بعد من عاشق این روزهای پر از شلوغِ بدو بدو ام. که بالاخره مجبور می شی یکی دو تا از برنامه هات رو کنسل کنی در کمالِ شِت، بعدترش عاشق یکهو زیاد شدگی هم هستم. یعنی مثلا نشسته اید با دوستتان در بوفه دانشگاه، می گویی میای بریم فلان کافه، می گوید آره و چه کار داری تا بنشینید در کافه و مِنو بیاید می بینی شُدید هفت هشت نفر و آی می چسبد این طور بی برنامه گی
مِرج کردن برنامه ها هم مرا خیلی به وجد می آورد. مثلا از صبح چندتا قرارِ یکی دو ساعته با چند گروه مختلف از دوستانت داری، بعد یکهو به سرت می زند که همه را مِرج کنید و قضیه بشود یک پیک نیک صبح تا شبانه، البته اگر شانس دوستی با چارپایه هایی چون دوستان مرا داشته باشید، این روزها از به یاد ماندنی ترین روزهای عمرتان می شود
.
مِرج کردن برنامه ها هم مرا خیلی به وجد می آورد. مثلا از صبح چندتا قرارِ یکی دو ساعته با چند گروه مختلف از دوستانت داری، بعد یکهو به سرت می زند که همه را مِرج کنید و قضیه بشود یک پیک نیک صبح تا شبانه، البته اگر شانس دوستی با چارپایه هایی چون دوستان مرا داشته باشید، این روزها از به یاد ماندنی ترین روزهای عمرتان می شود
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر