاد و احتمالن عمل جراحی ست، تا جای ممکن کنارش باشید و تنها نگذاریدش. البته درصورتیکه دوست صمیمی هستید و میدانید که با شما راحت است. اگر نه سعی کنید دوستان صمیمی بیمار را مطلع کنید.
  7. اگر بیمار پارتنر یا خواهر و برادری در شهر محل حادثه دارد سعی کنید به آنها کمک کنید. در خرید منزل، تهیه وسایل مورد نیاز، انجام کارهای لازم اداری و پستی. ساعتهایی از روز جای او را در بیمارستان بگیرید و او را به خانه بفرستید تا استراحت کند. 
  8. عیادت از بیمار بستری خیلی مهم است. اما تنها راه کمک کردن نیست. از همراه بیمار بپرسید که چطور میتوانید کمکشان کنید و پیشنهاد دهید که اگر جایی در گوشه شهر کاری دارند میتوانید برایشان انجام دهید. یا اگر وسیله نقلیه دارید رفت و آمدهایشان را به بیمارستان، محل کار یا خرید آسان کنید.
  9. قبل از ملاقات سوال کنید که بیمار دوست دارد چه چیزی دریافت کند. قبل از تهیه خوراکی مطمئن شوید که محدودیت خوردن و آشامیدن ندارد. شام بیمارستان بین ساعت پنج و شش بعد از ظهر می آید و صبحانه نه صبح. به شخصه خیلی بین این دو وعده از گرسنگی اذیت میشدم و ماست کنار ناهار رو برای این مدت کنار میذاشتم که نه خوشمزه بود نه کافی. مخصوصن که تقریبن تمام شبها بیدار بودم و درد داشتم. 
  10. اگر میتوانید غذای ایرانی برای مریض و همراهش بیاورید. پختنش شاید سخت باشد اما میتوانید از رستورانهای ایرانی خریداری کنید. روزهایی که یک وعده غذای ایرانی میخوردم تحمل همه چیز برایم خیلی ساده تر بود. 
  11. به ساعت ملاقات مثل مهمانی نگاه نکنید. سعی کنید مریض را تشویق کنید که همراه شما چند قدمی راه بیاید. یا در کارهایی که برایش سخت است کمکش کنید. مثلن یکی از مشکلات من این بود که نمیتوانستم موهایم را ببندم. و چون موهام ژولیده و چرب بود رویم نمیشد خودم از ملاقات کننده ها خواهش کنم که برایم ببندند. اما یادم هست وقتی خودشان پیشنهاد میدادند چقدر خوشحال میشدم.
  12. اگر تجربه مشابه داشتید و سالم از مهلکه در رفتید می توانید بطور مختصر برای بیمار از روند بهبودیتان تعریف کنید اما ابدن وارد بازی "بدتر ازینهاش سرم آمده" یا "خوب خودتو لوس میکنی" نشوید. قضاوت درمورد اینکه حال کی بدتر بوده و چه کسی بیشتر درد داشته غیرممکن و غیرمفید است. مثلن تمام دوستان من که قبلن دچار شکستگی بودند اول متوجه نشدند که شکستگی جدی دارند و خودشان را یکجوری به خانه رساندند و یک شب در خانه درد کشیدند. اما دلیل نمیشود به منی که مستقیم با آمبولانس آمده ام بیمارستان بگویند حالا خوبه تو خودتو لوس کردی مستقیم رفتی بیمارستان. میشود به این هم فکر کرد که شاید شرایط شکستگی من طوری بوده که نتوانستم حتی بنشینم چون آرنجم تقریبن از بازو جدا شده بود و البته هیچ جای افتخاری هم ندارد. اما همچین کامنتهایی که "حالا خب زخم خنجر هم که نخوردی" یا هر جمله ای که با "حالا توکه خوبه، من.." شروع میشود برای من ناراحت کننده بود و نمیدانم گویندگان از بیانش چه اثر مثبتی انتظار داشتند که هیچ وقت حاصل نشد.  
  13. بیمار بعد از مرخصی به حمایت احتیاج دارد. از خرید روزانه گرفته تا آشپزی و حمام و تمیزکردن خانه و برای منی که دست راستم در گچ بود که اوضاع خیلی وخیم بود. خلاصه تا جایی که مقدور هست به یاریشان بشتابید. 
بعد: نوشتن این پست را با دست چپ و قبل از اینکه دوباره روانه بیمارستان شوم شروع کرده بودم. تجربیات بیمارستان دومم خیلی متفاوت بود. اما نمینویسم چون دوست ندارم درباره جزئیاتش فکر کنم.
.

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

دوباره زنده شدم، بعد از این همه مردن*

سه ماه گذشته عجیب ترین و سخت ترین سه ماه زندگیم بود. همه اش با آن حادثه لعنتی شروع شد که در یک لحظه اتفاق افتاد و مثل یک پلنگ وحشی زندگیم را درید طوری که هنوز دارم تکه پاره هایش را از این گوشه آن گوشه جمع میکنم. در این سه ماه به اندازه کافی وقت داشتم که بارها و بارها از خودم بپرسم چطور زمین خوردم یا چرا این اتفاق افتاد. اما همه چیزی که یادم می آید لحظه قبل از حادثه است که پر از هیجان و لذت بودم و با حرکت پا چهارتا چرخ اسکیت را روی آسفالت سیاه خیابان گذاشتم. و لحظه بعدش که روی زمین افتاده بودم و به دستم که سرجایش نبود نگاه میکردم و فریاد میزدم. لحظه زمین خوردن یادم نمی آید. می دانم که خیلی سریع اتفاق افتاد. احتمالن وقوع حادثه یکی دو ثانیه بیشتر طول نکشیده، شاید هم کسری از ثانیه. اما این نقطه سیاه کوچک در نمودار زندگیم نقش مهمی دارد. یک نقطه شکست است. همه چیز را ناگهان قورت میدهد و از آنجا به بعد یک جور دیگه مینویسد. این لحظه سرکش مرا از پشت فرمان کنار میزند و خودش میراند به جایی که من حتی نمیدانستم وجود دارد. و من این لحظه را ندیدم. این لحظه را یادم نمیاد. بارها سعی کردم تصورش کنم اما باز هم موفق نبودم. هر مدل زمین خوردنی را که تصور میکردم نمیتوانست این همه شکستگی روی یک دست به بار بیاورد. لحظه زیرکتر از تصور من بود. لجظه جلوتر از من رفته بود و من پشتش روی همان زمین آسفالت کشیده میشدم.
هجده شب و نوزده روز در بیمارستان درد کشیدم و به آن لحظه فکر کردم. به هیجان و لذت لحظه قبل و بهت و درد لحظه بعدش. و به همه این نوزده روز و هجده شبی که قربانی آن لحظه بودند. و بدتر از این دو، به بقیه عمرم فکر کردم که به گفته پزشکها قرار بود تمام لحظه هایش برود زیر سایه سیاه همان لحظه لعنتی. این آخری خیلی ترسناک بود. 
نمیدانم تا به حال بیمارستان خوابیده اید یا نه. بیشتر آدمها فکر میکنند مریض وقتی از بیمارستان مرخص میشود که حالش خوب شده باشد. من هم وقتی بعد از هجده شب و نوزده روز مرخص میشدم انتظار داشتم که لااقل دردم قابل تحمل شده باشد. این اتفاق نیافتاده بود. حتی از وقتی وارد خانه شدم و دیدم هنوز چقدر با زندگی قبلی فاصله دارم افسردگی هم به دردهایم اضافه شد. مخصوصن ترس از واقعیت سنگینی که روز اول پزشکها برایم روشن کرده بودند و من روز به روز بیشتر لمسش می کردم: دست شما دیگر هیچ وقت مثل قبل نمیشود.  
نمیدانم اگر صبوری و عشق حسین و مامان نبود چه میشد. به گفتنش افتخار نمیکنم، اما همینطوری هم خیلی به خودکشی فکر کرده بودم، با حسرت از پنجره به سنگفرش خیابان نگاه کرده بودم و فکرکرده بودم آنجا دیگر هیچ دردی نیست. دلم میخواست بمیرم. اتفاقی که در آن لحظه افتاده بود در مقیاس من و زندگیم مثل یک سونامی بزرگ بود و من ترجیح میدادم قربانی باشم تا بازمانده. 
در چنین موقعیتی بودم که سخت بیمار شدم. علت واکنش بدنم به یکی از داروهای مسکن و افت گلبول سفید خونم بود. بدنم مقاومتش را در برابر همه چیز از دست داده بود و پرچم سفید بالا گرفته بود و فریاد میزد: تسلیم. دوباره راهی بیمارستان شدم. اینبار کسی مطمئن نبود که خوب شوم؛ بجز همسرم که با اطمینان میگفت خوب میشی. روز به روز وزنم کمتر میشد و تبم بالاتر میرفت و تنفسم سخت تر میشد و خودم بیشتر و بیشتر از زندگی کنده میشدم و دلم تنگتر میشد. نه تنها برای زندگی معمولی، بلکه برای دوران بچگی و بیشتر از همه برای بابا که نتوانسته بود بیاید. مرگ که تا چند هفته قبل پایان همه دردها و آرزویی دست نیافتنی بود، حالا واقعیت ناخوشایندی شده بود که هرروز نزدیکتر میشد. بیمارهای تکیده و بی مویی که مثل روح های سرگردان با واکر و ویلچر در راهروهای بیمارستان قدم میزدند، همراه های ناامید و خسته، همه و همه تجسم نزدیک مرگ بودند و من روز به روز بیشتر یکی از آنها میشدم.
اما یک روز عصر ورق برگشت و تبم دیگر بالا نرفت. راه گلویم باز شد و لقمه هایی به کوچکی یک بند انگشت، طعم تمام لذتهای زندگی را برایم زنده کرد. خوب شده بودم. یک هفته طول کشید تا کم کم داروها و دستگاه ها را از بدنم گرفتند و من هرچند هنوز نمیتوانستم درست راه بروم یا نفس بکشم، اما مرخص شدم. اینبار بعد از بیست شب و بیست و یک روز. 
حالا یک بازمانده واقعی بودم. اینبار از نقطه صفر. ترس از آینده هنوز بود، ضعف و ناتوانی بود، افسردگی بود، اما شادی و رضایت هم بود از دیدن دوباره آدمهای سالم و پرتکاپو در خیابان. از خوابیدن دوباره کنار همسرم، از دیدن دوباره پدر و خواهرم در خانه امیرآباد. 
 یک ماه ایران بودم و تقریبن هرروز صبح تا عصر مشغول فیزیوتراپی و ورزش و ماساژ دستم بودم. حالا دستم هم بهتر است. شکستگیهای آرنج و مچ رو به بهبودی هستند و تنها مشکل باقیمانده له شدگی اعصاب بعضی انگشتهاست. هنوز خیلی کار دارم تا این دست دوباره دست شود. اما راستش را بخواهید هرچقدر در این سه ماه مردگی کردم، حالا تشنه زندگی ام. احساس خوشبختی میکنم. هرچند نمیدانم این احساس تا چند روز یا چند دقیقه یا حتی چند لحظه دیگر پایدار می ماند. 
.



چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۵

ششمین پست با دست چپ

حالا که بهترم نمیفهمم چرا این سری پستهای شرح مصیبت را نوشتم‌. نمیشد هم روی هوا ولشان کرد. پست امروز را دارم اجبارن مینویسم. مثل مشق شب است.
عمل دوم مال مچ دست بود و دو ساعت و نیم بیشتر طول نکشید. حال عمومیم بعد از عمل خیلی بهتر بود اما جانم تمام شده بود. ضعف و دردم همچنان خیلی زیاد بود و همچنان شب تا صبح سه چهار تا بیست دقیقه بیشتر خوابم نمیبرد. نه میتوانستم بخوابم نه کتاب بخوانم نه فیلم یا حتی فوتبال تماشا کنم. درد میکشیدم و تا روزها فقط درد میکشیدم. کم کم خوابم به دو سه ساعت در شب رسید و یک نیمه مسابقه فوتبال میدیدم و با بیمارهای تختهای بغلی حرف میزدم. ساعتهایی از روز بود که دردم قابل تحمل بود و همان ساعتها بهم انرژی میداد.
بالاخره گذشت و بعد از هجده روز درحالیکه هنوز درد و ضعف داشتم مرخص شدم. نمیتوانید تصور کنید چقدر از برگشتن به خانه مان منقلب شدم. تا دو ساعت در بغل خانه گریه میکردم. روی مبل نشیمن، آشپزخانه شلوغ، تخت خواب خوبمان؛ حتی یک ربع کف مستراح خانه نشسته بودم و از خوشحالی و دلتنگی زار میزدم. 
همان روز مامانم از ایران رسید و یک فصل هم با او گریه کردم و خلاصه چشمتان روز بد نبیند.
این هم پایان خوش داستان.

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۵

پنجمین پست با دست چپ

حقیقت این است که با کنار هم جشن گرفتن، باهم سفر رفتن، رقصیدن، رستوران و بار و کنسرت رفتن، سوپر مارکت و بانک و کلاس یوگا رفتن، باهم خوردن، کنار هم خوابیدن و قربان صدقه رفتن عشق نمود پیدا نمیکند هرچند بسیار خوش میگذرد. نمیگویم عشقه نیست ها. هست، اما دیده نمیشود. انگار رفته باشد مرخصی، یا خواب باشد. میدانیم که یکجایی اون زیرمیرها هست، اما هرلحظه رویتش نمیکنیم. برعکس گاهی در اتفاقهای ناگوار عشق لباس بزم به تن میکند و دست افشان و پاکوبان جلوی چشممان چرخ میزند‌. وقتی دیدم دستم از آرنج آویزان است اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که حسین مرا اینطور ببیند میترسد. در سخت ترین دقایق این اتفاق نگران او بودم که باید شاهد ماجرا باشد.
هجده روز تمام تنها و همه کسم شده بود. تا روزی که مامان رسید و از بیمارستان مرخص شدم. اگر یک ورژن از خودم در بیمارستان بالای سرم بود اینقدر بهم رسیدگی نمیکرد که حسین. 
انگار با این اتفاق ناغافل در دریایی که هرروز در ساحلش آبتنی میکردیم شیرجه زده باشیم و زیر آبی رفته باشیم و عمق دریاهه شگفت زده مان کرده باشد. عمق عشقی که خیلی وقتها مثل خیلی از زوجها فراموشش میکنیم، هردویمان را غافلگیر کرد. هرچند هنوز خسته تر و درگیرتر از آنیم که این عمق اثری در حس خوشبختی مان بگذارد.

چهارمین پست با دست چپ

سه روز بعد از جراحی دوتا پرستار زیر بغلم را گرفتند و نشاندنم لبه تخت. از جمعه یازده صبح که زمین خورده بودم نتوانسته بودم حتی دو دقیقه بنشینم.
انگار دستم از بازو تا نوک انگشتها زیر دستگاه پرس باشد، درد و فشار و سرگیجه و گرما جانم را ذره ذره تمام میکرد. روز چهارم که مرفین را ازم گرفتند سرگیجه ام قابل کنترل شد و باید چند قدمی راه می رفتم‌. انگار پیچیده ترین کار دنیا بود ایستادن موجود سنگین و درازی مثل آدم روی دو تا کف پای کوچک. قبلن چطوری راه میرفتم؟ درجا دوبار این پا اون پا کردم و باز خواباندنم. گرمم بود. درد اینقدر غالب بود که انگار در اتاق سیصد و چهل یک، بجای من یک تکه درد پیچیده در گوشت و پوست و استخوان بستری بود و من داشتم زیر دست و پایش له میشدم. پنج روز گذشت و باید آماده جراحی دوم میشدم.

