دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

وز ماتم سرو قدشان سرو خمیده*

یک ویدئویی را در یوتیوب خیلی اتفاقی باز کردم. از وسط میدان جنگ بود. خاک و خل و فریاد و دوربین لرزانی که فکر میکنی هرلحظه فیلم بردارش ممکن است برود روی هوا.. مستند جنگ بود. قدیمی. جنس پارازیت ها و کدری صفحه شبیه فیلم عروسی مامان و بابا بود. منطقی هم هست. زمان جنگ عروسی کرده بودند. از مامان بارها شنیده بودیم که شب عروسی م برادرم زیر آتش و گلوله بود. دایی م برای عروسی خواهرش مرخصی گرفته بوده اما همان روز دستور حمله می آید و تمام مرخصی ها لغو می شود. من هیچ وقت تصوری از آتش و گلوله ای که مامان میگفت نداشتم. منظورم آتش و گلوله ی واقعی ست. از جنس دایی م. فیلم های جنگی هیچ وقت برای من واقعی نبودند. در بهترین هایش یا پرویز پرستویی دارد رو به آسمان فریاد می کشد، یا یک زن زیبا با یک عبای عربی جلوی آتش میخرامد. بعضی هایشان فیلم های خوبی هم هستند. اما خیلی فیلمند. فیلم هایی با موضوعی که از من خیلی دور است. که از نسل ما خیلی دور است. هیچ کجایش هیچ ربطی به زندگی مان ندارد. حالا اینجا یک دوربین از جنس همان که از خنده های مامان و زن دایی جوانم در شب عروسی فیلم گرفته بود، داشت این طرف بازی را نشان میداد. انگار یک برشی از سالهایی که هنوز نبودم پیدا کرده باشم..
کلی هم سیستم فیلم برداری و مستند سازی دوران جنگ را پیش خودم تحسین کردم که چقدر لحظه به لحظه فیلم دارند. بعد یک جایی وسط ماجرا دختر یکی از فرمانده ها بدنیا می آید من می بینم اوا دوربین عروسی مامان و بابا حتی اینها را هم دارد چرا نشان می دهد؟ حتی رفتم از دوست فیلم شناسم پرسیدم که این "آخرین روزهای زمستان" چه جانوری ست؟ مستند مگر نیست؟ اگر هست چرا اینقدر کامل آخه؟ خلاصه اش کنم. فیلم مستند ساخته اند از زندگی شهید حسن باقری که چندماه پیش در ده قسمت از شبکه یک پخش شده. خیلی دقیق. تک تک تصویرهایش رفرنس زنده دارد که وسط فیلم مینشینند تعریف میکنند. یک جاهایی ش هم فیلم مستند است واقعن. یا صدای بیسیم ها مال عملیات های واقعی ست. دفتر خاطرات روزانه حسن باقری هم مرجع خوبی بوده.
از به دنیا آمدنش نشان می دهند تا شهادتش در بیست و هفت سالگی. یعنی هم سن من. اصلن هم قهرمان پروری در فیلم نیست ها. قشنگ نشان میدهد که آقاهه در مدرسه رفوزه میشود مثلن. یا از ترس خطر احتمالی جنگ با عراق نمیخواسته برود سربازی. بعد دانشگاه های آن زمان را آدم میبیند با طوفان ایدئولوژیکی که یقه همه را میگرفته. دیگر من از بابای خودم انسان درگیری-گریزتری ندیدم در زندگی. اما اینقدر همین بابا تحت تاثیر دانشگاه آن زمان کتابهای جدی اخمالو خوانده که نگو. اینقدر سخنرانی دیده. حالا اصلن فرار میکرده که نبیندها. اما میدیده. همین است که ما، که نسل ما کلن در چشم پدر-مادرهایمان نسل چیپی هستیم.. آدم همه اینها را درین فیلم میبیند. بعد جنگ که می شود. من تازه با مفهموم بسیجی آشنا می شوم. میبینم اوه. چقدر بسیجی به ملت ایران نزدیک است. بسیجی میدانید کیست؟ همه آدمهایی که وقتی زلزله می شود بلند می شوند شال و کلاه می کند با ماشین شخصی می روند به مناطق زلزله زده. یعنی کی؟ یعنی نصف شماهایی که حالا اینجا را می خوانید. یعنی بسیجی از اینجا متولد شده. جنگ شده ملت بقچه کرده اند بروند کمک. چرا؟ چرا ندارد. الان چرا مردم می روند مناطق زلزله زده؟ فکر می کنند هلال احمر کافی نیست. عدم اعتماد به سیستم. آن وقت هم همان بود. ارتش اولن ارتش شاهی بوده که تازه بیرون انداخته بودند. یعنی اعتمادی که یک ملت در شرایط عادی باید به نیروی نظامی کشورشان داشته باشند ملت ایران به ارتش آن زمان نداشتند. نکته بعد اینکه ارتش عراق بسیار مجهزتر از ایران بوده چرا که حمایت نظامی امریکا را داشته و هم مردم هم دولت این را می دانستند. بعد شما هیچ تصوری ندارید از میزان هرج و مرجی که گریبان این نیروهای مردمی را در خطوط جنگ گرفته بوده. درین فیلم همه اینها را می بینید. یعنی اختراع دوباره چرخ را آدم به چشم میبیند. از نقطه صفر مطلق شروع کردن را. چیزی که مبنای جمهو.ری اسلا.می بود و هنوز هم هست. 
بطرز معجزه آسایی بعد ازین فیلم آدم از تمام عملیات جنگی سر در می آورد. مثلن این عملیات فتح المبین که این همه درین سالها شنیدیم چه بود؟ چطوری طرح ریزی شد؟ چطوری شناسایی شد؟ چطوری اجرا شد؟ بعد وقتی طرح عملیات را بدانی تازه می فهمی که اگر الان این گردان درین جبهه شکست بخورد چه می شود. میدانید؟ حساسیت قضیه تازه معلومِ آدم می شود. نمیدانم چرا در فیلم های جنگی بجای اینکه از تکنیک تصویر آهسته برای تزریق شورو هیجان استفاده کنند یک کلمه طرح عملیات را شرح نمیدهند.
من که فیلم شناس نیستم. اما این فیلم از تصویر ایده آل من برای یک مستند جنگی هم بهتر است. هم خودش هم اسمش هم همه ی مخلفاتش. اصلن ترانه تیتراژ فیلم را شما گوش کنید اینجا. یا متن حرف های گوینده.. انگار کلمه های وبلاگ محبوب آدم باشد:
"جوان های ایرانی در سریع ترین زمان ممکن خود را به جبهه ها رسانده بودند. اما انگار کور و بی خبر میجنگیدند. چشم نداشتند.
حسن باقری تصمیم گرفت چشم بچه های جبهه باشد."  
دو سه سال پیش که طلایه فیلم عروسی مامان-بابا را ریخت روی سی دی و توانستیم برای اولین بار تماشایش کنیم به خودم گفتم سن که بالاتر می رود زندگی آدم از هر دو طرف کش می آید. هم آینده هم گذشته. "آخرین روزهای زمستان" انگار چشم من شد برای دیدن برش دیگری از گذشته.
.
*عارف قزوینی

درخواست عاجزانه

ازین تبلیغات چشمک زن بالای صفحه بلاگر، که مثل خمپاره اعصاب نویسنده را منفجر میکند جایی نمیشود شکایت کرد آیا؟ یا این یکی که تبلیغ حشره کش است و بعد لشکر سوسک روی مانیتور دوان می شوند و یک لنگه دمپایی به دنبالشان. یا موش.
یا حتی نوع بدتر این تبلیغاتی که موزیک سرخود پخش میکنند.
به کجا باید شکایت کرد و چطور؟ راهنمایی کنید لطفن.
.

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۱

دردی که هیچ وقت درمان نکردیم

مرد سالاری از آن مفاهیمی ست که ما درک درستی ازش نداریم. مایی که در جوامع مرد سالار بزرگ شده ایم. به ما بگویند مرد سالاری میگوییم بعله همان چند-همسری، حق نگهداری فرزند، حق طلاق، ارثیه، اجازه نامه کتبی برای خروج از کشور و چه و چه و چه. برای ما مرد سالاری یعنی اینها. و خب با این تعریف اگر کمی خوش شانس باشیم همسر یا دوست پسر هیچ کداممان مرد سالار نبوده و نیستند. فقط یک سری عقب افتاده که دست برقضا بر کشور حکومت میکنند مرد سالارند. این می شود که ما از وطن که خارج می شویم تا مدتی داد سخن داده از پسرهای ایرانی تعریف می کنیم که اصلن مرد سالار نیستند و خیلی به آدم احترام میگذارند و بابا اصلن ایران جامعه مرد سالاری نیست، فقط قوانینش اینطوری نوشته شده و این هم از بد روزگار است. بعدتر که هی میگذرد و هی چشم و گوشمان بازتر می شود و هی آدم و رابطه دورو اطرافمان میبینیم و هی بهمان ابراز عشق می شود و هی ابراز عشق می کنیم، تازه میبینیم که چقدر نقش ها در رابطه ها جور دیگری هم میتوانند باشند و چقدر این جور دیگر به مذاق دختر شکننده ی احساساتی که ما باشیم خوشتر است. بعد تازه دوزاری مان می افتد که آهان جامعه ی مردسالار که میگویند ماییم پس. که همه دوست پسرهایمان چه مردسالار بودند اتفاقن. که ما خودمان اصلن چه مردسالاریم. غم انگیزش این است که چون جور دیگرش را تجربه نکرده ایم فکر میکنیم خیلی خوبیم و این سختی ها که در رابطه و زندگی میکشیم طبیعی ست و ربطی به فرهنگمان ندارد. طبیعی نیست خانم، آقا. زن بودن در جوامع مرد سالار سخت است. یا سخت تر است. هنوز دارد در ایران هرروز و هرشب.. نمیخواهم بگویم به زنها ظلم میشود. چون ظلم ازآن کلمه هایی ست که به گند کشیده شده. اما با زنها نرم نیستیم. حتی در خانواده های مدرن غیرسنتی. حتی با زن های خوشبخت. خوشبختی حتی خیلی کمتر برایمان به نهایتش می رسد. نهایتی که در تصورمان نیست. که انتظارش را نداریم. چرا که مرد و زن همه با هم مرد سالاریم. مفهوم "نمک زندگی" را میزنیم تنگ داشته هامان تا خوشبخت باشیم. نمک زندگی. که درایران برای زنها خیلی شورتر است. نمیخواهم مرثیه سرایی کنم. تعمیم هم نمیدهم به همه ی زن ها و مردهای کشورم. فقط می توانم بگویم تا جایی که عمر بیست و هفت ساله من قد میدهد خلافش را ندیده ام. شاید کور بوده ام. شاید با جامعه آماری درستی از آدمها معاشرت نداشته ام. درهرصورت ندیده ام. و تا چندی پیش هم گمان میکردم همین است. زندگی همین است. عشق همین است. خوشبختی همین است. بماند که هیچ وقت نتوانستم به یکی ازین خوشبختی ها تن بدهم. و خیلی رام و سربه راه قبول کرده بودم که من زیادی خودخواهم. من آدمِ رابطه نیستم. مسئولیت نشدن ها بردوش من بوده همیشه. 
اصلن همه چیز ازهمین مسئولیت لعنتی شروع میشود. تفاوت در همین است. این تفاوت لعنتی که در کلمه نشاندنش هم مشکل است. بس که استدلالی نیست. حرف از حق طلاق و نگهداری بچه و حقوق برابر نیست. یک سری اتفاق های ریز است که وقتی کنار هم مینشینند معنی می دهند. مثل یک شهود است. گوشه های تیزو بررنده و جراحت بار مردهای ایرانی را با سمباده بتراشی تفاوت ازبین می رود. نمیدانم. انگار یک جور خست در رفتارشان باشد. یک جور خودداری. میخواهندت و نمیخواهند هم. هی با دست پس می زنند با پا پیش میکشند. هستند. میخواهندتان هم. شاید یک عمر هم وفادار باشند. اما یک عمر این خودداری و این خست در بودن را یدک می کشند. یک عمر نمیگذارند به اوج برسی. رفتارشان مثل کسی ست که ترسیده باشد. انگار یک بار مسئولیت آن وسط باشد که میخواهند ازش فرار کنند. شاید چون قانون هی مسئولیت گذاشته روی دوششان. نمیدانم. اما یک مسئولیتی بالای سرشان میبینند که ازش می ترسند. از چیزی که نیست آنقدر میترسند که هست می شود. باورش می کنند. مثل این پانتومیم هایی که آدمه پشت دیوار شیشه ای فرضی گیر میافتد. این مسئولیته همین است. یک دیوار فرضی میشود جلوی بودنشان. نمیتوانند ازش بگذرند. نمیتوانیم ازش بگذریم. در تک تک لحظه های رابطه، از زنگ و اس ام اس های دوران جنینی گرفته، تا بوس و بغل های دوران جوانی، تا ادبیات و نوازششان در تخت، در همه و همه و همه ش مراقبند. یک جور خودشان را بَری میکنند. انگار هر حرف و عملشان در جایی مکتوب می شود و در دادگاه برعلیه شان استفاده می شود. دادگاهی که می خواهد این مسئولیت را بکوبد روی شانه شان. بعد این خودداری در بودن، این آغوشی که هرچند برای کس دیگری نیست اما هیچ وقت نمیگذارند باور کنی برای تو بازست، این فاصله ی کوچک لعنتی که همیشه همانجا می ماند، برای ننری مثل من یعنی پس زده شدن. من از پس زده شدن بیزارم. زنها را اگر پس بزنی عشق شان را کشتی. دست کم خوشبختی شان را خدشه دار کردی. 
.

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

یاالله، حضرت خانم قیام فرمودند

سیزده چهارده سالم بود. یکبار با پسرخاله ام در خیابان راه میرفتیم. از من سه چهار سال بزرگتر بود و خیلی دوست داشت این بزرگتری ش را به رخم بکشد. اینکه بیشتر از من تجربه دارد و بهتر از من میداند کارها را چطور باید انجام داد. بهم گفت چرا خودت رو کنار میکشی مردم رد بشن؟ گفتم چکار کنم خب؟ پیاده رو باریکه. آدمی که از روبرو میاد بندازم توی جوب رد بشم؟ گفت کسی رو ننداز توی جوب. مستقیم راهتو برو. آدما خودشون رو کنار میکشن. 
من یک عمر خودم را باریک کردم که آدم ها با عَلم و کتلشان از کنارم رد شوند. پیاده رو را نمیگویم. کلن. همه مدل آدم جزو دوستهام داشتم. از آدم حکومتی که عکس آقا به دیوار هر اتاق خانه شان بود گرفته، تا از قشر هنجار شکن های عاصی که روشن فکری برایشان فقط وصل الکل و مدل و مارک لباس است و هیچ توجهی به بخش "فکری" کلمه ندارند. البته بار این روشن فکری بیشتر از خودشان بر دوش جامعه است. بیرون از ایران چون جامعه مذهبی و فرهنگ شرقی ای وجود ندارد که به خور و پوش-شان برچسب بزند و متمایزشان کند پروبال ایران را ندارند. خیلی دیرتر جا می افتند و خیلی شش دانگ توجهشان به جمع های ایرانیست که بتوانند هنوز گوشه هایی از "تمایز"شان را با ایرانی های اینجا به نمایش بگذارند. بماند. طبعن یک سری دوست هم دارم و داشته ام همیشه که آدمِ دنیای خودم هستند. که مصاحبت باهاشان حالم را خوب میکند. معاشرت با بقیه ازم انرژی میگیرد. این همه سال گرفته. بعد از اینها اگر بپرسید میگویند من دختر کم حرف و آرام و صامت و لابد خنگ و گولی هستم. چرا؟ گفتم که. خودم را میکشم کنار رد شوند. یعنی اظهارات فضل که می کنند من هی توی دلم شاخ های ریز و درشت در می آورم که اوه! چقدر این آدم فضاش با من فرق دارد. به زبان خودمانی، چقدر پرت است. بعد وقتی دو نفر فرسنگ ها از یکدیگر پرت هستند، چه دارند بگویند خب؟ من فقط مشاهده میکنم. یعنی قشنگ میتوانم معاشرت هایم را به "مصاحبت" و "مشاهده" تقسیم کنم. اتفاقن من خیلی هم پرحرف و پررنگ هستم با آدمهای خودم. میتوانند بیایند این زیر شهادت هم بدهند حتی. وقتی مکالمه به جایی میرسد که من صرفن لالمانی پیشه میکنم یعنی طرف مخاطب من نیست. 
مثال؟ تا دلتان بخواهد دارم. مثلن یکی از دوست های چادری م در اوج سخنرانی های احساسی ش با یک لبخند پر از عشق و رضایت  میگفت بنظر من تو از خیلی چادری ها چادری تری. من لبخند می زدم و تا ساعت ها و روزها و سالها از خودم پرسیدم یعنی چی؟ چادری تر؟ چادر مگر حجاب نبود؟  "چادری" اینجا در نقش یک جریان فکری ست یعنی؟ که بر پایه ی حجاب هم استوار نیست؟ من چرا این هستم الان؟ تازه چادری هم نه، چادری تر. حتی. 
یا اینکه تازگی ها مد شده چپ و راست بهم میگویند تو آنقدر که در وبلاگت نشان میدهی لیبرال نیستی. که هربار خیلی رفلکسیِ جا خالی کنی میگویم اوهوم و هی توی مغزم پیچ میخورم که یعنی چی الان؟ توی وبلاگ آدم مگر نشان میدهد اصلن؟ بعد یاد اون باری میافتم که ایران بودیم بلاگرتازه فیلتر شده بود با ایمیل پست درمیکردیم، بعد من اشتباهی عکسهام را ایمیل کرده بودم به وبلاگم. هرهر توی کله ام میخندم که بعله وبلاگ جای نشان دادن است خودت هم نشان دادی. نگو ندادی. تازه اگر من بدانم در زندگی که لیبرال یعنی چی. من حتی رفتم ویکی پدیا دیدم نوشته لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت تاکید دارد. و قاعده آن بر گسترش آزادی اندیشه و آزادی بیان و محدود کردن قدرت دولت ها، نقش قانون و تبادل آزاد ایده ها استوار است. خب الان من از قل قل عدسی مینویسم شما اینها را میبینید اینجا؟ جدی ترین پستم همان هنر معمولی زیستن بود دیگر. اینها به معمولی ربط دارند؟ خودم چادری ترم؟ 
یا. این یکی نشسته روبروی من، از یاسهای فلسفی-عشقی ش میگوید و اینکه دست به اقداماتی زده که اگر جلویش را نگیرم از دست میرود. میپرسم چه اقداماتی؟ میگوید شروع کردم به وید کشیدن. خب آدم چه دارد بگوید به کسی که فکر میکند با وید از دست رفته؟ از دستِ کی الان؟ به دست کی میروی؟ من این وسط چکاره میشوم بعد؟ این قضیه ی از دست رفتن محدود به وید و اینها نیست. یک طرز تفکر نسبتن رایج هم هست اتفاقن. من حتی بهش فکر کردم. دیدم در بهترین حالت معنی ش این است که از دسته ی آدمهای وید نکش، میرود به دسته ی آدم های وید-کش. یعنی منظورِ از دست رفتن نابودی اگر نباشد، یک وحشت بی منطق از هر تجربه ی تازه ست. به هر موضوع ساده به چشم یک راه بی بازگشت نگاه کردن. آیا شما فکر کردید آدمیزاد کشک است؟ نمیدانید معجونی که ماییم نتیجه ی شانصد سال زندگی اجدادمان. دروان جنینی. زندگی خودمان که نقدن نصفش رفته. سیاره ها و ستاره ها و جغرافیایی و تاریخی و معماری و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر است؟. اینگونه نیست که درون-مایه ی آدم امروز به فردا نابود بشود. با وید. یا هرچه. 
خلاصه مثال زدن ندارد دیگر. مشکل از بقیه انسان ها نیست. مشکل منم که هی خودم را جمع میکنم همه رد بشوند. هی ساکت و صامت مینشینم با خودم میگویم اوه! یک گروهی هم اینطوری فکر میکنند. بعد هی هم که مشاهده کنی فقط، فکر میکنند مسائل مطروحه را تجربه نکرده ای اصلن. بعد هی اظهارات فضل را کامل تر بجا می آورند که شما هم بهره ای ببری دفعه بعد که بحث پیش آمد اینقدر بز نباشی. حالا کیست که در ایران بزرگ شده، تجربه شرکت در محافل مذهبی را نداشته باشد مثلن. اصلن تلویزیون خانه را روشن کنی خودش شده تجربه. یا من چون وید نمیکشم یا تو فکر میکنی که نمیکشم دلیل نمی شود که بهش اشراف نداشته باشم. یا باز اینکه از خاطرات تو دارد چندشم می شود و فقط نگاهت میکنم تا تمام شوند الان معنی ش این نیست که من با جناب الکل خصومت دارم. اصلن ربطی به این موضوع ندارد.

مثل آدمی هستم که در ازدحام جمعیت کف زمین نشسته باشد. باید بلند شوم بایستم وگرنه خفه میشوم. این تجربه ی "مشاهده" ی آدمها زیادی کش آمده دیگر. تبدیل دارد میشود (شده؟) به سبک زندگی. یک جوری مثل باطلاق گیرم انداخته. خجالت هم دارد که در بیست و هفت سالگی هنوز با اصول پایه معاشرت دارم دست و پنجه نرم میکنم چرا؟  شانصد سال پیش پسرخاله بدبختم گفت. گوش ندادم. حالا بجایش یک ترمز گنده سفت و کفت کشیده ام. دیگر راه خودم را میگیرم میروم فقط. هرکس از روبرو می آید می تواند داوطلبانه بپرد توی جوب قبل از آنکه شهید شود.
.

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

به مویه های غریبانه قصه پردازم

داشتم در میدان شتله راه میرفتم. میدان که نه. در مترو. مترو میدان شتله قیامت کبری ست. کلی خط قرار است بهم وصل شوند. تونل پشت تونل پله پشت پله. آسانسور کنار آسانسور.. بعد یک جایی آن وسط هست که از یک سری پله می آیی پایین میبینی اوه یک گروهی دارند ساز میزنند. همیشه خدا. خیلی هم طبیعی. امروز از پله ها که آمدم پایین با قدم های بلند و روان و مطمئن از بین ده-دوازده ویولونیست داشتم رد میشدم که یک بند نامرئی یک جایی درونم هی پیچید و پیچید و قدم هام شل شد و سرعتم به صفر رسید و کم کم در-ماندم. خشکم زد. نمیدانم چه. همان آهنگ بود آخر. همانکه نمیدانم اسمش چیست اما نمیشد طلایه سازش را دستش بگیرد و این یکی را نزند. یا با همین قطعه شروع میکرد یا از درسهای سخت تازه که خسته میشد این یکی را میزد.. صدای ویالن که به جای خود، این قطعه با صدای ویولن اصلن ملودی خانه ی امیرآباد است. تابستانها که پنجره باز است از سرکوچه میشنوی ش.. یعنی صدای هرروزه ی خانه مان، صدا نه البته، صدا میتواند صدای کولر هم باشد،  موزیک هرروزه ی خانه مان. بله. این درست است. موزیک هرروزه ی خانه امیرآباد. موسیقی متن فیلم زندگی م بود که وسط ایستگاه مترو نواخته میشد. آن هم با ده تا ویولون. رسا. طنین انداز. سُر خوردم بین جمعیت. اشک هام از چانه ام چک چک روان شد. آن هم اشک سیاه. چون من ریمل ضد آب نمیگیرم. زن گریه رو باید سیاه باشد بنظرم. آرایشش راه بیافتد. از چانه اش بچکد پایین. 
نمیدانم میفهمید از چه حرف میزنم یا نه. نمیدانم اصلن خواهر داشته اید در زندگی؟ اصلن خواهرتان مثل طلایه ما کم حرف بوده؟ اصلن شده صدای ساز خواهرتان را بیشتر از صدای خودش شنیده باشید؟ صدا چیز دیگری ست. هزاری هم هرروز چت و ایمیل بازی کند آدم صدا نمیشود. تازه این ملودی.. خیلی بیشتر از صداست.. صدای خواهر آدم شاید چرت و پرت هم زیاد بگوید. صدای ساز خواهر آدم ولی مثل دیوان حافظ است. ممکن است یکی بد از روی شعرها بخواند. اما شعرها آنجاست. زیبا و عمیق و ماندگار. انگار تمام روزمره های بدون دیالوگ خانه مان روی این آهنگ سوار باشند. ریتم حرکت یکنواخت مامان وقتی لباسها را اتو میکشد.. تکان های ریز ابروی بابا وقتی با فاصله به صفحه کتاب خیره شده و هزارهزار تصویر دیگر برای من روی این قطعه سوارند.  

بعد.
اولین ساز کوچولوش رو طلایه وقتی خرید که من ده ساله بودم. حالا سه سال تا سی سالگی دارم. این همه سال سکوت ها و حرکت ها و تصویرها و خاطره های زندگی مون روی قطعه های کلاسیک موسیقی ضبط شده. امروز فهمیدم یعنی چی. امروز از فرشته کوچیک دوست داشتنی م ممنونم. با اینکه فیلم آخرین اجراش رو هنوز برام نفرستاده. 
بعدتر.
این روزها در آن دوره شکنندگی و دنیا-تیره و تاریِ قبل از تغییر فازهای بزرگ زندگی بسر میبرم.
بعدترش.
اینم لینک موزیکه برای کسایی که خواسته بودن.
.

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

یک قابلمه بزرگ عدسی دارد روی گاز قل قل میکند. گوشم به صدایش هست که ته نگیرد. فردا ظهر و شب دعوتم و بنابراین باید ظهر و شب غذا ببرم. طبعن از من انتظار غذای ایرانی می رود و من یک عدسی کم آب درست میکنم، یک قالب کره درش می اندازم و رویش نعناع داغ می دهم و به عنوان یک پیش غذای ایرانی سرو می کنم و امیدوارم گذار هیچ هم وطنی به جمع نیافتد. لباس هایم دارند در طبقه ی منهای یک در ماشین لباس شویی می گردند و ده دقیقه دیگر کار دارند تا تمام شوند. شامم را خورده ام. ذرت آب پز با نمک و کره. حالا روی تخت دمر افتاده ام و بلیط های برلین را چک می کنم و ساعت همه ش نه و نه دقیقه شب است. یعنی تا دو ساعت دیگر که وقت خواب است عدسی حاضر شده، پست هوا شده، لباس ها روی رخت خشک کن پهن هستند  و من دارم گوشه تختم کتاب می خوانم تا خوابم ببرد. شبها خوابم نمی برد آخر. این خیلی پدیده ی جدیدی ست برای من. دو سه ساعت پهلو به پهلو می شوم و زور میزنم مغزم را خالی کنم. خالی نمیشود. زور زدن البته راه خالی کردن مغز نیست. نوشتن شاید باشد. برای همین حالا دارم می نویسم. تمام کارهایی که از صبح کرده ام شبها در مغزم مرور می شود. خیلی ریزبه ریز و دقیق. مثل داور یک مسابقه ی رقص خودم را نگاه میکنم. معمولن از بالا نگاه می کنم. از وقتی فیلم خودم را در دوربین عابربانک دیده ام زاویه دیدم به خودم عوض شده. از بالا آدم اشراف بیشتری دارد. هی خودم را تماشا میکنم و هی به خودم ایراد میگیرم. چرا شب دمر افتادم روی تخت بجای اینکه لباسها را از روی صندلی ها جمع کنم؟ چرا سر میز غذا وقتی بحث خانه بود نگفتم دنبال خانه جدید میگردم؟ چرا وقتی مدیرم پرسید کارها چطور پیش میرود گفتم بد نیست؟ چرا نگفتم عالی و طبق برنامه؟ چرا وقتی پسر آرژانتینی سر ناهار ازم پرسید اگر برگردی ایران برایت مشکلی پیش نمی آید زیادی توضیح دادم؟ بدم می آید از خودم وقتی راجع به ایران زیادی توضیح می دهم. بعد شب خواب میخواهد بیاید پشت پلک هام اما یک چیزی توی مغزم هی میگوید چرا زیادی توضیح دادی؟ چرا تولد دوست فرانسوی ت را به انگلیسی تبریک گفتی؟ چرا به زن چاقی که صبح در راهرو بهت لبخند زد صبح بخیر نگفتی؟ بعد می آیم پایین مینشینم جای پسر آرژانتینی و خودم را میبینم که با لحن عاصی دارم راجع به ایران زیاد توضیح میدهم. بعد هی خودم را شماتت می کنم. احمقانه است نه؟ میدانم. بعد این وسط یکهو میروم تعطیلات کریسمس پارسال خانه یکی از دوستهام در ایران. داشتیم صحبت می کردیم. من یک جمله ای آن وسط گفتم. نمیدانم چرا اینقدر آن جمله مزخرف لعنتی مهم شده. اما هنوز شبها قبل از خواب خودم را شماتت میکنم که چرا آن جمله را گفتی؟ یا هی از خودم میپرسم چرا امسال درست تمام نشد؟ چرا فرانسه بلند نبودی وقتی آمدی؟ چرا نمیدانستی میخواهی چکار کنی؟ چرا اینقدر دور خودت چرخیدی؟
واقعن سختم است خودم را آنطوری که هستم قبول کنم. جایی که هستم را هی نگاه می کنم. باید خر نباشم و جایی که ازش آمده ام را هم نگاه کنم. از آن گوشه ی مترود دنیا، از ور دل مامان، به حساب جیب بابا، بدون اینکه زبان بلد باشم، بلند شدم هلک هلک آمدم اینجا. هیچ ایده ای نداشتم چقدر اینجا رقابت بیداد میکند. چقدر راحت هزارتا عقب می افتد آدم. حالا بخر و بپز و خانه پیدا کن و زندگی ت را هم به دندان بکش تازه. هی آویزان اتوبوس و مترو هم باش. تهران که بودم بنزین ماشینم را هم پر نمیکردم. خرید توی سرم بخورد. یک سفر تفریحی محض رضای خدا برنامه ریزی نکرده بودم. هر وقت اسم سفر می آمد تنها سوالم از بابا این بود که هتلمان چندستاره دارد. اینها را هم اتفاقن قبل خواب به خودم میگویم. هی میگویم خب این پدر به چی تو باید دل خوش کند بیچاره؟ هی از آن بالا می آیم پایین میروم مینشینم در چشم مامان و بابا و خودِ اخمالوی بُراق(؟) ده-پونزده سال قبلم را میبینم وقتی درجواب بابا که گفته بود عید برویم مشهد، نق زده بودم که من نمیام. چطور دلم آمد؟ شبها قبل خواب هی بخودم میگویم چرا گفتی مشهد نمیام؟ 
شبها هی پهلو به پهلو می شوم. هی از خودم سوال و جواب می کنم. برای همین میخواهم بروم برلین. کنار کسی که تحسینم کند. کسی که بشناسدم و تحسینم کند. خسته شدم ازبس به خودم شک داشتم. ازبس مطمئن نبودم. ازبس دست و دلم از هر حرف و عملی م لرزیده. میخواهم بروم چند شب راحت بخوابم. کاش بروم برلین.
.


سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۱

از سری هذیان ها

یک.
من ذاتن موجود بی توجهی هستم. یعنی مغزم بطور ناخداگاه تعداد مسائلی را که میشود بهشان بی توجه بود ماکسیمم میکند... بی توجه به آدرس، به اسم، قیافه، سلامتی، قیمت، آینده. اوه آینده. خیلی به سرتاپایم فشار می آید وقت هایی که مجبورم به آینده توجه کنم. متاسفانه هی هم که عمر میگذرد آدم مجبورتر میشود.
مثلن من در حالت عادی انسانی نیستم که به آمدن زمستان توجه کرده، خودم را در برابر سرماخوردگی واکسینه کنم. اما ازآنجایی که شرکتمان واکسن رایگان به کارمندان می زند امروز صبح گوشی تلفن را برداشتم و یک وقت واکسن گرفتم که کاش نمیگرفتم. از نیم ساعت بعدش حالم شروع به بد شدن کرد، تا حالا که نه شب است یک سره هی بدتر شدم. اول سرگیجه و ضعف شدید داشتم بعد شد استخوان درد. آخ همه جانم درد می کند. حالا تب هم بهش اضافه شده. ضمن اینکه دست چپم بالا نمی آید. واکسن را بالای بازویم زده اما کتفم درد میکند لامصب. حالا اخ و پیف و پوف نکنید که چه لوس و ننری ست دختره. خب ننرم. چکار کنم؟ ننری هم اگر واکسن دارد بدهید بزنم درمان شوم.
دو.
استانداردهای مسخره ای برای خودم دارم. تمیزی خانه مثلن. مادامی که کتابها در کتابخانه ام بطور منظمِ افقی عمودی روی هم سوارند، و ملافه ها و توالت از سفیدی می درخشند، صفت متناسب با خانه در لغت-نامه من "تمیز و مرتب" است.حالا گیرم تمام لباس هایم پخش میز و صندلی ها باشد. یا ظرف ها همینجور تلمبار توی ظرف شویی. این است که با اینکه همیشه خانه ام تمیز و مرتب است اما ترس از مهمان دارم. چون بیم آن میرود که به شلختگی و کثیفی متهم شوم. حال آنکه توالت خانه ام برق می زند و ملافه ها مثل برف دست نخورده کوه سفیدند.
.

