دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۲

می رسم خانه. کفش هایم را میگذارم در طبقه پایین کمد. جارو برقی را می اندازم روی فرش قرمز کف اتاق و خاک نداشته اش را برای بار چندم درین هفته میگیرم. ساک استخرم را میگذارم در قفسه پایین کتاب خانه و انگشت سبابه را روی قفسه میکشم تا مطمئن شوم خاک ندارد. برس مو، کتاب داستان ها، برگه های بانک و حقوق و شهرداری، همه سرجای خودشانند. تنها جسم بی نظم اتاق شارژر لپتاپم است که برمیدارم و سیمش را تا میکنم میگذارم در کشوی کوچک سفید کنار میزم. سبد لباس چرک هایم خالی ست. در کمد را باز میکنم و پیراهن ها و بلوزهای گشاد یقه باز را یک به یک چک میکنم. همه اتو کشیده و معطر و باوقار ردیف شده اند.  موچینم را برمیدارم و جلوی آینه می ایستم. دستم  به دنبال تار مویی که امروز سرزده باشد مقابل چهره ام معلق می ماند. چشم هایم را تنگ میکنم. چیز دندان-گیری زیر ابروها پیدا نمیشود. دست چپم را چندبار خواب و بیدار از کنار گوش تا زیر چانه میکشم. چند تار موی ضبر دارد سر می زند. یکی شان به ضرب و زور موچین از جا در می آید باقی هنوز خیلی کوتاهند. بخاری را روی درجه کم روشن میکنم و کنار پنجره می ایستم و به ایفل خاموش و غمگین قبل از غروب در آسمان خاکستری پاریس زل میزنم. چشمم اما جایی بین زمین و آسمان به دنبال چیزی نامعلوم می دود. بی قرارم این روزها. یک قلب اضافه در سینه ام می تپد انگار. بی قرارم میکند. سعی میکنم تپش های اضافی را میان ریتم یکنواخت و رفت و برگشتی پارچه گردگیری یا دسته ی جارو برقی پنهان کنم. دولا راست میشوم، با سرعت و سروصدا همه جا را میسابم. میروبم. اما تپش ها آنجاست. وسط سینه ام. پشت پلک هام. زیر پوستم. مرا غرق میکند، میبرد. التهاب و انتظار مادری را دارم که به ضربان قلب جنین در شکمش گوش می کند. منتظر یک مهمان ناخوانده ام. آبستن یک اتفاق خوبم. ملتهب. کنار پنجره ایستاده ام و نگاه خاموشم، جایی میان ابرهای خاکستری گم شده. 
.

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

نمیدانم چطوری شده که وبلاگم در گودر آپ نمی شود. دوزاریم هم نیافتاده بود. هی از این و آن میشنیدم که چرا آپ نمیکنی و فکر میکردم بله کمتر مینویسم اما نه آنقدر که سراغ بگیرند. نگو کلن چندماه است تعطیلام. یک ماه البته فکر کنم نمیدانم. به هرحال. اولش یک احساس پوچی عجیبی بهم دست داد چون بهرحال انسان مخاطب نیاز دارد که اگر نداشت وبلاگ نمیساخت. بعد اما حالا که چند روزی میگذرد میبینم چه حس خوبی دارم. انگار مسئولیتی در قبال پست هایم ندارم دیگر. آن دوتا چشمی که در پست قبلی مدام از خودم ارسال میکنم دور دست ها که حواسم به خودم باشد انگار برگشته باشد پایین. دارم نیلوفر گوش کنان قر میدهم یعنی. هیچ جایی م هم خدشه دار نمیشود. از نگاه خوانندگانم هم لابد در هاله ای از ابهام فرو رفتم. 
حتی دلم میخواهد مثل سالهای دور و وبلاگ های اولی م اینجا از آن شعرهای کوچک عاشقانه بگویم. اصلن ولم کنید میزنم باز مثل هجده سالگی عاشق می شوم. مدل عشق های ایرانی. ازین عاشقی ها که بیشتر در خیال میگذرد تا در کنار. ولم نکنید پس. 
.