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۵

سومین پست با دست چپ

اتاقهای بخش چهار نفره بود. هم اتاقی هایم پیرزنهای تنها و افسرده ای بودند که از خانه سالمندان های مختلف آمده بودند. تنها و کم توقع و مات و مبهوت. پیرزنهای بدون دندانی که برای شخصی ترین کارهایشان نیازمند پرستارها بودند، درست مثل من. شب سوم، از درد که ناله میکردم و هق هق گریه ام بلند میشد، یکیشان به حسین گفت که همسرت خیلی شلوغش میکند. درد دارد اما خوب میشود. جوان است. ما چی؟ ما قرار نیست بهتر شویم. دنیا برای زن تو هنوز قشنگ و خواستنی ست. اما ما چی؟..
انگار نه انگار که خودش هم یک روز جوان بوده. اینجا آدم خیال می کند همه پیر و کرخت به دنیا آمدند. انگار هیچ وقت شاد و جوان و زیبا نبودند. انگار فقط به دنیا آمده بودند که لرزان و آرام در بیمارستان یا خانه سالمندان منتظر مرگ باشند. 
هرطرف که نگاه میکردم پیرزنهای چروک و آویزان و غمگین به روبرو خیره شده بودند. بدون آنکه منتظر هیچ چیز باشند. مثل محکومان حبس ابد. مثل عروسکهای پوسیده یک نمایش قدیمی. انگار در یک دنیای مخفی برویم گشوده شده بود. انگار تصادفن پرتاب شده باشم به پنجاه سال بعد. به قله ی کوهی که همه عمر داریم بالا میرویمش. به مقصد هولناک راهی که امیدواریم به خوشبختی و آرامش برسد. پیرزنهای ناتوان، آینده ی مغموم من و عزیزیانم بودند. کم حرف شده بودم و تمام روز بی صدا اشک میریختم و فکر میکردم پس آخرش اینجاست.

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۵

دومین پست با دست چپ

چشمهایم را باز کردم. نمیدانم پنج شش نفر بالاسرم بودند یا چشمهای من چندتا میدید. عق زدم و در ظرفی که یکیشان جلویم نگه داشته بود بالا آوردم. دوباره بیهوش شدم. نمیدانم چقدر طول کشید. باز بیدار شدم و بالا آوردم و بیحال شدم. باز نفهمیدم چقدر طول کشید. چشمهایم را باز کردم سباستین با لبخند گفت همه چیز عالی پیش رفت. بیهوش شدم. اینبار چشمهایم که باز شد حسین را دیدم. تختم را میبردند به اتاق. کنارم راه می آمد. نگرانش بودم. گفت تو بهترینی. درد داشتم. جای دست راستم خالی بود. بجایش یک وزنه صدکیلویی از درد بهم وصل بود. از زیر بازو تا نوک انگشتهام در باند و گچ بود‌. خیس عرق بودم. درد داشتم. سرم بدجوری گیج میرفت. مدام حس میکردم از یک بلندی پرتاب می شوم و دستم میشکند. چشمهایم را با وحشت باز میکردم و دنبال ساعت میگشتم. دو دقیقه از آخرین باری که پرتاب شده بودم گذشته بود. سنگینی دست و دردم زمان را هم با خود در سیاهی کشیده بود. پرستارها می آمدند و میرفتند و به تک تکشان میگفتم که درد دادم و تشنه ام. نزدیک سه صبح بود که حسین را به اتاق راه دادند. با حوله خیس لبهایم را تر میکرد. بادم میزد. ازش خواستم پیشم بماند و باز از بلندی خیالی هراسان پرتاب شدم. دو روز با سرگیجه و درد و کابوس گذشت.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۵

اولین پست با دست چپ. 
یک صبح جمعه تیشرت قرمز قدیمیم را  با دامن کوتاه مشکی که حسین خیلی دوست دارد پوشیدم. کرم آفتاب زدم و موهایم را بالای سرم جمع کردم و کفشهای اسکیتم را انداختم روی شانه هام‌. حسین از خانه کار میکرد. گفت قشنگ شدی. بوسیدمش و گفتم تو نمیای؟ نگاهم کنی وقتی اسکیت میکنم؟ بوسیدتم و گفت کار دارم. پله ها را تند تند رفتم پایین و فکر نمی کردم حالا حالا دیگر خانه ام را نبینم.
زمین خوردنم اینقدر سریع بود که هیچی نفهمیدم. دست راستم از چندجا شکست. میتوانم بگویم تقریبا از آرنج جدا شده بود و مچم هم خرد بود. افتاده بودم روی زمین و یک چیز غریبه دردناک کنارم جان میداد. دست راستم از بین رفته بود و من غمگین و هراسان در درد خفه میشدم. دوستام بالای سرم گریه میکردند. طول کشید تا آمبولانس رسید. درد نفسم رابریده بود. درد. بعد از عکس و اسکنهای دردناک تیشرت قرمزم را به تنم قیچی کردند. یک مرد جوان جلو آمد و گفت شکستگی های دستت خیلی پیچیده ست. من تا دو ساعت دیگر عملت میکنم. فکر کنم حداقل شش ساعت طول بکشد. اسمش را پرسیدم. سباستین. ساعت ۱۱ صبح خورده بودم زمین و ساعت ۵ عصر بدن بیجانم راهی اتاق عمل شد. بسکه درد کشیده بودم همه جا دور سرم میچرخید. حالم بد بود. فکر میکردم ممکن است هیچ وقت از اتاق عمل بیرون نیایم. حسین را برای بار آخر بوسیدم و گفتم که دوستش دارم. در بزرگ سفید آرام بسته میشد و ما را از هم جدا میکرد. 

