چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۴۰۲

روضه پیش از خواب

ساعت نزدیک به یازده شب است. باید بخوابم چون بچه مریض است و مطمئنن تا صبح ده بار بیدار میشود، درست مثل دیشب. دیشب هم میدانستم که باید زودتر بخوابم، اما تا ساعت یک و نیم بیدار بودم. از وقتی خوابیدن هم تبدیل به وظیفه شده، شبها خوابم نمیبرد. 

این شهر برای والدین شاغل جهنم است. سیستم رویایی مهدکودک رایگان برای همه، کاملا شکست خورده و نمیدانم دیگر چه باید بشود تا سیستم مسخره شان را عوض کنند. عملا آدمِ بچه دار روی وقت و قولش هیچ حسابی نمیتواند بکند. امروز برای اولین بار این واقعیت را پذیرفتم و فکر کردم چرا من باید تاوانش را پس بدهم؟ چرا من باید طاقت بیاورم؟ چرا و تا کی باید به همه خدمات بدهم و برای همه مفید باشم و به چه قیمتی؟ از طرف کار تحت فشار، از طرف مهد تحت فشار، پیش مشتری سرافکنده، پیش مدیر گردن کج، پیش بچه بیچاره ای که باید دندان بگیری از این هایم به آن مرکز مشاوره دنبال خودت بکشی خجالت زده، که چه بشود؟ امروز به خودم گفتم حالا چند سال برای جامعه مفید نباش. بنشین خانه و مثل یک زن خانه دار اصیل استندبای بچه باش که هرلحظه از مهد پیام آمد که تا یک ساعت دیگر تعطیل میکنیم کیفت را بندازی روی دوشت و بروی دست بچه را بگیری بیاوری خانه. 

چقدر در اتاقهای مشاوره زنها را دعوت کردم به اینکه از موقعیتهای کاریشان به خاطر بچه دست نکشند. حالا خودم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اتفاقن این است که آدم دست بکشد، تا وقتی که سیستم موجود راه حلی جلوی پایت نگذاشته است. کاش شجاعت و جسارت رها کردن را زودتر پیدا کنم. 

.

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۲

در قطار

 زندگیم روی دور تند است. انگار شبحی از من روزها را در این خانه شب می‌کند و شب‌ها را زیر دست و پای این بچه صبح. نمی‌دانم حواسم کجاست. صدای مامان در سرم می‌پیچد که تشر می‌زند: همه‌اش در عالم هپروتی. آدم می‌تواند از سیزده‌سالگی تا سی و هشت سالگی در عالم هپروت سیر کند؟ 

برلین امروز صبح یک‌دست از اولین برف پاییزی سفید بود. لایه‌های نرم و تپل برف از روی ماشین‌ها و درخت‌ها، نهیب می‌زدند که امسال هم برای این بچه سورتمه نخریدم.

شبها قبل از خواب، پتو را تا بیخ گلویم می‌کشم بالا و غرق می‌شوم در عالم هپروت. لحاف گرم و نرم را همانقدر محکم  . در بغلم می‌فشارم که آرزوهای محال را در سرم. با سماجت دنباله زندگی رویایی را هر شب از سر می‌گیرم تا خوابم ببرد. دوستم می‌گفت قدرت فکر کردن را دست کم نگیر. آرزوهایت محقق می‌شوند. گفتم فکر کردن را نمی‌دانم، اما خیال کردن هیچ قدرتی ندارد. این یکی را مطمئنم.

.



شنبه، آبان ۱۳، ۱۴۰۲

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟*

امروز با دوچرخه میرفتم سمت مهدکودک دخترم. نه ماشینی تو خیابون بود و نه رهگذری. کف خیابون پر از برگهای زرد و نارنجی خیس بود. انگار درختهای نیمه لخت، برگهاشون رو مشت مشت میریختند روی سر منی که رکاب میزدم. قشنگی بی نقص زمین و آسمون، شبیه به کارت پستال بود. پاییز این شهر هنوز خیلی قشنگه، ولی زیباییش دیگه در من اثر نمیکنه، حالمو عوض نمیکنه. خودمو از زیباییهای دنیا جدا کردم تا بتونم از زشتیهاشم فاصله بگیرم. غم انگیزه ولی همینم غمگینم نمیکنه. تراپیستم این هفته میگفت تو تلخترین وقایع زندگیتو طوری تعریف میکنی که انگار داری ازشون داستان فکاهی میسازی. اولین بار نبود که این حرفو بهم میزد. اغلب نمیتونه جلوی خنده اش رو بگیره. آدمها میشینن جلوی تراپیستشون و زار زار گریه میکنند. من میشینم جلوی تراپیستم و اون قاه قاه میخنده. دیروز بعد از اینکه خوب خندید گفت اینطوری داری خودتو از غمت جدا میکنی.

حواس پنجگانه قرار بود دنیا رو به درونمون راه بدن. قرار بود دریچه‌ای باشن برای هرچیزی که در ما اثر میکنه. برای من دیگه اینجور نیست. کر شدم بدون اینکه گوشهام نشنوه. کور شدم بدون اینکه چشمهام نبینه. لال شدم بدون اینکه ساکت باشم. تنم بی حس شده بدون اینکه اعصابم مشکلی داشته باشه. میخوام یه داستانِ رو به راه رو زندگی کنم. میخوام تظاهر کنم اونی که رنج میکشه من نیستم. با پنهان کردن نه، با انکار کردن. 

*حافظ

.