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

ا ی م ی ل

یه وقت هایی که ایمل های یاهوم رو فله ای پاک میکنم، یاد اون روزهایی میافتم که در شرکت -تحت امنیت بالای- خیابون گاندی، نوبتی میشستیم پشت تنها کامپیوتر اینترنت دار طبقه و ایمیل های جنب.ش. سبزی رو پاک می کردیم. هم از اینباکس هم از ترش. 
حالا خواستم بگم به یاهوی من ایمیل نزنید لطفن. من سالی یک بار چکش می کنم. آدرس ایمیل وبلاگم رو گذاشتم این کنار.
.

و باز باران، سرشار از نورهای درخشان رنگارنگ بود

لابد حالا که شب شده و من جز از برای خریدن چیپس و دستمال توالت و تعویض ملافه ها از اتاقم بیرون نرفته ام، باید اینجا بنویسم شنبه ی مفیدی نبود. صبح سردرد داشتم. سرم یک جوری پر است این روزها. با اینکه زندگی م آرام است اما چند موج بزرگ یک جایی آنطرف تر هستند که دارند نزدیک می شوند. می دانم که بزودی تلاطم و تشویش باز شروع می شود. همه آنچه امروز آرامم نگه داشته اند یک جور عاریتی ست. زیادِ زیاد سه ماه از هرکدام بیشتر نمانده. حواسم بهشان هست که غافلگیر نشوم. حواسم به اینروزهایم هم هست که تا لبه ی لیوانم را پر کنم از خوشی و سربکشم مدام. خوشی جفتک انداز افسارگسیخته نه ها. خوشیِ آرام نرم. خوشبختی های ساده. از جنس  نفس عمیق در خیابان های خیس بعد از باران. یا نوشیدن یک فنجان چای داغ نعناع در یک روز سرد آفتابی. یا بازی زیرابی رفتن و کشیدن شکم به کف دور و ساکت استخر. 
امروز از صبح یک غم بی وقت زنجیرم کرده بود گوشه ی این تخت فلزی. می خواستم آن همه پست های درفت را کامل کنم و آن همه کار نیمه نصفه را لیست کنم یک جایی که یادم بماند. نشد. نمیدانم. معتادِ در ترکم هنوز. بعد از این همه ماه..
اعتمادم باز به خودم کم شده و به روزگار زیاد. فکر میکردم یکبار که آدم در زندگی ازین فاز بگذرد برای همیشه گذشته. اشتباه می کردم. آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد. مراقب باشد که پایش روی زمین بماند و بارش روی شانه خودش. بار زندگیش. بار احساسش. گندهایی که زده را آدم باید خودش جمع کند. خیالش نباید راحت باشد. باید بداند وقتی از خانه امیرآباد کند، کنده. آدم باید معنای کندن را بفهمد که وبال نباشد. باید بفهمد پسرک استخوانی با شانه های پهن و چشم های کوچک نمناک تمام شد. دیگر هیچ جا نیست. حتی اینجایی که بهانه ی اولش، خود او بود. 
یک روز در زندگی، با دماغی شکسته و سری بخیه خورده، باید بفهمی خودت خلبان این هواپیمای تک سرنشین دور شکننده ای.  برج مراقبتی که یک عمر برایش پیغام فرستادی خالی ست. از اول خالی بوده. بفهم لطفن. خواهش می کنم یاد بگیر. قبل از آنکه باز سقوط کنی.

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۱

در تست شخصیتم نوشته که آدمِ ماندن نیستم. کاش میشد این را بنویسم سنجاق کنم به پیشانی م. که با من بدنبال لحظه خوب باشید نه رابطه خوب. آدمِ همه راه ها را با یک نفر رفتن نیستم. ولی آدمِ همه راه ها را رفتن هستم. همه راه ها را با یک نفر نمیشود رفت آخر. اصلن اگر دونفر قرار بود در همه سوراخ سنبه های زندگی هم کله کنند چرا دونفر شدند پس؟ به این سوال باید فکر کرد واقعن. خطای آفرینش که نبوده. انگار بخواهی خودت را بزور بچپانی زیر پوست یک آدم دیگر. ازآن بدتر اینکه حس کنی یک نفر میخواهد خودش را بزور بچپاند زیر پوست تو. در هر صورت تاریخ نشان داده که هیچ آدمی در زندگی من ماندگار نمیشود. در بهترین حالت مثل بومرنگ ند. که هرچند رفتن خوب میدانند، باز اما یک روز از یک جا پرت می شوند درست وسط زندگی م.  حالا که خودمانیم، اما من اینقدر به همین بازی بودن و نبودن و پرت کردن و پرت شدن خوشم که نگو. 
.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱

که درازست ره مقصد و من نو سفرم

بیرون صدای باران می آید. یا من دلم می خواهد فکر کنم صدای باران است. ساعت دیر شب است. من در خانه راحت دورم گوشه تخت دراز کشیده ام و بطرز عجیبی آرامم. آنقدر که دلم نمی آید بخوابم. خیلی ماه بود آرام نبودم. یک وحشت، یک بی قراری گوشه تمام لحظه هایم میپرید انگار. یک تنش بی وقفه مدام. اصلن یادم نمی آید زندگی قبلش چطور بود.. 
میدانید؟ هنوز اینجا تازه ام. هنوز زندگی م را پهن نکردم. ریشه ندواندم.. هنوز مثل یک لاک پشت خانه بدوشم که میخواهد از یک سراشیبی برود بالا. همانقدر کند، همانقدر عقب. همانقدر قدم برداشتن سخت و سنگینم است. همانقدر در چشم برهم زدنی پرت می شوم پایین و باید هزار سال یواش یواش جان بکنم تا برسم سر جای اول. هنوز ذره ذره دارم پوست می اندازم. دارم رعناهای تازه ای می زایم و بزرگ می کنم. که آرامترند. و غریبه تر. 
.

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

دست منه بر دهنم

یک لطف اجباری دانشگاهمون پارسال در حق من کرد، که یک کنفرانس بزرگ ترتیب داد با موضوع اینکه در ایران چه میگذرد. البته در ایران و افغانستان چه میگذرد. سخنران: رعنا-ویس. دانشجوهای ایرانی و فرانسوی افغاستانی-الاصل. به مدت: سه ساعت. مکان: آمفی تئاتر بزرگ دانشکده. با حضور مدیر گروهمون، مدیر تمام مسترها، حضور اجباری تمام همکلاسی هامون که صد نفر بودند، و حضور افتخاری سفیر افغانستان و جمع همراهانشون و یک عالم آدم دیگه که از زمین سبز شدند احتمالن. زمان: در سرشلوغانه ترین روزهای ترم اول که در کل کلاس کسی نبود که بتونه شبی بیشتر از سه ساعت بخوابه. ازبس پروژه و امتحان و کلاس داشتیم. می تونستم قبول نکنم آیا؟ نمی تونستم. من مجبور شدم. می فهمید؟ مجبور واقعیِ بدبخت اینجاست. اینجا بود. که سه شب پشت هم اصلن نخوابیدم. یعنی اصلن تکون نتونستم بخورم. هیچی نخوردم. فقط برای جیش کردن از روی صندلی م بلند می شدم. می دونید؟ سه ساعت خیلی زیاده. نیم ساعت آدم بخواد حرف بزنه انگار یه عمره، حالا چه برسه به سه ساعت. هزارتا اسلاید داشتیم اوه. کلی اسلاید هم نداشتیم. کلی عدد باید جمع می کردیم. عکس. نقشه.. بماند. آخرش؟ شینیون کرده و ماتیک زده که تق تق رفتم بالای سن، هی شروع کردم به آب رفتن. شونه هام هی آویزون تر شد و پشتم گردتر شد و تن صدام هی بدبخت تر. چرا؟ از بالای سن خیلی چیزا خوب تر معلوم بود. رومو که به سمت بچه ها گردوندم، صدای دستها که قطع شد، اون همه چهره جدی بدون لبخند، اون همه چشم گرد.. از خودم پرسیدم چرا من این بالام؟ چرا من کنار اینا نیستم؟ چرا کسی از اینها کنار من وای نایستاده؟ من اون بالا بودم که سه ساعت دست و پا بزنم تا به اونایی که اون پایین بودن بفهمونم منم مثل شمام. ما هم مثل شماییم. ایران هم مثل صد و نود و پنج تا کشور دیگه، سرزمینی ست که انسان ها درش خانه ها ساخته اند و کارخانه ها ساخته اند و میخرند و می فروشند و می خورند و عشق می ورزند. اما همین که من اون بالا بودم، نشون می داد که مثل اونا  نیستم. که ایران مثل کشورهای اونا نیست. پس من سه ساعت قرار بود چکار کنم؟ سه ساعت قرار بود حس ترحم جمع رو قلقلک بدم فقط. و حس روشنفکری شون رو ارضا کنم و انسان دوستی شون رو. اینها وظایف اصلی من بود که خیلی دیر فهمیدم. وگرنه بجای عکس فرهنگسراها و موزه ها و ساختون های قشنگ قدیمی و تازه، باید فیلم یه سنگسار نشون می دادم و عکس زنهایی که شوهرهاشون کتکشون می زنن و سرشون هوو میارن. نمیدونم. شایدم اصلن اینطوری بهتر حس ترحمشون تحریک شد. چون مسلمن در تمام مدتی که داشتند عکسهای سفره هفت سین و نقاشی های مینیاتور رو نگاه می کردند تصویر سنگسار و زنهای سیاه پوش روبنده دار در ذهنشون بوده. اینطوری من با ماتیک قرمز و لبخند ماستِ وا رفته م مضحک تر بنظر میومدم. در هر صورت دختر ایرانی-فرانسوی که امسال نماینده کشور ایران بود نقش منو انتخاب نکرد. بعد از داریوش و کوروش و ساسانی ها عکس احمدی نژاد و خامنه ای رو نشون داد و از زندان های پر حرف زد و خیابان های خالی و اینکه چند همسری در ایران بطور رسمی تصویب شده تا مردم هرچه بیشتر ازدواج کنند و هرچه بیشتر بچه بدنیا بیاورند و الی آخر. 
سخنرانی ش که تموم شد یکی از بچه ها از ته سالن بلندگو خواست تا سوال بپرسه. گفت بنظرتون چرا ایران، کشوری با این تاریخ و فرهنگ درخشان و اینها، نباید بتونه بمب اتمی داشته باشه درحالیکه کشورهای دیگه ای در منطقه هستند مثل اسرائیل و پاکستان که بمب اتمی دارند. میدونید، از سوال دختره، از مِن ومون کسی که جواب میداد خجالت کشیدم. یاد وقت هایی افتادم که بعضی از دوستان افغانستانی م از وجود نیروهای خارجی تو کشورشون خوشحالی می کردن و من بهشون میگفتم نباید خوشحال باشین. حق شماست که کشور خودتون رو اداره کنید. حق شماست.. شما با از دست دادن حقتون نباید خوشحال باشید. میدونم که شاید الان راه دیگه ای نباشه، اما باید از حالا یک نفس بدوید تا زودتر قد بکشید و حقتون رو پس بگیرید.. دختره که این سوال رو پرسید با خودم فکر کردم چی بسر ما اومده که این سوالو از خودمون نمیپرسیم؟ اگر الان ایران تمام فعالیت های هسته ای ش رو متوقف کنه، من یکی که تا آخر عمر جشنواره میشم از خوشی. و اکثر مردم هم احتمالن همینطور. بس که گره همه مشکهای سیاسی و اقتصادی و کوفتی ما با همین قضیه کور شده. بعد اینجا بود که یک مرتبه فشار تمام تحریم های تمام این سالها رو احساس کردم و صدای شکستن استخون هام رو انگار شنیدم. تازه دوزاریم افتاد که بابا حق مسلم ماست، چطور حواسمون نبوده؟ سرزنش کردم خودمون رو فکر میکنید؟ سرزنش نکردم. چون ما مردم حق های خیلی دم دستی تری داریم که دنبالش بریم. دنبال حق های فردی مون باید بریم اول بعد حق کلمون بعنوان یک ملت. بله. انرژی که سهله، سلاح اتمی هم حق ما هست. این نکته رو ازین به بعد حتمن در سخنرانی هام راجع به ایران اضافه می کنم. اما حقی که اولویتش فعلن بالا نیست. روی فعلنش هم تاکید می کنم. 
بعد از کنفرانس دختره با ویس حرف زده بود. گفته بود که قرار بوده امروز یکی از سخنران ها باشه اما بهش اجازه ندادن. باورم نمیشد. لبنانی-مراکشی بود. قرار بوده راجع به لبنان حرف بزنه. حتی اسمش روی پوسترها بود. میخواسته بگه بنظر اون حزب الله در توسعه و پیشرفت لبنان نقش مثبتی داشته. میگفت میخواستم بگم نظر من اینه و بعضی ها هم اینطوری فکر نمیکنند. نمیدونم با حرفهاش موافق بودم یا نه. چیزی که واضحه من بعنوان یه ایرانی از حزب الله خوشم نمیاد. دانشگاهمون هم بعنوان یه مرکز آموزشی فرانسوی. اما دختره حق داشت حرفش رو بزنه. من بشخصه دلم میخواست حرفهاشو بشنوم. چرا باید از یک نگاه دیگه به موضوع فرار کرد؟ چرا باید کسی باشه که نتونه حرفشو بزنه؟ دختره خیلی گناه داشت. ویس میگفت خیلی عصبانی و غمگین بود. میفهممش. 
من از فرانسه بیزارم. فرانسه ایران دومه و درین شکلی نیست. ایران توسعه یافته. با همون نقصهای فرهنگی. با همان غرورهای بی مورد. همون ملاحظات احمقانه. کل دنیا رو که ندیدم، اما احساس میکنم کلش باید همین باشه. شت.
.

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۱

پاره ای توضیحات

از من یک وبلاگ انگلیسی در شده در اینجا. تا حالاش خیلی بابت این خبط فحش خورده ام که قبول دارم حقم است اما وبلاگم را منهدم نمیکنم. داستان وبلاگم داستانِ چند پهلویی ست آخر. یعنی اینطور نبوده که یک روز صبح از خواب بیدار شوم بگویم بروم یک وبلاگ انگلیسی درست کنم بعد بنشینم زور بزنم که با زبان الکن انگلیسی م پست هوا کنم. داستان اینطوری بود که یک روز خودم را دستگیر کردم. که چندماه است هر نوشته ایم که مخاطب داشته انگلیسی بوده. بعضی از مخاطب هام طبعن فارسی نفهم بودند اما مهمترهاشان نه. حالا یک پهلوی داستان همان آدم هایی م هستند که فارسی نمیفهمند و داریم یک بخش بزرگی از هم را از دست میدهیم که خب با انگلیسی نوشتن من یا آنها، آن بخش بزرگ همچنان از دست میرود اما تکه های کوچکی این وسط ها دستمان را میگیرد که در این قحطی همان هم غنیمت است. بعد میرسم به مخاطب های فارسی زبانم که راحت تر بودم برایشان انگلیسی بنویسم که یعنی این نبوده که من راحت تر باشم انگلیسی بنویسم، بلکه راحت تر بودم که فارسی ننویسم. بس که وقتی فارسی نمی نویسد آدم دارد زور میزند. یک زور نهانی هم هست. یعنی یک جایی درون آدم منقبض می شود و آن نرمالوی گریان سانتی مانتال آدم راحت تر مهار می شود. یعنی آنجایی که داری خودت را میچلانی که احساس های افسارگریخته ی خانمان سوز را جمع و جور کنی اگر بخواهی فارسی بنویسی یک خط کافیست که به فنا بروی. اما بردار انگلیسی ده صفحه بنویسشان اصلن آن بخش متمرکز وجودت از روی تراژدی که درش گیر کردی میچرخد روی نگارش و خب طبعن بخاطر بی سوادی در کلمات تراژیک زبان های دیگر انسان از توصیفات جگرسوز باز مانده و مجبور می شود درعوض به آن رشته منطقی کلام بچسبد که در نوشته های فارسی من معمولن میان فوران های احساسی گم می شود. بعد طرف می خواند میبیند وای چقدر تو دختر قدرتمندی هستی. خیلی غیر احساساتی مسئله را برداشتی آنالیز کردی در اوج خونسردی و خلاصه برای منی که چهره بدبخت احساساتی م بسیار در سالهای گذشته پررنگ بوده و رسمن نمیتوانستم هیچ پرده ای رویش بکشم، حالا این نوشتن انگلیسی روتوش خوبی شده که سوارترم می کند بر امور یا دست کم اینطور نشان می دهد. 
داستان البته پهلوهای دیگری هم دارد که از حوصله جمع خارج است. 
حالا اصلن من وبلاگ جدا برای پست های انگلیسی م درست کردم که خواننده هام مجبور نباشند یکی درمیان یا ده تا درمیان از زبان اکابر من بهره مند شوند، اما متاسفانه گوگل-ریدر پست های وبلاگ جدیدم را هم بین پست های این وبلاگ بخورد ملت می دهد که من نمی دانم چطور باید درستش کنم. احتمالن اگر آن-سابسکرایب کنید و باز دوباره دنبالش کنید باید درست شود. مطمئن هم نیستم متاسفانه. آیا کسی از شما بلد نیست چطور فید وبلاگ هام را از هم جدا کنم؟ آیا من باید جدا کنم؟ یا شما باید جدا کنید؟ یا چه؟
.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

