دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۵

لیوان همیشه خالی

بالاخره افسردگی‌ام را به رسمیت شناختم و بعد از چندسال از تراپیستم وقت گرفتم. پرسید چرا اینجایی؟ گفتم فکر کنم افسرده شدم و چهل دقیقه یک لیست بلندبالا از دلایل افسردگیم برایش شمردم: تصادفم، دستم، کارم، دوست‌هام و ال و بل. گفت افسرده‌ای اما علتش هیچ کدام ازینها نیست. علت اصلی را مثل همیشه‌ی خودش خیلی سلاخانه در سه جمله کوبید جلوی رویم. بعد از سی ثانیه سکوت گفت بنابراین مثل لیوانی هستی که ته ندارد  و هرچه تویش بریزی فایده نمی‌کند، یک لیوان همیشه خالی. 
درست زده بود به هدف و منتظر واکنش من بود. زبانم بند رفته بود. همه احساس‌های ناخوشایند یک سال اخیر را یکبار دیگر با نظریه‌ی تراپیستم مرور کردم. حالا همه چیز معنا پیدا می‌کرد. فکرم را جمع کردم توی اتاق تراپی و گفتم بله همینطوره. حالا باید چکار کنم؟ گفت جلسه امروز تمام شد. باید یک مدت هم دیگر را ببینیم. 
.
داریم یک ماه می‌رویم ایران و تراپی هم مثل توانبخشی ول می‌شود. از سفرهای طولانی بیزارم. دلشوره برگشتنن به زندگی کاری باعث می‌شود در تعطیلات بیشتر از دو هفته فقط زجر بکشم. اما اینقدر از ایران رفتن نالیدم که همسرم سرلجبازی افتاده و حس کردم اگر همینطور ادامه بدهم از کارش استعفا می‌دهد و شش ماه می‌رود بست می‌نشیند ایران. این شد که وقتی گفت یک ماه برویم ایران بدون جنگ و خون ریزی قبول کردم و حالا هرچه نزدیک تر می‌شویم پشیمان‌تر می‌شوم. 
.