دختر. نیلوفر. نیلوفر

به چشم-چرانی خود ایمان آوردم. از آغاز کارم در واحد جدید و احتمالن تا پایانش، در اتاق های واحد خودمان نمینشینم چرا که میز خالی نداریم. بجایش یک اتاق دیگری هستم بسیار پرت از باقی گروه. چهار میز بی کس و کار دو به دو رو به هم جفت شده  که من میز بزرگ کنار پنجره را انتخاب کردم چون سحرخیز بودم. و لپ تاپم را همان روز اول همانجا غل و زنجیر کردم که میز من باشد. ساعاتی از ورودم نگذشته بود که یک پسر کم سن آلمانی بسیار جذاب وارد اتاق شد و مستقیم به سمت میزی آمد که به میز من جفت شده بود و صبح بخیر گفت و لپ تاپش را مثل من غل و زنجیر کرد که یعنی خیال ماندن دارد. یعنی من پسر ازین جذاب ترهم توی عمرم دیده ام البته، اما خب چیزی از جذابیت او کم نمیشود که میشود؟ فقط ترجیح میدادم موهایش اینقدر زرد و مژه هایش اینقدر بور نبود. هست اما. بعد در لپ تاپش را باز کرد خورد به در لپ تاپ من و همزمان یک جفتک هم انداخت که جوراب شلواری م را خاکی کرد و عذرخواهی کرد طبعن و خلاصه از من یک جفت چشم ارسال شد به گوشه ی سقف، یک مدلی که حرکت هیچ جنبانده ای از زیرچشمم پنهان نماند، و نیمی از هوش و حواس و تمرکزم همراهش پرشد آسمان.
از کارم بعدتر مفصل مینویسم، اما در دو هفته اخیر شش فایل پر از کدهای باگ دار داشتم و باید درستشان می کردم و هی به جدو آباد خودم فحش میدادم که هیچ گاه در زندگی کد زدن یاد نگرفتم و به قول مامان بزرگم حالا سر پل خربگیری بودم. بعد یک وضعیتی داشتم ها. یک نفر از امریکا پای تلفن، صد نفر از ایران و اینجا و آنجا در گوگل-چت، تلاش می کردند بنده را از گل بیرون بکشند. من اما چه؟ هرچه بیشتر دست و پا می زدم طبعن بیشتر فرو می رفتم. 
تا اینکه دوشنبه صبح رفتم سرکار و هی ساعتم را نگاه کردم و هم اتاقی م نیامد. دو میز دیگر هم خالی بود. پدر مدیرم هم مرده بود و یک هفته ای مرخصی بود. ام.پی.تری م را گذاشتم توی گوشم. صفحه کدها را باز کردم و یکهو دیدم که اوا! هوا تاریک شد. یعنی نه و نیم شب. و من در سکوت و تنهایی دارم چکار میکنم؟ دارم مثل بنز کدها را درست می کنم. گویا بیشتراز کمک و آموزش و هرکوفت دیگری به تمرکز نیاز داشتم. کلن تمرکز همان چیزی ست که هیچ وقت در زندگی م نداشتم. در درس نداشتم. در کار نداشتم. در رابطه نداشتم. در نقاشی نداشتم. در داستان نویسی نداشتم. سر جلسه کنکور نداشتم. در لباس پوشیدن. در زمان بندی. در حرف زدن یا حرف نزدن. 
فردایش شد و پس فردایش شد و مدیرم و پسر آلمانی نیامدند و من غرق در تمرکز و کد بودم که سایه ی ایستاده ی یک آدمی دم در اتاق نظرم را جلب کرد و سرم را آوردم بالا دیدم مدیر مدیرم به حالت مشکوکی ایستاده دارد نگاهم میکند. فورن یک جفت چشم ارسال کردم آن سوی اتاق و خودم را برانداز کردم و دیدم که ای وای. چرا دست های من توی هواست و چرا شانه چپم دارد قرهای ریز میریزد و اصلن چرا توی گوشم یکی دارد داد می زند دختر! نیلوفر. نیلوفر. این پوشه کجای ام-پی-تری من بود؟ من باید همه ش آهنگ های انشا وار فرانسوی گوش کنم که گوشم عادت کند. اما خب تمرکز با آدم چه میکند. از حرکت که چه بگویم، از قردادن بازایستادم و کم مانده بود قلبم هم از تپش بازایستد که آقای مدیر گفت بنژور مادمازل. سرش را تکان داد و لبخند زد و رفت. 
.
.

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۲

امروز خانه مان نگو انگار درناف ایران واقع شده بود. از راه که رسیدم جی سیگار-آه کشان و تنها در تاریکی فرو رفته بود. چراغ ها را روشن کردم و شامم را آماده کردم و چهار کلام حرف زدیم و سرحال آمد گفت بیا یک فیلم ببینیم. گفتم باشد. اشتباه کردم. تلویزیون را روشن کردیم. بشقاب غذام را گذاشتم روی پایم و قاشق اول را گذاشتم دهنم که دیدم قهرمان اصلی داستان، که زنی پنجاه ساله بود و مطلقه و ساکن پاریس (یعنی فتوکپی جی) در همان انفوان فیلم سرطان گرفت. چه سرطان گرفتنی. فیلم ایرانی را هم رد کرده بود بقرآن هندی بود. صدای دکتر اکو میشد روی حرکت آهسته قطره های اشکی که در کلوز-آپ دوربین مثل آبشار نیاگارا بودند. بعد هی زنه مضطربتر و گریان تر و بدبخت تر میشد. هی نشان میداد که شبها در تخت تنهاست و نشان میداد که تنهایی ش چه غم انگیز است و خلاصه. هی بغضم را به همراه غذا قورت دادم تا آخرهای فیلم که شوهر سابق زنه برگشت و چون فیلمه خیلی هندی بود شب بعدش توی تختش بود و کلن همه جا همراهش میرفت و این درحالیست که حتی یک شوهر عادی هم نمیتواند اینقدر کارو زندگی ش را برای آزمایش های اولیه ول کند. اما این شوهر سابق هی ول میکرد. هی بغل. هی بوس. هی عزیزم چقدر نازی. بعد زنه با گوشواره های دراز پر ازنگین و خط چشم شش متری میرفت توی تخت خواب. خلاصه فیلم مزخرف بی کیفیت.  در همین گیرودار صدای درخانه مان آمد و اماندا رسید و مثل همیشه مستقیم رفت در آشپزخانه. بلند شدم به هوای اماندا آمادم آشپزخانه دیدم مثل ابر بهار اشک میریزد. گفتم اوا! چی شده؟ یک هق هق ریزی کرد و باز بی صدا هی اشک هی اشک. من هی میگفتم اوا. بعد یک الم شنگه ای براه شده بود دیگر. یک نفر در کوچه مزاحمش شده بود گویا. خیلی با گریه و صدای یواش تعریف میکرد من نفهمیدم دقیقن ماجرا را. اما از جواب های جی اینطوری دستگیرم شد که یک مزاحم همیشگی ست یا نمیدانم چه. میگفت باید از برادرت بترسانی ش و بگویی به پلیس زنگ میزنم و خلاصه؛ دق-مرگ شنیدید که چیست؟ همان. 
.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

از وحشت مطرود ماندن، مذبوحانه آدم ها را وامدار خود نکنید. پایبندی اگر بر وام-داشتن بنا شد بجای دوست داشتن، بودن ها بوی گند التماس میگیرند.. ضمن اینکه آدم ها برای باز پس دادن وامشان پی کسی نمی افتند، به هوای بازستاندن طلبشان شاید. 
.