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۵

بهم گفتی: دیدی دوباره عاشق شدی؟
بهت گفتم: دوباره عاشق نشدم. اینبار هیچ چیزش مثل قبل نیست. اینبار همه چیزش تازه است، واقعیه. زنده است. نفس میکشه. 
با تو مثل وهم بود و خیال. مثل آواز دلنشین یه رهگذر. مثل یک شعر عاشقانه توی یک کتاب. من زندگیش نمیکردم. من میخوندمش. خیال میکردمش. اما نداشتمش. تو هم نداشتیش. چیزی بود که هیچ وقت نبود اما ما رو واسه همیشه بهم وصل میکرد. خیال بود یا شعر یا عشق؟ 
گفتی: نمیدونم، اما بود. نبود؟ 

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۵

در من هزار زن هست و در آینه یکی

از مصائب کارآفرینی همه کاره و هیچ کاره بودن است. از آن مغز متفکر شرکت که چشم‌انداز تعریف می‌کند و هدف‌گذاری می‌کند گرفته، تا ایده پردازی که نطفه را می‌پرورد و رشد می‌دهد تا آن آچار به دستِ کار‌راه‌اندازی که حکم مامای شرکت را دارد و آن پایین ایستاده و برنامه‌ها را یکی یکی می‌کشد بیرون و به اسم پروژه می‌کوبد روی میز، تا بازاریابی که  پروژه‌های نوزاد را می‌برد می‌شورد و لباس می‌پوشاند و می‌دهد دست فروشنده‌ای که شناسنامه صادر می‌کند و دایه می‌جوید و به اصطلاح به ثمر می‌رساندشان. کارآفرین از ذهن خودش باردار می‌شود و خودش بار می‌پرورد و خودش می‌زاید و خودش بند ناف پاره می‌کند و خودش می‌شورد و لباس می‌پوشاند و می‌فرستد خانه دایه که همان مشتری باشد. و این حلقه حیات مدام تکرار می‌شود و اینگونه است که چرخ شرکت می‌چرخد. مثل یک دنیای کوچک است، یک تجربه کامل که تکرارش تکرار زندگی‌ست. 
اما سخت است. این همه نقش بازی کردن سخت است. مثل سریالی که نویسنده و کارگردان و هنرپیشه تمام نقش‌هایش خودت باشی. سریالی که اگر به تماشا برسد تجلی کامل توست. یک اثر پررنگ است. یک فریاد بلند است. اما به تماشا رساندنش آسان نیست. فکر آدم را هزارپاره می‌کند. هزار روز می‌گذرد و تو هرروز یک نقش تازه گرفتی. هزار قدم برداشتی اما یک قدم پیش رفتی. هزار روز گذشته، اما برای تو همه‌اش یک روز بود. انگار زمان متوقف می‌شود و تو میان نقش‌ها گره می‌خوری. تمرکز غیرممکن می شود. یک سفر ده روزه کافی‌ست که سررشته ده تا کار از دستت ول شود و باید روزها بازی را استپ بدهی تا برسی جایی که رها کرده بودی. همه اینها مشکل است. اما از همه سخت‌تر، با انگیزه باقی‌ماندن است. از همه حیاتی‌تر ناامید نشدن است. خسته نشدن است. اینکه ببینی بعد از یکسال تلاش یک قدم مورچه‌ای برداشتی درحالی که همسایه‌ها هر کدام در نقش‌های تکراری خودشان ده قدم فیلی پیش رفته‌اند، آسان نیست. واندادن سخت‌ترین بخش ماجراست. باید عادت کنی به جا نشدن در یک نقش، در یک کار. این تکه پاره شدن را باید تاب بیاوری. زاییدن را باید تمرین کنی. بارورشدن را، بارورماندن را. اگر تاب بیاوری، اگر همه نقش‌هایت را یکبار تا انتها بازی کنی، بقیه هم همراهت بازی می‌کنند. اگر بتوانی چرخ را یک دور تنها بچرخانی، دور دوم همه همراهت می‌شوند. اگر توانستی از پس خودت بر بیایی مردم هم می‌توانند به نقش‌هایت اعتماد کنند و آن وقت می‌توانی تکیه بدهی و این چرخه زندگی را تماشا کنی و لذت ببری. 
.
به امید آن روز! 
.

