پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

درخت گیلاسم

چند دقیقه ایه که ماشین تو کوچه باغ های خاکی باریک و پیچ درپیچ ، به آرومی حرکت می کنه و ما به شدت تکون تکون می خوریم.
و حالا آخرین پیچ و این هم دیوار سنگی باغ باباجون، که مثل همیشه بوته های تمشک از روش تا تو کوچه اومده. از ماشین پیاده می شوم و همین طور که نفس عمیقی می کشم از بالای پله ها به باغ نگاهی می اندازم. چهار تخته باغ که پر از درخت گیلاسه. وقتی به درختای گیلاس نگاه می کنم، دلم می گیره. یاد دوران شیرین و پاک کودکیم می افتم...
خیلی سال پیش، وقتی جلوی همین دیوار از ماشین پیاده می شدم، به سختی از پله های سنگی که هر کدام تا کمرم می رسید، پایین می آمدم و بعد مثل تیری که از کمان جدا شده باشه به طرف درختای گیلاس می دویدم. دویدن که چی بگم، پرواز می کردم. پرواز می کردم تا برم پیش درختم و بهش سلام کنم. آخه من از بین درختای این چهار تخته باغ، یه درخت گیلاس برای خودم داشتم..
درختی که نمی دونم اون من رو اهلی کرده بود، یا من اونو...
هیچ وقت نفهمیدم درختم تو کدوم تخته باغه. با اینکه جای درختای زیادی رو می دونستم. مثلا می دونستم که درخت توت بین تخته سوم و چهارمه. یه ردیف درخت آلو هم تو تخته دوم داریم. حتی می دونستم درخت سیما – دختر داییم که اونم برای خودش یه درخت گیلاس داشت – تو تخته چهارمه. اما درخت خودم؟ نمی دونم. آخه هیچ وقت نمی فهمیدم از کجا، از کدوم راه بهش می رسم. حتی نمی دونستم چقدر طول می کشد! فقط در حالیکه همه هوش و حواسم درختم بود به سمت درختای گیلاس می دویدم ..
نمی تونستم حواسم را جمع کنم و تخته باغ ها و درختها رو بشمارم. اصلا یادم می رفت که دارم توی باغ می دوم. فقط چشمم رو به انبوه درختا می دوختم و گام های مشتاقم رو با سرعت هر چه تمامتر بر می داشتم. هر وقت که دیگه قلبم تو سینه جا نمی گرفت و روحم تو بدن، می فهمیدم که بهش نزدیک شدم. و بالاخره هیبت کج و معوجش رو که از دور می دیدم روحم پرواز می کرد.این چه شوقی بود تو وجود کودکانه ام؟! بعدها هیچ وقت برای دیدن هیچ کس دلم این جوری تاپ و توپ نکرد..
دستای کوچکم رو دور تنه اش حلقه می کردم و پوسته ی زبرش رو می بوسیدم. بعد با دقت نگاهش می کردم. جای تک تک گره ها رو روی تنه اش حفظ بودم. حتی می دونستم از کدوماشون صمغ بیرون زده. صمغ نباتی رنگی که مثل شیشه شفاف بود ..
قدّم کوتاهتر از آن بود که دستم حتی به پایینترین شاخه درخت برسه. این بود که همه نیروم رو جمع می کردم و جست می زدم بالا. یه بار، دوبار، سه بار،چهار بار... آهان بالاخره دستم به شاخه می رسید و محکم می¬چسبیدمش. سختترین قسمت کار این بود که خودم رو بکشم بالا... حالا دیگه تمومه. وقتی رو پایینترین شاخه یه درخت نشستی دیگه تو یه چشم به هم زدن نوک درختی.
وای که نوک درخت نشستن چه حالی بود! همیشه درختا مثل چتر بالاسرم بودن، اما حالا من بالاسر اونا بودم! تازه می تونستم تمام تخته باغ رو از اون بالا ببینم. حتی باغای همسایه رو هم. وای خدا جون، دیگه حتی بابا جونم برای اینکه منو نگاه کنه باید سرشو می گرفت بالا! اگر یه باد آرومی هم می اومد که کیفم تکمیل می شد. چون شاخه های نوک درخت سبک اند و با باد مثل تاب تکون می خوردند..