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۲

خبر بد

امروز جی از صبح در خانه راه می رود و آه میکشد. ازین آه هایی که در نفسهای عمیق پنهان میشوند. اینقدر راه رفت و آه کشید که منم خودم را درحال آه کشیدن دستگیر کردم. انگار نه انگار ما همان دو آدم شب قبلیم که کنار گل های میخک سفید گلدان بلوری که روی میز ناهارخوری ست گپ می زدیم و چهره هردومان روشن و آرام بود. دیشب هم همین بیژامه ساتن آبی را به تن داشت که امروز صبح، اما پوستش این همه رنگ پریده نبود. بهم میگفت که همه چیز درست می شود و بزودی کار پیدا می کنم و فرانسه یاد میگیرم. که زندگی همیشه سخت بوده و آدم باید مثبت و پرامید ادامه دهد. حرف هایش آرامم میکرد. پرسید برنامه فردایم چیست و گفتم نمیدانم هنوز. گفت مطمئنم یا با دوستهایت می روی بیرون یا دعوتشان میکنی. بعد لبخند زد و گفت دوست دارم که اینقدر سرزنده ای، در عین حال که خیلی هم آرامی. که گاهی شبها دیرمی آیی و گاهی با مهمان می آیی خانه و تنها هم که باشی  تمام مدت در اتاقت نمی مانی. گفت اماندا اینطور نیست. و در طول این یکسال و نیمی که اینجاست هیچ وقت هیچ دوستی را به خانه دعوت نکرده و هر دو سه ماهی یک شب  ممکن است دیر به خانه بیاید. که زیادی آرام و خجالتی ست و این مدل زندگی شبیه به زندگی دختر بیست و شش ساله نیست. گفت بارها خواستم با او حرف بزنم اما فکر کردم حرف زدن راهش نیست. زیاد اماندا را نمیشناسم اما تایید کردم که احتمالن حرف زدن راهش نیست. جی هم گاهی دوست هایش را به خانه دعوت می کند. معماری خانه طوری ست که مهمان به هیچ وجه مزاحم استراحت بقیه افراد نمیشود و درچنین خانه ای هر شب هم مهمان داشته باشیم کم است. من از حالا داشتم برنامه جشن تولدم را می ریختم. یعنی از دیشب که فهمیدم جی با مهمان داشتن مشکلی ندارد. بالاخره او صاحب خانه است و صاحبخانه قبلی بعد که جوابم کرد و من جابه جا شدم گفت آخر میدانی؟ تو زیاد مهمان داشتی. و این منصفانه نبود چرا که هیچ وقت به من نگفته بود که نباید زیاد مهمان داشته باشم. در هرصورت با اینکه جی با مهمان مشکلی ندارد من همچنان در دعوت کردن مهمان احتیاط می کنم. چرا که آدم هیچ وقت نمیداند در مغز آدم ها چه میگذرد و شاید جی تمام داستان ها را راجع به اماندا سرهم کرده بود که به من بفهماند زیادی از حد مهمان دعوت میکنم. احتمال ضعیفی ست اما وجود دارد. 
امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شد. طبق معمول همیشه من اولین نفر حدود ساعت نه از خواب بیدار می شوم. اماندا ده و نیم یازده و جی هم همیشه بعداز ظهر بیدار می شود. حدودن ساعت یک یا دو. امروز اما ساعت هشت و نیم پشت میزش نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش پریده بود. گفت رعنا بیا بنشین باید بهت چیزی بگویم. نشستم. گفت به اماندا هم گفته ام. گفتم چی شده؟ بهم بگو. نگران شدم. فانگو از زمین پرید بالا و روی پایم نشست. کله کوچک پشمالویش را نوازش میکردم اما نمیتوانستم لبخند بزنم. فضای اتاق سنگین بود. جی از پنجره به بیرون نگاه می کرد و با هر دود سیگار یک آه عمیق از سینه اش بیرون می آمد. طعم تلخ سیگار و آه های ممتد و نور کمرنگ آسمان ابری که روی گل های میخک سفید می تابید، همه چیز انگار دلخراش بود. سکوت سنگینی که فقط با آه شکسته میشد. حتی فانگو به من پناه آورده بود. حیوانی که تا روز قبل دستم را مثل یک سگ هار گاز میگرفت حالا خودش را در بغلم جا کرده بود و جم نمیخورد. 
جی دست چپش را برد بالا و به جایی بین سینه و زیربغلش اشاره کرد. گفت من ده روز پیش یک غده کوچک اینجام پیدا کردم. رفتم ماموگرافی و آزمایش و تست بیوپسی و درنهایت مشخص شد که غده بدیست و باید به زودی جراحی شوم. و بعد از جراحی باید پنج سال تحت شیمی درمانی باشم. اگر یک روز آمدی خانه و دیدی من نیستم بیمارستانم و سه چهار روز بعدتر برمیگردم. فانگو جهید روی شانه ام و از پشت سرم پرید پایین و دوان دوان از سالن بیرون رفت. انگار در مقابل این خبر برهنه شده باشم. در مقابل کسی که خودش را برای رنج آماده میکند. حرفی برای گفتن نداشتم آن هم به فرانسه. گفتم امیدوارم همه چیز خوب بگذرد و خیلی زود به زندگی قبلی ش برگردد. انگار یادش انداختم که قرار است زندگی ش تغییر کند. گفت ولی من هنوز خیلی کارها میخواستم انجام دهم. داشتم یک سفر برنامه ریزی می کردم. سفر یک هفته ای برای یوگا در کوه های آلپ. کلماتش زمزمه شد و نگاهش از من گرفته شد و جایی بین زمین و هوا معلق ماند. چهره اش همچنان رنگ پریده.. یک آه بلند کشید و گفت که من هنوز خیلی کارها میخواستم بکنم. چطور برای پنج سال شیمی درمانی کنم؟ شیمی درمانی آدم را از زندگی می اندازد. من باید یک درمان جایگزین پیدا کنم. گوشی تلفنش زنگ زد. من از روی صندلی بلند شدم و به اتاقم آمدم. تا شب هرسه مان در خانه بودیم اما هیچ حرفی رد و بدل نشد و تنها صدایی که درخانه شنیده میشد صدای جی بود که با تلفنهای پشت هم صحبت می کرد. نیم ساعت قبل من و اماندا را صدا زد و گفت که دخترش از امریکا می آید و دو سه روز دیگر میرسد. که اتاق مهمان را برایش آماده می کند و از دستشویی حمام اتاق خودش استفاده می کند تا مزاحم ما نباشد. ما گفتیم که مزاحم ما نیست و خوشحالیم که می آید. من گفتم در آماده کردن اتاق مهمان بهش کمک می کنم. تشکر کرد و باز یک آه عمیق کشید. 
.