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۵

هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای؟*

از همان سیزده چهارده سالگی بارها از مامان شنیده بودم که "چرا همه اش در عالم هپروتی؟" با خودم می‌گفتم تو چه می‌فهمی آخر من کجام. عالم هپروتی که می‌گفت عالم خیالی بود که زورش خیلی به من می‌چربید. نمی‌توانستم خودم را ازش بیرون بکشم. انگار همیشه یک طبقه بالای ابرها زندگی می‌کردم. از آنجا که بودم دنیا و متعلقاتش -که آن روزها عبارت بود از لیست خرید مامان و خاموش کردن زیر غذا سر ساعت مشخص، تکالیف مدرسه و امتحان روز بعد- در بین ابرهای زیر پایم گم می‌شدند، تار و کمرنگ. ریاضی و نقاشی تنها دو فعالیتی بودند که وصلم می‌کردند به زمین. فرمول‌ها و اعداد ریاضی شش دانگ حواسم را جمع می‌کردند و می‌ریختند در لحظه. طوری که این لحظه به راحتی چند ساعت کش می‌آمد و فقط تناوب خواب رفتن دست و پایی که زیرم مچاله می‌شد نشانی بود بر گذشت زمان، چرا که مکان محبوبم برای ریاضی حل کردن زیر میز یا صندلی بود. 
نقاشی کشیدن هنوز هم می‌تواند به همان قدرت بیست سال پیش، در لحظه میخکوبم کند و ذهنم را از همه چیز عالم خالی. فقط این روزها دیگر دستم بهش نمی‌رسد. دنگ و فنگش فراری‌م می‌دهد و اجاره کردن کارگاه نقاشی جزو لیست آرزوهای کوچک چندسال اخیرم شده.
بجز ساعت‌های نقاشی و ور رفتن با فرمول‌های ریاضی بقیه زندگیم در آسمان می‌گذشت؛ فقط "رعنا" گفتن‌های کشدار مامان برای ده- پانزده دقیقه به زمین می‌کشاندم و دوباره بی که بفهمم چطور می‌رفتم بالا بین ابرها و خیالات موهوم. اگر "رعنا-رعنا" گفتن‌های مامان نبود فکر می‌کنم دست کم سالی سه چهارتا تجدید از تاریخ و جغرافی و تعلیمات دینی و حرفه و فن روی دستم می‌ماند و دانشگاه رفتنم تقریبن محال می‌شد. شاید اگر عشقم به ریاضی نبود بجای دبیرستان می‌فرستادنم هنرستان و جان خودشان را خلاص می‌کردند. 
هی که زمان گذشت، عالم خیالم زمینی‌تر شد. هی بیشتر جلوی خودم را گرفتم که نروم بالا و هی عالم خیال پله پله آمد پایین. انگار همه ابرهای آسمان نشست کرده باشند روی زمین. قبل‌تر وقتی روی زمین بودم، روی زمین بودم. چشمم می‌دید، راهم مشخص بود. پیچیده‌ترین مسائل ریاضی را حل می‌کردم و لذت می‌بردم. هفته‌ای سه چهارتا نقاشی می‌کشیدم. وقتی بودم زندگی می‌کردم و وقتی نبودم در دنیای دیگری که همه چیزش از جنس نرم و بدیع خیال بود، سیر می‌کردم. همه تجربه‌هایم عمیق بود. بعد هی ابرها نشست کردند و مه همه زندگی‌م را گرفت و دوتا دنیا معجون بی قواره‌ای شد که هیچ کدامش مثل قبل نبود. هی زمان گذشت و هی بدتر شد. حالا رسیدم به جایی که لحظه، به معنای مطلق و شیرین قدیم برایم مرده. تمرکز یک آروزی محال است. سال‌هاست که طعم لذت مطلق را نچشیده‌ام. چون هر لحظه حواسم جای دیگری‌ست و اخیرن جاهای دیگری‌ست. همیشه حواسم پرت است. وقت یادگیری حواسم پرت است. وقت یاد دادن حواسم پرت است. وقت حرف زدن حواسم پرت است، وقت گوش دادن، وقت رقصیدن، حتی وقت عشقبازی، نصف حواسم جای دیگر است. انگار همه چیز را نیمه تجربه می‌کنم. انگار نصف نیمه زندگی می‌کنم. نصف و نیمه لبخند می‌زنم. نصف و نیمه گریه می‌کنم. انگار همه حس‌هایم بعد از وجود ول می‌شوند در این توده وهم و تار. آن عالم خیالِ بالانشین، هوار سرم شده و رخوت زندگی‌م. همه چیز سخت و دور بنظر می‌رسد. حتی درازکشیدن زیر آفتاب کنار دریاچه. حالا که خانه‌ام، نیمی از من کنار دریاچه دارد آفتاب می‌گیرد، نیمی از من دارد کتاب ترجمه می‌کندو نیمی از من دارد وبلاگ می‌نویسد، نیمی از من دارد آواز می‌خواند و نیم دیگرم دارد کار می‌کند. طوری که دیگر نمی‌دانم کدام یکی خودمم. کجا اگر باشم راضی می‌شوم. کدامش لحظه من است. کجایش زندگی‌ست، کجایش خیال. "من"ها با سرعت تکثیر می‌شوند. هر دم خودم را مشتاق حس تازه‌ای می‌بینم و با بخش کوچکی از وجودم دنبالش می‌روم و لحظه‌های بیچاره عمرم به تکه‌های بیشتری تقسیم می‌شوند. 
نمی‌دانم چطور مقابلش بایستم. بلد نیستم. یک ماه دیگر سی و یک سالم می‌شود و بیشتر از هر زمان دیگری حس می‌کنم زندگی کردن بلد نیستم. تجربه‌هایم هر روز بیشتر اما ناقص‌تر می‌شوند و حسرت من برای یک لحظه مطلق حتی خالی، بیشتر.
*سعدی