نمیدانم کی ترکش آدم های قبلی زندگی م از روزمره ام جمع میشود. میدانم البته. هیچ وقت قرار نیست جمع شود. من یک مرضی دارم اصلن که رد آدمها را میگریم همه جا و تا همیشه با خودم می کشم..
از تو هم پاکت سیگارت مانده بود روی میزم و یک سری حرف روی دلم. کلمه ها را برایت نوشتم. سیگارت را هم تا نخ آخر کنار پنجره بزرگ اتاق کوچکم دود کردم که هر دو تلخ بود. مثل همیشه. رد تو همیشه تلخ بود و هست. 
.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

حقیقت این است که من به آدمهای اطرافم زنجیر شده ام. دنیای من یعنی آدم هام. آدم هایی که میبینم، آدم هایی که می دیدم، آدم هایی که ندیدم و نمی بینم اما میخوانم، آدم هایی که ندیده ام و نمیبینم و نمیخوانم اما میشنوم. دنیای من پر از آدم است. من دختر خیابان ها و کافه ها و بارهای شلوغم. من خوب به آدم ها نگاه کردن را از ده-دوازده سالگی یاد گرفتم که با مداد سیاه روی کاغذهای کاهی طرح های چهل ثانیه ای ازشان می زدم. روزی ده تا آدم، دوازده تا آدم، شاید بیشتر.. من عادت کردم ببینم. آنطوری که من آدم ها را میدیدم کسی نمیدید. آن طور که من حواسم به انحنای ملایم مهره های کمر بابام هست، به مردمک های بیش از حد گرد و سیاه چشم های دخترداییم، به لب های باریک آقا ایرج که زیر سبیل بلند بورش پنهان میکند، به قوز کوچک سمت راست دماغ عموجان کوچیکه، به استخوان کشیده و منحنی بینی هدی، به مچ باریک و ظریف دست فروزان، به گوش های کمی بالای میم، و چه و چه و چه.. 
من زیاد به آدم ها فکر می کنم. من اصلن نمیتوانم به آدم ها فکر نکنم. حواسم نمیتواند جمعشان نباشد. نمیتوانم شکنندگی شان، غمگینی شان، خوشحالی شان و عاشقی شان و دردکشیدنشان و قدکشیدنشان را نبینم. نمی دانم. شاید این مدلم فقط مخصوص آدم ها نباشد. با سیستم ها و فرآیندها هم همینطورم.اولین و تنها کاری که تحت هر عنوان شغلی م کرده ام این بوده که مشکل سیستم را پیدا کنم. همیشه یک جایی یک مشکلی هست. یک چیزی که نمیگذارد همه چیز آرام و نرم و روان باشد. یک چیزی همیشه یک گوشه ای گلوله شده و پشتش عفونت و چرک جمع شده. من همان گلوله را پیدا می کنم. در سیستم ها، در آدم ها. نه اینکه بخواهم پیدا کنم. اصلن یک مدلی تمام ورودی های آن آدم، آن سیستم را در مغزم کنار هم میچینم که برسم به آن گلوله مزاحم. که انگشتم را بگذارم رویش فشار بدهم بگویم ببین، اینجاست. بکن بندازش دور.
مامان از بچگی بهم میگفت تو عاشق لشکر کشی هستی. کلن خیلی بیشتر از آنکه سن و تجربه م قد می دهد آدم میشناسم. بعد آدم های گمنام هم میشناسم. آدم های معمولی. بجایش هیچ آدم معروفی را نمیشناسم. از خواننده، هنرپیشه، کارگردان، نویسنده، دانشمند، سیاستمدار. خیلی کمتر از سن و تجربه ام آدم معروف میشناسم. اما لکشر آدمهای معمولی زندگی م همیشه پر بوده. 
بعد یک وقت هایی هست که بوم غلتان معاشرتهای آدم می افتد روی سراشیبی. نمیدانم از کی چنین حسی دارم. اما دارم. احساس میکنم نمیکشم. انگار دارم زیر دست و پای لشکری که همیشه پشت سرم می آمد له می شوم. بعله. یک وقت هایی در زندگی آدم احساس سرداری را دارد که فراموش شده. که ایستاده، اما لشکری که پشت سرش می تازد، نیاستادند. بعد آدم میرسد به آنجایی که جاده میپیچد، او نمی پیچد. دیگر حتی دلش نمی خواهد در وبلاگش بنویسد. اینقدر آدم گریز یعنی. می رود دفتر کوچک سبزش را پیدا می کند و با دستی لرزان و قلبی جفتک انداز ده صفحه تویش مینویسد و به اندازه صد صفحه هم زار میزند. بعد اما چون ما از آدم هاییم و بازگشت همه مان بسوی آدمهاست،  دو سه شب میگذرد تا ذره ذره ده صفحه را در وبلاگش تایپ کند. که هنوز تمام نشده البته. اما بزودی تمام شده، و از همین شبکه اجتماعی منتشر خواهد شد.
.

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱

نشسته ام کف اتاق و یک جفت بوت تیره ساق بلند گذاشته ام جلوی چشم هام و با بهت و حیرت بهش خیره شده ام. قسمت پایینش را اگر به تنهایی نگاه کنید شبیه یک جفت کفش بد سلیقه ی مردانه ست. آنهایی که احتمالن پدرتان یک جفت دارد و شما در مواجهه ی پدر با دوستانتان همیشه امیدوارید آن یک جفت کفش پایش نباشد و همیشه هم همان است چرا که راحت و خوش پاست و چه و چه و چه. شاید پاشنه اش ده پانزده میلیمتر بلندتر از پاشنه کفش پدرتان باشد، اما رنگ و رویش مو نمی زند. دقیقن همان جاها که کفشِ کهنه رنگش میپرد یا برق می افتد رنگش پریده یا برق افتاده. به همان زمختی و کج و معوجی. خب حالا باز کفش پدرتان را تصور کنید، زبانه کفش (آن تکه پارچه ای که زیر بندهاست) را بگیرید بیاورید تا زیر زانو. به قطری که حتی شلوار پاچه گشاد هم براحتی درش جابگیرد. فکر کردید تمام شد؟ نشد. اگر از کنار به کفش نگاه کنید قلاب های فلزی از هرکجایش آویزان است. مثل کفش های سربازی مثلن. 
این کفش را من ده روز پیش آنلاین برای خودم خریدم و امروز دریافت کردم. البته باید اعتراف کنم که عکس ها به اندازه کافی گویای حقیقت کفش بودند و من اصلن نمی فهمم چرا. چرا خریدمشان واقعن؟ میدانید، حالا بیشتر از اینکه با کفش ها مشکل داشته باشم با خودم دچار مشکل شدم. خسته شدم از دست خودم یعنی. سخت است چنین آدمی بودن این همه سال. می فهمید؟ قضیه فقط قضیه ی کفش نیست. فکر می کنید چند بار پیش آمده که در جواب لاسیدن های یک مرد جوان از خودم پرسیده باشم که من اینجا چکار می کنم و همین طور که حالا به این کفش ها خیره شده ام به چهره مخاطب در کافه یا بار زل زده باشم؟ بعله بلند می شوم با یک آدم هایی می روم سرقرار که مختان سوت می کشد اگر بگویم پس نمیگویم. بعد تا وقتی هم اتفاق نیافتند نمیفهمم که اوه! ایران هم همین بودم. همیشه همینقدر غیر قابل درک بودم برای خودم. دوزاری م اصلن نمی افتد یک وقت هایی که بابا ببین داری چه غلطی میکنی. ببین داری چه میخری. ببین. حواست کجاست دختر؟ 
همیشه که همه چیز کفش نیست آدم برود پس بدهد. همین طوری ابراز عشق می کنم. خانه اجاره می کنم.  قرارداد فسخ می کنم. همین طوری راه می افتم یک جایی را امضا میکنم. مثل آدم هایی که در خواب راه می روند، بعد وسطش از خواب می پرند می بینند اوه اینجا کجاست؟ من کی ام؟ 
.

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

اگر هالووین را در یکی از کلاب های پاریس جشن گرفتید و دختری تمام شب آن بالا ایستاده بود و با شدت و حرارت روی میز چوبی زیر لامپ قرمز ریتم گرفته بود یا طبل می زد یا نمیدانم چه، بدانید که با چهره ای از من مواجه شده اید. شاید خیلی هم لوس و بیمزه بنظر بیاید اما یکی از مفرح ترین شبهای زندگی م بود. بماند که حواسم نبودم دارم با دست خودم انگشت هایم را میشکنم وجنس میز طبعن از چوب است و این حرکات و ضربه ها برای انواع طبل و جاز طراحی شدند که قرار بوده از پوست لطیف حیوانات باشند. اما حالا که دوروز از آن شب میگذرد و انگشت هایم دیگر درد نمیکند میتوانم بگویم که خوش گذشت. کلن بخواهم بگویم هالووین خیلی به روحیه من سازگار است. با وجود اینکه دختران زیبای شاخ دار را بسیار تحسین کرده و بنظرم جذاب ترین دخترها، دخترهای شاخ دارند، اما برنامه م برای سال بعد دوتا بال  فرشته ای با پرهای سفید روی دوتا کتف هاست. خدایی ش بجز فرشته چه نقش دیگری به انسان ننری چون من می آید؟ هیچی. متاسفانه هیچ وقت در زندگی آنقدر که دلم میخواسته انسان هیجان انگیزی نبودم. و دلم برای معدود انسان هایی که هنوز اعتقاد دارند من هیجان انگیزی هستم بسیار می سوزد. اما متاسفانه کاری هم از دستم برایشان برنمی آید جز اینکه از همین جا اعلام کنم که من یک فرشته لوس با بالهای سفید تکراری بیشتر نیستم و مسئله مسئله ی لباسش نیست. چرا که هزار هزار لباس هیجان انگیز در مغازه ها هست. مسئله منم که از هیچ نقش و حرف حوصله سربری، حوصله ام سر نمی رود و طبق نتایج تست شخصیت یونگ بونگ نمیدانم چه، بنده اصلن موجود نادری نبوده و از گونه من میان انسان ها خصوصن خانم ها فراوان است. 
.

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

Let's dance

آدم ها را به جای اینکه از کفش هاشان بشناسید از رقص هاشان بشناسید. من به شخصه هیچ ربطی به کفش هام ندارم. یعنی کفش هم شد شاخص شخصیت آخر؟ چرا کفش آره شورت نه؟ چرا آدم ها را از روی تی شرت هاشان نشناسیم؟ یا کیف هاشان مثلن؟ چرا ندارد. خیلی ساده ست. آدم موقع کفش و کیف و شورت خریدن قبل از اینکه به شخصیتش فکر کند به جیبش نگاه می کند، به کاربردش نگاه می کند. برای ویترین که آدم خرید نمی کند. آدم در زمان ها و مکان های متفاوت کاربردهای مختلفی از کفش ها و کیف ها و شورت هایش انتظار دارد. تابستان باشد، زمستان باشد، برفی باشد، بارانی باشد، سرکار باشد، مهمانی باشد، تحریم باشیم همه چی گران باشد، می بینید؟ شخصیت گم شد این وسط. اما رقص؟ همه ش خودِ آدم است و آن طوری که دوست دارد خوش باشد. آن لحظه ای ست که کرکره ها را کشیدی پایین گل ها قشنگ آمده بیرون. بعد یک سری ها هستند که دلشان می خواهد در گوشه های تنگ و تاریک برقصند. یک سری آدم ها دوست دارند زیر چلچراغ قر بدهند. آدم های نرمالوی همراهی هم هستند که رقص های دونفره دوست دارند. یعنی یک جور بهم آویخته ای. من از آن هاش نیستم. گوشه ی تنگ و تاریکی هم نیستم. باید دیده شوم. میدانید؟ حتی به چلچراغی ها نزدیک ترم. اگر یک نفر جذاب همراهی م کند بهتر هم هست. اما بهم آویخته نباشد. رقصم باید سولو باشد، اما یک مخاطب خاص داشته باشم که حواسش بهم باشد. می دانید؟ رقص بی مخاطب مثل پست بی مخاطب، مثل زندگی ول است. رقصهای بهم آویخته اما مثل عشق های افلاطونی ست. شاید افلاطونی هم نه حالا. عشق های معمولی. چه می دانم. خلاصه همانی ست که سر و تهش دست تو نیست و هست. همان رقص و عشقی که من ازش دورم. آنقدر دورم که انگار همه عمر دور بوده ام. شاید هم بوده ام. چه می دانم. مهم من استم که رقص عربی دوست دارم. زیر چل تا نه حالا اما یک چراغ. با یک مخاطب نه خیلی نزدیک، نه خیلی دور. 
.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن*

امروز میشود چهارده ماهم. دارم سعی می کنم خودِ آن روزهام را یادم بیاید. راحت نیست. خیلی بکر بودم. خیلی وصل بودم به یک جایی که اینجا نبود. ایران هم نبود. به یک نقطه ای میان آسمان و زمین وصل بودم انگار. مطمئن هم بودم که نگهم میدارد. خیالم راحت بود. نمیدانم چرا خیالم آنقدر راحت بود. از یک جایی اما دیگر خودم ماندم فقط. آن خوش بینی، آن اعتماد چشم بسته ای که به دنیا و آدم هاش داشتم پرید. نه اینکه بد باشد. یا ناراحت باشم. اتفاقن بهتر شد شاید. آدم خوشحال تری شدم. آدم مستقل تری شدم. اینکه آدم وصل باشد خوب نیست. هرچند به یک نقطه دور در آسمان. هرچند بتوانی چشم هات را ببندی و خودت را رها کنی به پشت گرمی ش، وصل بودن امن نیست. یا نمی ارزد. یا نمیدانم چه. 
خلاصه ش اینکه، خودم را نمیدانم. اما زندگی م عوض شده. آدم ها و خیابان ها و کافه ها را یک طور دیگری دوست دارم. قبلتر تازه و شگفت انگیز بودند؛ حالا آشنا و عزیزند. خودم؟ هرروز صبح کیفم را برمی دارم می روم سرکار. خیلی خوبم است. کار به من خیلی می سازد. همیشه در زندگی م کارمند خوبی بودم اما هیچ وقت دانشجو-آموز خوبی نبودم. بنظرم در دانشگاه همه چیز فیک است. سوال ها اراجیف ساخته پرداخته ذهن استادهاست که چهارتا نمره جلوی اسم مان ردیف کنند. سرکار اما فرق دارد. سوال ها واقعی اند. همه چیز واقعی ست. دلم می آید بنشینم فکر کنم که مسئله چطور باید حل شود. در دانشگاه دلم نمی آمد. احساس می کردم سیستم آموزشی سرکارم گذاشته. 
کلن؟ خوشحالم. هرچند زیاد سرما می خورم، زیاد مهمان بازی می کنم، زیاد نگرانم و زیاد سخت می گیرم و کلی زیادِ ناتمامی راه دارم هنوز تا به نقطه مطلوب آرامش برسم. چهارده ماه پیش؟ خیلی دور بودم از جایی که حالا هستم. شاید بیشتر از چهارده ماه. 
* حافظ


شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱

یک ماهی می شود که جسیکا از پاریس رفته است. رفتنش بیشتر از آنکه فکر می کردم سختمان بود. هیج وقت تصور نمیکردم اینقدر به اینجا و آدم هاش وابسته شوم. یک هفته آخر هر دوتامان تمام وقت زار می زدیم. از وقتی هم که رفته هر هفته ایمیل های بلند برایم می نویسد. که دلش برای لحظه های کوچک خوشحالی که داشتیم تنگ شده. از دوست پسرش می نویسد که حالا بعد از یکسال دوری رهایش کرده. که چقدر غمگین است و دلش می خواهد برگردد پاریس کنار یادبود طلایی پرنسس دیانا، رو به رودخانه مرا بغل کند و زار بزند و بگوید که غمگین است. همان طور که دو روز قبل رفتنش گفته بود. من و جسیکا زیاد در بغل هم گریه می کردیم. اولین بار یک ماه بعد از پاریس آمدنم بود. یک روز ابری زیبا. با خلید و استیو و آلوارو در حیاط ایستاده بودیم. ماه های اول همیشه همین طور بود. من بودم و یک جماعت پسر شر. مشکل این بود که "گروه دخترها" فرانسه حرف می زدند و این خودبه خود مرا ازشان جدا می کرد. آنروز غمگین بودم. دلیل خاصی هم نداشت. بچه ها چرت و پرت می گفتند و می خندیدیم. فضای شاد و سرخوش شان خیلی از غم درون من فاصله داشت. این بود که از یک جا دیگر نتوانستم بخندم. اصلن نتوانستم گوش کنم. نتوانستم جلوی اشک هام را بگیرم. بعد هی هرچه سعی تر می کردند بفهمند چرا گریه می کنم من گریه ام بیشتر می شد. آلوارو دستم را گرفت برد دم در دستشویی که صورتم را بشورم. از در رفتم تو. جسیکا آنجا بود. بی هیچ حرف اضافه بغلم کرد. چند دقیقه با صدای بلند توی دستشویی در بغلش گریه کردم. دوستی مان از آنجا شروع شد. 
دلم هنوز برایش تنگ می شود. هرروز که از جلوی یادبود طلایی رد می شوم، هربار که سالاد نوردیک می خورم، از جلوی هر مغازه ماکارون فروشی که رد می شوم، روی پله های جلوی اوپرا که می نشینم دلم برایش تنگ می شود. هنوز از رفتنش غمگینم و هنوز آخر هر ایمیل بلندش که میرسم اشکم در می آید.
قول دادم کریسمس سال بعد بروم مکزیک و حاضرم برای اینکار مثل خر پول جمع کنم. 