من نوک درختای زیادی نشستم، اما نوک درخت خودم نه! هیچ وقت. آخه بابا جون می گفت "شاخه های نوک درخت نازک و جوون اند و اگه برین اونجا بنشینین دردشون می یاد. تازه ممکنه بشکنن." این بود که همیشه رو همون شاخه های پایینی درختم می نشستم و ساعتها باهاش حرف می زدم. اصلا یادم نیست چی می گفتم، ولی خوب یادم هست که باهاش حرف می زدم و خیلی هم مواظب بودم که کسی نبینه.چون می دونستم هیچ کس با درختای گیلاس حرف نمی زنه. فقط جلوی سیما با درختم حرف می زدم. آخه یه بار دیدم که اونم با درختش حرف می زد. راستی، دنیای بچه ها چقدر شبیه به همه...
باباجون هرسال فصل رسیدن میوه ها که می شد، قبل از اینکه گیلاس چین ها رو خبر کنه که گیلاسا رو برامون تو جعبه بچینن، یه روز همه رو جمع می کرد می برد باغ که هر چقدر می خوان گیلاس بخورن. آخه می گن میوه ای که آدم خودش از درخت بچینه و بخوره یه مزه دیگه داره. البته به نظر من گیلاسای تو جعبه هم به همون خوشمزگی بودن. فقط یه بدی داشت. اونم این بود که نمی فهمیدی داری گیلاس کدوم درختو می خوری. این موضوع خیلی مهمی بود که حتی باباجون هم بهش توجهی نمی کرد!
وای که درختم توی اون گیلاسای تک دونه سیاهش چه ماه می شد. اول از همه چندتا از خوشگلترین گیلاسا رو می چیدم و به گوشام آویزون می کردم. آخه من گوشواره گیلاسی رو خیلی بیشتر از گوشواره طلا دوست داشتم. چون برعکس طلا هم خوش رنگ بود، هم خوشمزه! فقط یه بدی داشت. اونم این که اگه زیاد ورجه وورجه می کردی ازگوشت می افتاد پایین و زیر پا له و لورده می شد. اما چیزی که زیاد بود گیلاس..
من هرچی گیلاس از درختم می خوردم، هسته هاش رو جمع می کردم و چال می کردم زیرش. آخه قرارمون همین بود. آره کلی قول و قرار با هم داشتیم. اما..
نفهمیدم چی شد که یهو درختم رو گم کردم...
یه بار که رفتیم باغ، هر چی تو درختای گیلاس گشتم، درختم رو پیدا نکردم.
از کی شد؟ نمی دونم! شاید از وقتی که می تونستم قدمای بلندتر بردارم؛ از وقتی که دیگه دستم به تمشکای روی دیوار می رسید. دستم به شاخه های بالاتر درخت هم می رسید. دیگه بزرگترا برای اینکه باهام حرف بزنن مجبور نبودن دولا بشن. دیگه می تونستم برم و برای مادربزرگم سبزی صحرایی و برگ مو بچینم. می تونستم تو کارای خونه دستی به بزرگترا برسونم. دیگه اگه دنبال باباجون تو باغ راه می افتادم، نمی گفت بچه جون برو بشین پیش مادربزرگت.حتی باهام از درختا و آب باغ و خیلی مسائل مهم دیگه هم حرف می زد. دیگه حتی می تونستم تنهایی برم دم رودخونه، تنهایی چیه! تازه بچه های کوچکتر رو هم می بردم...
چیزایی که وقتی کوچیک بودم آرزوش رو داشتم.
اما نمی دونستم با این چیزا درخت گیلاسم رو گم می کنم. اگه می دونستم هیچ وقت بزرگ نمی شدم...
راستی، چرا بچه ها این همه دوست دارن بزرگ بشن؟
.

هیچ نظری موجود نیست: