چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

هجرت در مهاجرت

باز دارم زندگی م را میچپانم در چهارتا چمدان کوچک.. انگار این بازی تمامی ندارد. نمیدانم دیگر آیا هیچ وقت میتوانم در سرزمینی ریشه بدوانم؟ اصلن دلم میخواهد ریشه بدوانم؟ شاید ریشه هایم باید فقط مخصوص خانه ویلایی امیرآباد بماند. 
نمیدانم رفتنم از اینجا هم "مهاجرت" حساب می شود یا نه. به هرحال شباهت های زیادی با مهاجرتم از تهران دارد. اینکه میدانم از همه داشته هایم، فقط آنها که در نهایت جایی در گوشه چمدانی دست و پا میکنند همراهم خواهند ماند. اینکه با زیرو رو کردن همه لباس ها و دفترها و دستک ها، هزارهزار خاطره خاموش بیدار می شود. که میتوانند آدم را تا مرز جنون ببرند. مثل این آخرین نوشته که برای عشق سالهای جوانی م نوشته بودم در دفتری که مخصوص خودش بود فقط:

"دورم از داغی هر عشقی، به جایش تا دلت بخواهد آرامم. و خوشبخت. 
درین دفتر همیشه میخواستم برای تو بنویسم. تویی که حالا مخاطب عاشقانه هایم نیستی دیگر. اما شاهد تمام لحظه های قد کشیدنم بودی. 
حالا بیا و تماشایم کن.
من قد کشیده ام."

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

یک سخنرانی یکبار گوش میدادم، میگفت در جوامع پیشرفته چون فرصت رشد برابر برای شهروندان وجود دارد، یا ما مردم گمان میکنیم که وجود دارد، انسانها عدم موفقیت های کاری شان را شخصی میگیرند. یعنی بخودشان میگیرند. خودشان و تنها خودشان را مسئول میدانند. درعوض در کشورهای درحال توسعه، مسئول عدم موفقیتشان را ناکارآمدی سیستم، پارتی بازی و بی قانونی قلمداد میکنند. انگار بار مسئولیت موفق شدن، یا نشدن بردوش غول سیاهی بنام "نابرابری های اجتماعی" ست. که این زندگی را راحت تر، و استرس را کمتر میکند. بعله. برخلاف تصور خیلی از انسانها، استرس زندگی در کشورهای درهم برهم کمتر است. 
من بشخصه با مهاجرت سرزنشگر درونم بیدار شده. قبل ازین انسان موفقی بودم که البته علت موفقیتم را شانس خوب میدانستم. الان اسمش را میگذارم شانس. آن روزها میگذاشتم قسمت. یا نمیدانم چه. اما مطمئن بودم طرف هر کاری بخواهم بروم، راحت و بی دردسر پیش میرود. من البته "تلاش" میکردم. اما همه مان میدانیم که در ایران "تلاش" کردن برای موفقیت کافی نیست. یا دلمان میخواهد فکر کنیم کافی نیست. و خب موفقیت تنها بر پایه تلاش و بدون پارتی و بدون به درو دیوار کوفتن، معمولن با مسائل ماورائی تفسیر میشود. آن سالها در بخش توضیحات همین وبلاگ نوشته بودم "کسی آن بالا دوست دارد مرا". که خب حالا هرچه از خودم میپرسم چه تخم دوزرده ای مگر برای "بالا" کرده بودم که باید "مرا" دوست داشته باشد، به نتیجه نمیرسم. مامان و بابا اعتقاد داشتند چون من انسان خوبی هستم و برای هیچ کس جز خوبی نمیخواهم، اتفاق های خوب برایم پیش میآید. نمیدانم انگار این خوب بودن و خوبی خواستن اثرش را بیرون از ایران از دست میدهد. البته نمیتوانم بگویم برایم اتفاقات خوب پیش نمی آید، اما با هزار برابر استرس و ده برابر تلاش. ایران که بودم همیشه در مقایسه با هم سن و سالها یا همکلاسی هایم از زندگی جلو بودم! اینجا در مقایسه باید بگویم فرسنگ ها از زندگی عقبم. و هرچند میدانیم که "زندگی مسابقه نیست"، اما این تغییر سخت است. اینکه از بین هم کلاسی ها آخرین نفری باشم که کارآموزی پیدا میکند و آخرین نفری باشم احتمالن که کار پیدا میکند. خوشحالم که لااقل به لطف فوق لیسانس مهندسی، در پاس کردن درس های مدیریت دانشجوی میانکشی بودم و هیچ وقت خط آفساید را رد نکردم. اما در ارائه کردن پروژه ها و کنفرانس ها بالای سن، یک سروگردن از بقیه کمتر بودم و همیشه نتیجه این بود "کار عالی، اما ارائه ضعیف، نمره متوسط".
حالا بعد از دوسال و نیم، اگر ازم بپرسند مهاجرت چطور تغییرت داده میتوانم بجز "دوازده کیلو چاقم کرده" که سرراست ترین شکل "نمیدانم" یست که میشناسم، اضافه کنم که سعه صدرم را از دست داده ام. در مقابل زندگی، در مقابل خودم. در مقابل دستاوردها و عدم دستآوردها. که سرزنشگر درونم بیدار شده، رشد کرده. از من بزرگتر و قوی تر. مثل یک غده سرطانی. که دارد درسته میبلعتم. بعله. 
.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

از سری خواب شمار

شبها خواب میبینم. خوابهای کوتاه. خیلی کوتاه. خواب های گسسته. گاهی دنباله دار. پایان هر خواب، هر خوابِ خیلی کوتاه بیدار می شوم، مشوش. شبیه به پایان کابوس. بیدار می شوم و باران می آید. بیدار می شوم و کسی کنارم غلت میزند. بیدار میشوم و هوا هنوز روشن نیست. بیدار میشوم و گربه صاحبخانه به در چنگ میزند. بیدار می شوم و از سرما یخ میزنم. بیدار میشوم و سقف خیلی کوتاه است. بیدار می شوم و هوا کم است. بیدار میشوم و تنهایم. هنوز تنها. بیدار می شوم و خواب میبینم و بیدار میشوم و خواب میبینم و بیدار میشوم و خواب میبینم... یک شبم هزار تکه می شود. هزار شب می شود. هزار شبی که هیچگاه سحر نمیشوند.
.
بعد. بسکه هر شب، خواب میبینم، به این فکر افتادم در وبلاگم یک سری پست بنویسم به نام "خواب شمار" شاید بعدها سریال جنایی از دل خوابهایم در بیاورم. جنایی، عشقی. 
.