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱

مکزیک

سالن شلوغ بود. بیشتر بچه های سال جدید بودند اما انگشت شمار از همکلاسی هامون هم بین جمعیت پیدا می شدند. همه مثل همیشه ی این برنامه ها خیلی رسمی و خیلی پاشنه و آرایش و کت شلوار و کروات و.. من امسال از پارسال راحت تر و مطمئن تر بودم. شاید چون می دونستم قرار نیست چیزی از توش در بیاد. حتی کت هم نپوشیده بودم. به جاش یک ژاکت قرمز تنم کردم که می دونستم رسمی نیست و نبود هم. اما کی اهمیت می داد؟ فقط می خواستند بگن آنلاین اپلای کنید و در بهترین حالت رزومه ت رو بگیرند بذارند در یک پوشه و هیچ وقت هیچ کس سراغش نره. اما خب. مراسمی هست که باید انجامش داد. جلوی میز هر شرکت دانشجوها با یک پوشه پر از رزومه صف کشیده بودند. سالن کلن همهمه بود اما کسی با کسی حرف زیادی نمی زد. سلام و روبوسی و بعد جمله های کوتاهِ موفق باشی، بعد می بینمت و این حرف ها. 
در بخش شرکت های مشاوره بودم. با اینکه از کار مشاوره خوشم میاد اما همیشه آخر از همه میام سراغ شرکت های مشاوره. چون شرط بی بروبرگردشون زبان فرانسه روان و بدون لهجه ست. اما از آنجایی که " آدم هیچ وقت نمیدونه قراره چه پیش بیاد" باید به همه شرکت ها سر می زدم. یک رزومه از پوشه م برداشتم و توی صف ایستادم. از دور لبخند زد و باسر سلام کرد. لبخند زدم درحالیکه سعی می کردم بشناسمش. لبخند مرددم کافی بود که بیاد جلو برای روبوسی. فکر کردم نزدیک بشه حتمن یادم میاد. یادم نیومد. پسر استخونی قدبلندی بود که پشتش خمیده بود. لب و دهنش به طور محسوسی جلو بود و صورتش بیش از حد کشیده بود. ازین چهره های خاص که یاد آدم می مونه. موهاش زیادی کوتاه بود. موهای بلند ژولیده باید بیشتر به چهره ش میومد. فرانسه با من حرف می زد که عجیب بود. گفت چطوری؟ چکار می کنی؟ گفتم خوبم. توی فلان شرکت هستم. گفت اوه، چه بخشی؟ گفتم استراتژی. گفت کی تموم میشه؟ گفتم مارچ. گفت خوبه حالا فرصت داری. هنوز نشناخته بودم. پرسیدم تو کجا بودی؟ یادم نمیاد. خنده ش در اومد. گفت یادت نمیاد چون نمی دونستی. گفتم نمی دونستم؟ گفت تا حالا با هم حرف نزدیم و احتمالن تاحالا همدیگه رو ندیدیم. خنده م گرفت. گفتم فکر کردم منو میشناسی. گفت می دونم که دانشجو هستی و در فلان شرکت کار استراتژی می کنی و کارآموزی ت مارچ تموم میشه و تنها دختری هستی که امروز درین سالن لباس سیاه نپوشیده. خندیدم. گفتم تو دیوانه ای. گفت که سه سال پیش فارغ التحصیل شده کار مشاوره می کنه و اهل مکزیکه. چه کسی واقعن می تونه بجز یک مکزیکی اینقدر راحت و رون و سرگرم کننده و بی آزار باشه؟ بهش نگفتم که بهترین دوستم در دانشگاه یک دختر مکزیکی بود. احتمالن اگر مکالمه انگلیسی بود می گفتم. اما نبود. پس یه لبخند ول و گشاد تحویلش دادم و گفتم خیلی خب، کول. موفق باشی. گفت بعد می بینمت.
.

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

برای بهی و خانم شین و سین و آنا و الف و بقیه.

هیچ وقت ننوشته ام از آدم های اینجایم؟ که خیلی نرم و یواش و دزدکی جا باز کردیم در زندگی هم؟ می دانید، حقیقت این است که یک چیزی اینجا هست که ما را بهم پیوند می دهد. قوی تر از آنکه در دوستی ها باید باشد. شاید هم اصلن آن چیزی که نیست دارد ما را بهم وصل می کند. قوم و خویش و خواهر و برادرهایی که فرسنگ ها دورند. بله. نیستنِ آدم های عزیزمان ما را آدم های عزیز هم کرده. ممکن است حتی آدمِ هم نباشیم، اما عزیز هم هستیم. می دانیم که پشت همه مرافعه ها و شوخی ها و جدی ها هنوزدست هم را میگیریم. یک مدل بی شرط و شروط و طبیعی. که عمیقش می کند. خیلی. چندماه پیش که کار و زندگی م بین زمین و آسمان معلق بود، آنجایی که فنرم در رفت، اول به خواهر کوچک دوست داشتنیم زنگ زدم و یک دل سیر برایش زار زدم. بعد برای بهی. بعد به ترتیب برای بقیه. می دانید، اینجا جایی ست که ما لوسی هم را قبول می کنیم، رمانتیک بودن هم را، وحشی بودن هم را، فضول بودن هم را، دیوانه بودن هم را قبول می کنیم. می دانیم که اینجا جایی نیست که بنشینی برای آنکه دارد می شکند روضه بخوانی که نباید دیوانه باشی. نباید لوس باشی. نباید رومانتیک باشی. نباید کوفت باشی و درد باشی. اصلن شاید ما همه مان از همین "نباید" لعنتی به اینجا پناه آورده ایم. ما اینجا همدیگر را همان طور که هستیم داریم و این خیلی عمیق است. به هم حق می دهیم گاهی حوصله هم را نداشته باشیم به هم حق می دهیم خر دیوانه عاشق باشیم، به هم حق می دهیم ولخرج باشیم، به هم حق می دهیم شلخته باشیم و چه و چه و چه. زندگی م که بین زمین و هوا معلق بود، همین آدم ها نگه م داشتند. کلمه ها و نگاه ها و آغوش های بزرگ مهربانشان. خوشحالم که دارمشان. خوشحالم که انتخاب کردم داشته باشم شان. وگرنه آن شب، گوشه آن خیابان سرد، تنهایی و افسردگی برای همیشه در نگاهم یخ می زد.
حالا  تو. تویی که حواست هیچ به ما نیست، تویی که می دانم این روزها و شب ها خیابان های دراز و باریک این شهر را تنها گز می کنی، تو چرا ما را انتخاب نکردی پس؟ تو چرا ما را انتخاب نمی کنی؟
.

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

چشم هایم انگار هیچ وقت ندیده اند..

کلن؟ داون* هستم. فارسی ش میشود آویزان آیا؟ البته اگر بخواهم دقیق تر بگویم آنچه که من هستم نه داون است نه آویزان. بلکه کوتاه است. آب رفته باشم انگار. از نظر قدی البته. از عرض در چندسال گذشته هیچ گاه آب نرفته ام. بعله. کوتاه شده ام. چند سر و گردن از بقه آدم ها پایین ترم. یعنی اگر ازم بپرسند چطوری؟ باید جواب بدهم کوتاهم. شاید هم سطح زندگی م خیلی رفته بالا و من همراهش قد نکشیده ام. شاید با آدم های خیلی سطح بالایی دارم معاشرت میکنم ناگهان. نمیدانم. کلن برداشتم از خود این روزهایم این است که مدام پهن تر و کوتاه تر می شوم. انگار یک نفر هی زده باشد توی سرم؟ نمیدانم واقعن. چون احساس تو سری خوردن نمیکنم خوشبختانه هنوز. شاید طی یک فرایند تخریب درونی کوتاه شده باشم. شاید هم کاملن بیرونی ست؛ از کجا می توانم مطمئن باشم؟ شاید زندگی و آدمها خیلی بشکل یواش مداوم دارند می زنند توی سرم. طوری که عادت کردم و حواسم بهش نیست. مثل گردش زمین. چیزی که حواسم بهش هست هی کوتاه تر شدنم است. و خب نتیجه طبیعی ش زندگی در ارتفاعات پست تر است. آخرش هم آدم می رسد به ارتفاعی که دیگر درش چشم ها مهم نیستند بلکه کفش ها مهم ند*. بعد آدم احساس تنهایی می کند وقتی چشمش توی کفش آدم ها باشد. من احساس تنهایی می کنم دست کم. کلن احساس تنهایی می کنم. با اینکه روزانه چشمم در کفش هزاران آدم می افتد و خب ناظر بیرونی ممکن است تصور کند من از فرط معاشرت فرصت نفس کشیدن ندارم. ناظر بیرونی البته درست دارد تصور میکند، اما معاشرت با کفش ها آدم را تنهاتر می کند. شاید دارم اشتباهی معاشرت می کنم. شاید در شهر اشتباهی زندگی می کنم. شاید من باید مورچه می شدم اصلن. شاید فردا صبح از خواب بیدار شوم و ببینم مورچه شده ام. اما ترجیحم این است که مورچه کوتاهی از آب دربیایم لااقل نه مثل تصورات کافکا غول پیکر. کاش کافکا در مقام خدایی حواسش را اینبار جمع کند مرا هم قد و قواره باقی مورچه ها بسازد. آدم یا مورچه، من دلم میخواهد چشمم توی چشم بقیه باشد. 
.
*down
* سلام آنا
یک وبلاگی هم تازه وجود دارد در زندگی که اسمش کوتاه است. 

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

در ستایش مهاجرت یا ما هم مسلمانیم

اینجا مسلمان بودن خیلی مهم است. برعکس ایران که اهمیت مسلمان بودن یا نبودن به گرفتن عروسی قاطی یا جدا محدود می شود که آن هم یک شب است و درنهایت یک شب در زندگی هیچ کس مسئله تعیین کننده ای نیست. اینجا بسته به اینکه چقدر وقت خود را بیرون خانه میگذرانید ممکن است ناچار شوید تا روزی پنج-شش بار بعد از سلام به سوال "آیا مسلمانی؟" پاسخ دهید. من اولهاش نمیدانستم باید چه جوابی به این سوال بدهم. بسکه درایران مسلمان بودن را برای ما سخت تعریف کردند. اما خب مفهموم برخی کلمات در خارج با ایران خیلی فرق دارد و یکی از مهمترین آن کلمات همین"مسلمان" است.  مسلمانی در ایران به دین که همان شیوه سعادتمندانه زندگی انسان است ربط دارد و متاسفانه درین شیوه سعادتمندانه زندگی چندان تمهیداتی برای سعادتمندی در این دنیا درنظر گرفته نشده و تمام بهره ها به دنیای باقی حواله میشود. تازه تخطی نکردن از این شیوه زندگی آنقدرها هم کار ساده ای نیست و مراقبت شبانه روز می طلبد که اسمش عبادت است. انگار یک نفر، که لابد خداست با یک چماق بزرگ، که لابد حد الهی ست آن بالا، که حتمن آسمان هفتم است نشسته و مدام آدم ها را از جرگه ی بسیار محدود مسلمانان حقیقی پرت می کند بیرون طوری که تعدادشان از صدوبیست و چهار نفر تجاوز نکند. اینجا مسلمانی کلن مفهوم دیگری ست که هیچ ربطی به روش زندگی ت ندارد و هیچ گونه تلاشی هم نمی طلبد. تو خواهی نخواهی مسلمانی. همانطور که خواهی نخواهی ایرانی هستی. به همین راحتی. هیچ کس هم نیست که این امتیاز را از روی شانه ات بردارد حتی اگر هر روز و هر شب از مستی تلوتلو بخوری یا یقه لباست همیشه تا نافت باز باشد. بعد اینجا مسلمانی آی انسان را سعادتمند می کند؛ نمیدانید که. مثل یک اسم رمز است که بسیاری از درهای بسته را باز میکند. این همه که من اینجا از مسلمانی م خوشحالم ایران نبودم. بسکه زندگی را آسان میکند برعکس ایران که سخت میکرد. درین یکسال بارها و بارها انسان های مسلمان به سوی من آمده، اعلام کرده اند اگر هرموقع کاری داشتی بدان که من مسلمانم و میتوانی روی من حساب کنی. یا همانطور که داری با بدبختی هایت توی سر خودت می زنی یک مسلمان از راه می رسد و شما را از گل بیرون می کشد.-حالا دارم اغراق میکنم- بی که ازش خواسته باشی از گل بیرونت بکشد یا بی که حتی از قبل بشناسی ش. بعد این مدل الطفاتات رفتاری به غریبه ها در اروپا اصلن مرسوم هم نیست. چندبار مثلن شده که خواسته ام بار یک خانم پیر عصا بدستی را  در خیابان برایش بیاورم اما او امتناع کرده. حالا من جوان رعنا، سه بار اثاث کشی کردم هر سه بار یک مسلمانی سر بزنگاه پیدا شده و زار و زندگی م را با ماشینش آورده خانه جدید و هرچه اصرار کردم پول بنزین هم حتی نگرفته. یکی شان حالا دوست و همکلاسی م بود که باز هم دلیل نمیشود، دو نفر دیگر را اما کلن یک ساعت هم در زندگی م ندیده بودم. میدانید انگار اینجا مسلمان ها شما را از قبیله * خودشان بدانند، برایشان غریبه نیستید.
حالا بیایید این طرف.
کشورهای دیگر را نمیدانم، اما اینجا آن قشری از آدمها که کارگر ساختمانی هستند یا سرایه دار هستند یا کارهایی ازین دست انجام میدهند، معمولن عرب یا سیاه پوستند که یعنی مسلمان. چرا که بسیاری از کشورهای افریقا مستعمره فرانسه بودند و مردمش فرانسه زبان هستند و ازینرو قشر بدون تحصیلات و تخصص میتوانند براحتی مهاجرت کنند. همان داستان بیشتر افغان های مهاجر به ایران. بعد قطعن انسان تحصیل کرده و متخصص هم در افریقا یا افغانستان زیاد هست اما تا کار مناسب با تحصیلات یا تخصصشان در کشور مقصد نداشته باشند مهاجرت نمی کنند و کشورهای مقصد کارهای درست و درمان را براحتی به خارجی نمیدهند. پس انسان های تحصیل کرده یا متخصص، درصد کمی از مهاجران را تشکیل می دهند. این است که اینجا وقتی میگویی عرب، یا سیاه پوست، آن درصد زیاد انسان های بی مهارت بی تخصص می آید درنظر آدمها. بعد آدمها به نژادپرست بودن متهم میشوند درصورتیکه شاید آدمها مقصر نباشند. 
حالا سرایه دارها یا کارگرها را تصور کنید که تقریبن همه از قبیله شما هستند. به عبارت دیگر شما از قبیله آنها هستید و این روح قبیله ای آنقدر قوی ست که آن داد و ستد خدمت و پول که معمولن بین طبقات اجتماعی شکاف عمیقی ایجاد می کند این وسط گم میشود. انگار نیاز مالی اصلن مطرح نیست و در هرصورت این خانم خانه تو را تمیز میکرد چرا که تو از قبیله خودش هستی. این است که تو سرایه دار داری، اما خودت از طبقه اجتماعی سرایه دارت هستی. فکر نکنید هیچ شباهتی به علاقه ی سرایه دار خانه شمال تان به شما دارد ها. اصلن. آنجا علاقه ی مشروط به نحوه پرداخت، ممکن است وجود داشته باشد اما او هیچ وقت شما را از خودش نمیداند. اینجا اما داستان دیگری ست. مثلن سرایه دار ممکن است وظیفه خودش بداند که برای تو یک شوهر درخور دست و پا کند، یا ملافه های اتاقت را خارج نوبت عوض کند. یا برای ت کار پیدا کند یا بگوید کدام لباست بیشتر مد است و کدام رنگ بیشتر بهت می آید و هزارهزار چیز دیگر. بعد طبعن تو داری درسی می خوانی یا کاری میکنی که به واسطه آن به طبقه دکتر مهندس ها هم تعلق داری. خلاصه یعنی دراین صحنه مهاجرت هی انسان را بین طبقات مختلف اجتماعی سُر می دهد که حس بسیار نابی ست که دنیا را جای دوست داشتنی تری میکند. 