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۴

یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد*

یک دلشوره پایان ناپذیر دارم از وقتی تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. اینکارو اما بخاطر خودم میکنم. چرا باید وانمود کنم که فراموشش کردم، وقتی نکردم. چطور آدم میتونه چندسال دوستی و عشق قاتی پاتی رو فراموش کنه؟ شاید شما بتونید اما من نتونستم. دیگه تلاشی هم براش نمیکنم. من اینطوری ام. منی که گاهی دلم برای همکار ده سال پیشم تنگ میشه که حتی هیچ وقت دوست هم نبودیم، منی که دلم برای زن عموی مامانم تنگ میشه طوری که وقتی میبینمش تو بغلش گریه میکنم، خب طبیعیه دلم برای اونم تنگ بشه. و میشه. خیلی هم میشه. هنوز خیلی شبها خوابشو میبینم. خواب میبینم تو یه مهمونی بزرگ، یا فرودگاه، یا همایش، یه جای بزرگ و پراز آدم هستیم اما قهریم. خواب میبینم هست اما باهام حرف نمیزنه. منم وانمود میکنم که اونو یادم نمیاد. از جلوش رد میشم بدون اینکه نگاهش کنم. بعدش از مامانم و شوهرم و خواهرم و همکلاسی و هرکسی که فکر کنم دیدتش سراغشو میگیرم. که خوب بود؟ چکار میکرد؟ خوشبخت بود؟ خوشحال بود؟ جالب اینجاست که در بیداری از کسی هم دیگه سراغش رو نمیگیرم. انگار تف سربالاست. یه مدت همه شون سراغ اونو از تو میگرفتند حالا تو چی بری بگی؟ که میترسم بهش زنگ بزنم و باهام حرف نزنه؟ 
دلتنگشم. کاش زن عموی مامانم بود و میتونستم همینطور راحت بهش بگم دلتنگشم. کاش همکار قدیمی بود و بدون دودوتا چهارتا زنگ میزدم دو ساعت باهاش حرف میزدم و میگفتم میدونم باورت نمیشه اما دلم خیلی برات تنگ شده بود. 
آخرین بار پاریس دیدمش دم در آپارتمان طبقه نهم محله شانزدهم. منتظر آسانسور بودیم. گفت باز همیدگه رو میبینیم حتمن. میدونستم به این زودیها نمی ببینمش. دلسرد بودم ازش. برای اولین بار کس دیگه ای رو بیشتر ازش دوست داشتم  و این برام غم انگیز بود. دلم میخواست همه داستانهای عاشقانه ام با خودش تکرار میشد. اون لحظه دلم میخواست عاشقش بودم، اما نبودم. گفت خیلی بهش خوش گذشته. تو دلم گفتم خیلی دیر اومدی پسر. بهش گفتم بازم بیا. گفت باشه. میدونستم دروغ میگه. گفت شما هم بیا پیش ما خانوم. گفتم باشه. میدونستم نمیرم پیشش. آسانسور اومد و در سبزرنگ قدیمیش روی آخرین تصویری که ازش دارم بسته شد. فکر نمیکردم اون آخرین باری باشه که ببینمش. بعد از اون شب فقط یکی دو بار تلفنی حرف زدیم. چهار سال گذشته. تو این مدت سه تا ایمیل براش نوشتم  که هرسه بی جواب موند. 
دلتنگشم و دلتنگیم چهار سال کش اومده. 
.
*حافظ

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۴

در ستایش تجربه های تازه یا خوشبختی های غیرمنتظره

من طرفدار تجربه های جدیدم. شاید درست تر باشد بگویم طرفدار درمعرض قرار گرفتن. چون زندگی شاید آنقدر بلند نباشد که بتوانیم همه چیز را تجربه کنیم، اما می توانیم خودمان را در معرض خیلی چیزها قرار بدهیم و تمایل درونیمان را بهشان بسنجیم. من همیشه اینطور زندگی کردم. اینطور تصمیم گرفتم. سنجش تمایل درونی. طبعن بعد که به موضوعی تمایل داشتم یا نداشتم، نشستم دلایل منطقی برایش چیدم و به بقیه آدمها اعلام کرده ام به این دلیل. اما خودم می دانم که دلیل و منطق در کتم نمی رود. دنبال دلم می روم. یا بقول مامان حسرت هیچ چیز را روی دلم نمی گذارم. مشکل اما این است که آدم درست نمی داند دلش چه می خواهد یا تا کی میخواهد. اینجاست که اهمیت در معرض بودن مشخص می شود. 
چند ماه پیش یکی از دوستانم که دانشجوی دکتراست می گفت اولین بار که استادش گفته بود یک جلسه بیاید سر یکی از کلاس ها و بعنوان استاد مهمان راجع به موضوعی تدریس کند، از ترس داشته قبض روح می شده. هیچ وقت خودش را بعنوان استاد تصور نمی کرده و مطمئن بوده استاد خوبی نیست. از چند شب قبل خوابش نمی برده و از صبح روز موعود دست و پایش می لرزیده. وقتی می رود بالای سن و شروع به حرف زدن می کند حس می کند در درست ترین جای جهان ایستاده است. می گوید نفهمیدم این دو ساعت زمان به چه سرعتی گذشت و دلم می خواست دو ساعتم دو روز کش می آمد. بعد از جلسه استادش که در کلاس حاضر بوده ازش می پرسد که تو سابقه تدریس داشتی؟ دوستم گفته نه. استادش گفته تو خیلی استعداد تدریس داری. از بهترین مدرس هایی هستی که من دیدم و از ترم بعد اساتید گروه دوستم را بستند به تدریس و همینقدر تصادفی فهمید که برای چه کاری ساخته شده است و از چه کاری لذت می برد.
جالب اینجاست که قبل از دکترا ام-بی-ای خوانده و همیشه می گفت از محیط آکادمی خوشش نمی آید و دوست دارد در شرکت ها کار کند و یکی دو بار هم بطور داوطلبانه در شرکت ها کارآموزی کرده بود که تجربه بدی هم نبوده هرچند خیلی هم دلبرانه از آب در نیامده. اما داستان دوستم با تدریس مثل عشق در نگاه اول است. یک لذت غیرمنتظره. یک خوشبختی که از آسمان می افتد توی دامنت بدون اینکه انتظارش را داشته باشی. بله. گاهی خوشبختی جایی ست که حدس نمی زنیم و اتفاقن خیلی هم بهمان نزدیک است درحالیکه ما آن دور دورها و نوک پلکان ترقی دنبالش می گردیم. 
چند هفته پیش خیلی تصادفی یک کار ترجمه قبول کردم، آن هم از آلمانی به فارسی. اولین بار بود متنی را به فارسی ترجمه می کردم. جدای ازینکه آلمانیم همچنان در حد اکابر است و مجبور بودم ده تا دیکشنری اطرافم پخش کنم، عاشق ترجمه شدم. سرعتم مثل بچه مورچه است اما وقتی مشغولشم زمان پرواز می کند. سرم را بلند می کنم می بینم چهار ساعت گذشت و من یک نصف صفحه ترجمه کردم و اصلن خسته یا درمانده نیستم. برای هر کار دیگری اگر این همه زمان بگذارم و اینقدر کم پیش برود از عصبانیت در و دیوار را گاز می گیرم. اما برای ترجمه نه. لذتش برایم با نوشتن وبلاگ، که بزرگترین و پایدارترین تفریحم در زندگیست، برابری می کند. هفته پیش کار را تحویل دادم. اما مطمئنم لذتش چیزی نبود که بتوانم به این راحتی کنار بگذارمش. دارم دنبال یک کتاب می گردم که به فارسی ترجمه کنم. البته یک کتاب که چه عرض کنم؛ به این زودی یک لیست کتاب در ذهنم دارم  و باید اولیش را انتخاب کنم. 
.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

آخرین جشن خانه مادربزرگ

ایران بودم. یک جورهایی این سفر اولین سفر کاریم به تهران محسوب میشد. یک دفترکار گرفتم و اولین همکارم را در تهران استخدام کردم. یکی از دوستانم هم از فرانسه کمکمان میکند. قبل از سفر نمیدانستم قرار است اینقدر پیش بروم. هنوز مطمئن نبودم. میگفتم میخواهم بروم ایران با آدمها حرف بزنم. حتی بعد که حرف هم زدم، دفتر کار هم دیدم، هنوز از هیچی مطمئن نبودم. خیلی فرق هست بین وقتی که تنها از پشت میزت کار میکنی، تا وقتی که دفتر کار میگیری و تیم تشکیل میدهی. دودلی و تردید خودشان را قاطی برنامه های بلندپروازانه آینده سُر دادند توی دلم. ته دلم میلرزید. 
شب یلدا خانه مادربزرگ سید دور تا دور نشسته بودیم و برای هرکس فال حافظ میگرفتیم. مدتها بود این همه حافظ نشنیده بودم. انگار یاد یک خاطره قدیمی افتاده باشم. انگار آن شب یک برش از گذشته خودم بود. از سالهای حافظ خوانی و شیدایی. یک بغض شیرین تمام شب توی گلویم بود که مدام قورتش میدادم و لبخند میزدم و زور میزدم با چشم هایم از پشت لایه مخفی اشک ذره ذره آن خانه و آن آدمها و آن شب را بخاطر بسپارم. حافظ هم مثل سالهای دور شد آینه ی ترس و تردید درونم. حالم از فالم نمایان شد. دلم گرفت. احساس کردم تمام عمر دودل بوده ام. انگار همیشه دولا دولا راه رفته باشم.  همانجا آرزو کردم دل و جرئت پیدا کنم. که حالا که دارم راهم را میروم تمام قد بروم. 
دو روز بعد برگشتیم تهران. از شمال خبر رسید که حال مادربزرگ سید خراب است. من تهران ماندم. نمیخواستم تصویر آن خانه روشن شب یلدا به این زودی برهم بخورد. صبح روز بعد خبر رسید مادربزرگ رفته. برای خاکسپاری هم نرفتم. سه روز بعد ختمش در مسجد ساده و کوچکی که همسرش سالها پیش در محله ی قدیمی شان ساخته بود برگزار شد. 
آن شب یلدا و آن خانه باغ بزرگ و زیبا و فال آن شبم را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
نمیدانم چه شد، اما سال نوی میلادی انگار آن دل و جرئتی را که آرزو کرده بودم بهم بخشید. شاید بخاطر رفتن مادربزرگ بود. شاید بخاطر سید. که بعد ازینکه با دستهای خودش مادربزرگش را گذاشته توی قبری که بارها برایم گفته خیلی کوچک بود، دیگر آن آدم قبل نیست. اینکه بالاخره یک روز همه مان میرویم و توی یکی از همان قبرهای خیلی کوچک میخوابیم انگار دلمان را قرص تر میکند.
پریشب خواب دیدم دارم موهای خودم را کوتاه میکنم. دیشب خواب دیدم شیرجه زدم در یک رودخانه بزرگ و آبی. شیرجه که میزدم، بین زمین و هوا که بودم بدنم از ترس مورمور شده بود. اما پریدم. تمام قد.
.