* اینجا خواندم قبیله خیلی به دلم نشست. 
.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

سرخوشانه

امروز پول رستوران را گرفتم. اگر از انعام صرف نظر کنیم اولین درآمدم در فرانسه بود. نمیدانید چه احساس خوبی ست آدم پول خودش را خرج کند. حالا شاید هم بدانید من از کجا بدانم؟ من؟ حالا بیشتر از یک سال بود که هیچ درآمدی نداشتم و ندارم. بعد از سه سالی که در ایران کژدار و مریز کار کرده بودم، دوباره خرج کردن از جیب بابا خیلی سختم بود و هنوز هم هست. امروز پاکت کوچک سفید را که از سرگارسن گرفتم بی که از پیش تصمیمی داشته باشم راه افتادم به سمت کتابخانه پومپیدو و از دست فروش های جلویش ازین نقاشی های کوچک برای خودم خریدم. بعد رفتم کتابخانه ملی فرانسه دنبال چندتا کتاب که بسته بود چون فرانسوی ها یک ماه به خودشان تعطیلات تابستانه میدهند که خیلی حرص مرا در می آورد. اما به جایش از خنزر پنزر فروشی کنارش یک بسته کاغذ رنگی خریدم که بیایم خانه کاردستی درست کنم بچسبانم به دیوار. یک همچین کودک هفت ساله ای درونم دارم در بیست و هفت سالگی، بسیار زنده و نیرومند. بعدتر رفتم کنار رودخانه که برای خانه ام دو تا پوستر بزرگ بخرم. متاسفانه بیشتر پوستر فروش ها هم رفته بودند تعطیلات و نقدن چندتا کارت پستال و جینگیلی در یخچال خریدم که در همه اش گربه سیاهی دلبری میکند. احساس میکنم سلیقه ام در همه چیز عوض شده. بسیار عاشق گربه سیاه شده ام. خیلی یکهو. نمی توانم در مقابل هیچ گربه سیاهی مقاومت کنم. یا مثلن پوسترهایی که حالا دوست دارم اول که آمده بودم اصلن نگاه نمیکردم. پوسترهایی که اول دوست داشتم الان خیلی بی مزه هستند. سلیقه ام در همه چیز تغییر کرده. در ادبیات. در غذا. حالا همه ش به خودم میگویم دفعه اولی که رفته بودم ایران چه سوغاتی های لوسی برده بودم. اینبار اگر سوغاتی ببرم خیلی هیجان انگیزتر خواهم برد. حالا یک وقت هم میبینید همان لوس ترها بنظر سوغاتی گیرنده بهتر باشد. آدم هیچ وقت نمیداند که. اما نظر سوغاتی دهنده هم مهم است اگر مهم تر نباشد. خلاصه. این جایزه ها را هم که برای خودم می خریدم پولش را از توی کیف پولم در نمی آوردم ها، می رفتم سراغ همان پاکته. که یعنی ببین، این پول رستوران است و حالش را ببر. همه ش یاد مامان می افتم که همیشه میگفت هیچ وقت با دل راحت برای خودم خرج نکردم چون حقوق نداشتم. بعد هی من شماتتش می کردم که بابای بیچاره تمام پول هاش را می ریزد به حساب شما، بی که حواسش باشد چقدر پول کجا رفت، بی که هیچ وقت سراغ بگیرد، آن وقت این خیلی بی انصافی ست که بگویی با دل راحت خرج نکردم. حالا اما خوب می فهمم یعنی چه. مامان وقتی دانشجو بود در موسسات زبان، انگلیسی درس میداد. یعنی استقلال مالی را بلد شده بوده. بعدتر که به هزار و یک دلیل سیاسی و غیرسیاسی نشد که کار کند، دیگر هیچ وقت با دل راحت خرج نکرد. کاش ما بچه ها پدر-مادرهامان را زودتر می فهمیدیم. ما کلن خیلی دیریم. اختلاف فاز زیادی داریم که بنظرم غم انگیز است. 
خیلی باز حرف دارم برای نوشتن اما هفت ساله درونم می خواهد کاغذ رنگی قیچی کند. 
.
بعد: پس از دو ساعت تلاش نافرجام برای درست کردن یک پرنده کاغذی، حس کردم باید برگردم این توضیح رو به این پست اضافه کنم کاردستی ش برای بچه های بیست و هفت ساله طراحی شده، یا اینکه من بی شک یک عقب مانده ذهنی هستم.
.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

داستان زبان

اعتمادبه نفس کاذبی دارم در زبان انگلیسی و اعتماد به نفس له ی در فرانسه. کتاب فرانسه که می خوانم هی بخودم میگویم خاک برسرت تو داری هیچی نمیفهمی. هیچی. اصلن برای چه میخوانی؟ دیشب یک کتاب انگلیسی برداشتم. هفده صفحه از داستان را خواندم اما دریغ از یک خط که فهمیده باشم. دایره لغات انگلیسی م فقط برای متون مهندسی و تجارت جواب می دهد انگار.  بدون هیچ اغراقی می توانم بگویم میزان درکم از داستان فرانسه از داستان انگلیسی کمتر نیست اگر بیشتر نباشد. از دیشب هی برای خودم تکرار میکنم که بیست و هفت سالت است و یک داستان انگلیسی نمیتوانی بخوانی حتی. 
نمیدانم. شاید هم به وسواس من در خواندن داستان برمیگردد. میدانید، آخر نویسنده بدبخت در انتخاب تک تک آن کلمه هایی که ما فله ای از روی سرشان رد میشویم چون بلدشان نیستیم، فکر کرده. فیلم نیست که. داستان است. یک فضایی دارد می سازد که تمام ش در کلمه اسیر است. بله. داستان ها در کلمات اسیرند و اگر نتوانیم کلماتشان را بفهمیم انگار داستان را نخوانده ایم. 
ترسم از این است که این ناتوانی در خواندن داستان، باز سرم بدهد به سمت خواندن کتابهای مدیریت و بازاریابی و تجارت، که متاسفانه بسیار هم برایم جذابند. و همین طور ذره ذره تبدیل بشوم به یکی از زنان کاری که در داستان دیشب از روی دست هایشان شناخته می شدند. بی که بتوانم بفهمم آخر داستان زنان کار چطور تمام می شود. 
.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

دختری در آستانه ازدواج

امروز تلاش های نافرجامی داشتم برای پختن عدس پلو. دو سه ماهی بود غذا نپخته بودم. کیک و میوه و سالاد و نون و پنیر، ته تهش خوراک عدس و املت بود. حوصله ش را نداشتم. کلن حالم خوب نبود و هنوز هم نیست فکر کنم. فنرم بدجوری دررفته در زندگی. ول شدم از همه طرف. زمین زیرپایم مدام سرم میدهد. کلی پست ناله و ضجه داشتم برای وبلاگم که منتشر نکردم چرا که کمکی بهم نمیکرد. هزاربار آرزو کردم بابای بزرگ مهربانم اینجا بود مرا ازین گره کورهایی که درش گیر کرده بودم میکشید بیرون. نبود اما. بالاخره گلیمم را با چنگ و دندان و یاری همسایگان از آب کشیدم بیرون البته. تا اینجاش خوب است. بدی ش این است که حالم هنوز مثل قبل است. انگار از غرق شدن نجات پیدا کردم اما له و خسته و کبود کنار ساحل افتاده باشم و جفت چشم هام را بدوزم به آسمان فقط. میدانید، خودم را جمع نمیتوانم کنم. بدجوری شده. میدانم که باید بگویم یک دو سه بلند شوم. نمیتوانم. هرشب خواب خانه امیرآبادمان را میبینم. اغلب خواب میبینم مامانم خانه نیست. این وسط آخه مامان باهام قهر کرده بود. یک مدلی که حتی حاضر نبود تلفنم را جواب بدهد. این دیگر چیزی بود که نمیتوانتستم هندل کنم. واقعن نمیتوانستم. هی به خودم میگفتم این از وضع زندگی م اینجا، تهران هم که دیگر جایم نیست. بروم بمیرم پس. جای مطمئنی برای مردن نداشتم البته و همین است که زنده ماندم و همه اش رد شد. حالا هم از ترسم نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. میترسم باز همه چیز در چشم برهم زدنی برود روی هوا و من اینبار دیگر انرژی نداشته باشم. این است که طی یک اقدام احمقانه قصد کردم ازدواج کنم. این درحالی ست که تا یک ماه پیش گنگ ترین سوالی که در مغزم داشتم از زندگی این بود که چه میشود آدمها باهم ازدواج می کنند. یعنی هرچه فکر میکردم نمی فهمیدم چرا آدم باید دلش بخواهد زن کسی باشد. یعنی چه مرحله ای از عشق است که دیگر همینطوری جواب نمیدهد و خلاصه. حالا دارم اینجا می نویسم که شما مرا ازین اقدام منصرف کنید. نه اینکه ازدواج کردن صرفن بد باشد. اما برای منی که اولن در رابطه محکم سفت و کفتی نیستم، تازه تا یک ماه پیش خودم را فرسنگ ها دور از چنین پدیده اجتماعی میدیدم این تصمیم واقعن احمقانه است. اما مثل همه کارهای احمقانه ای که آدم در زندگی انجام میدهد چون نمیتواند خودش را متوقف کند، دارم خیلی نرم نرمک به سمتش پیش میروم. بدی ش این است که تقریبا همه آدمهای اطراف تشویقم میکنند. تا به حال فقط دونفر از دوستانم گفتند که دیوانه نشو. که از همین رسانه عمومی ازشان تشکر میکنم هرچند یکی شان فارسی نمیفهمد. 
.

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۱

گوشه امن روشن من

خیلی دلم میخواهد در کشور دیگری جز فرانسه هم زندگی کنم تا ببینم آیا زندگی اینجا بسیار سخت است یا تنها زیستن در هرجایی همینقدر سخت است یا من بسیار لوس و ناتوانم یا چه. اما فعلن که جای دیگری زندگی نکرده ام بنظرم انجام هرکاری در فرانسه بسیار سخت و غیرممکن است و درین یک سال به اندازه ده سال قبل ترش خسته شده ام و هیچ کاری م را هم آنطور که فکر کرده بودم نتوانستم پیش ببرم. شاید هم ریشه همه مشکلاتم در ندانستن زبان است که همه کارها را برایم غیرممکن می کند. درهرصورت، پیدا کردن کار در رستوران هم از باقی کارها مثتنی نبود. یک ماه تابستان بیکار بودم و تصمیم گرفته بودم در رستوران کار کنم که یعنی پول بیاندوزم تا تعطیلات کریسمس بروم مکزیک. میدانم که هیچ گاه نخواهم توانست تعطیلات بروم مکزیک چون بلیط مکزیک گران است و من بشدت بی پولم و آلردی تا خرخره به بانک مقروضم و کار پیدا کردن در رستوران هم آنقدر طول کشید که دیگر تعطیلات دارد تمام میشود. درنهایت اما در یک رستوران نسبتا کلاسیک فرانسوی کار پیدا کردم. بیشتر ازینکه ایرانی بودنم برایشان عجیب باشد مهندس بودنم برایشان عجیب بود. گفتند که دانشجوهایی که در رستوران کار می کنند معمولن دانشجوهای رشته هنر هستند. بنظر من هنر همانقدر به رستوران بی ربط است که مهندسی. در هرصورت بهشان اطمینان دادم که من یک مهندس تیپیک نیستم و میتوانند مطمئن باشند مهندسی م لطمه ای به کارم نخواهد زد. سرگارسن مان مرد فوق العاده ای ست. می توانم بگویم یکی از جذاب ترین و باهوش ترین و با معلومات ترین آدم هایی ست که اینجا دیده ام. استعداد فوق العاده ای هم در یادگیری زبان های خارجی دارد. دلش میخواهد عربی هم یاد بگیرد و کاملن واقف است که عربی با فارسی فرق دارد. من اولین ایرانی ای هستم که می بیند اما تصوری که از ایران دارد خیلی به واقعیت نزدیک است. بنظرم آدم های باهوش کمتر تحت تاثیر مدیا قرار میگیرند. من خیلی موجود ساده لوح مدیا پرستی هستم شخصن که کمتر فکر جمعی را زیر سوال میبرم. برای همین خیلی تحسین میکنم آدم هایی را که راه های باریک رسیدن به حقیقت را پیدا می کنند. بماند.
حقیقت این است که کارکردن در رستوران بطرز عجیبی با روحیه من سازگار است. می دانم که در مقایسه با باقی گارسن ها کمی تنبل و ولو و البته لال هستم. اما ازاینکه همه چیز تمیز و مرتب و منظم و زیباست واقعن لذت میبرم. گاهی که توریست ها هنگام رد شدن، از میزهای بیرون عکس میگیرند خیلی شعف و غرور درونمان موج میزند. واقعن میزند ها. انگار مهمترین کار دنیا را انجام داده ایم.
در رستوران که هستم زن درونم خیلی خوشبخت است. اینکه زیبا و باوقار و با لبخند میزها را بچینی، یا بشقاب ها را جمع کنی یا گیلاس های بسیار شکننده را با دقت و وسواس خشک کنی طوری که هیچ ردی از قطره آبی رویش نباشد. سختی ش درین است که تمام کارها به دقت، ظرافت، سرعت و لبخند همزمان نیازمند است. یعنی نباید در دقت غرق شد و از سرعت جاماند یا برعکس. مثلن اینکه با سرعت چهار تا گیلاس را در یک سینی پر کنی و ارتفاع مایع در هرچهار گیلاس دقیقن یکسان باشد. یا همان خشک کردن گیلاس ها کاری ست که با سرعت زیادی انجام میشود. چرا که همیشه یکی دو مدل گیلاس هست که به اندازه کافی نداریم و باید هی بدهیم آشپزخانه بشورد بیاوریم تندتند برق بیاندازیم. اما اگر شما مرا در حال خشک کردن لیوان ها نگاه کنید، تنها چیزی که نمی بینید عجله است چون دقت و ظرافت توی چشم ترند. 
رستورانمان یک رستوران دریایی ست و از آنجایی که دایره لغات فرانسوی من در دریا بسیار محدود است قرار براین شد که من مسئول بار باشم. حالا من را در بار تصور کنید درحالیکه حتی بلد نیستم در یک بطری مشروب را باز کنم. بماند به اسم این همه بطری و استان محل استخراجشان که تعیین کننده نوع گیلاس مناسب برای هر نوشیدنی ست. سرگارسن مهربان با صبر و حوصله دو ساعت صبح علی الطلوع برایم کلاس آموزشی گذاشت و نتیجه اینکه با شراب و شامپاین کمتر مشکل دارم. فقط نمی فهمم چرا باید شانصد مدل ودکا وجود داشته باشد در زندگی. به جایش عاشق قهوه درست کردنم. خیلی آسان نازی ست. اصلن همین که میشنوم یک نفر دارد قهوه سفارش می دهد جشنواره می شوم. تا گارسن برگردد و بخواهد به من بگوید دوتا قهوه فلان آماده کن من آماده کرده ام. سرگارسن خیلی ازین سرعتعمل  خوشش می آید و من خوشم می آید خوشحالش کنم. مثل این بچه های خنگ خودشیرین دبستانی که عاشق معلم هایشان ند، من عاشق سرگارسنمان هستم. چیز دیگری که خوشحالش میکند لهجه ام است. خصوصن وقتی یکی از مشتریان هلک هلک از جایش بلند می شود می آید دم بار و از من میپرسد شما اهل کجا هستی؛ سرگارسن بسیار به خودش افتخار می کند که پدیده آفرینی کرده و یک ایرانی برای بارش دست و پا کرده. بعد فکر کنید شبها سالن کمی تاریک است و بار گوشه سالن است و یک چراغ پرنور بالاسر من روشن است. درست است که من از بچگی دوست داشتم مرکز توجه جمع باشم، اما درین گرمای هوا ترجیح می دادم لامپی بالای سرم روشن نباشد. البته لامپ قطعن برای نمایش دادن مسئول بار نیست بلکه برای این است که لیوان ها را بگیری جلویش ببینی یک وقت خدای نکرده لک نباشند. لیز خیلی روی لیوان ها حساس است و این حرص من را درمی آورد اما کاری ش نمی شود کرد. 
لحظه ای که بسیار دوست میدارم شب دیر است که تمام مشتری ها رفته اند و رستوران خیلی یکهو در سکوت فرو می رود و یکی مان شمع ها را خاموش می کند و میزها را جمع می کند، یکی دارد لیوان ها را برق می اندازد و نفر سوم هم دستمال های فردا را آماده می کند. لیز زیر لب آواز می خواند. سرگارسن با لیز حرف می زند. از زندگی و آدم ها و مسافرها و گاهی بین جمله هاش به لیز یادآوری می کند که صدای خوبی دارد. من در این ساعات در خلسه ای از خستگی فرو می روم و به حرف های سرگارسن و آواز لیز گوش میکنم و فکر می کنم فرانسه قشنگ ترین زبان دنیاست. 
 سرگارسن اعتقاد دارد که من انسان معاشرتی ای هستم و روحیه گارسنی دارم. می گوید مهمترین اصل در کار ما این است که بتوانی به آدم های غریبه لبخند بزنی و لبخندت مصنوعی نباشد. بعد از دو روز بهم گفت که دلش می خواهد با من قرارداد دائم ببندد. رستوران ما رستوران زنجیره ای خوبی ست که با گارسن هایش قرارداد دائم می بندد وگرنه اینجا هم مثل ایران کارفرماها سعی دارند از قرارداد دائم فرار کنند و چیزی که فراوان است گارسن پاره وقت. تازه قرارداد دائم میدانید یعنی چه؟ یعنی همان که من بعد از درسم قرار است خودم را به تکه های مساوی تقسیم کنم به امید اینکه گیرم بیاید و آخرش هم گیرم نیاید و ناچار شوم بساطم را جمع کنم برگردم ایران. یعنی همان که اگر داشته باشی بعدش اقامت ت سه سوت درست می شود. قرارداد دائم یعنی این و وقتی سرگارسن گفت میخواهم باهات قرارداد دائم ببندم، من در افسوس عمیقی فرو رفتم. یک لحظه فکر کردم شاید باید مدرسه را رها کنم و گارسن شوم. اما در نهایت جواب دادم که من ده روز فقط می توانم باشم و بعدش مدرسه م شروع می شود. و این شد که سرگارسن گفت ترجیح می دهد این ده روز را هم با کسی کار کند که بتواند بیشتر بماند و درنهایت با اندوه و افسوس به رستوران و قرارداد دائم خداحافظ گفتم. 
.

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

دختری با ظرف های کوچک دردار

رفته بودم برای خانه آنا خرید کنم. آخر من یک ماه در خانه آنا اقامت داشتم درحالی که خودش خانه نبود. بعد خب آدم هرچه هم سعی کند به اندوخته های موجود در خانه کاری نداشته باشد نمی شود. آن هم من. که اصولن هیچ اندوخته ای در خانه ام یافت نمیشود هیچ وقت. کلن من تا نوک دماغم را بیشتر نمیبینم در زندگی. این است که هرگاه سرزده به خانه من بیایید می توانید مطمئن باشید که گرسنه میمانید. هیچ چیز برای روز مبادا نگه نمیدارم. نه خوراکی. نه پول. نه حتی هیچ آدمی. برای من روز مبادا همین حالاست. آنا؟ برعکس من است. در آشپزخانه اش یک عالم ظرف های پلاستیکی دردار کوچک دارد که در هرکدام را باز می کنی از ذوق و هیجان دلت میخواهد جیغ بکشی. درین نیم وجب یخچال فریزر خانه اش حتی نان بربری هم پیدا می شود. دیگرشما تصور کنید. من ایران هم که بودم نان بربری در فریزرم نداشتم. یعنی به فریزر رفتن نمی کشید. درجا بلعیده میشد.  یک ظرف کوچک دردار هم در یخچالش پیدا کردم پر از بادام هندی. نه ازین بادام هندی های اینجا ها. مال ایران بود. هی هرروز در یخچال را باز میکردم و به بادام هندی ها نگاه می کردم و بین خوردن و اندوختن مردد می ماندم. می دانستم که نباید بخورم اما هربار یک بادام میگذاشتم دهنم. فقط یکی. یعنی  من در خانه آنا روزی یکدانه بادام هندی خوردم که در نهایت با خوردن سی بادام در همان روز اول برابری می کرد و بهتر این بود که خودم را زجرکش نمیکردم. 
میدانید، من اگر مرد بودم دلم میخواست زنم مثل آنا باشد. ازین زن های آرام و ناز و مرتب که برخانه سوارند. که حواسشان هست رنگ مایع ظرف شویی و دست شویی و حوله و همه یکی باشد مثلن . حقیقت این است که همین نکات کوچک بظاهر بی اهمیت به آدم آرامش می دهد. احساس می کنی در جایی زندگی می کنی که کسی بهش فکر کرده. یک نفر حواسش به همه چیز بوده. در خانه من اگر زندگی کنی حس میکنی هیچ وقت هیچ کس حواش به هیچی نبوده. حتی روزهایی که در اوج خانه داری هستم هنوز نوک دماغی ام. افق دیدم حداکثر تا وعده غذایی فردا پیش میرود. حقیقت این است که در من زن شلخته ی سربه هوایی هست که متاسفانه دوستش دارم و رهایش نمیکنم.  
اما باید با آنا در مورد سلیقه اش در خرید چیپس جدن صحبت کنم. اصلن من از اساس با چیپسی که اینطور دانه دانه روی هم چیده شده باشد مشکل دارم. چیپس که نباید اینقدر مرتب باشد. نیمی از لذت چیپس خوردن به همان روح بی نظمی که در طبیعتش هست برمیگردد. باقی ش هم به کیسه دریده شده زیرش. بعد هم چیپس هرچه شفاف تر بهتر. چیپس های توی قوطی هم ماتند، هم خیلی منظمِ یک اندازه ی چیده شده. تازه قوطی را نمی شود درید. میدانید؟ من خیلی عاشق چیپس هستم. عود همیشه مرا بخاطر این خصلت سرزنش میکرد. عقیده داشت چیپس خوردن به جنگل ها آسیب می رساند. بار اول که خیلی جدی و روشنفکرانه داشت عقایدش را با یک جهان سومی بی فکر بی دانش مطرح میکرد، سرم را مثل همیشه الکی تکان دادم که یعنی برایم مهم نیست. بار بعد که باز با اصرار توضیح داد که تو داری جنگل ها را میخوری دقیق شدم دیدم دارم سیب زمینی می خورم فقط. اما باز وارد بحث نشدم. چون اگر حتی به احتمال یک درصد هم ثابت میشد که چیپس خوردن به جنگل ها آسیب میرساند، ناچار میشدم مادامی که درآن خانه زندگی می کنم از جنگل ها پاسداری کنم. اما بنظرم خوب نیست یک انگ بشر دوستانه، محیط زیست دوستانه یا اخلاقیات دوستانه روی تمام اعمال و علایق و سلایق مان بچسبانیم و آنهایی را که مثل ما فکر نمی کنند موذب و بیچاره کنیم. تکبیر. 

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۱

از شوش تا پاریس

کلید خانه جدیدم را تحویل گرفتم بالاخره. اولین گزینه ای بود که داشتم و می دانم که خیلی با بهترین گزینه فاصله دارد. همیشه همین بوده ام در زندگی. هیچ وقت هیچ کاری را به بهترین نحو ممکن انجام ندادم. معمولن خوب شروع می کنم اما یک جایی میرسد که فنرم در میرود و تا بیخ گلو در استرس غوطه ور میشوم. بعد به خودم میگویم بدرک. خودم مهم ترم. نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم خودم مهمترم و به یک تصمیم شتابزده تن میدهم. درهرصورت قراردادم را نوشتم و درحال حاضر قصد دارم کم کم یک سال و نیم درین خانه بمانم. دیروز در محله جدیدم قدم می زدم. به هرچیزی و هرجایی شباهت دارد بجز پاریس. شبیه ترین فضایی که در ذهنم پیدا میکنم کوچه پس کوچه های شهر شوش است. از هر ده نفر چهارنفر عرب، چهارنفر سیاه پوست، دو نفر آسیایی یعنی چشم بادامی هستند. رویت انسان فرانسوی درین محله مایه تعجب است. رویت انسان خوش تیپ هم مایه تعجب است. همین طور که در خیابان راه میروی مردها بهت میگویند ماشاالله، سیاه پوستها میگویند خوشگلم و بقیه حرف ها را هم نمیفهمم یعنی چه. خیلی وقت بود کسی در خیابان تکه بارم نکرده بود. در محله قبلی م برعکس، تنها خارجی من بودم و سرایه دارهای خانه ها. در چند قدمی برج ایفل و در اشرافی ترین محله شهر سکونت داشتم. راستش را بخواهید محله محبوبم نبود. ازین اشرافی نشین هایی بود که آدم هاش روی ابرها راه میروند. خیلی چهارچوب دار و خیلی پرهای گنده روی کلاه ها و ازین فضاهای لوس. محله های محبوبم طرف های خانه بهی و الی ست. پاریسِ کامل. روح زنده و شاد و شلوغی که یک شهر باید داشته باشد را دارد. آدم ها آرام و جوان و شادند.
عجیبش این است که با تمام توصیفاتی که کردم طی اولین پیاده روی اطراف خانه از محله جدید اصلن بدم نیامد. راستش احساس می کنم کمتر برایم غریبه است. انگار خم و چمش بیشتر دستم باشد. فعلن که مغازه های خنزر پنزر فروشی ش خیلی سرگرمم می کند، قوری های فلزی گل من گلی پیدا کردم پنج یورو. چای صاف کن و هزار و یک جور وسیله آشپزی و خانه تعمیرکنی بسیار ارزان. کلن همه چیز دم دست و ارزان است. سوپرمارکت هایش برایم جاذبه توریستی محسوب میشوند. گوشت غیرحلال که اصلن جزو گزینه ها نیست، به مناسبت ماه رمضان روی تمام درو دیوار برنامه های تخفیف ویژه نصب شده. تازه همه جا پر از خرما و نخود است. نمیدانم چرا اما در فرانسه نخود را به عنوان قوت غالب عرب ها میشناسند. بعد درین محل هر مغازه ای که میروی یک ردیف بلندبالا حبوبات چیده اند که با نخود شروع شده به نخود هم ختم می شود. هزارمدل خرما هم دارند که متاسفانه هیچ کدامش رطب ایرانی خودمان نیست. بعد یک ردیف بلندبالا هم شیرینی های عجیب و واقعن خوشمزه افریقایی در تمام مغازه ها هست. انواع اقسام شور و ترشی و زیتون و چه و چه هم پیدا میشود. خلاصه شبیه محله های سنتی یکی از شهرستان جات دور افتاده ایران است. کلن احساس می کنم اگر بتوانم یک سال درین محل زندگی کنم بعدش حتمن گرگ خواهم شد و خب انسان گرگ بودن را به بره بودن ترجیح می دهد. هیچ برنامه ای هم برای صرفن چپیدن در خانه بیست و چهارمتری م ندارم. از حالا هیجان دارم که راه بیافتم در خیابان های شوش و مغازه ها و بارهای جدید تازه کشف کنم. از خانه ام بخواهم بگویم، این است که روح خانه ندارد. بجایش تا بخواهید روح راحت طلبی دارد. در حقیقت یک اتاق در یک مجتمع مسکونی دانشجویی ست. زندگی درین مجتمع ها هرچند بسیار راحت است، اما آدم را از بافت شهر جدا می کند که زیاد خوب نیست. یعنی آدم در یک همچین مجتمعی زندگی کند هیچ فرقی ندارد که در پاریس باشد یا لندن یا بلژیک یا مکزیک یا کلمبیا. اما راستش را بخواهید با روح راحت طلب من بدجور سازگاری دارد. این را در سفر لیون فهمیدم که بعد از مهاجرت اولین اقامتم در هتل بود و از شادی دچار انبساط روحی شده بودم که با خیال راحت میریزم و میپاشم و کثیف می کنم و یک نفر هست که بیاید تمیز کند. یعنی عصرها صورتم را روی بالش سفید می مالیدم و نگران نبودم الان ریملم روبالشی را سیاه می کند و اینها. همانجا در لیون آرزو کرده بودم بجای خانه در جایی مثل هتل زندگی میکردم و این است که حالا با انتخاب این خانه به یکی از آرزوهام جامه عمل پوشاندم. 
.
بعد: امروز در پاریس یکساله شدم :)
.

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

هنر معمولی زیستن

معمولی بودن میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد در زندگی. مثلن؟ شاگرد معمولی بودن. قیافه معمولی داشتن. دونده معمولی بودن و نقاش معمولی بودن و بلاگر معمولی بودن و معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و دوست پسر معمولی داشتن. منظورم از معمولی همان است که عالی نیست، اما هست. فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که می تواند آدمها را شهید کند. من مثلن. بعد از سالها نقاشی کشیدن و در سایه روشن ذغال روی کاغذ کاهی غرق شدن و حلقه های گرد آبرنگ را با عشق بوییدن، شب تا صبح بالاسر نقاشی نشستن و صبح بوم ها را خیس خیس به دیوار زدن و از ته سالن تماشاشان کردن؛ روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه کنارش گذاشتم. وقتی همکلاسی دبیرستانم در عرض دو دقیقه با مدادنوکی بی جانش خانم مان را با آن دندان های موشی و شلخته ی موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از معلم مان بکشم. حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و ممارست من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم. ضعیف بودم آن روزها. دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص ها "ترین" بودم و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند. 
شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما همیشه درونم یک سوپر انسان داشته ام که دست به گچ بزند باید طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن ندارد. معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه حق خوردن در یک سری رستوران ها را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.  حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت نقاشی کشیدن، ساز زدن، خواندن، نوشتن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد. مشکل بزرگتر آن مرزی ست که ترین بودن بین لایه لاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های معمولی پیدا می شود که برای ترین ها ترحم برانگیز باشد. مثلنِ ترحم، همدلی و هم دردی نیست ها. مثلن ش می شود جملاتی مثل آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره برای این دوست پسرش شعر هم میگوید، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود و غیره. همینقدر منزجرانه و همین قدر دور از زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد. 
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولی م عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند. تکبیر.
.


جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

یکبار داشتیم یک پروژه انجام می دادیم در درس اصول مشاوره که استرس زا ترین درس دوران تحصیلم بود. یعنی یکی از اصولی که هنگام طراحی درس و گروه بندی عجیب غریبش درنظر گرفته بودند استرس زایی بوده و برای اینکار از کوچکترین تلاشی دریغ نمی کردند. از میزان اطلاعاتی که برای مطالعه موردی هرجلسه در اختیارمان میگذاشتند که بین دو جمله کاملن کیفی، یا پانصد صفحه شامل دویست صفحه عدد و رقم، متناوب بود گرفته، تا کد لباس پوشیدن که به میلیمتری کج بودن کروات پسرها یا به رنگ کش سر و یا میزان پاشنه و جنس دامن دخترها هنگام ارائه کامنت میدادند، تا اصول سختگیرانه رفتاری مثل به میزان کافی به استاد نگاه نکردن، به مهمان کلاس لبخند نزدن، روی کاغذ برای دوستت نت نوشتن. حتی ساعت و روز کلاس ها که همیشه در ایام تعطیل و ساعت استراحت انتخاب می شد آزاردهنده بود. یا هیئت داوری که هرجلسه عوض میشدند و از شاخ ترین شرکت های مشاوره دعوت می شدند و خلاصه بماند. می توانم بگویم همراه با حجم کاری خیلی بالای ترم اول، جلسات این درس از پرفشارترین لحظه های زندگی مان شده بود. 
یک بار داشتیم از آن پروژه های بیست دقیقه فرصت دارید از همین حالا یک دو سه، انجام می دادیم. چهل ثانیه وقت باقی مانده بود و طبعن کارمان نیمه تمام بود. من در چنین مواقعی نه هول می شوم نه اشتباه می کنم، نه حرف اضافه می زنم. رگ گردنم فقط تیر میکشد و به طرز عجیبی کند می شوم. متوقف هم نمی شوم ها. همانطور کند لاک پشتی به فعالیت ادامه می دهم. بعضی ها دست هاشان میلرزد، بعضی ها هی می گویند چکار کنیم و به کارشان هم طبعن ادامه می دهند. بعضی ها هیچ نمیگویند و هیچ کار هم نمی توانند کنند دیگر، استادها و هیئت داوری هم مثل بز از آن بالا همه گروه ها را زیر ذره بین میگذاشتند و برای تک تک تیک های غیر ارادی پشت پلک ملت هم کامنت مینوشتند. آن روز یک پسر چینی داشتیم در گروهمان. بیست ثانیه به پایان وقت مانده بود که لپ تاپش را هل داد عقب، زل زد به سقف سالن و شروع کرد به نعره کشیدن. دو تا نعره کشید. خیلی بلند. دقیقن یادم هست. می توانم حتی با لحن خودش تکرار کنم. بعد گفت من نمیتونم. من نمیتونم. باز نعره. یک دختر تایوانی سی و چهارساله داشتیم که دیرتر از ما له میشد در مقابل استرس. شروع کرد با پسره چینی حرف زدن و من هم به عنوان مسئول بیچاره گروه به زور دو کلمه ی ایتس اکی را همراه با یک لبخند بهش تحویل دادم و حواسم بود نگاهش هم کنم که فردا روز استاد نگوید چرا در چشم هاش نگاه نکردی؟ تو مسئول این نعره ها بودی! درحالیکه استادهامان مسئول نعره او و تیرکشیدن رگ گردن و کمر من بودند. فکر نکنید استادهامان با نعره پسر چینی پیش وجدان خودشان شرمنده شدندها. احتمالن خوشحال هم شدند که به به چه کردیم. نمی دانم. مهم هم نیست دیگر. 
همه اینها را گفتم که بگویم هیچ وقت مثل حالا با آن پسر چینی همزادپنداری نکرده بودم. در ماراتن حجم بالایی از کارهای سرنوشت ساز گیر افتادم که تا چهار روز دیگر باید و باید و باید تمام شوند و تنها جمله ای که در سرم تکرار دارد میشود این است که "من نمیتوانم". درس های مشاوره ای که گذراندیم هم هیچ کمکی در مدیریت استرس بهم نمیکند. 

یک. 
این پست بین این همه کار حکم همان نعره پسر چینی را در سی ثانیه آخر پروژه داشت.
دو. 
کامنت هایی که بدون اسم باشند می روند در بخش اسپم و باید بروم دنبالشان بگردم تا ظاهر شوند. البته هر کامنتی که می گذارید ایمیلش به من می رسد و اگر اسم و آدرس ایمیل گذاشته باشید می توانم جواب بدهم حتی اگر اینجا ظاهر نشوند. 
.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱

و انگار که هیچ وقت نبوده ام

یک.
نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. لباس های توی کمد، لباس های توی آن یکی کمد. کتاب های اندک لاغر بیچاره. ظرف و ظروف آشپزخانه. شاید هم باید اول خاک فرش قرمز کوچک را با جارو برقی می گرفتم و جمعش میکردم. فرش قرمز را که از کف سالن جمع کنم رفتن م رسمیت پیدا می کند. نمیدانم چرا اینبار اینقدر دلم میخواهد به رفتنم رسمیت بدهم.  میتوانم بخشی از وسایلم را در همین خانه بگذارم، اما دلم نمی خواهد. می خواهم تمام و کمال ازین خانه بروم و هرچه زودتر بروم و تمام شوم. از تهران آمدنی برعکس بود. دلم می خواست بیایم اما آب از آب خانه مان تکان نخورد. تکان هم نخورد. هربار که برمیگردم حس میکنم.
درهرصورت از فرش قرمز شروع نکردم و از کمد کنار تخت شروع کردم. و لباس های اتویی و شستنی را جدا کردم و باقی را تا کردم و چیدم روی تخت. اما از صبح تا حالایی که ساعت یازده است و هنوز صبح محسوب میشود اندرینا دوبار ماشین لباس شویی را زده. بعد هم باید صبر کنم لباس هاش خشک شوند لابد. حقیقت این است که اندرینا سال به سال لباس نمیشورد و نمیدانم شستمان امروزش نشان از چه دارد. کلن خیلی خسته ام ازشان.  پیشنهاد کمک شان را هم برای تخلیه خانه رد کردم. این دیگر یعنی روی یکی از آن دنده های نابسامانم افتادم. من آخر موجود تنبلی هستم در زندگی که کم پیش می آید پیشنهاد کمک کسی را رد کنم. البته به ندرت هم پیش می آید که خودم از کسی درخواست کمک کنم. چراش را نمی دانم. فکر کنم چون مامان و بابا از بچگی اینطور تربیتمان کردند و هرچه زور بزنیم نمی توانیم عوض شویم. حقیقت این است که پدر-مادرها زورشان خیلی زیاد است و شاید برای همین است که من هیچ وقت دلم نخواسته بچه داشته باشم. بماند. اما اغلب پیشنهادهای کمک را در هوا شکار می کنم. این که اینبار گفتم نع، یعنی همان دنده نابسامانی که ازش حرف می زنم. که به تبعش در هفته های اخیر به تمام کافه نشینی ها و بارنشینی ها و شام ها و تولدها و پارتی های دوستان غیروطنی هم گفته ام نع. نیاز دارم مدتی مرکز توجه خودم باشم فقط. 
دو. 
اینکه هر از گاهی دلم برایش تنگ می شود چه معنایی دارد؟ آیا یعنی من کسی را دوست دارم که در کشور همسایه زندگی می کند؟ آیا یعنی بار زندگی م درحال حاضر به سنگینی زیادی میل می کند و طبیعتن یک آدم زوردار تمام وقت می طلبد؟ آیا یعنی هر دو گزاره بالا درست هستند؟ آیا اینکه آدم یک زوردار تمام وقت در یک گوشه دور دور یا دور نزدیک دنیا داشته باشد بارش را سبک تر میکند؟ آیا این فاصله خودش یک بار سنگین نمیشود بیافتد روی کول جفت آدم ها؟ سوالاتی هستند که جواب هاشان هیچ باری از هیچ کجای آدم برنمی دارند متاسفانه. و چه بهتر که آدم تنهایی میز چوبی سالن را بکشد کنار و فرش قرمز خاک و خلی زیرش را جارو کند و بگذارد ته چمدان چهار خانه بزرگ. 
.


سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

ساعت دوازده شب بود. زنگ در را زد. کلید ندارد. ناچار شدم از تختم بیایم پایین؛ از اتاقم بیایم بیرون؛ از سالن رد شوم و چشم هام را تنگ کنم که به تاریکی راهرو عادت کند و دکمه دربازکن را فشار دهم. به اتاقم برگشتم و خزیدم روی تخت و کتفم را گذاشتم روی بالش مچاله م. چند لحظه بعد صدایش آمد. دنبالم میگشت."کوکو، کوکو" کوکو یک اصطلاح رایج لوس فرانسوی ست برای صدا زدن ننرانه محبت آمیز.من هیچ وقت به کوکو کوکوهاش جواب نمیدهم. برای پیدا کردن یک نفر در یک طبقه آپارتمان نه چندان بزرگ نیازی به راهنمایی نیست. من وقتی می آیم خانه دنبال هیچ کس نمیگردم. اما بقیه به محض اینکه میرسند خانه دنبال من میگردند. اندرینا دنبالم میگردد که داستان صبح تا شب ش را برایم تعریف کند و داستان صبح تا شبم را جمله به جمله با سری سوال های دنباله دار ازم بپرسد. پسره  کوکوکنان دنبالم میگردد و سلام می کند و ساکت می ایستد. مثل دیشب. بی که نگاهش کنم با لحن کوکوی خودش گفتم سَلو- که یعنی سلام. دستش را تکیه داد به چارچوب در و همانجا ایستاد. چند لحظه گذشت. معمولن در چنین لحظه هایی من شروع می کنم به حرف زدن. این مدل سکوت ها اذیتم می کنند. احساس می کنم موضوع درس مشاهده علمی کتاب علوم راهنمایی ام. از بی حوصلگی و غمگینی و خوشحالی های دوزاری تا شلختگی مو و آرایشم مشهود می شود. کلن از درون و بیرون احساس برهنگی می کنم. این است که شروع می کنم به حرف زدن. معمولن خیلی بی حوصله ی شل. کتابم را گرفتم بالا گفتم تمامش کردم. گفت اوه. باز ساکت شد. گفتم اولین کتابم بود به زبان شما. لبخند زد و رفت. آمد چهارتا کتاب کمیک گذاشت روی تختم و پرسید دوست داری؟ با اینکه انسان کتاب-خوانی محسوب نمی شوم در زندگی اما هیچ چیز بیشتر از کتاب خوشحالم نمیکند. خموده ی کج لم داده ام را گذاشتم روی بالش و مثل قرقی پریدم کتابها را قاپیدم. درست همان طور که جوجه خروسم تکه سوسیسی را که در قابلمه کوچکش دور از چشم مامان زیر پلوها برایش قایم میکردم می قاپید. به نظرم همانقدر که من خروسم را می فهمیدم او هم مرا می فهمد. دنیاهامان همانقدر فصل مشترک دارند که دنیای من و جوجه خروسم داشت. همانقدر مبهم منتظر عکس العمل های من میماند که من ده ساله منتظر عکس العمل های خروسم. روز قبلش چهارتا فیلم برایم آورد گرفتم گذاشتم آنطرف گفتم مرسی. حالا چهارتا کتاب آورد از ذوق پرپر شدم. نمی شناسیم هم را. تلاشی هم برای شناختن هم نمی کنیم. نشست روی تخت. من کتاب ها را بغل کردم او مرا بغل کرد و نگاه جفتمان به چارچوب در اتاق خشک شد. نپرسید چرا سالن تاریک است. گفتم که حرف نمی زند. نمی رود هم. این است که من باید مدام چیزی بگویم. حرف مشترکی هم نداریم. حرف های کلیشه ی فرهنگی و سیاسی مان هم دیگر ته کشیده. گفتم آخرین لامپ سالن امروز سوخت. بلند شد رفت لامپ را باز کرد آورد و توضیحاتی داد که چون اینجاش سیاه شده یعنی این و اگر آنجاش سیاه شود یعنی آن و این حرف ها. راستش را بخواهید هیچ وقت نتوانستم به حرف دکترها در زمینه لامپ و پیچ و مهره جات اعتماد کنم. اما همین که کتاب های کمیک در بغلم بود و می دانستم جمله آخرش این است که فردا لامپ می خرم برایم کافی بود که به حرف هاش گوش کنم. صدای کلید اندرینا آمد که در قفل در چرخید. گفتم برو بیرون، چراغ اتاقم را خاموش کن، در را هم ببند لطفن. طبق یک قانون نانوشته من و پسره به هم کمک میکنیم که حتی الامکان دیگری از بمب باران حرف ها و سوال های اندرینا فرار کند. این یکی از معدود فصل مشترک های زندگی مان است. همانطور که می رفت گفت فردا شب برای شام می آیم دنبالت. تنها در خانه نمان. کتابها را نشانش دادم گفتم فردا شب کار دارم. لبخند زد و چراغ را خاموش کرد و در را بست. بالشم را صاف کردم. خموده ی کج لم داده ام را بغل کردم و زیر لحاف مچاله شدم. 
.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱

صبح های خالی پاورچین

کسانی که مرا بیشتر می شناسند در زندگی خوب می دانند که صبح ها مثل یک ساعت شماته دار، بسیار زود از خواب برمی خیزم. تهران که بودم زندگی رسمی م از همان صبح های بسیار زود آغاز می شد. اینجا اما یک قدم کافی ست روی پارکت های چوبی قدیمی خانه بردارم و قیژ قیژ، البته ناگفته نماند که تنها کسی که استعداد بیدار شدن با قیژ قیژ پارکت را در این خانه دارد خودم هستم. خواب باقی آدم ها سنگین تر است. اما همه شان توانایی بیدار شدن با سروصدای سیفون یا کتری برقی را دارند. این است که من صبح های زود بیدار شده، اما زندگی رسمی م آغاز نمی شود. جدیدن سعی می کنم به روی خودم نیاورم که بیدار شدم شاید باز خوابم ببرد. چند دقیقه ای را با آخرین پوزیشن خواب و با چشم های بسته و دهان نیمه باز میگذرانم اما می دانید،  آدم بیدار که باشد باید وول بیشتری بخورد. انگار تمام اعضا جوارحت خواب رفته و تو باید برای پیشگیری از ابتلا به زخم بستر از این پهلو به آن پهلو، از این دنده به آن دنده در حرکت باشی. چند دقیقه بعد از این تلاش عمومن نافرجام به صرافت می افتم ساعت را نگاه کنم. بعد با حرکت دست و پا به دنبال موبایلم در گوشه ای از تخت میگردم. پیش از آنکه برآمدگی کنار گوشی را فشار بدهم تا ساعت دیواری سیاه و سفید روی صفحه نسبتا بزرگش  ظاهر شود آرزو می کنم ساعت حوالی نه باشد، اما اغلب حوالی هفت است و این یعنی دو ساعت زندگی پاورچین. البته در چندماه اخیر که حمام در اتاق خودم بوده لااقل توانسته ام مسواک بزنم و صورتم را بشورم. اما پس از چندی به این نتیجه رسیدم که مسواک زدن و صورت شستن، بدون جیش کردن و چای خوردن کمک چندانی به آغاز روز رسمی نمی کند. چک کردن ایمیل ها و فیس بوک از روی موبایل اولین اقدامات زندگی پاورچین من به حساب می آیند. فیس بوکم همیشه پر از مسیج های تازه است. با اینکه دیوار و کامنت دونی صفحه ام باز است اما آدم ها ترجیح می دهند از مسیج استفاده کنند. آدم ها هی هرروز بیشتر به زندگی یواشکی رو می آورند. مسیج هایی از قبیل عکس پروفایلت چقدر خوب است، کی رفته بودی وین، سلام چطوری چکار میکنی، دلم برایت تنگ شده بوس بوس، و همه ی هر آنچه که اگر من بودم روی دیوار می نوشتم. من گاهی به مسیج ها جواب نمی دهم. گاهی هم ردیف در جواب همه یک دونقطه ستاره می زنم رد میشوم. کلن بوسیدن ساده ترین جواب راضی کننده به اکثر آدمهاست. باید اعتراف کنم که این فرهنگ بوسه های هرز را از پاریس گرفته ام. اینجا آدمها به طور متوسط روزی چهل پنجاه تا بوس می کنند. یا حتی بیشتر. یعنی در هر موقعیت ساده ای که در همه جای دنیا فقط باید دست داد، اینجا باید روبوسی هم کرد. اول ها به نظرم مسخره ترین کار ممکن می آمد. نه تنها در جواب مسیج های فیس بوک، حتی زیر هر ایمیل ساده. اصلن اینجا آدم ها در ارتباط های غیرمستقیم هم به جای سلام به هم بوس می رسانند. نمی دانم چرا از قدیم به ما یاد داده اند که سلام سلامتی می آورد. بوس سلامتی بیشتری می آورد. به شرطی که یکی از طرفین سرما نخورده باشد البته. اگر هم فصل مریضی باشد یا مثل حالا فصل توریست باران، که یعنی میکروب در فضا بسیار باشد، می توانید شب به شب یک کلداستاپ بیاندازید بالا و با خیال راحت به بوسیدن آدم ها ادامه دهید. استعمال کلداستاپ شبانه شاید حتی کمک کند که خواب صبح بهتری داشته، و از زندگی پاورچینتان کاسته شود. می بینید؟ به تعادل خوبی رسیده بودم در زندگی م. بعد از فیس بوک و ایمیل دستم را کش می آوردم و یک کتاب کارتون فرانسوی از روی زمین برمی داشتم و سعی می کردم با کمک عکس ها بفهمم جمله ها و کلمه ها چه معنی می دهند. و سرانجام چون کتابها سنگین اند و امانت اند و نباید له شوند، می نشستم توی تخت و به بالشم تکیه می دادم و کتاب می خواندم. و زمان هم خیلی کندِ لاکپشتی میگذشت و بالاخره زنگ نرمالوی موبایل اندرینا یعنی آغاز روز رسمی من بود. 
.